هستی فی نفسه و هستی لنفسه

هستی فی نفسه

آگاهی از نظر سارتر، آگاهی از چیزی، چیزی غیر از خودِ آگاهی، است و به این معنی استعلایی است. امر استعلایی بر آگاهی، یا برای آن، ظاهر می­شود و به این ترتیب می­توان آن را به عنوان امری پدیداری توصیف کرد. البته اگر این توصیف را بدین معنی بدانیم که امر پدیدار شده ظاهر یک واقعیت یا ذات مختفی است که خود ظاهر نمی­شود، مرتکب اشتباه شده­ایم. میزی که هم اکنون من بدین صورت از آن آگاهم که پشت آن نشسته­ام، ظاهر یک نومن ناپیدا یا واقعیتی مستقل از خود این امر ظاهر نیست. « هستی پدیداری خود را ظاهر می­کند، هم ذات و هم وجود خود را.» در عین حال، روشن است که میز چیزی بیش از آن است که اینجا و اکنون و از طریق یک فعل معیّن وقوف یا آگاهی بر من ظاهر می­شود.

اگر بپرسیم که هستی فی­نفسه، که خود را بر آگاهی پدیدار می­کند، چیست، پاسخ سارتر یادآور فلسفه پارمنیدس است:« هستی هست. هستی فی­نفسه است، هستی همان است که هست.»  هستی تار و ناشفاف، پر و تنومند است. فقط هست. چون هستی بنیاد وجود [قیام ظهوری] است، نمی­توان آن را نفی و انکار کرد. شاید این اظهارات به طور مجزا، مغشوش و گیج کننده باشند. به یک میز توجه کنید. میز از این حیث که میز است و نه چیز دیگر ـ متناسب با این هدف است و نه آن هدف و غیر اینها ـ از سایر اشیا متمایز است. البته به دلیل اینکه انسان به آن معنی خاصی می­دهد، آگاهی به صورت یک میز پدیدار می­شود، به این معنی که آگاهی آن را به صورت یک میز پدیدار می­کند. اگر بخواهم کتابها یا کاغذهایم را روی آن پهن کنم یا ظروف غذا رویش بچینم، روشن است که در درجه اول به صورت یک میز پدیدار می­شود، ابزاری  برای تحقق اهداف خاص. ممکن است در شرایط دیگری در درجه اول به صورت هیزم یا وسیله­ای برای شکستن در یا یک شیء جامد که میتوان زیر آن پناه گرفت یا مانعی بر سر راه من به هنگام فرار از دست یک مهاجم یا شیئی زیبا یا زشت، بر آگاهی پدیدار گردد. در ارتباط با آگاهی است که معنی و مفهوم خاصی پیدا می­کند. البته حاصل این نیست که آگاهی شیء را می­آفریند. شیء بی­تردید وجود دارد و هر چه هست همان است. ولی فقط در ارتباط با آگاهی است که معنایی ابزاری به خود می­گیرد و به صورت این نوع از اشیا و نه نوع دیگر، از وضعیت اصلی خویش تعیّن و تمیز پیدا می­کند.

سارتر می­پرسد: چگونه ممکن است باشیم و، در عین حال، از هستی خود آگاه باشیم؟ آیا آگاهی از هستی مستلزم یک شکاف و فاصله نیست، که مانع از انطباق کامل یک موجود بر خودش و، در نتیجه، مانع از هرگونه سادگی حقیقی، خالی از هرگونه ادا و اطوار، می­گردد؟وی می­گوید: آگاهیِ بودن یعنی آگاه بودن از یک چیز؛ آگاهی به یک چیز، و نه به خود، رجوع می­کند و خود را از یک چیز، و نه از خود، جدا می­کند. و آگاه بودن از یک چیز به معنی با خبر بودن از آگاهی نسبت به آن چیز است. اما این با خبری دومی در آگاهی نخستین از چیز نهفته است. وگرنه، من می­بایست از آگاهی نسبت به چیز با خبر و از باخبری­ام درباره آگاهی نسبت به آن چیز با خبر باشم و همین طور تا بی­نهایت. پس، آگاهی من نمی­تواند برای خودش به یک عین تبدیل شود و تنها همچون آگاهی از چیز دیگری درک می­شود.

از نظر سارتر هستی فی­نفسه تقدم منطقی بر نیستی دارد و نمی­توان آنها را عین یکدیگر دانست. ولی به عنوان مثال، میز با یک نفی به صورت یک میز در آمده است. آن یک میز است و نه چیز دیگر. تمامی تمایزاتِ درون هستی ناشی از آگاهی است که با متمایز کردن شیء از وضعیت اصلی آن [مراد شیء فی­نفسه است] و به این معنی نفی آن وضع، سبب پدیدار شدن شیء می­شود. در باب نسبتهای زمانی و مکانی این مطلب صادق است. برای آگاهی که مقایسه می­کند و نسبت برقرار می­سازد، یک چیز ممکن است به صورت «نزدیک» یا «دور» پدیدار شود. همچنین برای آگاهی است که این رویداد پس از آن رویداد ظهور می­کند.

هایدگر در”هستی و زمان”می­نویسد: آگاهی حالتی از دازاینی است که نحوه وجودی­اش مبتنی بر در ـ عالم ـ بودن است.کارل یاسپرس می­گوید: آگاهیِ خود از آزادی­اش، که آن را از وجود شخصی در قلمرو هستی خودی آگاه می­سازد، وابسته است به آگاهی از خودش به مثابه خودی در جهان که موقعیتش در جهان به گونه­ای ناگزیر آن را محدود می­کند، موقعیتی که نمی­تواند مشترک باشد و تنها از درون می­تواند شناخته شود و، اگر چه می­تواند اصلاح شود، اما نمی­تواند به چیزی جز موقعیت در جهانی که تحمیل کننده قید و بندهای تنگ است، دگرگون شود. من نمی­توانم پدر و مادر یا جنس خود را، یا گذشته خودم را ، و یا به طور کلی سرنوشت و بختم را در جهان دگرگون کنم، اما می­توانم آنها را بپذیرم و انتخاب کنم و از آنِ خود سازم.

مارتین هایدگر در این خصوص می­گوید: نگریستن به چیزی، فهمیدن و درک آن، انتخاب دسترسی به آن، همه و همه مقوّم و تشکیل دهنده تحقق ما و در عین حال، حالاتی از بودن برای موجودات خاصی است که چیزی جز همان پرسشگران، یعنی چیزی جز خود ما نیستند.خلاصه اینکه برای آگاهی است که جهان به صورت نظامی معقول از اشیا و امور مجزا و مرتبط پدیدار می­شود. اگر هر آنچه را که مربوط به کارکرد آگاهی در پدیدار ساختن جهان است کنار بگذاریم، ما باقی می­مانیم و هستی فی­نفسه، تار و ناشفاف، پر و تنومند، نا متعیّن، بنیاد تیره و تار و مبهمی که عالم می­تواند از آن پدیدار شود. سارتر می­گوید که این هستی فی­نفسه نهایتاً فقط هست. «بی­دلیل، بی­علت و بی­ضرورت است.» نه اینکه هستی علت خویش است، زیرا این سخن بی­معنی است. هستی فقط هست. از این روست که هستی، به گفته سارتر، در رمان تهوع، زیادی است.

در این کتاب روکانتن در حالی که در پارک شهر بون­ویل نشسته است، احساسی از زاید بودن خود و اشیای پیرامونش به او دست می­دهد، یعنی دلیلی برای بودن آنها وجود ندارد. «وجود داشتن فقط همان بودن است». هستی فی­نفسه ممکن است و این امکان «ظهور خارجی» ندارد، به این طریق که بتوان با یک وجود واجب آن را تبیین و بر آن غلبه کرد. هستی قابل استنتاج یا قابل تحویل نیست. فقط هست. امکان «همان خودِ مطلق و در نتیجه کاملاً بی­جهت است.» «هستی فی­نفسه که غیر مخلوق است و بودنش بی­دلیل است و هیچ ارتباطی با هستی دیگر ندارد، الی­الابد بی­جهت [یا زیادی] است.»

هستی لنفسه

انسان صرفاً در عالم احساس از خود فرا نمی­رود – نه با تمتعی که از تصویرهای اسطوره­ای می­برد، نه در شور و هیجان و نه به وسیله سخنان والا که وانمود به واقعیت داشتن شود. تنها در سایه کنش درون و برون خود، در تحقق بخشیدن به خود است که از خویش آگاهی می­یابد، بر موجودیت صرف برتری می­یابد و به فراسوی خودِ خویشتن راه می­یابد. سارتر به عنوان یک اگزیستانسیالیست اولا و بالذات تعلق خاطر به انسان، یا چنانکه خودش می­گوید، واقعیت انسانی دارد. او بر آزادی آدمی، که برای فلسفه او بنیادی است تأکید می­ورزد و نظریه­اش در باب آزادی هم مبتنی بر تحلیلش از لنفسه است.

از نظر سارتر، این نوع هستی چیزی است کاملاً متفاوت با هستیِ موجود فی نفسه. او به ما می­گوید موجود فی نفسه کاملاً پر از خودش است؛ این موجود همان است که هست و هیچ چیز دیگری نیست. هیچ درون بودگی و، در نتیجه، هیچ چیز بالقوه و هیچ آینده­ای ندارد. این موجود هیچ­گاه نمی­تواند با موجود دیگری رابطه “مغایرت” داشته باشد؛ در حقیقت، نمی­تواند هیچ رابطه­ای با موجود دیگری داشته باشد. خودش است، به نحوی مبهم و بدون هرگونه امکان این که چیز دیگری باشد. در این جا هیچ نیازی نداریم که بپرسیم آیا این عقیده در باب موجود فی نفسه واقعی است یا موهوم؛ یا آیا نویسنده در دم زدن از ایجابی بودن، در این بافت، بر حقّ است یا نه. نکته مهم این است که، بر خلاف موجود فی نفسه، موجود بنفسه به عنوان چیزی که آنچه هست نیست تعریف می­شود.

هستی فی­نفسه که پُر و تنومند و تار و ناشفاف و بدون آگاهی است مختار نیست. با این همه، لنفسه چون جدا شده از هستی (حتی اگر از طریق نیستی) است، ممکن نیست با هستی تعیّن یابد. آن از تعیّنِ هستیِ فی­نفسه می­گریزد و بالذات مختار است. به نظر سارتر، اختیار، وصف طبیعت یا ماهیت انسان نیست، بلکه متعلق به ساختارِ هستیِ آگاه است. بنابراین، محال است که آنچه را اختیار می­نامیم از هستی «واقعیت آدمی» جدا کرد. در واقع آدمی برخلاف چیزهای دیگر، ابتدا وجود دارد و سپس ماهیت خود را می­سازد. «اختیار انسان بر ماهیت او مقدم است و آن را ممکن می­کند.» اینجا به عقیده­ای می­رسیم که به گفته سارتر بین همه اگزیستانسیالیستها مشترک است، یعنی این عقیده که «وجود مقدم بر ماهیت است».

یاسپرس می­گوید:«منِ مَن هم به من داده شده و هم آفریده من است.» و توضیح می­دهد که: من «هستی­ای هستم که نیست، اما می­تواند و باید باشد» من باید خودم را بر تصمیم­های آگاهانه گرفته شده خودم بنیان نهم؛ و این کاری نیست که یکبار برای همیشه انجام شود، بلکه کاری است که باید، با نوسازی همیشگی­اش در طول زندگی من، تداوم یابد.خودآگاهی، آنگاه که به تمامی بیدار می­شود، آگاهی بر تنهایی من و آزادی من است. هنگامی که همه چیزها به روال همیشگی­شان بوده و بدیهی شمرده می­شوند، جهان عینی در زندگی اولیه انگیزه، غریزه، انجام وظیفه، و اطاعت از مافوق من، مرا از خودم پنهان می­کند. خودکشی و ستیز با قانون کمتر از جذب قانون و حساسیتی که از انتخاب و فعالیت آگاه است، با ذات من سازگار نیستند. این منم که می­گویم چه باید باشم. آگاهی من از خودم به مثابه کسی که باید انتخاب کند بی آنکه بتواند با بازگشت به هرگونه عامل عینی­ای از هر نوع، از مسئولیت بگریزد، تعین عینی مرا به مثابه هستی آنجایی در هم می­شکند و از من یک خود نامشروط می­سازد. این همان نقطه اوج وجود شخصی (هستی خودی) است که من برای نوسازی اصالت خودم باید مدام به آن بازگردم.

خود به معنی آزادی است؛ اما این امر همه چیز را به مسأله تبدیل می­­کند و به انتخاب می­انجامد. خود، با انتخاب، با شناخت آزادی و مسئولیت گریزناپذیرش نسبت به خودش، توسط قانون محدود نمی­شود، بلکه در موقعیت معین آن را به عنوان قانون حالت­های خودش که آن را توانا می­سازد تا به خودش تبدیل شود، می­پذیرد.از نظر سارتر هستی فی­نفسه، زمانی نیست. معنی ندارد که از هستی فی­نفسه به عنوان چیزی متضمّن توالی سخن بگوییم. حیث زمانی داشتن «نحوه­ای از هستی است که اختصاص به هستی لنفسه دارد.» به عبارت دیگر، لنفسه گریز مدام است از آنچه بود به سوی آنچه خواهد بود، یعنی از خود، به عنوان چیزی که باید ساخته شود. در اندیشه و تأمل، این گریز مفاهیم گذشته، حاضر (حاضر برای هستی) و آینده را می­سازد. به عبارت دیگر، «خود» در ورای گذشته­اش، ورای آنچه از خویش ساخته است قرار دارد و بر آن غالب است. اگر پرسیده شود که چه چیزی «خود» را در این گریز از خویش به عنوان امری که از پیش ساخته شده است، یعنی به عنوان گذشته­اش، جدا می­کند، پاسخ این است که «هیچ چیز». این سخن بدین معنی است که «خود» خود را به عنوان امری ساخته شده نفی می­کند، و بنابراین فائق بر آن و در ورای آن است. خود به مثابه امری از پیش ساخته در شرایط وجود فی­نفسه فرو­ می­افتد و روزی، هنگام مرگ، لنفسه به صورت امری کاملا از پیش ساخته در می­آید و می­تواند به صورتی مطلق و عینی مثلا مورد ملاحظه روان­شناس یا مورخ قرار گیرد. ولی مادام که لنفسه است، فراتر از خویش به عنوان گذشته است و بنابراین نمی­تواند با خود به عنوان گذشته و به عنوان ماهیت تعیّن یابد.

سارتر در کتابی که در مورد «شارل بودلر»، شاعر بزرگ قرن نوزدهم به رشته تحریر در آورده است، مطلبی را که بودلر به والدینش و کسانی که او را می­آزارند می­گوید، چنین نقل می­کند:”شما مرا حذف کردید، شما مرا از آن تمامیت کاملی که در آن گم بودم بیرون راندید، شما مرا به هستی جداگانه­ای محکوم کردید. بسیار خوب، من این هستی را علیه شما، در حال حاضر، به گردن می­گیرم. اگر بعداً شما بخواهید مرا دوباره به سوی خود جلب و جذب کنید، دیگر ممکن نخواهد بود. زیرا من علیه شما و همگان، از خودم آگاه شده­ام…”.از نظر سارتر، «هستی» به موجودی تعلق می­یابد که از وجود خویش آگاه شود. و این واقعه، یک بار برای همیشه اتفاق نمی­افتد. پس هر زمانی که فرد در «وجود» غرق می­شود، به وجود خویش آگاه نیست. و از «هستی» بهره­ای ندارد و موجودیتش با موجودیت یک گیاه یا حیوان و یا سنگ برابری می­کند.

منبع

مقیمی عراقی ،محمود(1391)، تبیین مبانی انسان شناختی مفهوم مسئولیت پذیری، پایان نامه کارشناسی ارشد، فلسفه تعلیم و تربیت، دانشگاه آزاد اسلامي

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0