رشد شرم و احساس گناه
اين مدل پنج خصلت عمده را نمايش ميدهد که تغييرات ايجاد شده در طول سه سال نخست حيات را توضيح ميدهد. رشد شرم متضمن تغيير و ترکيب ساختارها و کارکردهاست.
شرم در بدو تولد وجود ندارد، ولي در گذر زمان تکون مييابد. نخستين احساساتي که ظاهر ميشوند، احساسات اوليه نام دارند. اين احساسات تماماً در همان لحظه پديدار نميشوند. پلها توصيف ميکنند که چگونه، دو طبقة نخست احساس، احساس مثبت (خوشي/شادکامي) و پريشاني، در ظرف ساير احساسات تمايز مييابند. نفرت ناشي از پريشاني و تابعي از خشم است و در حدود 2 و 4 ماهگي نمودار ميشود. به همين ترتيب، اعجاب در اوايل ظهور ميکند و احتمالاً از کانون علاقه/خوشي انشعاب مييابد. در حدود 8 ماهگي، احساسات تمايزيافته اوليه پيشاپيش آشکار و مشهود هستند. جامعهپذيري اين احساسات اوليه در چارچوب زندگي بينفردي و نيز بلوغ در کودک، به مرحلة بعدي تکون، يعني ظرفيت شناختي خودآگاهي عيني کمک ميکند.
در اينجا، وقتي که کودک خودآگاه ميشود، برخي احساسات بروز ميکند که با اين توانايي شناختي ارتباط دارند. احساسات مزبور ذاتاً ارزشي نيستند؛ يعني به دليل افکار، کنشها و احساسات درست يا نادرست پديدار نميشوند. سه نوع از اين احساسات عبارتند از: خجالت، همدلي و حسادت. اين نوع احساسات، که نتيجة خودآگاهي است، اولين مجموعة احساسات خودآگاهانه را تشکيل ميدهند. بروز شرم و ديگر احساسات خودآگانه مستلزم چيزي فراتر از آگاهي است: کودک بايد واجد قابليتها و ظرفيتهاي شناختي خاص ديگري باشد. لازم است معيارها، قواعد، و اهدافي وجود داشته باشد که به همراه آگاهي، موجب خلق دستة جديدي از احساسات خودآگاهانه، و احساسات ارزشيخودآگاهانه که شرم يکي از آنهاست، گردد.
گناه
از حيث پديدارشناسي، گناه به عنوان يک عاطفة خودآگاه و زيانبار توصيف ميگردد که مشتمل بر نقد و ندامت و پشيماني از افکار، احساسات و عواطف است. عاطفة گناه با احساس لغزش و خطاکاري همراه است، گويي که شخص مرتکب نقض قانون شده است. کاگلر و جونساحساس ملالت و بيقراري را ملازم با اين شناخت توصيف کرده است که شخص معيار اخلاقي يا اجتماعي را نقض کرده است. به صورت تفصيلي، فرگوسن وديگران، گناه را به مثابه عاطفهاي آشفتهساز تعريف کردهاند که شخص در خلال آن، حس بيم و هراس، نگراني، تنش و اضطراب کرده و تمايل دارد رفتارهاي خود را که تصور ميکند ناقض معيارهاي اخلاقي بوده، اصلاح و ترميم ببخشد. عموم نويسندگان اتفاق نظر دارند که گناه حاوي يک عنصر احساسي يا عاطفي و يک عنصر تفسيري يا شناختي است. گناه در قياس با شرم در غليظترين شکلاش، ناتوانکنندگي اندکي دارد. با نظر به الگوي اسنادي شناختي در ذهن، گناه ميتواند به شکل زير تعريف گردد: گناه حاصل ارزيابي از شکست در رابطه با معيارهاي شخص است، موقعي که شخص ارزيابي خاصي از خويشتن بعمل ميآورد. در اينجا خود نيست که در کانون توجه قرار دارد، بلکه يک رفتار خاص است، رفتاري که علت احساس گناه بوده است. گناه زماني پديدار ميگردد که فرد رفتاري مغاير با هنجارها و ارزشهاي غالب انجام دهد و سپس نقض هنجارها را به عنوان فعل مذموم و نادرست اخلاقي تلقي کند. درد و تلخي گناه، در مقايسه با شرم کمتر است؛ زيرا احساس گناه به عمل خاصي مربوط مي شود، اما شرم با برداشت فرد از خويش از ديد ديگران ارتباط دارد.
کوباني و واتسون، رهيافتي چندبعدي به گناه پيشنهاد دادهاند. به اين معنا که گناه مرکب از (به عنوان يک سازه) متغيرهاي گوناگوني است که باهم تعامل دارند. طبق نظر آنها، شدت گناه تابعي از پريشاني و چهار باور مرتبط به هم در باره نقش فرد در يک رخداد است: مسئوليتپذيري، فقدان توجيه، نقض ارزشها، و پيشبينيپذيري يا قابل جلوگيري بودن. به اين ترتيب، هر کدام از متغيرهاي موقعيتي موثر بر اين عوامل، طبق فرض شدت گناه را افزايش ميدهند. کوباني و واتسون اين متغيرهاي زمينهاي را بدين صورت تدوين کردهاند: تحميل آسيب يا ضرر، مجاورت فيزيکي يا درگيري مستقيم در يک رخداد منفي که موجب آسيب به يک همکار صميمي گردد، معرض سرزنش ديگران قرار گرفتن مبني بر اينکه موجب آسيب جبرانناپذير شدهايد و نظاير اين. جالب اينکه لووينگر و سولومون به مطالعه رانندگان بيملاحظهاي پرداختند که در يک حادثهاي باعث مرگ ديگران شدهاند. آنها دريافتند که ديدن جسد، آگاهي از قرباني و داشتن احساسات مثبت نسبت به او، تفاوت معنيداري در شدت گناه پديد نميآورد. اين نتايج از طريق رهيافت روانکاوي به نحو بهتري درک ميشود که در آن گناه يک فرايند دروني است و عمدتاً به فراخود شخص، يا معيارها بستگي دارد، نه عوامل موقعيتي.
رابطه شرم و گناه
در سراسر ادبيات روانشناسي و عدالت کيفري، نه در باب تعريف شرم و گناه اجماع نظر هست و نه اين سازهها بدرستي از هم تفکيک شدهاند. در رشتة روانشناسي و همچنين محاورات روزمره، کلمات شرم و گناه غالباً به جاي هم مورد استفاده قرار ميگيرند. سردرگمي عام و رايج در تمايز اين احساسات، احتمالاً از تشابهات آنها نشأت ميگيرد. هم شرم و هم گناه، عواطفي منفي، اخلاقبنيان، خودآگاه و خودارجاع بوده و هر دو با تمايل به تخريب و انهدام کنشهاي شخص ارتباط دارند. علاوه بر اين، شرم و گناه، هر دو، موقعي احساس ميشوند که شخص در مورد خطاي شخصي خود، اسنادهاي دروني بعمل بياورد. وجه مشخصة هر دو، احساس آشفتگي و پريشاني است. شرم و گناه در اغلب موارد، به طور همزمان روي ميدهند: پس از ارتکاب خطاي اخلاقي، افراد مقادير فراواني از اين هر دو احساس را تجربه ميکنند .
در کنار تشابهات فوق، تفاوتهايي نيز مابين اين دو عاطفه وجود دارد. ادبيات موجود تنوع قابل ملاحظهاي در نحوة تشخيص اين احساسات و چگونگي تمييز آنها نشان ميدهد. دو تفاوت اوليه بدين قرار است. اولين تفاوت بر منشأ احساسات بد تاکيد دارد؛ شرم در اين نگاه زماني رخ ميدهد که شخص در نظر ديگران، نفي و رد احساس کند (نفي و رد پنداري يا واقعي)؛ گناه موقعي رخ ميدهد که شخصي رفتار او را رد و نفي کند (رد توسط وجدان دروني فرد). تمايز دوم بر موضوع و مقصود احساس تاکيد دارد: احساس گناه درباره کنشي است که فرد عهدهدار ميشود يا از عهدة انجام آن برنميآيد، در حاليکه شرم احساسي دربارة خود به مثابه يک کل ميباشد. تحقيقات تجربي از وجود همبستگي ميان گناه و خصايل مثبت شخصيتي مثل همدلي و اصلاح حکايت داشته است؛ در حالي که شرم، با عقبنشيني عاطفي و پرخاشگري در ارتباط بوده است.پارهاي ديگر از نظريهپردازان و پژوهشگران کوشيدهاند بر حسب ابعادي چند از قبيل تمرکز بر خود در برابر ديگري، خشم معطوف به خويش در برابر خشم معطوف به رفتار، تمرکز بر درون در برابر تمرکز بر بيرون، رفتار فردي در برابر رفتار عمومي و رفتار بداخلاقانه در برابر رفتار غيراخلاقي بين اين دو احساس تمييز قائل شوند. رايجترين تمايز ايجاد شده در باب شرم و گناه، مبتني بر اثر لوئيس بوده است که در تحقيقات تجربي تانگني پيرامون شرم و گناه به اوج رسيده است .طبق مفهومسازي لوئيس،
تجربة شرم مستقيم در باب خود است که در کانون ارزيابي قرار دارد. در گناه، خويشتن ابژة مرکزي ارزيابي منفي نيست، بلکه در عوض آنچه انجام شده يا انجام نشده در کانون قرار دارد. در گناه، خود در رابطه با چيزي به طرز منفي ارزيابي ميشود، اما خود در کانون تجربه نيست. شرم تمرکز بر خويشتن کلي توسط خود يا ديگري واقعي يا خيالي قلمداد ميشود (من چگونه توانستم چنين کنم؟)، اما شخصي که تجربة گناه دارد، بر رفتار يا کنش خود تمرکز دارد (من چگونه توانستم چنين کنم؟).
بر پاية تحقيقات تجربي در زمينة ساختار عاملي شرم استدلال کردهاند که شرم و گناه عملاً عواطفي جدا و متمايز نيستند، بلکه در عوض سه گونه شرم وجود دارد که حايل بين نوع شرمساري ابراز شده و احتمال راهحلهاي انطباقي يا غيرانطباقي با جرم است. ناتان هاريس با استفاده از دادههاي آزمايش شرمساري بازپذيرکننده، در پژوهشي تحت عنوان بازشناسي تکبعدي بودن احساسات اخلاقي به بررسي و آزمون اين موضوع پرداخت که آيا تمايز نظري ما بين احساسات خاص از حمايت و پشتيباني تجربي برخوردار است يا نه. از مجموع 720 نفر متخلف رانندگي در حين مستي که داراي تجربة احساسات مرتبط با احساسات اخلاقي بودند، بعد از حضور در دادگاه يا نشست عدالت ترميمي مصاحبهاي بعمل آمد. تمايزات مورد انتظار ميان شرم و گناه مشاهده نشد. در واقع تحليل مولفههاي اصلي سه عامل را شناسايي کرد: شرم-گناه، نمايش-خجلت، و شرم حلنشده. همچنين نتايج نشان داد که شرم-گناه با احساس همدلي بيشتر و احساس خشم/خصومت کمتر ارتباط دارد. نتيجه اين که تفاوت مابين شرم و گناه ممکن است مبالغهآميز باشد. بريث ويت نيز بر آن است که نظرية شرمساري بازپذيرکننده، مابين فرهنگهاي شرم و گناه تمايزي قايل نميشود، زيرا وجداني که موجب احساس گناه ميشود … از طريق شرمساري در فرهنگ شکل گرفته است. به زعم وي، شرمساري مرکب از چيزهايي است که ميتواند ريز و ظريف همچون اخم کردن باشد و يا مستقيم و صريح همچون برخورد در دادگاه باشد.
منبع
حسنی ،محمد رضا (1394) ،شرمساری بازپذیر کننده و بزهکاری ،تحلیل جامعه شناختی نظریه ی شرمساری بازپذیر کننده (بریث ویت) در بستر خانواده،پایان نامه دکتری تخصصی بررسی مسائل اجتماعی ایران ،دانشکده علوم انسانی و اجتماعی
دیدگاهی بنویسید