مباني هوش معنوي

توجه به بعد معنوي انسان در عصر جديد به گونه اي است كه دانشمندان و به ويژه كارشناسان سازمان جهاني بهداشت انسان را موجودي زيستي، رواني، اجتماعي و معنوي تعريف مي كنند در راستاي اين جهت گيري معنوي و به موازات بررسي رابطه ي بين دين و معنويت و ديگر مولفه هاي روان شناختي گروهي از پژوهشگران درصدد تعريف مفاهيم جديدي در ارتباط با دين و معنويت بودندبه موازات اين جريان، گاردنر مفهوم هوش معنوي را در ابعاد مختلف مورد نقد و بررسي قرار داد و پذيرش اين مفهوم تركيبي معنويت و هوش را به حالت چالش كشيد. هوش معنوي موضوع جالب و جديدي است كه مطالب نظري و نيز يافته هاي پژوهشي و تجربي در مورد آن بسيار اندك است.

تعريف هوش

هوش به عنوان يك توانايي شناختي در اوايل قرن بيستم توسط آلفرد بينه مطرح شد. او همچنين آزموني را براي اندازه گيري ميزان بهره ي هوشي افراد ابداع كرد. بعد ها لويس ترمن و ديويد و كسلر آزمون هاي جديدي را ساختند. در دو دهه اخير مفهوم هوش به حوزه هاي ديگري مانند هوش هيجاني، هوش طبيعي، هوش وجودي و هوش معنوي گسترش يافته است. علاوه بر اين هوش به عنوان يك توانايي كلي محسوب نمي گردد. بلكه به عنوان مجموعه اي از ظرفيت هاي گوناگون در نظر گرفته مي شود. هوش داري تعاريف گوناگون مي باشد. در يك تعريف نسبتا جامع، هوش را مي توان ظرفيت يادگيري دانش كسب شده و توانايي سازش يافتگي با محيط دانست.ايمونز تعاريف گوناگوني را از هوش مطرح مي كند؛ اما هسته ي اصلي تمامي اين تعاريف را تمركز بر روي حل مساله براي سازگاري و رسيدن به اهداف مي داند و هوش را به عنوان توانايي براي دستيابي به اهداف رويارويي با موانع بر اساس تصميماتي كه مبتني بر اصول منطقي است تعريف مي كند.

گاردنر هوش را مجموعه توانايي ها ي مي داند كه براي حل مسئله و ايجاد محصولات جديدي كه در يك فرهنگ ارزشمند تلقي مي شوند، به كار مي روند. از نظر وي انواع نه گانه هوش عبارتند از: هوش زباني موسيقيايي، منطقي، رياضي، فضايي، بدني، حركتي، هوش هاي فردي كه شامل هوش درون فردي و بيرون فردي مي شود. هوش طبيعي هوش وجودي كه شامل ظرفيت مطرح كرده سوالات وجودي است. در يك تعريف نسبتا جامع، هوش را مي توان ظرفيت يادگيري تماميت دانش كسب شده و توانايي سازش يافتگي با محيط دانست. هوش معنوي بيانگر مجموعه اي از توانايي ها ظرفيت ها و منابع معنوي مي باشد كه كاربست آنها در زندگي روزانه مي تواند موجب افزايش انطباق پذيري فرد شود. در تعريف هاي موجود از هوش معنوي، به ويژه بر نقش آن در حل مساله وجودي و يافتن معنا و هدف در اعمال و رويداد هاي زندگي روزمره تاكيد شده است. در مجموع هوش عموما باعث سازگاري فرد با محيط مي شود و روش هاي مقابله با مسائل و مشكلات را در اختيار او قرار مي دهد. همچنين توانايي شناخت مساله ارائه راه حل پيشنهادي براي مسائل مختلف زندگي كشف روش هاي كارآمد حل مساله از ويژگي هاي افراد باهوش.

تعريف معنويت

اشنايدر معنويت را اينگونه توصيف مي كند تجربه ي تلاش و مبارزه ي آگاهانه براي يكپارچه كردن زندگي نه با معيار تنهايي و خودخواهي بلكه بر حسب متعالي سازي خود به سمت ارزش هاي نمايي كه فرد درمي يابد.با اندكي تسامح مي توان معنويت را در ادبيات مذهبي و معنوي به عنوان مذهب دروني شده يا باطني يا به عبارت بهتر به عنوان نتيجه ي مذهب دروني شده نام برد. وجه تمايز معنويت و مذهب ظاهري اين است كه معنويت نسبت به اين نوع مذهب آگاهانه تر بوده و در زندگي عملي فرد تاثير گذار تر مي باشد.

به عبارتي ديگر مذهب را مي توان جلوه هاي باور هاي خداشناسي رسمي و اعمال افرادي كه در يك هويت گروهي سهيم اند، دانست. معنويت عموما با تاكيد اساسي بر تجربه شخصي تعريف مي شود در حاليكه مذهبي بودن به تجربه فرد در زمينه اي سازمان يافته اشاره دارد.لذا ملاحظه مي شود دين و باور هاي مربوط به آن طيف وسيعي از افكار، احساسات و حتي التزام هاي عملي در رابطه ي انسان با خداوند و قوانين تبعيت از وجود او مطرح مي سازد.

همپوشي بين معنويت و مذهب

هر سه بعد معنويت و معنا، تعالي و عشق، ممكن است د رمذهب يافت شوند. بنابراين معنويت و مذهب با يكديگر همپوشي دارند و هر دو شامل اعتقاد به وجودي مقدس مي شوند؛ اما هر يك از ويژگي هاي خاص خود را دارا هستند. ويژگي هاي خاص معنويت عبارتند از: الاهيات، مناسك و آيين ها، نهاد ها و آموزه هاي اخلاقي آن. ويژگي هاي خاص معنويت عبارتند از فرد گرايي و تاكيد آن بر تجربه هاي متعالي، يعني اينكه شخص ممكن است عقايد و اعمال خود را با توجه به تجربيات معنوي خويش پرورش دهد. اكثر مردم معتقدند كه معنويت و مذهب در جنبه هايي با هم متفاوتند و در بخش هايي نيز اشتراكاتي دارند.

ديدگاه هاي روانشناسانه به معنويت

  • ديدگاه روانكاوي

فرويد، نگرش بي اعتنا به معنويت و تجربه هاي معنوي داشت و ديدگاهش نسبت به مذهب از اين هم منفي تر بود. او اظهار داشت (من نمي توانم اين احساسات اقيانوس گونه را در خود كشف كنم). هر چند اين موضوع باعث نشد كه وي وجود اين تجربه هاي معنوي را در ديگران انكار كند اما آنها را به عنوان ريشه هاي اصلي نياز هاي مذهبي قلمداد نمي كرد. او عقيده داشت كه ريشه ي احساساتي از اين دست را مي توان در دوران كودكي يافت. زمانيكه كودك خود را را از جهان نمي بيند؛ اما يونگ تجربه هاي معنوي وروحي را به عنوان جنبه هاي بالقوه سالم وسلامت از هستي انسان در نظر مي گيرد ومذهب ومعنويت را در تحليل خود گنجانده است .

  • ديدگاه رفتار گرايي شناختي نسبت به معنويت

از آنجا كه رفتار گرايي شناختي بر رفتار هاي قابل مشاهده ي انسان و نحوه ي تغيير آن تمركز دارد. اين ديدگاه در درمان كمتري مي تواند در زمينه هاي معنويت سخن داشته است. با اين حال اخيرا پيشرفت هايي در اين زمينه صورت گرفته و از درمان هاي شناختي، رفتاري با محتواي معنوي با موفقيت استفاده شده است .

  • ديدگاه انسان گرايي نسبت به معنويت

آبراهام مزلو، معنويت را مهمترين عناصر نگرش انسان گرايانه مي دانست. از نظر او آدمي به چار چوبي از ارزش ها فلسفه هاي ناظر به حيات دين يا ببديلي براي دين نيازمند است تا بدان معتقد شود و آن را در پيش گيرد، او همچنين بر آن است كه روانشناسان انسانگرا احتمالا كسي را كه به اين مسائل ديني اهميت نمي دهد بايد بيمار يا ناهنجار وجودي تلقي نمود .

  • ديدگاه روانشناسي فرا فردي نسبت به معنويت

پيروان اين رويكرد مفاهيمي كه انسان را فقط موجودي شهودي، عرفاني، رواني و معنوي مي داند فراتر مي روند.در اين رويكرد انسان به موجودي وحدت پذير و داراي توانايي هاي بالقوه براي رشد جامع كليه استعداد هايش به شمار مي آيد.

  • رويكرد التفاطي و يكپارچه

رويكرد التفاطي و تركيبي بهترين چشم انداز را در زمينه يكپارچه ساختن معنويت و درمان ارائه ميدهد. مدل رابطه ي درماني سطحي كلاركسون، كه رويكردي تركيبي است عوامل فراواني را نيز شامل مي شود تاكيد اين رويكرد بر درمان كوتاه مدت ممكن است باعث شود توجه دقيق به مسائل معنوي كاهش يابد. با اين حال توجه به مسائل معنوي در حال افزايش است .

فاكتور هاي هوش از نظر گاردنر

گاردنر معتقد است كه ظرفيتي به نام هوش بايد ويژگي هاي زير را داشته باشد:

  • اختلالات بالقوه در اثر آسيب ديدگي مغزي.

ضايعات مغزي اغلب باعث تضعيف و آسيب يكي از مقولات هوشي مي شود بدون اينكه روي بقيه اثري داشته باشد. براي مثال آسيب ديدگي منطقه بروكا باعث اختلال مغزي شديد در هوش زماني و آسيب ديدگي لوب گيجگاه درنيمكره راست مغز تضعيف توانايي هاي موسيقيايي مي شود.

  • وجود دانشوران، نوابغ و ديگر افراد استثنايي

گاردنر معتقد است كه در برخي افراد نوع خاصي از مقولات هوشي كارايي بسيار بالايي دارند، نوابغ افرادي هستند كه در يك زمينه هوشي، قابليت هاي بيشتري از خود نشان مي دهند در حاليكه عملكرد ديگر مقولات هوشي در سطح پائين تري قرار دارد.

  • تاريخچه رشد متمايز و مجموعه تعريف ذيري از عملكرد هاي مقولات هوشي

گاردنر معتقد است كه مقوله هاي هوشي از طريق شركت د رفعاليت هاي فرهنگي ارزشمند به تحرك واداشته مي شوند و پيشرفت فرد دراين فعاليت ها از الگوي رشد خاصي پيروي ميكند مثلا آهنگسازان و نوازندگان از سن كم شروع به فعاليت نموده و تا سن 80 تا 90 سالگي فعالند؛ اما يك رياضي دان در جواني به اوج مي رسد و رياضيدانان برجسته در حدود سن 40 سالگي مطرح شده اند.

  • تاريخچه تكامل و اعتبار آن

گاردنر معتقد است كه هر يك از هشت مقوله هوشي عنوان شده ريشه عميقي در تكامل بشر و حتي درتكامل ديگر گونه هاي جانوري نخستين دارد؛ مثلا مي توان از شواهد باستان شناسي مربوط به آلات موسيقي ابتدايي و از روي تنوع آواز پرندگان به منشا هوش موسيقيايي پي برد.

  • تاييد يافته هاي روان سنجي

اگر چه گاردنر به آزمونهاي موجود ندارد اما به اعتقاد وي، براي تاييد نظريه هوش چندگانه مي توان به بسياري از آزمون هاي مطابق ا استاندارد موجود مراجعه كرد. به عنوان مثال مقياس هوش وكسلر هوش هاي زباني، منطقي – رياضي و متاني را سنجيد.

  • تاييد يافته هاي روان سنجي تجربي

گادرنر اظهار مي دارد كه با بررسي برخي مطالعات روانشناسي مي توان پي برد كه هوش ها به طور مجزا از يكديگر فعاليت مي كنند. درمطالعات مربوط به توانايي هاي شناختي مانند حافظه، درك و توجه نيز شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد فرد تنها از يك توانايي خاص برخور دار است.

  • عملكرد اصلي يا مجموعه اي از عملكرد ها

به اعتقاد گاردنر همانطور كه يك كامپيوتر براي اجرا نيازمند مجموعه اي از عمليات است هر مقوله ي هوشي نيز مجموعه اي از عمليات اصلي دارد كه وظيفه آنها انجام عمليات هاي خاص آن مقوله است؛ مثلا در هوش موسيقيايي، اين فعاليت ها مستلزم شناسايي ارتفاع يا توانايي تشخيص ساختار هاي ريتمي است.

  • قابليت رمز گذاري در يك سيستم نمادين

به اعتقاد گاردنر يكي از مهمترين شاخص هاي رفتار هوشمندانه، انسان، توانايي او در بكار گيري نماد هاست. براي مثال وقتي كلمه اي را مي انگاريم تنها تركيبي است از خطوطي كه به طرز خاصي كنار هم قرار گرفته اند؛ اما مي توانند مجسم كننده ي روابط، تصاوير و خاطره هاي معيني باشد .

چهار چوب نظري هوش معنوي

پس از گسترش مفهوم هوش به ساير قلمروها، ظرفيت ها و توانايي هاي انسان و بخصوص مطرح شدن هوش هيجاني در روانشناسي، سازه ي جديدي را به عنوان هوش معنوي مطرح كرد. او عنوان كرد هوش معنوي مجموعه اي از توانايي ها براي بهره گيري از منابع ديني و معنوي است. هوش معنوي سازه هاي هوش و معنويت را در يك سازه تركيب كرده است. در حاليكه معنويت جستجو براي يافتن عناصر مقدس، معنا يابي، هوشياري بالا و تعالي است. هوش معنوي شامل توانايي براي استفاده از چنين موضوعاتي است كه مي تواند كاركرد و سازگاري فرد را پيش بيني كند؛ و منجر به توليدات و نتايج ارزشمندي گرددچنانچه توانايي براي سود جستن از منابع معنوي را به عنوان يك هوش قلمداد كنيم. پس اين توانايي بايستي در حل مسئله زندگي و رسيدن افراد به اهداف نمايد و منجر به سازگاري بهتر آنان گردد. پژوهش نشان مي دهد كه بين معنويت با رضايت و هدفمندي زندگي، سلامت و بهزيستي رابطه مثبتي وجود دارد.

هوش معنوي

اشاره دارد به مهارت ها، توانايي ها و رفتار هاي لازم براي توسعه و حفظ ارتباط با منشاءغايي همه موجودات، كاميابي در جستجو معني زندگي، يافتن يك مسير اخلاقي كه به هدايت ما در زندگي كمك نمايد، درك معنويات و ارزش ها در زندگي شخصي و روابط بين فردي، است.

هوش معنوي از ديدگاه نسبي

عقل شهودي: نور بصيرت كه به ما اجازه مي دهد در مورد جنبه ها خاصي از واقعيت خيالبافي كنيم.

ادراك استدلال: نقطه مقابل عقل شهودي است. اين فرايند شامل ترسيم، توسعه و تحليل بصيرت بدست امده از طريق شهود، بخاطر روشن كردن معنا و جزئيات خاص بصيرت ما است.

اگاهي از خواست و نيت: با تركيب عقل شهودي و ادراك مستدل، ما قادر خواهيم بود كه به يك حالت دانستن وارد شويم، دانستن كامل اهداف و خواسته ها.

عشق و شفقت: نعمت عشق بيانگر جريان نامحدود عشق و انرژي الهي است.

قدرت و عدالت متمركز: نقطه مقابل عشق، زور و محدوديت است. زماني كه در شكل مثبت ظهور يا بد نشان دهنده عدالت و انصاف خواهد بود.

شفا و بخشش: وقتي عشق، زور و محدوديت بطور مطلوب متعادل شوند نتيجه عبارتند از: بخشش خود و ديگران، ابراز دلسوزي، خارج كردن عصبانيت.

زندگي با شوق: بروز كامل عشق در شخصيت فرد، توانايي براي زندگي با شادي و شوق است.

زندگي با وقار، يكدلي و تعهد: بصورت پايبندي به اصول شخصي و نيروي متعالي خود است.

پيوند و خدمت خلاق: اين ويژگي بر دو عملكرد اشاره دارد، يكي داشتن خلاقيت و ديگري ارتباط و پيوند داشتن با ديگران.

پاداشاهي خداوند: يعني شخص هرچه در زندگي با آن سرو كار دارد يا اساسا در دنيا وجود دارد را نشئه اي از وجود خداوند و حضور خداوند و نظارت او بر اعمالش بداند و اينكه همه چيز به خواست و اراده خداوند انجام مي گيرد.

مقايسه هوش معنوي با هوش هاي ديگر

ويگلس ورث چهار هوش بدن ، شناختي، هيجان و معنوي را بر اساس تربيت رشد آنها به شكل هرمي مطرح نموده است. الگوي مورد نظر بر اساس اين ديدگاه است كه كودكان ابتدا بر بدن خود كنترل پيدا مي كنند (هوش بدني)، سپس مهارت هاي زباني و مفهومي (هوشبهر) خود را گسترش مي دهند. هوش در فعاليت هاي مدرسه اي كودك مطرح است. هوش هيجاني براي بسياري از افراد هنگامي مطرح ميگردد كه علاقمند به گسترش روابط خود با ديگران باشند. در انتها هوش معنوي زماني خود نمايي مي كند كه فرد به دنبال معناي مسائل مي گردد و سوالاتي مانند (آيا اين، همه آن چيزي است كه وجود دارد؟) را مطرح مي نمايد. مك هاوك معتقد است هوش معنوي به نسبت آموزش غير ديني و دانش واقع بينانه با شهود نگرش و خردمندي رابطه نزديكتري دارد. ماهيت غير اختصاصي و كل نگر آن و استفاده از نمادگرايي ادراك فرد را گسترش مي دهد و آن را عمق مي بخشد. اين امر به غني سازي روابط و بهبود كار روزمره كمك مي كند،

علاوه بر اين حركت به سمت خودشكوفايي و رشد معنوي مربوط مي شود تا به نياز به كنترل و پايبند آيين و رسوم بودن، به نظر مي رسد افرادي كه هوش معنوي يكپارچه دارند، ممكن است سبك زندگي متفاوتي را داشته باشند.ليچفيلد شباهت هاي هوش هاي مختلف (هوش هاي گاردنر) را، وجود لايه هاي همپوشي بين همه ي هوش ها، تفاوت هر يك از هوش ها در افراد مختلف و قابل رشد بودن هوش ها مي داند. او همچنين سه تفاوت عمده را ميان هوش معنوي و ديگر هوش ها بر شمرده است. از نظر وي هوش معنوي انحصارا با ديگران سرو كار دارد، همه ي سطوح هوش هاي ديگر را در بر مي گيرد و ارزيابي آن احتمالا ذهني تر از ساير هوش ها ست.

مولفه هاي هوش معنوي

درباره اجزاي تشكيل دهنده هوش معنوي (مولفه ها) نظرات مختلفي ارائه شده است. در زير به طرح چند رويكرد درباره عوامل اصلي هوش معنوي اشاره مي شود:از نظر امونز هوش معنوي كاربرد انطباقي اطلاعات معنوي در جهت حل مسئله در زندگي روزانه و فرايند دستيابي به هدف مي باشد.وي به صورت ابتكاري پنچ مولفه را براي هوش معنوي پيشنهاد كرده است:

  1. ظرفيت براي تعالي.
  2. توانايي براي تجربه ي حالت هاي هوشياري عميق.
  3. توانايي براي خدايي كردن و تقدس بخشيدن به امور روزانه.
  4. توانايي براي سود بردن از منابع معنوي براي حل مسئله در زندگي.
  5. ظرفيت پرهيزگاري و عمل اخلاقي مانند بخشش، تواضع، نوع دوستي.

سلامت روان

 سلامت رواني كه توسط كارشناسان سازمان بهداشت جهاني به «قابليت» ارتباط موزون و هماهنگ با ديگران، تغيير و اصلاح محيط فردي و اجتماعي و حل منطقي تضادهاي و تمايلات شخصي تعريف شده  ارتباط تنگاتنگي با فرايندهاي شناختي دارد. اين فرايندهاي شناختي، از جمله ارزيابي‌هاي خود‌كارآمدي، نقش مهمي در آسيب‌هاي رواني دارند، بدين معني كه تأثير وقايع و شرايط محيطي استرس زا در مختل شدن سلامت رواني، بستگي زياد به نگرش خاص فرد به اين وقايع و ميزان احساس كارآمدي در مقابله با اين شرايط دارد .

بر طبق تئوري شناختي ـ اجتماعي نيز ادراك ناكارآمدي يا كارآمدي پايين نقش عمده و مركزي در اضطراب و افسردگي بازي مي‌كند. پروين به نقل از بارترس گزارش داد كه افراد با تصورات خود‌كارآمدي پايين در رابطه با تجربياتي كه بالقوة تهديد كننده نيستند، اضطراب بالايي را تجربه مي‌كردند و مقيمي فام در تحقيق خود گزارش كرده است كه بين خود اثر‌بخشي و روان رنجوري دبيران، رابطه منفي و معني‌داري وجود دارد. بدين معني كه دبيران با خود‌كارآمدي ادراك شده بالا، روان رنجوري كمتري داشته‌اند.بنا به تئوري‌شناختي ـ اجتماعي، محيط اجتماعي و موقعيت‌هاي خاص هم نقش زيادي در سلامت رواني افراد دارند. موقعيت و شرايط خاص اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي، سياسي و سازمانی كه فرد توانايي سازگاري با آن را نداشته باشد، فرد را در معرض آسيب‌هاي رواني قرار مي‌دهد.

بهداشت رواني، علمي است براي بهزيستي و رفاه اجتماعي كه تمام زواياي زندگي از محيط خانه گرفته تا مدرسه، دانشگاه، محيط كار و نظاير آن را در بر مي گيرد و در بهداشت رواني آنچه بيش از همه مورد نظر است «احترام به شخصيت و حيثيت انساني است» و تا هنگامي كه شخصيت فرد برقرار نشود، سلامت فكر و تعادل روان و بهبود روابط انساني معني و مفهومي نخواهد داشت. روي اين اصل بهداشت رواني را دانش يا هنري مي دانند كه به افرادكمك مي كند كه با ايجاد روشهاي صحيح رواني و عاطفي بتوانند با محيط خود سازگاري حاصل نموده و براي حل مشكلات از راههاي مطلوب اقدام نمايند .سازمان بهداشت جهاني سلامتي را چنين تعريف كرده است:حالت رفاه كامل جسمي، رواني و اجتماعي و نه فقط فقدان بيماري .بهداشت رواني عبارت است از مجموعه عواملي كه در پيشگيري از ايجاد و يا پيشرفت روند وخامت اختلاف شناختي، احساسي و رفتاري در انسان نقش موثري دارند .

نوابي نژاد بیان می­داردبهداشت يا سلامت روان عبارتست از «سازگاري فرد با خود و محيط و استفاده موفقيت آميز از تمامي توانائيها و قابليت هاي خويش در زندگي». بنابراين نداشتن بيماريهاي و اختلالات رواني بخشي از اين تعريف است. تامين سلامت رواني همه افراد جامعه از مهمترين مسايل اساسي در هر كشور است. اين امر در سه جنبه جسماني، رواني و اجتماعي مورد ملاحظه قرار مي گيرد. در صورتي كه بعد رواني بهداشت به اندازه كافي مورد توجه قرار نگيرد فراواني مسائل و مشكلات رواني رفتاري رو به فزوني خواهد گذاشت تا حدي كه عوارض ناشي از بيتوجهي به آن در ابعاد فردي، خانوادگي و اجتماعي اثرات سوء و غير قابل جبراني بر جاي مي گذارد. در مكتب انسان ساز اسلام، معيار سلامت روان، مترادف با مفهوم «رشد» است. رشد به معناي قائم به خود بودن هدايت، نجات و صلاح و كمال مي باشد. بدين جهت در بحث بهداشت روان شناخت عوامل رشد دهنده يا عوامل باز دارنده رشد افراد از اهميت ويژه اي برخوردار است. از آنجا كه جسم و روان ابعادي از تماميت وجود انسان است، بهداشت رواني همانند بهداشت جسماني، كاربرد دانش براي بهبود وضعيت سلامت جسم و روان و اقدام اساسي جهت پيشگيري از هر نوع اختلال و تلاش در جهت اقدام سريع در هنگام بروز اختلال است. به بيان ديگر بهداشت رواني را مي توان در اين سه بعد خلاصه كرد:

  1. تلاش در جهت تقويت نقاط مثبت و اصلاح ضعفها.
  2. پيشگيري از بروز اختلالات و ناهنجاريهاي رفتاري و رواني.
  3. درمان به موقع و سريع اختلالات رواني.

مفهومي كه گاهي مترادف با سلامت رواني در نظر گرفته مي شود، مفهوم بهداشت رواني است. با وجودي كه اين دو مفهوم ارتباط بسيار نزديكي با هم دارند ولي بايد توجه داشت كه يكي نيستند. فعاليت اصلي بهداشت رواني مبتني بر پيشگيري است در حاليكه سلامت روان در نتيجه فعاليت هاي انسان در زمينه بهداشت رواني و درمان بيماري هاي رواني به دست مي آيد. در واقع بهداشت رواني مقررات و اقداماتي در جهت استقررا و حفظ سلامت رواني است.شاملو بهداشت رواني اين طور تعريف كرده است: مجموعه عواملي كه در پيشگيري از ايجاد و يا پيشرفت روند و خامت اختلاف شناختي، احساسي و رفتاري در انسان نقش موثري دارند. بين بهداشت و سلامت رواني فرد و شخصيت او رابطه بسيار محكمي وجود دارد و اگر فردي از رشد و تكامل طبيعي شخصيت برخوردار نباشد مي توان گفت از سلامت رواني محروم است.

 ديدگاهاي مربوط به سلامت روان

 اتكينسون و اتكينسون چهار ديدگاه مربوط به سلامت روان را به شرح زير بيا ن داشته است:

بهنجاري به صورت سالم بودن: اساسا روش برخورد سنتي طبي – روانپزشكي با تندرستي و بيماري است. اكثر پزشكان بهنجاري را با سالم بودن معادل تلقي نموده و سلامتي را پديده اي تقريبا عمومي مي شمارند. رفتار زماني در حدود متعادل و مطلوب و در يك كلام نرمال تلقي مي شود كه فاقد پسيكو پاتولوژي آشكار بوده باشد. اگر رفتار را درجه بندي كنيم، بهنجاري بخش عمده طيف را اشغال كرده و ناهنجاري قسمت كوچك باقي مانده را به وجود خواهد آورد؛ با اين مدل سنتي تعريف بهنجاري با كار طبيعي قرين است كه سعي مي كند بيمارش را از علائم و نشانه هاي قابل مشاهده رها كند. براي اين پزشك فقدان علائم و نشانه ها معدل سلامتي است. جان رومانو، معتقد است كه شخص سالم كسي است كه به طور متعادل و متوسط از درد بي جهت، ناراحتي و ناتواني رها است.

ديدگاه دوم: سلامت روان را تركيب هماهنگ و مطلوب اجزاء گوناگون دستگاه رواني تلقي مي نمايد كه منجر به عملكرد ايده آل مي گردد. چنين تعريفي آشكارا زماني پيش كشيده مي شود كه روانپزشكان يا روانكاوان در مورد شخص ايده آل و يا در مورد ملاك هاي درمان موفقيت آميز صحبت مي كنند و سر نخ چنين بر خوردي آشكارا به زيگموند فرويد مي رسد .

بهنجاري به صورت متوسط:‌اين ديدگاه معمولا در مطالعات هنجاري رفتار بكار گرفته مي شود و متكي بر اصل رياضي و منحني زنگوله شكل است. در اين روش حدود وسط بهنجار شمرده شده و قطب ها انحرافي تلقي مي شود. روش هنجاري متكي براين اصل آماري، هر فرد را بر حسب ارزيابي كلي و مجموع نمرات توصيف مي كند. تغيير پذيري فقط در متن مجموع گروها توصيف مي شود، نه در مورد يك فرد. هر چند اين روش در روانشناسي و زيست شناسي بيشتر از روان پزشكي مورد استفاده قرار مي گيرد.

ديدگاه چهارم در مورد سلامت روان:، محصول نهايي سيستم هاي متعامل است؛ بر اساس اين تعريف، تغييرات زماني براي تكميل تعريف بهنجاري ضرورت اساسي دارد به عبارت ديگر، ديدگاه بهنجاري به صورت فرايند به جاي اينكه تعريف مقطعي باشد روي تغييرات يا فرايندها تاكيد مي كند . اتكينسون و اتیکنسون ويژگيهايي را بيان مي كنند كه فرد برخوردار ازسلامت روان را از فردي كه بيمار رواني است متمايز نمي كند اما اين ويژگيها، ويژگيهايي هستند كه فرد بهنجار به مقدار بيشتري از آنها برخوردار است.

كار آمدي در ادراك: افراد بهنجار در ارزيابي توانايي هاي خود واقع بين هستند، يعني توانايي هاي خود را بيش از آنچه كه هست ارزيابي نمي كنند و در عين حال، توانايي هاي خود را ناديده نمي گيرند. همچنين از گفتار و رفتار ديگران ادراك نادرستي ندارند.

خود شناسي:‌افراد بهنجار و داراي سلامت روان تا حدودي به انگيزه ها و احساسات و رفتار خود آگاهي دارند. اگر چه بسیاري از افراد نمي توانند درك كاملي از احساسات و رفتار خود داشته باشند، اما احساسات و انگيزه هاي مهم خود را پنهان نمي كند.

توانايي در كنترل ارادي رفتار: افراد سالم خود را كنترل مي كنند و مي توانند تمايلات نامطلوب خود را مهار كنند.

عزت نفس: افرادي با ارزش و مورد قبول هستند و قادرند در موقعيت هاي اجتماعي به طور خود جوش عمل كنند.

توانايي در بر قراري روابط محبت آميز: افراد داراي سلامت روان، «توانايي» را دارند كه روابط نزديك و رضايتبخش با سايرين بر قرار نمايند. نسبت به احساسات ديگران حساس هستند و براي ارضاي نيازهاي خود آنها را تحت فشار قرار نمي دهند.

باروري: افراد بهنجار توانايي هاي خود را در مسير فعاليتهاي بارور بكار مي اندازند، فعال هستند و زندگي خود را دوست دارند.

منبع

حسینی حسام آبادی، سید محمد هادی(1393)، رابطه هوش معنوی و سلامت روان با عملکرد تحصیلی دانش آموزان، پایان نامه کارشناسی ارشد، مدیریت آموزشی، دانشگاه آزاد اسلامی

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0