مفهوم اختلال شخصيت
بر طبق آنچه در نسخه چهارم راهنماي تشخيصي و آماري تجديدنظر شده (DSM-IV-TR) آمده است، اختلال شخصيت عبارت است از: «يک الگوي با دوام و پايدار از رفتار و تجربه دروني که به طور قابل ملاحظهاي با انتظاراتي که از شرايط فرهنگي فرد وجود دارد متفاوت باشد، فراگير و غيرقابل انعطاف باشد، شروع آن به دوران نوجواني يا اوايل بلوغ برگردد، در طول زمان پايدار باشد و به ناراحتي يا آسيبديدگي روحي منجر گردد.» به دليل آن که اين اختلالات، مزمن و فراگير هستند. ميتوانند به اختلال جدّي در کارکرد و زندگي روزمره بيانجامند.اختلال هاي شخصيت دهها سال است كه براي بررسي روان شناختي، منبع جالبي فراهم آورده اند زيرا كه آنها ثبات و استحكام چنان نيرومندي به شخصيت و رفتار مي بخشند كه در طول زمان و مكان ادامه مي يابند. اختلال هاي شخصيت اساساً اختلال هاي صفات هستند، اختلال هايي كه در گرايش فرد به درك پاسخ دهي به محيط به شيوه هاي ناسازگارانه انعكاس مي يابند.
در کار گروه بخش شخصیّت و اختلالات شخصیت DSM-5، اختلالات شخصیّت به اینگونه تعریف شده است؛ در اختلال شخصیّت، فرد باید مختل شدن معناداری را به طور شاخص در دو حوزه از کارکرد شخصیّت – خود و بین فردی- تجربه نماید. بنا به تعریف خود نه تنها به چگونگی دیدگاه فرد از خود بلکه به شیوهای که فرد اهداف خود را در زندگی تعیین و دنبال میکند اشاره دارد. بین فردی نیز به توانایی یک شخص در درک نقطه نظر دیگران و ایجاد روابط نزدیک با آنان اشاره دارد. مقیاسی که از طریق آن این موارد مورد قضاوت قرار خواهند گرفت، از کم تا شدید درجهبندی میشود.
از نظر ميلون محيط و شخصيت يك سيستم است. سيستمي كه ويژگي اصلي آن، سلسله مراتبي و از چند سطح سازماني تشكيل گرديده است: سطوح زيستي، خانوادگي، اجتماعي و فرهنگي كه هر سطح روي لايه يا سطح قبلي بنا گرديده است.
نظريه اختلال شخصيت ميلون، يك نظريه تحولي- زيستي- تكاملي است كه اختلالات شخصيت را ناشي از عملكرد متفاوت ناسازگارانه اي كه مي تواند به ايجاد نقايص، عدم تعادل ها و تعارض هايي در رابطه فرد با محيط گردد. اين نظريه مانند نظريه هاي روانكاوي از ويژگي دو قطبي بودن برخوردار است. بدين صورت كه راهبردهاي زيستي در طي دوران تكامل انساني وارد رفتار انسان شده است. از نظر ميلون مراحل تحول 4 مرحله مي باشد كه يك انسان بايد از آنها بگذرد و جهت باكفايت عمل كردن در زندگي 4 وظيفه بايد انجام دهد. سه زوج نخست اين مراحل و وظايف و تاحدي زوج چهارم بين انسان و گونه هاي پايين تر مشترك بوده و شايد بتوان آنها را به عنوان 4 مرحله سير و تكامل تحول تصور كرد. اين مراحل چهارگانه تحول عبارتند از وجود، سازگاري، تكرار و انتزاع.
ارگانيسم از مراحل رشدي عبور مي كند كه اين مراحل با توجه به دوره مربوطه در تحول داراي اهدافي عملكردي هستند. در درون هر مرحله هر فرد يك سري حالات شخصيتي را كسب مي كند كه نشان دهنده يك تمايل به سوي يكي از دو قطب است. اين موضوع كه طي زمان كدام قطب مسلط خواهد شد را تعامل متقابل حل نشدني عوامل درون و برون ارگانيسم تعيين مي كند. بدين صورت طي دوران نوزادي وظيفه ارگانيسم عبارت است از ادامه وجود. در اين جا تحول مكانيسم هايي را بوجود مي آورد كه نوزاد را به طرف محيط هاي ارتقاء دهنده زندگي (لذت) هدايت كرده و از محيط هاي تهديد كننده زندگي (درد) دور مي كند.
با رشد قواي فكري ممكن است شيوه بيان صفات يا حالاتي كه در مراحل اوليه زندگي كسب مي شود تغيير شكل پيدا كند. فردي با يك مزاج فعال در هماهنگي با عوامل بافتي مي تواند بصورت يك شخصيت اجتنابي يا ضد اجتماعي در آيد. اگر فرد جهت گيري فعال داشته باشد و بعداً يا بگيرد كه شخصيت اجتنابي يا ضد اجتماعي در آيد. اگر فرد جهت گيري نافعال داشته باشد و بعداً ياد بگيرد كه معطوف به خود باشد يم سبك خود شيفته ايجاد خواهد شد. ولي اگر فرد يك تمايل فعال داشته باشد و سپس ياد بگيرد كه معطوف به خود باشد يك سبك ضد اجتماعي بوجود مي آيد.
مرحله اول- وجود: مكانيسم هاي تحولي همراه با اين مرحله با فرايندهاي ارتقاء زندگي و حفظ آن ارتباط دارند. اولين گروه اين فرايندها با جهت دهي بسوي بهبود كيفيت زندگي و گروه بعدي با جهت دهي فرد بسوي دور شدن از اعمال و محيط هايي كه كيفيت زندگي را كاهش داده و يا وجود را به خطر مي اندازد ارتباط دارد. اين دو فرايند اهداف وجودي ناميده مي شود. چنين مكانيسم هايي يك تقابل لذت- درد را شكل مي دهند. اكثر انسان ها هر دو فرايند را نشان مي دهند. با اين حال برخي افراد در مورد اين اهداف در تعارض اند (مانند ساديست ها) در حالي كه عده اي ديگر كمبودهايي در چنين اهدافي دارند (مانند اسكيزوئيدها).
مرحله دوم- سازگاري: زمانيكه يك ساختار بوجود آمد بايستي بوسيله مبادله انرژي و اطلاعات با محيط خود، وجود خود را حفظ كند. اين مرحله دوم تحول با آنچه كه روش هاي سازگاري ناميده مي شود ارتباط دارد و بصورت يك تقابل دو بخشي فرمول بندي شده است. يم جهت گيري همراه شدن با اكولوژيك بوده و آن عبارت است از قرار گرفتن در يك گوشه از محيط در برابر يك جهت گيري فعال كه تغيير دادن اكولوژي بوده و عبارتست از مداخله در محيط و تغيير دادن آن.
مرحله سوم- تكرار: اگر چه ممكن است ارگانيسم با محيط خود خوب سازگار شده باشد ولي وجود هر شكلي از زندگي داراي زمان محدودي است. ارگانيسم جهت رفع اين محدوديت از راهبرد سومي بنام تكرار استفاده مي كند كه بوسيله آن فرزنداني را بجاي مي گذارد. اين راهبرد طبق نظر زيست شناسان به عنوان راهبرد (r) يا خود پروري از يك سو، و راهبرد (k) يا پرورش ديگران از سوي ديگر مورد نظر قرار مي گيرد. از نظر روانشناسي راهبرد (r) فرد را مستعد اهمال معطوف به خود مي كند كه ديگران از آنها به عنوان خودخواهي، بي عاطفگي، بي توجهي و عدم مراقبت ياد مي كنند در حاليكه راهبرد (k) فرد را مستعد اعمال معطو به پرورش مي كند كه به عنوان وابسته، صميمي، حمايت كننده و نگران نام مي گيرد. تقابل خود- ديگري نيز همانند تقابل فعال- نافعال از بسط مفهوم سيستم ها حاصل مي شود. در اينجا نيز همانند مورد قبل هدف ارگانيسم حفظ تداوم خود مي باشد. با اين حال وقتي اين مفهوم طي زمان مطرح مي شود بقاء و راهبردهاي حفظ آن معني توليد مثل به خود مي گيرد.
مرحله چهارم- انتزاع: به توانايي تركيب تفاوت ها، بيان سمبليك حوادث، سنجيدن و استدلال و پيش بيني انتزاع مي گويند. زمانيكه فرد از قيد واقعيت و حال خارج مي شود، ممكن است بطور معمول با استفاده از سبك هاي پردازش انتزاعي، ساختارهاي بديعي بوجود آيند. ذهن انتزاع گرا ممكن است واقعيتهاي خارجي را منعكس كند ولي آنها را در يك فرايند مجدداً ساختاربندي كرده و بطور كنشي آنها را بصورت روش هاي انتزاعي پديدارگرايانه تغيير شكل مي دهد. ادراك بوسيله فرايندهاي نمادسازي انتزاعي تغيير شكل پيدا مي كند. نه تنها تصورات دروني و بيروني از قيد حس مستقيم و واقعيات تحسمي رها شده و مي توانند تبديل به يك ماهيت شوند، بلكه زمان معاصر نيز فوريت و اثر خود را از دست داده و به اندازه يك ساختار به يك ماده تبديل مي شود.
بر اساس نظر ميلون سيستم تحولي شخصيت مطمئن ترين روش براي تشريح شخصيت شناسي فراهم مي كند. بر خلاف فرمول بندي هاي گذشته (فرويد، پيازه، اريكسون)، ساختن يك مدل رشدي بر اساس مراحل تحولي نوروپسيكولوژيك عاقلانه تر از ساختن آن بر اساس فرايندها و مراحل رواني جنسي يا شناختي است.
بر اساس نظريه ميلون شخصيت عبارت است از الگوي پيچيده و بسيار عميقي از ويژگي هاي روانشناختي كه نمي توان به راحتي آنها را ريشه كن كرد و تقريباً به صورت خودكار، خود را در تمامي جنبه هاي عملكرد فرد آشكار مي سازد. اين ويژگي ها فراگير بوده و ماتريس پيچيده اي از پيش آگهي هاي زيستي و يادگيري ها را تشكيل داده و الگوي ادراكي، احساس، تفكر و شيوه هاي مقابله آن فرد را مي سازند. شخصيت آميزه اي از احساسات، ادراكات، افكار و رفتارهاي نامرتبط نيست، بلكه سازماني كاملاً درهم تنيده از نگرش ها، عادات و عواطف است. اگرچه ما زندگي خود را با احساسات و واكنش هاي كم و بيش نامرتبط و مختلف شروع مي كنيم، ولي به مرور زمان دامنه آنها را مخدوش كرده و خزانه رفتاري خاص خودمان را مي سازيم. اين خزانه رفتاري است كه ما را از ديگران متفاوت كرده و شيوه مقابله ما را در برخورد با ديگران و در درون خودمان تعيين مي نمايد. در ديدگاه ميلون اختلال شخصيت يك بيماري نيست كه از خارج وارد شده و بهنجاري فرد را از بين ببرد. از اين رو ميلون به جاي اختلال شخصيت اصطلاح الگوهاي باليني شخصيت استفاده مي نمايد. از اين ديدگاه، همانطور كه بيماري جسمي سيستم ايمني بدن است كه مشخص مي كند آيا فرد بيمار خواهد شد يا خير، در مسايل رواني نيز سبك شخصيتي فرد يعني مهارت هاي و انعطاف هاي سازگارانه فرد است كه تعيين مي كند آيا وي در مقابله با محيط از پاي درخواهد آمد يا خير.
منبع
شکاری خانیانی ،لیلا (1393)،بررسی نیمرخ روانی والدین باو بدون کودک عقب مانده ذهنی براساس پرسشنامه چند محوری میلون در تبریز در سال1393-1394،پایان نامه کارشناسی ارشد روانشناسی ،دانشگاه ارومیه
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید