مقايسه هوش هيجاني و هوش شناختي

از نظر بسياري از فلاسفه و ديدگاه‌هاي سنتي روان‌شناسي، مفاهيم هوش وهيجان دو مفهوم بي‌ارتباط با هم بوده و حتي در مقابل هم قرار مي‌گرفتند.هوش، از ديدگاه سنتي عمدتاً به عنوان مفهومي تك بعدي و به معناي توانايي تفكر انتزاعي و توانايي‌هاي شناختي تعريف شده و هيجان‌ها هم يك سري پاسخ‌هاي سازمان نيافته به محرك‌ها انگاشته مي‌شدند. اما تحولات عظيمي كه در حوزه‌هاي هوش و هيجان رخ داد، ديدگاه‌هاي سنتي را زير سؤال برده و بر ارتباط نزديك و در هم تنيده‌ هوش و هيجان تأكيد كرد. از پيشگامان اين تحولات در حوزه هوش مي‌توان به گاردنر  و استرنبرگ ، اشاره كرد و در حوزه هيجان از كشفيات ژوزف لي دوكس،آوريل و نانلي، نام برد.

ولي اوج اين تحولات به مطرح شدن مفهوم هوش هيجاني توسط سالوي و ماير ،برمي‌گردد كه آشكارا بر درهم‌تنيدگي هوش و هيجان تأكيد مي‌كنند. از نظر آنها هوش هيجاني عمدتاً به عنوان توانايي فرد در بازنگري احساسات و هيجان‌هاي خود و ديگران، تمييز قائل شدن ميان هيجان‌ها و استفاده از اطلاعات هيجاني در حل مسئله و نظم‌بخشي رفتار تعريف مي‌شود. البته در طول دهه‌ گذشته رويكردها و الگوهاي متفاوتي در مورد هوش هيجاني ارائه شده است. معروف‌ترين چهره اين حوزه در ميان عموم مردم دانيل گلمن است كه در كتابي تحت عنوان هوش هيجاني به تشريح عمومي اين سازه، پرداخته است. بارون،نيز نظريه‌پرداز ديگري است كه هوش هيجاني و ابعاد آن را مطالعه و بررسي كرده است .

هوشبهر (IQ) و هوش هيجاني (EQ) قابليت‌هاي كاملاً متضاد نيستند، بلكه بيشتر مي‌توان چنين گفت كه متمايزند. همه‌ ما از تركيبي از هوش و عواطف بهره‌منديم. افرادي داراي هوشبهر بالا و هوش هيجاني پايين (يا هوشبهر پايين و هوش هيجاني بالا) به‌رغم وجود نمونه‌هايي نوعي، نسبتاً نادرند. در واقع، ميان هوشبهر و برخي جوانب هوش هيجاني همبستگي مختصري وجود دارد.نظريه‌پردازان هوش هيجاني معتقدند كه IQ به ما مي‌گويد كه چه كار مي‌توانيم انجام دهيم در حالي كه EQ به ما مي‌گويد كه چه كاري بايد انجام دهيم.62 IQ شامل توانايي ما براي يادگيري، تفكر منطقي و انتزاعي مي‌شود، در حالي كه EQ به ما مي‌گويد كه چگونه از IQ در جهت موفقيت زندگي استفاده كنيم. هوش هيجاني شامل توانايي ما در جهت خود آگاهي هيجاني و اجتماعي ما مي‌شود و مهارت‌هاي لازم در اين حوزه‌ها را اندازه مي‌گيرد. همچنين شامل مهارت‌هاي ما در شناخت احساسات خود و ديگران و مهارت‌هاي كافي در ايجاد روابط سالم با ديگران و حس مسئوليت‌پذيري در مقابل وظايف است.

بهترين حوزه مناسب براي مقايسه هوش هيجاني و هوش شناختي، محيط كار است، زيرا فرد در محيط كار خود، علاوه بر توانمندي‌هاي علمي كه از هوش عقلي نتيجه مي‌شود از قابليت‌هاي عاطفي خود نيز استفاده مي‌كند. گلمن نيز در كتاب جديد خود به نام كار با هوش عاطفی بر نياز به هوش عاطفي در محيط كار، يعني محيطي كه اغلب به عقل توجه مي‌شود تا قلب و احساسات، تمركز مي‌كند. او معتقد است كه نه تنها مديران و رؤساي شركت‌ها و سازمان‌ها به هوش عاطفي نياز دارند، بلكه هر كسي كه در سازمان كار مي‌كند نيازمند هوش عاطفي است.

امروزه بسياري از روان‌شناسان موفقيت انسان را در زندگي به دليل يك هوش (IQ) و استعداد يك‌پارچه و واحد نمي‌دانند، بلكه طيف گسترده‌اي از هوش وجود دارد كه موجب بروز توانايي‌هاي مختلف فرد در عرصه‌هاي گوناگون مي‌شود. يكي از انواع اين طيف گسترده، هوشي است به نام هوش هيجاني كه از سال 1990م به صورت رسمي وارد ادبيات روان‌شناسي شد. هوش شناختي و هوش هيجاني دو مفهوم كاملاً متضاد و متناقض نيستند و تنها چيزي كه وجود دارد اين است كه با هم تفاوت‌هايي دارند. از آنجا كه اين دو مفهوم نه كاملاً متناقض و نه كاملاً مساوي‌اند، بنابراين، شباهت‌ها و تفاوت‌هايي دارند.

منبع

جوادزاده،نرگس(1394)، رابطه بین هوش هیجانی و ویژگی های شخصیتی با اضطراب اجتماعی در زوجین، پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی عمومی،دانشگاه آزاداسلامی

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0