تئوري هاي جامعه شناختي

احساس از ديرباز در جامعه­ شناسي به عنوان پديده­اي مهم و حياتي شناخته شده است، اما عمدة ارجاعات به آن کلي، نامشخص و مبهم بوده ­اند. از نگاه بسياري از نظريه ­پردازان جامعه­ شناسي، عواطف و احساسات در جامعه نيروي قوي و قدرتمندي به شمار مي­آيند. وبر با اينکه، مستقيم به بحث احساسات نپرداخته است، اما تاکيد او بر ارزش­ها به عنوان شالودة ساختارهاي اجتماعي به طور ضمني دلالت به آن دارد؛ زيرا ارزش­ها عقايد و باورها را تغذيه عاطفي مي­کنند. دورکيم به احساسات عاطفي در ايجاد انسجام و همبستگي از طريق اجتماع اخلاقي اشارت مي­کند. پارسونز هم عاطفه را به عنوان يک مولفة کنش اجتماعي در طرح آجيل مطرح مي­کند. مارکس و انگلس نيز، احساسات را در تنش­ها و منازعات طبقاتي و انسجام طبقات درگير دخيل مي­شمارند.

ارزش تبييني مقولة احساسات مي­تواند در جامعه­شناسان مطرح سده­هاي نوزدهم و اوايل قرن بيستم ديده شود. الکسيس دوتوکويل، گوستاو لوبن، اميل دورکيم، ويلفردو پارتو، فرديناند تونيس و جرج زيمل از جمله جامعه شناسان اروپائي قابل طرح­اند که به طرق مختلف، مقولة احساسات را به عنوان متغيرهاي مهم تبييني لحاظ کرده­اند. در طول اين دوره، بين جامعه شناسان آمريکائي در آثار کساني مثل آلبيون اسمال، ويليام گراهام سامنر، و لستر فرانک وارد، همچنين ادوارد روس و کارلوس هورتون کولي، نقش­ تبييني احساسات مشهود است.

جرج زيمل

 در يکي از مقاله هاي زيمل، شرم نقش شاياني در زمينة مد ايفا مي­نمايد. طبق استدلال وي، افراد به تنوع و متفاوت بودن گرايش دارند، ولي در صورت انحراف از ظاهر و رفتار ديگران، انتظار شرم دارند. مد يکي از راه­حل­هاي اين مسأله است، چون شخص مي­تواند همراه با ديگران تغيير کند، و از انزوا و در نتيجه شرم هم جلوگيري کند. ايدة زيمل در مورد مد تلويحاً به همنوايي با افکار و رفتار در بين يک گروه در جامعه دلالت دارد. نحوة برخورد زيمل با شرم به گونه ­اي است که توصيف آن تا حدي دشوار است، ولي نياز به توضيح دارد، زيرا به روشن شدن عموم رويکردهاي جامعه ­شناختي که در اينجا قصد مرور آنها را داريم، کمک مي­کند. کاربرد شرم توسط زيمل اتفاقي و ناخودآگا ه است. وي عنصر شرم را در مد در قالب يک پاراگراف طولاني تحليل کرده است. شرم قبل و بعد از آن ذکر نشده است. وي به مفهوم ­­سازي يا تعريف شرم نپرداخته، و ظاهراً فرض را بر اين نهاده که معناي شرم نزد مخاطب محرز و روشن است .

اميل دورکيم

دورکيم به نحوة ظهور و بروز باورهاي مذهبي و نظام­هاي اعتقادي در چارچوب اجتماع و نقش آن در نظام­هاي روزمرة طبقه­بندي و مقوله­بندي، عمدتاً با تميز «لاهوت» از «ناسوت» علاقه داشت. پندار دورکيم اين بود که مذهب و فعاليت­هاي مذهبي در ايجاد نظم اجتماعي گروه يا اجتماع با شکل دادن به ارزشهاي بنيادي آنها، تکوين هويت و آگاهي جمعي، و در نهايت تشکيل پيوندهاي قوي گروهي و خلق تصوير اجتماع، نقشي اساسي و بنيادين دارد.در نگاه دورکيم، اکتساب شناختي باورهاي مذهبي به تنهايي براي ايجاد حسي از اجتماع و تکوين وجدان جمعي کافي نيست. آنچه در انديشة دورکيم ناپيدا بود، «زمينه­يابي»باورهاي مذهبي (يعني از جهان اخلاقي و اجتماعي) در جهان تجربة پديداري ذهني (يعني در جهان «طبيعي») بود. طبق انديشة دورکيم، دقيقاً اين زمينه­يابي در خلال مناسک حاصل مي­شود؛ طوري که اعضاي گروه به اتفاق هم جهت انجام مناسک مختلف، مثلاً پرستش خدايان، بخشش گناهان، و يادبود وقايع يا رويدادهاي خاص دور هم جمع مي­شوند.

نزد دورکيم، ويژگي عمدة اين تجمعات»جوششي» بودن آنهاست و از اين طريق، خيزش و برپايي عاطفي قوي و متقابل ناشي از رفتار جمعي فعاليت­هاي مناسکي مختلف را پديد مي­آورند. اين گونه خيزش و برپايي عظيم معطوف به نمادها (مثل توتم ها) يا افرادي است که گروه و – از طريق اين نمادها – باورها (مذهبي) و ارزشهاي اخلاقي مأخوذ توسط گروه را برمي­نمايد. جوشش جمعي بواسطة گروههاي اجتماعي برانگيخته مي­شود که احساسات افراد را تحت کنترل نظم نمادين جامعه درمي­آورند. در عين حال، دورکيم بواقع فرض را بر اين مي­گذارد که تحت شرايط جوشش جمعي در مناسک، احوال و روحيات فردي مي­توانند به وجدان راسخ و قاطع جمعي «تبديل شوند». جوشش جمعي و اجزاي اصلي آن – برپائي عاطفي جمعي- به لحاظ جسمي و ذهني تجربه مي­شود و افراد را به ميثاق و آرمان­هاي ارزشمند موجود در بين گروه اجتماعي، پيوند مي­زند.طبق انگارة دورکيم، باورها و نمادهايي که در جريان مناسک رسوخ مي­يابند، کارکرد خود را در قبال گروه يا اجتماع در غياب عملکردهاي مناسکي واقعي، يعني زندگي روزمره نيز آشکار مي­سازند. براي نمونه، حضور نمادها و سمبل­هاي عاطفي «پرانرژي» نه تنها حامل معناي عميق خاصي از احساسات است، بلکه ممکن است آثار حافظة عاطفي مرتبط با تجربة احساسات جمعي در زمينه­هاي مناسکي را نيز فعال سازد. به همين­سان، انرژي عاطفي حافظ باورها، بويژه باورهاي هنجارمند و اصول اخلاقي است.

دورکيم عواطف و احساسات را نيروي قوي در جرايم (خشونت­بار) و مجازات معرفي مي­کند.دورکيم تاکيد داشته است که مجازات بواقع ربط اندکي به شخص متخلف و عمل تخلف دارد. مجازات به اصلاح يا بازدارندگي مربوط نمي­شود. مجازات به نيازهاي اخلاقي و فرهنگي جامعه راجع است. به اين معنا، مجازات يک عمل مناسکي است که آسيب­هاي وارده بر بافت­هاي روحي و رواني جامعه را ترميم مي­کند و آن را به نحوي منسجم و يکپارچه نگه مي­دارد و ارزش­هاي بنيادي را از نو تعريف و تقرير مي­کند. دورکيم مي­گويد: «مجازات در راستاي اصلاح شخص گناهکار يا ترس و عبرت ناظران بيروني نيست … کارويژة حقيقي مجازات، حفظ مصونيت انسجام جامعه با تداوم وجدان جمعي است. شکنجه عملِ بي­خودِ ظلم و ستم نيست. بلکه علامتي است که نشان مي­دهد هنوز احساسات اجتماع سالم و پابرجا باقي مانده­ اند … و جراحتهايي که از ناحية جرم بر جامعه وارد شده، ترميم شده است».

دورکيم شالوده و سنگ­بناي يکي از موفق­ترين ابداعات عدالت کيفري يعني عدالت ترميمي و «شرمساري بازپذيرکنندة» معاصر را فراهم ساخته است. جرم، شرم و بازپذيري اثر بريث ويت عملاً باب بازگشت احساسات و عواطف را به روي عدالت کيفري بازگشود و شف به طرق گوناگون ارجاع به او را به مثابه «نئودورکيم» موجه ساخت. در قالب سنت دورکيمي، بريث ويت نشان داد که شرم هم در باب علت جرم و هم در باب پيشگيري از جرم، عامل مهم و اساسي به شمار مي­رود .دورکيم با اين فرض بنيادين شروع مي­کند که جرم و مجازات با ساير کردوکارهاي اجتماعي و لذا نهادهاي اجتماعي در ارتباط است؛ طوري­که از يک سو به عواطف و احساسات امکان بروز مي­دهد و از سوي ديگر عواطف را پديد مي­آورد. بر همين اساس انواع خاص جرم و اعمال اظهاري مجازات شفاف   مي­شود و به شيوة فني­تر، فرهنگ عاطفي و احساسات اخلاقي جامعه و در مقابل گناه به نمايش و اجرا درمي­آيد. دفلم در اين خصوص، به چهار موضوع اشاره کرده و نشان مي­دهد که جرم­شناسي معاصر، چگونه شيوه­ هاي نويني براي پرداختن به آنها پديد آورده است.

اولين و شايد مهم­ترين موضوع دورکهايمي به دگرديسي عواطف در رويه­هاي (و مناسک و تشريفات) عدالت و دادگري برمي­گردد. علاوه بر اين، با تاکيد بر عاطفة منحصر بفرد، که تجلي نهايي خود را در مجازات مي­يابد، رويه ­هاي دادگري، عواطف منفي و گسسته را به عواطف پيوسته و احساس همبستگي تغيير مي­دهد. دومين موضوع برگفته از ايدة دورکيم، اين است که عواطف موجد جرم و کنترل آن، شديداً از رهگذر عملکردهاي اجتماعي، که هر دو در آنجا تبلور مي­يابند، به هم پيوند مي­خورند؛ خشم و ملامت و سرزنش و انتقام به همان اندازه که عامل جرم­اند، مي­توانند از طريق مجازات نيز پديد بيايند. موضوع سوم مبتني بر کنار هم نهادن اعمال اجتماعي و احساسات اخلاقي جمع­گرايانه و فردگرايانه توسط دورکيم و تاکيد بر جاسازي اجتماعي مجازات اظهارياست. چهارمين و آخرين موضوع، ناظر به اين مطلب است که سياست­هاي منزلتي چگونه بر مجازات اخلاقي و خشم اخلاقي در حوزة عمومي تأثير مي­گذارند و عملاً به موضوعي مي­پردازند که از چشم دورکيم به دور مانده است.

نوربرت الياس

نوبرت الياس تحليل تاريخي بلندپايه­اي از «فرايندهاي متمدن­شدن» بدست مي­دهد. وي در اثر مشهور خود فرايندهاي متمدن­شدن به تحليل تأثير شکل­گيري دولت بر سبک زندگي افراد، شخصيت و اخلاقيات در اروپا مي­پردازد. الياس تغييرات رخداده در رشد و تحول شخصيت و هنجارهاي اجتماعي را از قرن 15 تا به امروز مي­کاود. الياس مانند وبر، سلطه و حاکميت را به رشد عقلانيت نسبت مي­دهد. ولي بر خلاف او، سلطة مشابهي را به تغييرات عاطفي، و بويژه تغييرات آستانة شرم قايل مي­شود: يک از خصوصيات فرايند متمدن­شدن که هم­ارز «عقلاني شدن» است، الگوسازي خاصي از محرک اقتصاد است که ما «شرم»، و «مغايرت» يا «خجلت» مي­ناميم.بر اساس نگرة الياس، نهال تمدن عميقاً ريشه در خاک شرم دارد. به ميزاني که مردمِ «متمدن» خودانضباط­تر و خودآگاه­تر مي­شوند، «آستانة مخالفت» آنها دستخوش تغيير مي­شود. افراد مورد نفرت جسم و تن خود قرار مي­گيرند. آنها وجه حيواني خود را فرونهاده و بر آن پرده ستر و عفاف و پوشش مي­افکنند. سطح بالاتري از ظرافت و خويشتنداري مورد مطالبه قرار مي­گيرد وکارکردهاي طبيعي بيش از پيش نامطلوب و نامطبوع مي­شوند. رفتار جنسي و تجاوز به طور روزافزون منع مي­شود.در ادامة استدلال الياس، ضمن اينکه تمدن ريشه در شرم دارد، شرم نيز به نوبة خود ريشه بدني دارد. متابوليسم انسان هميشه مسئول پايان دادن کنترل است (سرخ شدن، لرزش، تعريق، شکستن پنجره و جز اينها). همين باعث مي­شود که شخص به کارهايي بپردازد که براي بدن آسيب زاست. هرگاه بدن وسوسه­هاي خود را به اجرا گذارد، به خاطر تخطي از قواعد «درست» رفتاري سرزنش مي­شود. جاي شگفتي است که احساسات شرم به پاره­اي از واکنش­هاي بدني (سرخ شدن، لرزيدن، تعريق …) دامن ­زند که شرم در وهلة اول موجب گرديده است. اين گونه واکنش­هاي بدني مناسب اند و در حقيقت در موقعيت هاي جنگ يا گريز کارکرد دارند: براي مثال در مبارزه. ولي در فضاهاي اجتماعي که طالب کنترل فيزيکي است، «خارج از مکان» قرار دارند.

 الياس با استفاده از قطعاتي از کتاب­هاي تربيتي، نظريه­اي در باب مدرنيته مطرح مي­کند. وي از طريق واکاوي نصايح و مواعظ منقول در باب آداب معاشرت، خصوصاً آداب نزاکت، کارکردهاي بدن، سکسواليته، و خشم، اظهار مي­دارد که يکي از جوانب کليدي مدرنيته، انفجار واقعي شرم است. وي نخست گزيده­اي طولاني از کتاب پندواندرز قرن نوزده، تعليم دخترانارائه مي­دهد که به مادران توصيه مي­کند که چگونه به سوالات جنسي پاسخ دهند. در پاسخ به اين سوال که «نوزاد از کجا مي­آيد»، ون رومر بيان مي­دارد که «کودکان بايد بي­پاسخ رها شوند، مادام که امکان اين باور وجود دارد که فرشته نوزاد را به مادر هديه داده است». اگر دوباره چنين سوالي طرح شد، و کودک خواست با لجاجت آگاه شود: «خوب نيست شما چنين چيزي را بدانيد، و شما بايد مراقب باشيد به آنچه در اين باب گفته مي­شود، گوش ندهيد».

بررسي الياس شيوة فهم انتقال اجتماعي يک تابو به شرم را نشان مي­دهد. بزرگسالان، در اينجا رومر، نه تنها از سکس شرمسارند، بلکه اي بسا از شرمسار شدن و احتمالاً شرمي که در مخاطب برمي­انگيزد، نيز شرم دارند. پاسخ­دادن مادر به متن وون رومر، به نوبة خود، چه بسا واکنشي به همين شيوه به شرمسار شدن، شرمساري از شرمساري و شرمساري از ايجاد شرم بعدي در دختر بوده باشد. توصية وون رومر جزئي از نظام اجتماعي است که از آن طريق کوشش مي­شود با ظرافت و ريزه­کاري متمدنانه به واکنش زنجيره­­وار و بي­پايان از شرم تصديق­نشده بينجامد. طبق بيان الياس، از قرن 19، به اين سو، انتقال آداب و سنن توسط روش بزرگسالان و با گفتار و کلام و بيان دليل و توجيه صورت نگرفت. جامعه­پذيري طي قرن­ها از تغييرات آرام و آگاه توسط بزرگسالان به آموزش و تلقين تند و سريع و خاموش کودکان در سنين کودکي تغيير کرد. براي اکثر کودکان هيچ نوع دليل و توجيهي ارائه نمي­شود؛ ادب و نزاکت مطلق مي­شود. در جوامع مدرن، اجتماعي­شدن و جامعه­پذيري به طور خودکار القاء شده و شرم سرکوب مي­شود. لذا به مجرد مطلق شدن آداب و نزاکت، هيچ توجيهي براي قراردادهاي اجتماعي عرضه نمي­شود – جامعه­پذيريِ اکثريت کودکان، هم القا و هم سرکوب شرم را به منظور تثبيت «آزرم و حيا”، در دستور کار خود قرار مي­دهد.

شرم نزد الياس، معجوني پيچيده­ است. زن و مرد متمدن از اين حقيقت واهمه دارند که احساسات مبادا در عقلانيت آنها خللي ايجاد کند و کنترل آنها را سلب کند. هر چه وابستگي عقلاني بيشتر، بيم از آسيب ديدن آن بيشتر. عقلانيت ترس از احساسات را مي­پرورد؛ از اين رو، عقلانيت غيرمستقيم عقلانيت را تحليل مي­برد. اين نوع تناقض، موقع انديشيدن افراد به عقلانيت انساني و روابط اجتماعي، انفکاک و کناره­گيري را دشوار مي­سازد. اينها همان ناگواري­هاي تمدن هستند.

شرم حاصل هر نوع تخطي و تخلف از الزامات گروهي است که فرد به آن تعلق دارد و يا با آن کسب هويت      مي­کند. به اين ترتيب، طبق نظر الياس، نسبت زيادي از عاطفة شرم که مردمان متمدن تجربه مي­کنند، توسط خجالت ويژة آنها از بدن حاصل مي­گردد. به زعم الياس، دليل اين مسأله ناشي از اين واقعيت است که اعمال فشار و کنترل زياد بر بدن، مقتضاي کارکردي بقاي فيزيکي و پيشرفت اجتماعي در جوامع متمدن است. به عبارتي ديگر، افراد تن خود را زير قفل و کليد برده و به زندانياني دستپاچه­ تبديل شده­اند که به اقدامات رهايي­بخش چشم دوخته­اند.شرم به زعم الياس در طول 700 سال گذشته نه سيري نزولي که روندي صعودي داشته است. دو تغيير به­ هم ­پيوستة ساختاري در رشد و گسترش شرمساري به مثابه شکل غالب کنترل اجتماعي نقش محوري داشته است: تشکيل دولت به صورت انحصار قدرت فيزيکي و رشد و گسترش پيچيده­تر تقسيم کار. اين فرايند به صورت راهبردي با تغيير اشراف و نجبا از طبقة شواليه به طبقة دربار به عنوان نيروي فيزيکي که به طور فزاينده­ به انحصار پادشاه درآمده­اند، نشان داده مي­شود. انحصار قدرت، فضاهاي اجتماعي آرام­تري را پديد مي­آورد. قبل از اين آرامش، که خشونت در يک واقعه عادي و ناگزير و اجتناب­ناپذير بود، تعادل قوي و مداوم سوائق و احساسات نه الزامي داشت و نه شايد فايده­اي. در عصر فئودال که وجه مميزة آن طبقة بالاي جنگاور بود نه تنها جنگاوران، که همة مردم، پيوسته معرض تهديد رفتارهاي خشونت­آميز فيزيکي قرار داشتند. اعضاي طبقة بالاي جنگاور از آزادي نامحدود در اِعمال شهوت و اميال و غرايض خود از طريق ارضاي بي حد و حصر لذت جنسي و لذت خشم و غضب با انجام شکنجه و قطع عضو برخوردار بودند. اين موضوع با توجه به شواهد موجود در زمينة فراواني قتل­ها در سده­هاي ميانه همخواني دارد. شواهد از روند نزولي جرايم خشونت­بار در انگليس از سدة سيزده تا قرن بيست حکايت دارد؛ روندي که گار آن را به نيروي کنترل­ دروني عليه خشونت نسبت مي­دهد. طبق نظر الياس، طي قرن شانزده، شهوت بي­حساب و بي­مهار کمتر به عامل قدرت و بيشتر به مانعي در برابر قدرت تبديل شد.

بتدريج شمشير اهميت خود را در رقابت­هاي شغلي و حرفه­اي، در قياس با زبان و تدبير و توطئه از دست داد. دليل روي دادن چنين اتفاقي اين بود که دادگاه سلطان مطلقه، يک فرماسيون اجتماعي بود که تعداد بي­شماري از مردم در آنجا به طور پيوسته به ­هم ­وابسته بودند. الياس دادگاه را به مکان مبادلة سهام تشبيه مي­کند که ارزش و اعتبار افراد مدام و بي ­وقفه شکل گرفته و معرض ارزيابي قرار مي­گيرد. مهم­ترين تعيين­ کننده­هاي اين ارزش «مساعدت فرد با پادشاه، تأثير و نفوذ بر ساير درباريان، و شأن و اعتبار او در بازي گروههاي معتبر درباري است». در بازي ظريف ارزش­سازي در بازار ديپلمات، «قدرت فيزيکي و غليان عاطفي بي­واسطه منع مي­شود و تهديد جاني تلقي مي­گردد.» خواست مورد انتظار از طرفين دعوا، خودکنترلي و اطلاعات دقيق از طرف مقابل است که به او پيوستگي دارد. فقدان کنترل عاطفي مي­تواند رأي دادگاه را مخدوش سازد و مقام و موقعيت و جايگاه کلي او را در دادگاه تهديد کند. فرد مي­داند که دادگاه بر ژست و سلوک او و حرکات چشم و احساساتش تسلط دارد. وي نيات زشت و ناپسند خود را آشکار نمي­سازد، به روي خصم لبخند مي­زند، خلق و خوي زشت و ناپسند خود را سرکوب مي­کند، احساسات تند و هوا و هوس را کتمان مي­نمايد، احساس و محبت خود را انکار مي­کند و بر ضد احساسات و عواطف خود عمل مي­کند.الياس و پس از او، تاريخ­نگاران جرم، کاهش درازمدت خشونت از دورة مدرنيتة متقدم و تغيير در عدالت کيفري و به طور خاص کاهش تنبيهات و مجازات­هاي خشونت­آميز و وحشيانه را که اغلب نشانه­هاي قابل رويت رسوايي و بدنامي براي متخلف به همراه داشت، با تغييرات فرهنگ عاطفي و کردوکارهاي جوامع مرتبط دانسته­اند.براي الياس بديهي بود که خشونت با تمدن از بين نمي­رود (مثل واقعة آشوئيتس). بلکه، الياس بر اين نظر است که خشونت به پشت پردة زندانها و پادگان­هاي نظامي نقل مکان مي­کند و تنها در مواقع اتفاقي واضطراري فرصت بروز   مي­يابد. ولي مدرنيتة متأخر نتوانست خشونت را در پَسِ پرده نگه دارد. بيشتر منازل مکان رويدادهاي خشونت­باري است که همه شب بر صفحة تلويزيون نقش مي­بندند. ديوربه درستي خاطر نشان مي­سازد که مدرنيتة متأخر حاوي حمله و هجوم عليه شرم پيرامون هر آن چيزي است – تجسم بدن، سکس، خشونت، خشم، وفاداري – که به مصرف مربوط   مي­شود. کالايي­شدن بدن، سکسواليته، و خشونت احتمالاً آستانة شرم را در رابطه با آنها پايين آورده است. افزايش طلاق پيامد ديگر جايگزيني نگرش مقدس وفاداري با نگرش شيئيت­­يافتهاست؛ آنگاه که ازدواج صرفاً به يک گزينة مصرفي ديگري تبديل مي­شود. اين مسأله به نوبة خود دلالت­هايي براي قدرت شرمساري خانواده به همراه مي­آورد.

ميشل فوکو

تقرير فوکو در تاريخ سکسواليته اين است که کشيشان قرون وسطي، و سپس، دانشمندان، متخصصان و کارکنان جديد دولتي، عامداً افراد را به نگراني و دلواپسي از تن خود وادار مي­سازند. اين کار با ايجاد علاقة افراطي و وسواس­گونه به سکسواليته در اذهان مردم عادي به انجام مي­رسد. آنها وادار مي­کنند تا افراد به سکسواليته خود بينديشند، حرف بزنند و آن را زير نورافکن گرفته و مدام تحت نظر داشته باشند. فن اصلي و عمده، اقرار و اعتراف (به جرم) و يا بعدها، مواجهة درماني است. با اينکار «حقيقتي» دربارة حيات جنسي افراد استنباط و يا احياناً ايجاد مي­شود. کشيشان قرون وسطي چنين مي­کرده­اند و متخصصان مدرن نيز چنين مي­کنند.

استدلال الياس و فوکو ممکن است شرح و تبييني از ريشه­ هاي شرم مدرن بدست دهد. هر دو نويسنده دلايل خوبي بر اين مسأله آورده­ اند که چرا مردان و زنان قرون وسطي و بعدها دورة مدرن، به بدن خود اشتغال وسواس­گونه­اي پيدا کردند. در تحليل هر دو، بدن به صورت يک تهديد قلمداد مي­شود؛ زيرا اگر خارج از کنترل قرار گيرد، مي­تواند موجب تنزل افراد گردد يا رشد و پيشرفت آنها را مسدود و متوقف سازد. در استدلال فوکو «بالا» به ملکوت و آسمان و «پايين» به دوزخ ختم مي­شود. در استدلال الياس «بالا» به موفقيت اجتماعي و «پايين» به شکست اجتماعي مي­انجامد. از وجوه اشتراک الياس و فوکو اين است که هر دو، به اين شيوه وقوف دارند که ساختارهاي کنترل بين­شخصي و خودکنترلي، از رهگذر پويش­هاي خاص اجتماعي شکل مي­گيرند. الياس توجه خاصي به فضاي دادگاه سلطنتي داشت. فوکو به دو فضاي ديگر توجه دارد که انسانها را بالاتفاق به اماکني مي­آورد که ضمن اميد به موفقيت، ريسک شکست وجود دارد. يکي از آن دو صومعة رهباني است که در آن رجال مسيحي قبل از قدرت خداي قادر و نگاه خيرة همکاران خود مي لرزيدند. و دو ديگر، اماکن بازار شهري است که تجار و بازرگانان اجناس و کالاهاي خود را در آنجا به معرض فروش مي­گذاشتند.

هر سه فضا – دادگاه، صومعه و بازار – مستلزم مشاهدة دقيق و خودکنترلي جهت اطمينان از اين مسأله است که فرد «گير نيفتد». شما براي انجام رفتار مطلوب در دادگاه، صومعه و بازار نياز داريد خود و ديگران را به دقت زيرچشمي بپاييد و ديده­باني کنيد. فوکو توجه خود را به شيوه­اي معطوف مي­ساخت که فشارات مزبور، خود را در رفتار راهبان، کشيشان و عوامي که از بازار براي اعتراف و اقرار به گناهان خود مي­آمدند، به فعليت مي­رساندند. فوکو همچون الياس نشان    مي­دهد که هبيتاس نظارت و کنترل ميان يک جمعيت خاص فعال است و احساس هويت فرد مستعد کنترل ديگران است. الياس و فوکو هر دو واقفند که يکي از ابزارهاي عمدة کنترل اجتماعي، واداشتن افراد به اين است که آنها نسبت به رفتار و کيستي خود، شرمسار شوند. هر دو مي­دانند که اين ظرفيت کنترل مي­تواند توسط گروه (مثل دربارها، راهبان، تجار) و قدرت سلسله­مراتبي (پادشاه، خدا، کشيش، متخصص) بسيج شود.با وجود برخي قيود و شروط دربارة سرکوب ناسالم سوائق دروني که ناشي از ترس خجالت است، الياس آشکارا تصور مي­کند که احساس شرم، به طور متوازن، در درازمدت که توسط فرايندهاي متمدن­شدن پوشيده شده است، سهم مثبتي در جامعة بشري داشته است. فحواي صريح و روشن فرايند متمدن­شدن، اين است که نفوذ و گسترة فزايندة   کنترل­ها، توسط جامعه و شخصيت در عصر مدرنيته به رشد و ارتقاي افراد انجاميده است. کتاب مزبور عمدتاً فارغ از ارزشيابي است اما واضح است که الياس خصلت «متمدنانة» جامعة اروپائي را به طور عام به عنوان نوعي برتري بر شرايط بي­نظم سابق آلمان بين دو جنگ مي­دانست که خاطره­اي فاجعه­بار و وحشت­ انگيز بود.

به رغم اين، همانطور که فوکو ملتفت بود، طي دوره قرون وسطي و دورة مدرن، افراد مقتدر، فرصت بيشتري براي فشار و استثمار طبع دروني انسان با احساس شرم داشته­اند تا موقعيت قدرت خود را به قيمت اکثريت مردم ارتقا ببخشند. از اين منظر، تمدن مدرن موجب رشد و ارتقاي افراد نبوده، بلکه برعکس، آنها را محدود کرده، تنزل داده، و سبب شده آنها بسيار کمتر از آنچه مي­توانستند، داشته باشند. فوکوهرچند بر مفهوم تحقير تاکيد ندارد، ولي استدلال­اش اين بود که زنان و مردان مدرن توسط فرهنگ و نهادهاي خود تحقير مي­شوند.يکي از تفاوت­هاي الياس و فوکو بدين قرار است: الياس ضمن برخي استثنائات، به سهم مثبت شرم اعتقاد دارد؛ فوکو، بي­استثنا، معتقد به سهم منفي بوجود آمده توسط تحقير است. اين مسأله سوال از تفاوت بين شرم و تحقير را به ميان مي­کشد که بهترين جا براي کند و کاو در باب پرسش فوق، باغ عدن است.

رندال کالينز

رندال کالينز، نظرية ديگري از برپايي احساسات بسط داده و تحليل گافمن از مواجهه متراکم را مفهوم ­سازي کرده است. در مفهوم­سازي اخيرکالينز، مناسک تعاملي آنگاه شروع مي­شود که افراد حضور جمعي داشته باشند و حضور جمعي با بوم­شناسي موقعيت و دامنه­اي که افراد به فعاليت­هاي مشترک مشغول­اند، ارتباط يابد. حضور جمعي، چندين نيروي درهم­تنيده را بوجود مي­آورد. يکي از آنها استفاده از تشريفات کليشه­اي یا آن چيزي است که گافمن احترامات مناسکي مي­نامد. علاوه بر اين، حضور جمعي، کانون توجه را متمرکز مي­سازد و وقتي مناسک اداي احترام، احساسات زودگذر سطح پايين را برمي­انگيزد و مشي مشترکي را پديد مي­آورد، اين مناسک نيز تمرکز توجه متقابل را افزايش مي­دهد. با تداوم تعامل، کلام و زبان بدني به نحو موزون هماهنگ مي­شود و اين نيز به سهم خود، جوشش جمعي و انرژي عاطفي مثبت را افزايش مي­دهد. خيزش انرژي عاطفي مثبت، جوش و خروش را شعله­ور مي­سازد و اين نيز به سهم خود، هماهنگي موزون را تقويت مي­کند که با بازگشت به خود، مشي مشترک و کانون توجه را فزوني مي­بخشد. در خلال رفت و برگشت اين فرايندها، سطح انسجام گروهي افزايش مي­يابد؛ و سرانجام، انسجام گروهي از عاطفه نمادين لبريز مي­شود. با شروع شدن رشد و توسعة نمادهاي گروه (نظير واژگان، عبارات، اشياء، اهداف، شعاير و غيره)، تعامل به احتمال زياد تکرار خواهد شد؛ و علاوه بر اين، گردش نمادها گروه را شکل مي­دهد و نيز سرماية فرهنگي ويژه­اي (الگوهاي مشترک تکلم، تجربه ها، حافظه) را که کالينز معرفي کرده، پديد مي­آورد که به پايداري انسجام گروه منجر مي­شود. اين مجموعة کلي از پيامدهاي رفت و برگشت، همان چيزي است که کالينز مناسک با سرماية«R» مي­نامد؛ هرگاه نمادين­­سازي گروه و سرماية فرهنگي نمادين­شده در بين اعضاي گروه ردوبدل شود، اين نمادها اخلاقي مي­شوند؛ و در صورتي که توسط اعضا يا کساني خارج از گروه نقض شود، خشم موجه سر برمي­کشد. در اصل، کالينز نياز به اين ندارد که پديده­هاي عاطفي جمعي مانند جوشش جمعي را پيش فرض بگيرد – براي ظهور انرژي عاطفي، تعاملات دوتائي کفايت مي­کنند. ولي، کالينز تاکيد دارد که جامعه ­شناسي مناسک به طور عمده «جامعه شناسي تجمعات فجماعات، شراکت ها، دسته­جات، حاضرين» است. وي در ادامه مي­گويد «وقتي بدن­هاي انسان در مکان واحدي جمع مي­شوند، وفاق فيزيکي پديد مي­آورند: جريانات احساسي، احساس توجه يا علاقه، تغيير بارز در جو و فضا». به نظر مي­رسد که همگرايي فيزيکي نزد کالينز، شرط لازم و اساسي براي تحقق جوشش جمعي و عواطف جمعي است. به اين معنا، او راه را براي کارکردهاي گفته شدة احساسات جمعي، دست کم در سطح دوتايي تحليل هموار مي­سازد: «وقتي که اجسام باهم جمع شوند، ممکن است فراگرد تشديد تجربه­هاي مشترک، که دورکيم جوشش جمعي و شکل­گيري آگاهي يا وجدان جمعي مي­نامد، اتفاق بيفتد». «ممکن است چنين مسأله­اي را به عنوان يک شرط بين­الاذهاني بلند و والا بدانيم». فرايند اصلي، دريافت دوسوية احساس و توجه توسط شرکت­کنندگان و خلق عاطفة مشترک/تجربة مشترک» است.

جاناتان ترنر

به زعم ترنر، احساسات تحت دو حالت بنيادين ظهور مي­کنند:

  • دريافت مجازات منفي يا مثبت و
  • برآورد انتظارات يا شکست در برآورد انتظارات.

در صورتي که خود تأييديه و جواز مثبتي از ديگران دريافت کند و/يا انتظارات نسبت به آنچه که اتفاق افتاده يا بايستي اتفاق بيفتد، برآورد شود، فرد احساس رضايت و خشنودي خواهد داشت؛ و در صورتي که فرد ذره­اي گمان برد که اين نتايج حاصل شده، غرور سراپاي وجود او را دربرمي­گيرد. بالعکس، با عدم­تأييد و جواز منفي و يا انتظارات شکست خورده، شخص احساسات منفي دريافت خواهد کرد. اما احساسات تجربه شده با ميانجي پويش ديگري صورت مي­گيرد که با اقتباس از روانشناسي گشتالت، فرايندهاي انتسابي ناميده مي­شود. هرگاه افراد به خاطر دريافت جوازهاي منفي يا ناکامي در تحقق انتظارات به سرزنش خود بپردازند و احساس آنها از خويشتن و هويت­هاي مهم آنها نيز برجسته و پررنگ باشد، احساس شرم و در صورتي­که هويت­ها برجستگي کمتري داشته باشند، احساس غم و اندوه دست خواهند داد. اگر گروه­هاي ديگري را مورد سرزنش قرار دهند (مثلاً يهوديان، زنان، همجنس­بازان، جمهوري­ خواهان)، خشم خود را به جانب اين گروه­ها معطوف کرده و تبعيض و تعصب عليه آنها روا خواهند داشت. و اگر به سرزنش و نکوهش ساختار واحد اجتماعي بپردازند که احساسات منفي در آنجا تجربه مي­شود، احساس ازخودبيگانگي کرده و تعهد خود را به اين ساختارها از دست خواهند داد.

ترنر مانند همة تئوري­هاي روانکاوي، تجلي احساسات منفي را عامل تغييردهندة پويش عاطفي مي­بيند. نزد ترنر، شرم، گناه و ازخودبيگانگي، آميزه­اي از سه احساس منفي اوليه – خشم، ترس، و غم – با وزن­هاي نسبتاً متفاوت است. شرم عمدتاً غمناک است و با تنزل مقام و رتبة فرد، خشم عليه خود و ترس از پيامدهاي آن در پي مجازات­هاي منفي يا عدم برآورد انتظارات همراه است؛ گناه نيز عمدتاً غمناک است، ولي موقعيت نسبي خشم و ترس عوض مي­شوند، يعني افرادي که نسبت به پيامدهاي نقض اصول اخلاقي بيشتر تجربة ترس داشته و به خاطر انجام آن بر خود خشم مي­گيرند. شرايط ازخودبيگانگي مانند شرم است، اما مولفة خشم در آن قوي­تر است. ترنر نيز همچون لوئيس و شف، شرم را عمدتاً به صورت احساس سرکوب­شده مي­بيند؛ زيرا شرم حمله­اي است عليه خود به عنوان موجودي بي­کفايت و ناشايست؛ مدل ترنر در پي تبيين اين مسأله است که چرا شرم به خشم تبديل مي­شود. اساساً هرگاه مولفه­هاي (دستکاري هاي) مرتبة دوم سه احساس اوليه سرکوب شود، احساسات سازندة آنها جدا و خشم حادث مي­گردد. مورد ديگر نزد افرادي است که اضطراب زيادي تجربه مي­کنند (نوعي از مولفة ترس)؛ و مورد ديگر براي مولفة غم شرم است که موجب سرکوب مي­شود.

ولي در تقابل با عمدة نظريه­هاي روانکاوي و جريان اصلي تعامل­گرايي نمادين، ترنر سعي دارد به تشخيص احساساتي بپردازد که شخص تحت شرايط اجتماعي و فرهنگي تجربه مي­کند. ترنر مي­کوشد که دريابد بروز احساسات مختلف مثبت و منفي، براي ساختارهاي اجتماعي و فرهنگ آنها که تعاملات در آنجا تقريباً هميشه تبلور مي­يابند، چه پيامدهايي مي­تواند به دنبال داشته باشد. از آنجا که شرم دردناک است، غالباً سرکوب مي­شود؛ و گرچه يکي از مکانيزمهاي دفاعي کلاسيک در نظرية روانکاوي ممکن است تحريک شود (يعني، انکار، جابه جايي، شکل­گيري واکنش، فرافکني، و والايش)، ترنر استدلال مي­کند که عمده­ترين مکانيزم دفاعي به لحاظ جامعه­شناختي انتساب، مخصوصاً انتساب بيروني به ديگران، موقعيت و ساختار اجتماعي است (خرد، ميانه، کلان). بسته به هدف و مقصد انتساب­ها، احساسات تا حدودي تغيير مي­کنند؛ هرگاه بخش عمده­اي از مردم در چارچوب مواجهه ­هاي مکرر در ساختارهاي اجتماعي مجازات منفي ببينند و در تحقق انتظارات و توقعات ناکام بمانند، پويش هاي بسيار ظريف و لطيفي پديدار مي­شود و به طور معمول، افراد از فرهنگ و ساختار مياني و کلان­ساختارها بيگانه شده يا کناره­گيري مي­کنند.

منبع

حسنی ،محمد رضا (1394) ،شرمساری بازپذیر کننده و بزهکاری ،تحلیل جامعه شناختی نظریه ی شرمساری بازپذیر کننده (بریث ویت) در بستر خانواده،پایان نامه دکتری تخصصی بررسی مسائل اجتماعی ایران ،دانشکده علوم انسانی و اجتماعی

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0