مبانی و مفاهیم مسئولیت
مسئولیت را شاید بتوان اصل پایانی تفکرات مکتب اصالت وجود خواند. و این از آن رو است که هرکدام از اصول این مکتب فلسفی در پویایی خود نیازمند این مقوله میباشند.سارتر در یکی از آثارش با نام “ادبیات چیست؟” میگوید: این دنیا «بیگانگی» است، موقعیت است، همین دنیا است که من باید آن را واپس بگیرم و مسئولیتش را متقبل شوم. همین دنیا است که من باید هم برای خود و هم برای دیگران آن را دگرگون کنم. او همیشه فریاد میزده است که: «اگزیستانسیالیسم من اگزیستانسیالیسم کافهها نیست، اگزیستانسیالیسم کسانی که میخواهند از زندگی فرار کنند نیست؛ کسانی که میخواهند مسئولیت را از دوش خود بیاندازند، نباید به این مکتب پناه آورند؛ برعکس، مکتب کار و مسئولیت و مخصوص سازندگی و آفرینندگی است»!
واضح است که اهمیت مسئولیت در نزد فلاسفه این مکتب تا آنجاست که پذیرش مسئولیت دنیای خویش را نیز در بایدهای خود میگنجانند.یاسپرس در “عالم در تفکر فلسفی” مینویسد: ما دارندگان تصویرهای انسان در خودیم و از تصویرهایی خبر داریم که در روند تاریخ اعتبار داشته و رهنمون ما بودهاند. اما از آنجا که نمیتوان پی برد که انسان براستی چیست، چه میتواند بُوَد و چه باید باشد، نسبت به تصویرهایی که رهنمون مایند نیز مسئولیت داریم.لذا با توجه به گستردگی این مبحث و در مسیر جستجوی انسان اگزیستانسیال و نیز به منظور درک مسئولیت اگزیستانسیالیستیِ وی، به بسط ارتباط «مسئولیت» با هریک از اصول مطرح شده از نظر متفکران اصالت وجود میپردازیم.
اراده و مسئولیت
در زندگی واقعی تنها ارادههای قوی و ضعیف وجود دارد. هر بار اندیشمندی در هر «ارتباط علّی» و «ضرورت روانشناختی» اجبار، ضرورت، ناگزیری پیامدها، فشار و اسارت را حس میکند، این حال نشانة کاستی در وجود خود اوست، زیرا چنین احساسی راز دل را فاش میکند و فرد مکنونات دل خویش را فاش میگوید. اگر به درستی مشاهده کرده باشیم، «اسارت اراده» از دو جانب متضاد با هم، ولی به شیوهای کاملاً شخصی و ژرف مطرح میشود و گروهی نمیخواهند به هیچ بهایی «مسئولیت» خویش، باور فی نفسه، حق شخصی نسبت به آن را از دست بدهند (که نژادهای خودپسند از آن جملهاند) و دیگران برعکس نمیخواهند بر اساس تحقیر درونی خویش، گناه را به گردن کس دیگری بیندازند.
پروفسور اسپَد در شرح کتاب هستی و نیستی سارتر از زبان وی میگوید: به نظر میرسد حداقل در برخی موارد ما در مورد احساساتمان مسئول نیستیم، گهگاه توسط احساساتمان در هم میشکنیم، کنترل خود را از دست میدهیم و یا نابودمیشویم. یک نظریة عمومی به نام (اگر همیشه قانون نباشد) تمایزی مهم بین اصطلاح معروف گناه هوس و خونسردی یا خطاهای عمدی را مطرح میکند و به دومی(خطاهای عمدی) توجه بیشتری میکند زیرا به نحوی درگیر خطای بزرگتری میشویم. و به طور ضمنی اشاره میکند به اینکه عمل قبلی خطای کوچکتری و به طبع مسئولیت کمتری را در پی داشت.حتی در اینجا عبارت هوس، نشان دهنده انفعال است مثل اینکه احساس چیزی نیست که انجامش دست خود ما باشد بلکه چیزی است که برای ما اتفاق میافتد. بنابراین از نظر سارتر ما احساساتمان را قبول میکنیم و به گردن میگیریم، و کاملاً و قطعاً در قبال احساساتمان مسئول هستیم. در جای دیگر میآورد: چطور گفته میشود که من میتوانم برای اعمالم مسئول باشم؟
من هیچ چیزی راجع به اعمالم ندارم که بگویم. نمیتوانم آن را کنترل کنم و یا مانع از آن شوم. این تقصیر من نیست؛ هرچه باشد برای به وجود آمدنم درخواستی نکردم (من خودم خواستار به دنیا آمدن نبودم). و همچنین سارتر میگوید: من تا اندازهای در قبال اعمالم مسئول هستم.تا اندازهای مسئول عملم هستم که هرآنچه که به وسیله آن انجام میدهم و آنچه که به واسطه آن عمل خلق میکنم، به اختیار من و مربوط به من باشد. من کاملاً در آن رابطه آزاد هستم؛ احتمالات بینهایت هستند. اینکه چگونه با شرایط و پیشامدها کنار بیایم و بر آنها پیشی بجویم به من مربوط است ـ تصمیم چگونه انجام دادنش بر عهده خودم میباشد.و در ادامه مینویسد: من ترکیبی از عمل و تعالی هستم. حادثهای هستم که در محیطی کاملاً نامحدود رخ داد. به طورکلی هیچ کنترلی بر روی آنچه در این محیط رخ میدهد ندارم؛ اما راجع به آنچه در این محیط رخ میدهد تا اندازهای که در قبال آن مسئولم تصمیم میگیرم.من مسئول اعمالم نیستم. در اینجا منظورم از اعمال همان محیط است، تا اندازهای که میتوانم موجب و یا مانع از آن گردم. اما به هر حال تا اندازه کمی که مورد توجه من است و به من سپرده شده است در قبال آن مسئول هستم.
سارتر در “اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم” مینویسد: دنیا مجموع چیزهایی است که در من وجود ندارد اما به من مربوط است و موضوع آن هستی است که تا وقتی وجود دارم به من تعلق خواهد داشت. ما مسئولیت داریم و این مسئولیت نه فقط مربوط به اراده ما است بلکه در اضطرابها و نگرانیها و احساسات ما و بالاخره در تمام فعالیتهای ما حکومت میکند پس ما در مقابل هستی خود مسئولیت داریم. میتوانیم به این گفته ها اضافه کنیم که مسئولیت ما مانند آزادی ما بدون حدود است و در این جهان تا هرجا بخواهیم میرود زیرا وقتی تصمیم به زنده بودن و به دنیا آمدن گرفتیم این تصمیم شامل تمام چیزهایی بود که در اطراف ما قرار داشت. هرچند ارسطو تشخیص داد که روان آدمی کنش ارگانیزم او است یعنی ناشی از تن است لیکن از این نکته غافل بود که روان او میباید کنش مغزش باشد. مغزش کار میکند اراده را خلق میکند تصمیم میگیرد و مسئولیت را میپذیرد.لذا مارتین بوبر در اثرش “من و تو” در این خصوص مینویسد: حتی آن کس که خداوند را با انگیزه شرّ خدمت میکند، تصمیم میگیرد و مسئولیت آنچه را رخ میدهد میپذیرد.
آزادی و مسئولیت
وقتی صحبت از مسئولیت است که معترف باشیم کسی که عمل یا تکلیفی به عهدهاش گذاشتهایم، آزاد است؛ زیرا کسی که به جبر بشری مقید است، مسئولیت ندارد و مجبور، هرگز مسئول نیست: اگر کسی سنگی به طرف ما بیاندازد، سنگ را مسئول شکستن سر خود نمیدانیم، اگر چه واقعاً این سنگ سرمان را شکسته است؛ زننده مسئول آن است.بنابراین یکی از فضایل اگزیستانسیالیسم اعتراف به آزاد بودن انسان است؛ بر خلاف ماتریالیسم در قرن 19، ماتریالیستهای دیالکتیکی یا ماتریالیستهای مطلق که انسان را مجبور به جبر تاریخی یا جبر طبیعی یا جبر غریزی میدانستند.اگزیستانسیالیستها میگویند که انسان بازیچه خودش است و خودش میتواند با سرنوشتش هر گونه بازی کند. بنابراین بزرگترین مسئولیت انسان، مسئولیت ساختن انسان بودن خودش یعنی ماهیت خودش است، که با اعتراف به آزاد بودن انسان میسر میشود.
سارتر میگوید: آزادی، مستلزم مسئولیت است. بودن در یک موقعیت، که هستی حضور انسان در جهان است، به معنی احساس مسئولیت فرد در شیوه بودن است، بی آنکه این مسئولیت سرچشمه هستی خود آن فرد باشد. من بگونهای ناگزیر مسئولم، زیرا غایتهای من که تنها از آن منند، موقعیت مرا تعیین میکنند. من با این موقعیت زندگی میکنم، نه اینکه آنرا تحمل کنم؛ من آگاهم از اینکه مؤلف بی چون و چرای زندگیم در معنای آنچه برای من روی میدهد، هستم. من حتی مسئول جنگهایی هستم که در زمانه من روی میدهند.به گفته یاسپرس: خواست یقین بر ترس از آزادی متکی است، زیرا اگر تمام نگرانیها و دل به دریا زدنهای مسئولیت و تصمیم شخصی بتوانند به یک عینیت ضروری و کلی کاهش یابند از آنها هیچ به جای نخواهد ماند. لذا سارتر در ادامه سخن پیشین میگوید: پس، من، به کلی آزاد، بی هیچگونه تمایز از زمانهای که تصمیم گرفتهام معنی آن باشم، همانقدر مسئول جنگم که گویی خود آنرا اعلام کردهام، ناتوان از زندگی با هر چیزی مگر آنکه آن را در موقعیت خودم ادغام کرده باشم، درگیر کننده کامل خودم با آن و کوبنده مهرم بر آن، نباید پشیمان یا افسوس خور باشم همانگونه که هیچ عذری هم ندارم، چرا که من از لحظه ظهورم در هستی، بار جهان را به تنهایی به دوش میکشم، بیآنکه هیچ چیزی یا هیچ کسی بتواند آن را سبک کند…
در چنین شرایطی، از آنجا که هر رویدادی در جهان میتواند خود را تنها همچون فرصت (فرصتی که مغتنم، از دست رفته، فراموش شده و غیره است) به من نشان دهد، یا، به بیان بهتر، از آنجا که هر چیزی که برای ما روی میدهد میتواند همچون یک شانس در نظر گرفته شود، یعنی، میتواند تنها همچون وسیلهای برای تحقق آن هستیای که در هستی ما به مسأله تبدیل شده، برای ما جلوهگر شود، و از آنجا که دیگران، به عنوان تعالیهای تعالی جسته شده، نیز خود تنها از فرصتها و شانسها ساخته شدهاند، مسئولیت برای خود به تمامیِ جهان همچون جهانی دارای مردم گسترش مییابد. خود را هستیای میبیند که نه هستی خود را بنیان مینهد، نه هستی دیگری را، و نه در خودی را که جهان را میسازد، بلکه مجبور است که در خودش و در هر جایی بیرون از خودش درباره معنی هستی تصمیم بگیرد. آن کس که شرط انداخته شدنش را به میان مسئولیتی که حتی یافتن خویش را در جهان نیز دربرمیگیرد در هراس جستجو میکند، دیگر نه پشیمان است، نه افسوس خور، و نه پوزش طلب، او چیزی بیش از آزادیی که خود بکلی آشکار است و هستیاش در همین آشکار شدگی نهفته است، نیست.
توماس فلین در مورد آزادی و مسئولیت در اگزیستانسالیسم میگوید: اگزیستانسیالیسم فلسفه آزادی است و مبنایش آن است که ما میتوانیم از زندگی خود فاصله بگیریم و در مورد آنچه انجام میدهیم اندیشه کنیم. به این معنا، ما همیشه «بیشتر» از خودمان هستیم. اما به همان اندازه که آزادیم، مسئول نیز هستیم. پروفسور اسپَد در این زمینه مینویسد: به عقیده سارتر مسئولیت مجبور است که با آزادی بشر همراهی کند. خواه ما آن را دوست داشته باشیم و یا نه؛ به هر حال ما آزاد هستیم و کاملاً در قبال آنچه انجام میدهیم مسئول میباشیم.لذا سارتر در “ادبیات چیست؟” قدم فراتر نهاده و مسئولیت را وسیلهای برای دفاع از آزادی مطرح میکند. وی میگوید: نوشتن به نوعی خواستنِ آزادی است. اگر دست به کار آن بشوید، چه بخواهید چه نخواهید، درگیر و متعهّدید. میپرسید: درگیر و متعهد برای چه کار؟ برای دفاع از آزادی.
آگاهی و مسئولیت
پروفسور اسپَد در اثری که از کنفرانس کلاسیِ وی در مورد کتاب هستی و نیستی سارتر تدوین شده میگوید: همه چیز شامل ترکیبی غیرممکن از بودن در خود و بودن برای خود خواهد بود. در حقیقت، سارتر حرفهایی میزند گویی که (نفس متعالی) چیزی شبیه یک “خدای” کوچک در ضمیر خودآگاه ما خواهد بود که اعمال خودآگاه ما را به وجود میآورد و مسئول اعمال ما میباشد. و در فصلی دیگر مینویسد:
سارتر عقیده دارد که هر طرح اصلی سزاوار یک الگوی اصل میباشد. اما الگوی اصلیِ نظریه سارتر تفسیری را فراهم نمیکند. این الگوی اصلی همان چیزی است که سارتر آن را در بحث “اگزیستانسیالیسم همان اومانیسم است” وضعیت بشری نامید. در دیدگاه سارتر هر طرح فردی اساساً طرحی راجع به “بودن” است. آنچه نهایتاً هدف قرار دادهام واقعاً بودن است، که آن هستی کامل و یکپارچه در رفتار با ثبات یک “درخود” است. البته میخواهم آگاه باشم. اما خواهان هیچ گونه ریسک و یا مسئولیتی و هیچ گونه نقصی از جانب “برای خود” نیستم. نهایتاً آنچه که خواستارش هستم و آنچه نهایتاً هدف قرار دادهام ترکیبی از “هستی در خود” و “هستی برای خود” میباشد. بنابراین طرح اصلی من به معنای تلاشی به منظور خدا بودن است. این خواسته در همه طرحهای اصلی من مشترک است. اما البته این طرح در مسیرهای گوناگونی از بینهایت رخ میدهد.
به عقیده سارتر اختیار به ساختار لنفسه تعلق دارد. به این معنی، انسان «محکوم است» که آزاد باشد. ما نمیتوانیم آزاد بودن یا آزاد نبودن را انتخاب کنیم: ما صرفاً از آن رو که خود، آگاهی هستیم آزادیم. با این همه، میتوانیم این را اختیار کنیم که بکوشیم خود را فریب دهیم. انسان کاملاً آزاد است، چارهای جز انتخاب کردن و خود را به نحوی متعهد کردن ندارد و به هر نحوی که خود را متعهد کند، دیگری را هم به نحو ایدئال متعهد کرده است. مسئولیت یکسره مسئولیت اوست. وقوف بر این آزادی و مسئولیتِ مطلق با «ترس آگاهی» همراه است، شبیه وضعیت ذهنی کسی که ایستادن بر لبه پرتگاهی را تجربه میکند، به نحوی که سراشیب پایین هم برایش جاذبه دارد و هم او را از خود میراند. بنابراین، انسان ممکن است بکوشد تا با پذیرفتن نوعی موجبیت علّی، با انداختن مسئولیت بر چیزی خارج از حوزه انتخاب و اختیار خود، مثلاً خدا یا وراثت یا تربیت یا محیط یا چیزهای دیگر خود را بفریبد. اگر چنین کند از روی سوءنیت است. یعنی ساختار لنفسه چنان است که شخص، به تعبیری، میتواند همزمان در وضعیتی بین دانستن و ندانستن قرار گیرد. اساساً او از اختیار خود آگاه است، ولی میتواند خود را در مقام آنچه نیست (گذشته خود)، مثلاً، ملاحظه کند و سپس اختیار تام و تمام را که به ترس آگاهی همچون نوعی سرگیجه میانجامد، مستور کند یا آن را بر خویش مخفی سازد.
سارتر در رمان تهوع که یکی از برترینهای ادبیات مدرن است، این لحظه روشنبینی را لحظه کشف مسئولیت مینامد. ریشه درخت شاه بلوط درست زیر نیمکتم در زمین فرو میرفت. دیگر یادم نمیآمد که آن یک ریشه است. کلمات ناپدید شده بودند و، با آنها، دلالت چیزها، شیوههای کاربردشان، نشانههای راهنمای سست که انسانها روی سطحشان کشیدهاند. نشسته بودم، کمی خمیده، سر به پایین، تنها روبروی آن توده سیاه و گرهدار، که یکسره خام بود و مرا میترسانید. و آنگاه این اشراق بهام دست داد. نفسم را بند آورد. قبل از این چند روز آخر، هرگز حدس نزده بودم که «وجود داشتن» چه معنایی دارد. مثل دیگران بودم، مثل آنهایی که با رختهای بهارهشان کنار دریا قدم میزنند. مانند آنها میگفتم: «دریا سبز است؛ آن لکه سفید در آن دور دست یک مرغ دریایی است»، ولی احساس نمیکردم که وجود دارد، که مرغ دریایی یک «مرغ دریایی موجود» است؛ معمولاً وجود، خود را پنهان میکند. آنجا است، دور و بر ما، درون ما، خود ما است، آدم نمیتواند دو سه کلمه بگوید بی آنکه از آن حرف بزند و، دست آخر، آدم لمسش نمیکند. هنگامی که باور داشتم به آن میاندیشم، به گمانم هیچ چیز نمیاندیشیدم، سرم خالی بود، یا فقط یک کلمه در سرم بود، کلمه «بودن». وگرنه میاندیشیدم … چطور بگویم؟ به تعلق میاندیشیدم، به خودم میگفتم که دریا به رده اشیای سبز تعلق دارد یا سبزی بخشی از کیفیتهای دریا را تشکیل میدهد.
… و بعد ناگهان آن آنجا بود، مثل روز برایم روشن شد: هستی ناگهان خود را آشکار کرد. ظاهر بیآزار مقولهای انتزاعی را از دست داد: خمیر خام اشیاء بود، این ریشه با خمیر هستی ورز داده شده بود. یا این طور بگویم ریشه، درهای نردهای پارک، نیمکت، چمن تُنُک، همه و همه ناپدید شده بود: گوناگونی چیزها و تک بودنشان، ظاهر فریبندهای بیش نبود، یک لعاب. این لعاب ذوب شده و تودههایی سست و غول آسا بر جای گذاشته بود، همگی درهم ریخته و برهنه: این برهنگی هراس انگیز و قبیح بود … .از سوی دیگر، شکل هستی این ریشه برایم قابل توضیح نبود. پُر گره، ساکن، بی نام و نشان، افسونم کرده بود، نگاهم را پُر کرده و مدام مرا به هستی خویش باز میخواند. بیهوده بود تکرار کنم: «این یک ریشه است» … دیگر فایده نداشت.
سارتر با توسل به رابطة بیواسطه و غیرِشناختی نفس با خودش (خودآگاهی غیرعقیدتی) میتواند اظهار کند که ما در هر عمل آگاهانهای همیشه به صورت ضمنی «خود»آگاه هستیم و این خودآگاهی هر از چندگاهی با تفکر و تأمل بعدی آشکار میشود. وقتی آگاهانه کتاب میخواندم به صورت ضمنی خودآگاه بودم؛ ولی وقتی به صورت ناآگاه و بیهوش روی تخت عمل جراحی بودم حتی به صورت ضمنی نیز خودآگاه نبودم. اهمیت این ادعا هم اخلاقی و هم شناختی است. نخست اینکه هیچ نیازی به ضمیر ناخودآگاه فرویدی نیست که زیربنا یا تأثیرگذار بر اعمال آگاهانه ما باشد و مسئولیت ما را به مخاطره اندازد و دوم اینکه ما میتوانیم از چرخه نامتناهی تأمل مدام بر تأمل به منظور فهم آگاهی از خود (نفس) اجتناب کنیم. هر عمل آگاهانهای ذاتاً خودآگاه است، هرچند به صورت ضمنی (یعنی غیرعقیدتی). به تعبیری، این امر نیز مسئولیت ما را مورد تأکید قرار میدهد. چنان که سارتر بر این نکته پای میفشارد که «ما عذر و بهانهای نداریم».
سارتر قبول دارد که تمایل معمول ما به این است که مسئولیتِ موقعیت خویش را منکر شویم یعنی دچار سوء باور شویم. این مسئله مخصوصاً در جوامعی صدق میکند که استثمار و ظلم فراگیر است، چنان که سارتر بعداً به بازشناسی آن میپردازد. در واقع او مدعی است که هستی و نیستی پژوهشی پدیدارشناسانه درباره افراد در درون یک جامعة از خود بیگانه است. اینگونه جوامع به خودفریبی درباره بیعدالتیهای ساختاری که اعمال ما حافظ آنها هستند پر و بال میدهند. در اینگونه موارد، حتی تأکید و اصرار ما بر حُسنباور ادعایی است که با سوء باور ادا میشود، زیرا مفروض میگیرد که ما میتوانیم حُسنباور داشته باشیم به همان طریقی که یک سنگ، سنگ است یعنی کاملاً با یکی شدن با خودمان و عاری بودن از مسئولیت، در صورتی که ما همواره بیش از خودمان هستیم و از این رو عذر و بهانهای نداریم. به عبارت دیگر، آگاهی زمانمندساز ما از آنچه هستیم همیشه آنقدر جلوتر است از چیزی که هستیم که سارتر میتواند ادعا کند هرچه بتوانیم باشیم، به نحو «نه ـ بودن» آن هستیم. همین شکاف ناشی از ورود آگاهی زمانمندساز در زندگیهای ماست که آزادی و زمینهسازی مسئولیتمان را توجیه میکند و همچنین منبع آن دلهره وجودی مشهور است که به آگاهی ضمنی ما از آزادی چونان امکان محضِ امکان دلالت میکند.
انتخاب و مسئولیت
عبداللهی در مقالهای با عنوان “تقدم وجود بر ماهیت از دیدگاه سارتر و هایدگر” در بسط دیدگاه سارتر مینویسد: انسان، نه تنها مسئول خود میباشد، بلکه مسئول همه است، زیرا این که میگوییم انسان آزاد است تا خود را انتخاب کند، در واقع با انتخابِ امری برای خود، آن را برای همه اختیار میکند. یعنی ما با اختیار خود اعلام میکنیم که تمام انسانها آن امر را باید انتخاب کنند. انتخاب، در عین حال، اثبات ارزش امر اختیار شده نیز هست، چرا که انسان، بدی را انتخاب نمیکند، آنچه ما انتخاب میکنیم همیشه خوب است. فرد نمیتواند از مسئولیت کلی انتخاب که بر شانههای او سنگینی میکند طفره رود؛ در نتیجه، انسان چون ارزشهای خود و قانون اخلاقی ویژه خود را میآفریند، مسئول است و نمیتواند مجوّزی برای انتخاب خودش، از غیر خود بگیرد، زیرا نه خدایی هست و نه ارزشهای متعالی و نه قانون اخلاقی کلّی.
سارتر در “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” میگوید: انتخاب در فلسفه ما با هوسرانی ارتباطی ندارد؛ چه اگر بپذیریم که من در برابر یک موقعیت (مثلاً اینکه موجودی هستم دارای احساسات جنسی و میتوانم یک سلسله ارتباط با جنس مخالف داشته باشم و میتوانم فرزندانی به وجود بیاورم) مجبورم روشی انتخاب کنم، و نیز اگر بپذیرم که در هر حال مسئولیت این انتخاب، که با اقدام به هر عملی تمام آدمیان در برابر آن ملتزم و موظف میشوند، به عهده من است (حتی اگر هیچ گونه ارزشی عقلی و ماقبل تجربی انتخاب مرا معین و مشخص نکند)، در نتیجه باید بپذیریم که چنین انتخابی، هیچ گونه رابطهای با هوسرانی ندارد. میتوان استدلال را ساده تر بیان کرد: میخواهم بدانم آیا آزادی من در هدایت غریزه جنسی کار را به هوسرانی میکشاند یا نه؟ پاسخ منفی است زیرا راست است که من در انتخاب آزادم اما مجبورم در برابر این غریزه عکس العملی نشان دهم و راهی برگزینم. بنابراین راه عدم تعهد، راه نفی، راه عدم انتخاب مسدود است و من موظفم از بین چند راه یکی را انتخاب کنم؛ همین امر در محدود کردن دامنه هوس بسیار مؤثر است. گذشته از این، میدانم هر راهی که انتخاب کنم، به سبب ارزش کلی آن و هم بدین سبب که گویی همه آدمیان چشم بر رفتار من دوختهاند و عمل من سرمشق دیگران خواهد شد، برای من مسئولیتآور است. پیداست که مسئولیت تا چه حد از هوسبازی میکاهد.
وقتی سارتر اسرار میورزد که آدمی باید دست به «انتخاب یعنی ابداع» بزند، منظورش صرفاً سرهم کردن چیزی نیست، بلکه به تصمیمگیری مسئولانه اشاره دارد که بر له یا علیه خود آزادی است. لذا وی در رَد نظر هایدگر میگوید: من «برای مردن، آزاد» (که هایدگرمیگوید) نیستم، بلکه موجود آزادی هستم که میمیرم. بعهده گرفتن مرگم را همچون حد پندار ناپذیری از ذهنیتم انتخاب میکنم، همانطور که آزاد بودنی را که توسط واقعیت آزادی دیگری محدود میشود، انتخاب میکنم.
توماس فلین مقوله انتخاب و مسئولیت را از نظر کییرکگور و سارتر اینگونه بیان میکند: احساس پشیمانی، مسئولیت و تعهد مقولاتی کاملاً اخلاقی هستند و نقش آنها پس از «جهش» یا تجربة «تغییر کیش» که عملی ناشی از انتخاب آزاد و در نتیجه فعلی متفرد است پیدا میشود. این «جهش» امری طبیعی نیست. کییرکگور ظاهراً معتقد است سراسر زندگی اکثر مردم در سپهر حسی سپری میشود. در هر حال بنا به استدلال او، فرد حسی از انتخابی که او را به خویشتن بودن قادر سازد ناتوان است. همانطور که قاضی ویلیام، یکی از شخصیتهای ابداعی دیگر کییرکگور به جوان حسّانیای که در کتاب “این/ یا” آن اصرار میورزد که زندگی فریب و تظاهری بیش نیست. قاضی در واقع این نظریة کلی اگزیستانسیالیستی را صورتبندی میکند که انتخاب و گزینش امری خویشتنساز و آزادیبخش است. قاضی با تمثیلی نسبتاً مناسب اظهار میکند:
به ناخدای روی کشتی در لحظهای که باید تغییر جهت دهد فکر کنید. شاید بتواند بگوید «من میتوانم این کار را انجام دهم یا آن کار را»؛ اما درصورتی که دریانورد نسبتاً خوبی نباشد، در آنِ واحد متوجه میشود که کشتی در هر حال دارد در مسیر معمول خود پیش میرود، و از این رو در این لحظه دیگر فرقی نمیکند که این کار را انجام دهد یا آن کار را. همین امر در مورد انسان نیز صادق است. اگر فراموش کند که مراقب حرکتش به جلو باشد، در نهایت لحظهای فرا میرسد که دیگر مسئله این/ یا آن مطرح نخواهد شد، نه به این دلیل که دست به گزینش زده است، بلکه به این خاطر که از اقدام به گزینش و انتخاب غافل شده است. یعنی به این میماند که دیگران بجای او دست به انتخاب زده باشند، چون او خویشتن خود را از کف داده است.
از این مطلب درسی اگزیستانسیالیستی میآموزیم که کل زندگی ما انتخابی مستمر است و عدم انتخاب نیز خود انتخابی محسوب میشود که به همان اندازه در برابرش مسئولیم. سارتر این موضوع را بیپرده چنین صورتبندی میکند که برای واقعیت انسانی [هستی انسان] وجود داشتن یعنی انتخاب کردن و انتخاب نکردن یعنی از وجود دست کشیدن. سارتر همچنین نسبت انتخاب با خودسازی کییرکگور را منعکس میکند وقتی که میافزاید برای واقعیت انسانی، بودن یعنی خود را برگزیدن.
دکتر اروین د.یالوم در اثرش “روان درمانی اگزیستانسیال” مینویسد: در همین لحظه که من در حال نوشتنم، در گوشه دیگری از جهان، انسانهای زیادی گرسنهاند. اگر سارتر بود میگفت من در برابر این گرسنگی مسئولم. البته من اعتراض میکردم: من نمیدانم آنجا چه خبر است و برای تغییر وضع اسفبار موجود، کار چندانی از دستم برنمیآید. ولی سارتر میگفت این منم که انتخاب کردهام بیخبر بمانم و به جای آنکه خود را درگیر این وضع اسفبار کنم، در این لحظه خاص، فقط بنویسم. میتوانم فراخوانی بدهم و اعانه جمع کنم یا از طریق ارتباطاتی که در اصحاب رسانه دارم، توجه همگان را به وضع موجود جلب کنم، ولی انتخاب کردهام آن را نادیده بگیرم. من در برابر آنچه میکنم و آنچه انتخاب میکنم که نادیده بگیرم، مسئولم. سارتر در اینجا مقصود اخلاقی ندارد: نمیگوید من باید رفتار متفاوتی داشته باشم، بلکه میگوید آنچه میکنم در حیطه مسئولیتم قرار دارد.
ارزشها و مسئولیت
ژان پل سارتر در اثرش”ادبیات چیست؟”با آوردن مثالی از مسئولیت، تعریفی از ارزش در مکتب اگزیستانسیالیسم ارائه میدهد. وی مینویسد: شما کاملاً آزادید که این کتاب را روی میز بگذارید. ولی اگر آن را بگشایید، مسئولیتش را برعهده گرفتهاید. زیرا آزادی نه در تمتع از کارکردِ آزادِ درونِ ذهن، بلکه در عملی آفریننده و ملزم به دستور دنیای بیرون آزموده میشود. این غایت مطلق، این دستور متعالی و عروج طلب که، در عین حال، آزادی به آن رضا میدهد و آن را به عهده خود میگیرد همان است که “ارزش” نامیده میشود. اثر هنری ارزش است زیرا که دعوت است.
سارتر نگران این مسئله است که تصور شود او در پی حمایت از هرج و مرج یا تشویق به انتخاب صرفاً خودسرانه ارزشها و هنجارهای اخلاقی است. استدلال او این است که انتخاب یکی از دو امر الف و ب به معنی اعلام ارزشمند بودن چیزی است که انتخاب کردهایم؛ (مثلاً اینکه الف از ب بهتر است) و اینکه «ممکن نیست چیزی برای ما خوب و خیر باشد، مگر آنکه برای همگان چنین باشد.» ، به این معنی که شخص با انتخاب یک ارزش، آن را برای همه انتخاب میکند. اگر من تصویری از خود رسم کنم و انتخاب کنم که چنان باشم، در حقیقت تصویری ایدئال از انسان به معنی حقیقی کلمه رسم کردهام. اگر آزادی خودم را میخواهم باید آزادی همه انسانهای دیگر را بخواهم. به عبارت دیگر، قضاوت درباره یک ارزش ذاتاً کلی است، البته نه به این معنی که افراد دیگر هم بالضروره با قضاوت من موافق باشند، بلکه به این معنی که تأکید بر یک ارزش به معنی تأکید بر آن به عنوان ارزشی برای همه است. بنابراین سارتر میتواند بگوید که او انتخاب غیرمسئولانه را تشویق نمیکند. زیرا «در انتخابِ ارزشها و تصمیم گرفتن برای هنجارهای اخلاقی، من مسئول خود و همهام.»
سارتر زیباترین سخنش را از لحاظ معنوی و اخلاقی چنین میگوید: من اخلاقی را که بر پایه مذهب، سنت، قراردادها و مفاهیم مجرد بنا شده باشد، قبول ندارم، من همان اخلاقی را که خودم میگویم و انسان انتخاب میکند، قبول دارم. وقتی که انسان، هر مقدسی را به عنوان مقدس انتخاب کرد، من آن را پایه اخلاقی میدانم. و در جای دیگر میگوید:من فقط به یک احساس احترام میگذارم و عملی را که با این احساس سرزند و انتخابی را که با این هدف به وسیله انسان انجام شود، عملی اخلاقی میدانم. کدام احساس؟ احساسی که هنگام اندیشیدن در انتخاب راه، تصمیم و عمل در انسان به وجود میآید؛ ملاک، این است که در این حالت اگر فکر کردیم و میل داشتیم که این عملی که ما انجام میدهیم- مفید یا مضر، خیر یا شر- قانون رایج شود و همه آن را انجام دهند و عمل فردی ما قانون عمومی باشد، این عمل، خیر مطلق و اخلاقی است؛ و اگر دلمان میخواهد فقط خود این کار را انجام دهیم و کسی متوجه نشود، و راضی نیستیم دیگران آن را انجام دهند و یک قانون رایج شود، آن عمل، شر مطلق و غیراخلاقی است.
کییرکگور نیز در این خصوص میگوید: هدف حرکت برای یک فرد وجودی، دستیابی به یک تصمیم و نوسازی آن است.» اندیشنده، با شکل دادن و نو ساختن خود در تصمیمگیریهای حساس، که به معنی تعهد درونی تام میباشند (به عنوان مثال، تصمیمگیری درباره شغل، ازدواج و ایمان)، واقعیت اخلاقی پایداری بخود میبخشد. «فرد در جریان خواستن به این شیوه، در جریان جسارت ورزیدن برای برداشتن یک گام مصمم در اوج شور ذهنی و با آگاهی کامل از مسئولیت جاودان فرد (که در توانایی هر انسانی است)، چیز دیگری درباره زندگی میآموزد، و میآموزد که زندگی چیز بکلی متفاوتی از پرداختن یک سال در میان به سرهم بندی یک دستگاه است.
در بحث زیبایی شناختی نیز چنین است: در فلسفه اگزیستانسیالیسم، عمل، ایجاد کننده واقعیت و حقیقت است؛ و بیعمل، اعتقاد و عدم اعتقاد به چیزی، مساوی است. بی عمل مؤمن بودن، مساوی است با کافر بودن. زیرا به قول “رگریه” (Regrille) یکی از منتقدین هنر اگزیستانسیالیسم: «هنرمندان بزرگ در آثاری که بوجود نیاوردهاند، با بیهنران مساویند». مثلاً فردوسی و مولوی که در بوجود آوردن شاهنامه و مثنوی، هنرمند و شاعرند، در آثاری که بوجود نیاوردهاند، با دیگران ـ حتی کسانی که از خواندن و نوشتن نیز عاجزند ـ مساویند، و این در ذهنیت ماست که چون در کار خلق و آفرینش هنری هم نیستند، ـ عمل نمیکنند ـ هنرمند و شاعرشان میخوانیم.
دکتر شریعتی در این مورد میگوید: آیا “علم” بخاطر خود علم است یا به عنوان وسیلهای در خدمت نیاز انسانها، تودههای مردم و جامعههای بشری؟ آیا کسی که توانست اثری پدید آرد که احساسی برانگیزد، و با عناصر کلام قطعه زیبایی بسازد، شاعر است؟ یا شاعر کسی است که تمامی قدرتهای بیان را به کار میگیرد، تا انسانها را در نیل به هدفها ـ و آگاهی بخشیدنشان به زندگی و احساس، و مسئولیتها و ناهنجاریهای سرگذشت و سرنوشتشان ـ یاری کند؟ کدام یک از اینها واقعیت است؟ از قول “نیچه” در یک جمله میگویم: “هنر برای هنر”، “علم برای علم” و “شعر برای شعر”، فریبی است برای پوشاندن “نعش بودن” هنرمند یا دانشمند و ـ آبرومندانه ـ جلوهدادن گریزَش از تعهد و مسئولیتهای اجتماعی!
فردی بودن مسئولیت
مضامینی مانند آزادی و اختیار و تصمیم و مسئولیت در نزد تمامی فیلسوفان وجودی به نحو بارزی با اهمیتاند. این موضوعات بنیان وجود شخصی آدمی را میسازند. اِعمال آزادی و توانایی به شکل دادن آینده است که انسان را از همة هستها یا کائنات دیگری که روی زمین میشناسیم متمایز میکند. از رهگذر تصمیمهای آزاد و مسئول است که انسان به گونهای اصیل خودش میشود.اصالت، یکی از ویژگیهای فرد اگزیستانسیالیست است. در واقع، فردیت وجودی و اصالت، ظاهراً مستلزم یکدیگرند. یعنی به تعبیر فلسفه اگزیستانسیالیسم، انسان به همان نسبت که فرد متولد میشود اصیل نیز زاده میشود. لذا حقیقتاً اصیل بودن یعنی تحقق فردیت خود و بالعکس. «فردیت» و «اصالتِ» وجودی هر دو واژههای به دست آوردنی هستند. شخصی که از انتخاب و گزینش سرباز میزند و به سیمایی صرف در میان جمعیت یا مهرهای ناچیز در دستگاه دیوانسالاری تبدیل شده توفیق اصیل شدن را از دست داده است. بنابراین میتوانیم شخصی را که زندگیاش را مطابق فرمان یا انتظار «همه» سپری میکند، غیراصیل توصیف کنیم.
کریستین هانس پدرسِن در اثرش با نام مفهوم عمل و مسئولیتپذیری در آخرین تفکرات هایدگر مینویسد: اغلب این اعتقاد را داریم که اگر کسی در قبال اعمالش مسئول باشد، برای تصمیمگیری انجام آن عمل، آرزوی انجام آن عمل و دیگر چیزها نیز مسئول است. لذا آن عمل بایستی از خود ریشه نشأت گرفته باشد و نمیتواند دستآورد هیچگونه نیروی خارجی باشد.اگزیستانسیالیسم به فلسفهای «فردگرا» معروف است. از نظر اگزیستانسیالیستها فرد بودن در جامعه تودهوار ما یک کامیابی است نه یک نقطة شروع. به علاوه، هریک از اگزیستانسیالیستها به شیوه خاص خود به این موضوع میپردازند. اما درونمایة زیربنایی آن این است که جامعة امروز از فردگرایی دور شده و به سمت انطباق گرایش یافته است. از این جهت است که کییرکگور برای این جماعت از واژه «عوام الناس» استفاده میکند، نیچه به طرز زنندهای از «گلّه» سخن میگوید، هایدگر از «انسان منتشر»، و سارتر از «یکی [چون همه]». در هر مورد، مراد اندیشیدن، عمل کردن، لباس پوشیدن، صحبت کردن و غیره است آنچنان که «دیگران» میکنند. در داستان کوتاه لئو تولستوی با عنوان مرگ ایوان ایلیچ، راوی که با جامعه همرنگ و از لحاظ اجتماعی جاهطلب است مدام به رفتار «متناسب» اشاره میکند، تا آنجا که از عبارت فرانسوی متناسب “comme il faut” که مورد توجه افراد طبقه بالاتر جامعه است استفاده میکند. به این اعتبار، فرد شدن وظیفهای است که باید متقبل شد و بر حفظ آن پای فشرد اما شاید هرگز نتوان بطور دائم به آن دست یافت.
فردریک کاپلستون در زمینه فرد شدن در تفکر اگزیستانسیالیستی مینویسد: هر انسانی البته به یک معنا فردی است جدا از همه کسان و چیزهای دیگر و فرد میماند. در این معنا از فردیّت حتی اعضای یک غوغای برآشفته نیز فردند. در عین حال به یک معنی فردیّتِ اعضای چنین غوغایی در یک آگاهی همگانی فرو میرود. غوغا در چنگ یک حالت عاطفی همگانی است و این واقعیت را همه میدانند که غوغا دست به کارهایی تواند زد که هیچگاه اعضای آن در مقام فرد درست همان کارها را نمیتوانند کرد. و در ادامه با آوردن مثالی میگوید:
گیریم که اندیشههای مرا پیشاپیش آنچه مردم «میاندیشند» و واکنشهای عاطفی مرا آنچه «مردم حس میکنند» و کردارهای مرا عرف اجتماعی پیرامونم معین کند. تا آنجا که وضع من چنین است میتوان گفت که اندیشه و احساس و کردار من همچون «یکی از مردم» است؛ یعنی همچون عضوی از یک جمعیت بیشخصیت، نه همچون یک فرد معیّن. و اما، چون از این، باصطلاح، بینام و نشانی خویش آگاه شوم و آغاز به ساختن و پرداختن اصول رفتار خویش کنم و استوار برحسب آنها عمل کنم، اگرچه معنای آن عمل کردن درست در جهت خلاف شیوه عرفی عمل در محیط اجتماعی پیرامون من است، به یک معنا میتوان گفت که من فردتر شدهام، اگرچه به معنای دیگر همچنان همان فردم که بودم نه بیشتر و نه کمتر. این بحث ما را در فهم این گفته کییرکگور یاری میکند که میگوید: هر خیل ـ نه این یا آن خیل، نه این خیلی که اکنون هست یا آن که روزگاری بوده است، نه خیلی از مردم فرودست یا مردم فرادست، از توانگران یا تهیدستان، و جز آنها ـ در ذات خود بیحقیقت است، به این دلیل که فرد را بیحیا و بیمسئولیت میکند، یا دست کم با فروکاستن وی به جزئی از یک کل حس مسئولیت را در او ضعیف میکند.
لذا کییرکگور فرد را مقولة اصلی فلسفهاش ساخت و هم او و هم اخلافش تأکید کردهاند که فرد هنگامی که با تصمیمهایی روبهرو میشود که وجود در برابر او قرار داده است مسئولیتی انتقالناپذیر را بر دوش گرفته است. بیشک این فیلسوفان توجه ما را به چیزی جلب کردهاند که برای وجود داشتن به عنوان هستی انسانی کاملاً بنیادی است. هر شخصی باید در موقعیت فرید خودش تصمیم بگیرد و او باید خودش را مسئول تصمیمش بشمارد. جنبههایی از وجود هست که اساساً در تنهایی صورت میگیرد. مواجه شدن با مرگ مثال بارز تجربه در تنهایی است.کییرکگور، برای بسیاری الگویی فراهم کرد که از آن پیروی کردند. تفکر او استفاده اندکی برای «انبوه» یا «خلق» دارد و در حقیقت آنان نیز در طول زندگیش با او همدلی اندکی داشتند. «انبوه، در خود مفهومش، عاری از حقیقت است و آن به دلیل این واقعیت است که انبوه فرد را کاملاً لجوج و غیرمسئول میسازد یا دستکم با ناچیز گرداندن او درک او را از مسئولیت ضعیف میکند.» با این که ندامت و مسئولیت کمّیپذیر یا تقسیمپذیر نیست، در میان انبوه از این امور بدینگونه بحث میشود، و این بدان معناست که در واقع آنها حذف شوند. قدرتی که توده انبوه بر فرد دارد از راه ارعاب است.
از این رو کییرکگور میگوید: یک شهسوار ایمان مطلقاً نمیتواند دیگری را یاری کند. یا فرد با پذیرش بار پارادوکس شهسوار ایمان میشود، یا هرگز شهسوار ایمان نخواهد شد. در این وادیها همراهی مطلقاً نامتصور است. فقط خود فرد است که میتواند هر تبیین دقیقتری از ماجرای اسحاق برای خود فراهم کند. و اگر هم به طور کلی تبیین این ماجرا به قدر کافی میسر باشد، باز هم فرد هرگز نمیتواند به وسیله دیگران از حقانیت این تبیین اطمینان حاصل کند بلکه باید حقانیت آن را خودش به مثابه فرد پیدا کند. پس حتی اگر کسی چندان بزدل و فرومایه باشد که بخواهد به مسئولیت دیگران شهسوار شود هرگز موفق نخواهد شد. زیرا فرد فقط به مثابه فرد، شهسوار ایمان خواهد شد، و بزرگی این شهسواری، که من آن را به خوبی میفهمم بیآنکه در این جرگه وارد شوم، زیرا جرأت آن را ندارم، در همین است، اما هراسناکی آن، که آن را حتی بهتر میفهمم، نیز در همین است.
هستی، برای کییرکگور مقولهای است مربوط به فرد آزاد. هستی داشتن، به معنایی که او آن را به کار میبرد، به معنای تحقق بخشیدن به خویش از راه گزینش آزادانه میان گزینهها با در گرو نهادن خویش است. بنابراین، هستی داشتن یعنی هرچه بیشتر فرد شدن و هرچه کمتر به گروه تعلق داشتن. میتوان گفت که معنای آن بر گذشتن از کلیت به سود فردیّت است.هایدگر بشر را به دلیل خاصی dasein ]دازاین، آنجا- بود[ نامید (و واژه «من»، «فرد»، «ایگو» یا «انسان» را برای او به کار نبرد): میخواست همواره بر ماهیت دوگانه هستی انسان تأکید کند. بشر «آنجا» (da) هست، ولی در عین حال اوست که اساس آنچه را که آنجاست، تعیین میکند. ایگو دو معنا در یک واژه است: هم ایگوی تجربی (ایگوی عینی، چیزی که «آنجا»ست، چیزی در جهان)ست و هم ایگوی بَرشونده (برپاکننده) که خود و جهان را بنیان میگذارد (به این معنا که در برابرشان مسئول است). مسئولیتی که این گونه توصیف میشود، ارتباطی جدایی ناپذیر با آزادی دارد. در صورتی که انسان به شیوههای مختلف در برپایی جهان آزاد نباشد، مسئولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادناپذیر است؛ همه چیز میتوانست به شکلی متفاوت آفریده شود.
پدرسِن در مورد تفکر هایدگر در این خصوص مینویسد: در هستی و زمان هایدگر، زمانی که عملکردمان صحیح است، اعمالمان کاملاً در اراده شخصی خودمان پایه گذاری شده است، حال آنکه در طی یک عملکرد ناصحیح ما به اعمالمان این اجازه را میدهیم تا توسط هنجارهای اجتماعی متداول تعیین شوند. فلذا ما زمانی که عملی را به درستی انجام میدهیم، مسئول آن هستیم، اما زمانی که عملی را به نادرستی انجام میدهیم هیچ گونه مسئولیتی در قبال آن نخواهیم داشت.و در ادامه میآورد: هنگامی که ما راجع به معنی مقصر بودن بحث میکنیم هایدگر در هستی و زمان خاطر نشان میکند که: مقصر بودن، مفهوم مسئول بودن برای خطا را نیز میدهد که آن معنا علت آن خطا یا خالق(فاعل) خطا بودن و یا حتی بهترین فرصت ممکن برای خطا را در بر میگیرد.
و در پایان همین فصل چنین مینویسد: لذا از نظر هایدگر دو فرق بزرگ مابین عملکرد صحیح و ناصحیح وجود دارد. اولین تمایز این است که ما هنگامی که به درستی عملی را انجام میدهیم، پس مسئول آن هستیم در صورتیکه زمانی که عملی را به نادرستی انجام میدهیم، در قبال آن عمل مسئول نخواهیم بود. زمانی مسئول اعمالمان هستیم که آن اعمال از درون خودمان ریشه گرفته باشند یعنی توسط عوامل دیگر تعیین نشده باشند.دومین تمایز بین اعمال صحیح و ناصحیح این است که هنگامیکه عملی را به طور صحیح انجام میدهیم ساختار هستی(وجود) خود را برای خودمان در مسیری مناسب آشکار میکنیم. که در این صورت به شکل خاصی از خودآگاهی میرسیم. سارتر میگوید: فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسئول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهیهایش هم مسئولیت دارد.
گفته سارتر که «تو زندگانی خود هستی» ـ با دنبالة آن که «زندگانی تو چیزی جز جمع اعمال تو نیست» ـ بیان یک مرد اخلاق است که ما را هشدار باش میدهد که چون حساب نهایی زندگی هر فردی رسیدگی شود، از مسئولیت آنچه که آن فرد انجام داده و آنچه که ناکرده باقی گذاشته است، گریز نیست. ما نمیتوانیم با توسل به اینکه ممکن بود چنین و چنان شود، خود را تسلی دهیم. امکاناتی که تحقق نیافتهاند تهی و غیرواقعی هستند.لذا سارتر در “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” با ذکر اینکه بشر مسئولیت کلی دارد مینویسد: اگر به راستی وجود مقدم بر ماهیت است، پس بشر مسئول وجود خویش است. بدین گونه، نخستین کوشش اگزیستانسیالیسم آن است که فرد بشری را مالک و صاحب اختیار آنچه هست قرار دهد و مسئولیت کامل وجود او را بر خود او مستقر کند.
اجتماعی بودن مسئولیت
انسانها با پذیرش محدودیتهای این عالم تلاش میکنند با درک فردیت و مسئولیتپذیری خود به زندگی اصیل برسند. برای این کار باید نخست به درکی از هستی خود و مسئولیتپذیری رسید. به گفته سارتر وقتی یک اگزیستانسیالیست میگوید انسان مسئول خودش است منظور او این نیست که او تنها مسئول فرد خودش است بلکه او مسئول همۀ انسانهاست.وجود داشتن بیرون شدن از خود و در کنار دیگر باشندگان ایستادن است. انسان هیچگاه خلوتگزین و فاعلی دربسته به روی خود و باشندهای مستغنی به ذات و محصور در خویش نبوده که سپس قادر به ایجاد روابط با عالم یا با دیگر فاعلها شود. او از همان ابتدا از خودش بیرون میآید و در میان اشیاء و دیگر اشخاص برپا میایستد. ما میتوانیم بگوییم که او فقط به این دلیل هست که در این روابط قرار میگیرد.
سارتر میگوید: زجرِ انتخاب از این امر واقع برمیخیزد که من در انجام دادن انتخابم فقط با خودم عهد نمیبندم، بلکه به طرزی خاص با همة نوع بشر عهد میبندم. «فیلسوف وجودی بیپردهپوشی بیان میکند که انسان در زجر است. مقصود او این است که: وقتی انسان خودش را به چیزی متعهد میکند، کاملاً تشخیص میدهد که او فقط آنچه را خواهد شد انتخاب نمیکند، بلکه او بدین وسیله در عین حال تصمیمی قانونگذارانه برای کلّ نوع بشر میگیرد ـ در چنین لحظهای انسان نمیتواند از حسّ مسئولیت کامل و عمیق بگریزد.» این مسئولیت زجرآمیز بیدرنگ این پرسش را مطرح میکند که آیا مفهوم یا صورت انسانی که من برای خودم انتخاب میکنم آنگونه انسانی است که من میتوانم برای همه انتخاب کنم. این حسّ مسئولیت ظاهراً برخی انتخابهای دیگر را طرد خواهد کرد، مانند انتخاب خودپرستی، مطلقاً بیشفقت بودن یا شاید انتخاب فاشیست بودن. زیرا مسلماً من نمیتوانم در چنین انتخابهایی خودم را مسئولانه انتخاب کرده باشم. فلذا سارتر میگوید: در آن لحظه که من احساس میکنم که آزادیام بطور تفکیک ناپذیری وابسته به آزادی همه مردمان دیگر است نمیتوان از من توقع داشت که آن را برای صحّه بر بردگی برخی از آنها بکار برم.
سارتر در 29 اکتبر 1945 سخنرانی عمومیای با عنوان «آیا اگزیستانسیالیسم نوعی انسانباوری است؟» ایراد نمود که طولی نکشید به بیانیه جنبش اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. در قسمتی از این سخنرانی سارتر این پرسش را به چالش میگیرد که هر فردِ عاملی باید با خودش بگوید: «آیا من کسی هستم که حق دارد به گونهای عمل کند که بشریت خودش را با اعمال من تنظیم کند؟» این بحث ظاهراً نوعی مفهوم مسئولیت برای شخص دیگر و حتی برای جامعه به عنوان یک کل را در بر داشت.وی در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر مینویسد: هنگامی که ما میگوییم بشر مسئول وجود خویش است، منظور این نیست که بگوییم آدمی مسئول فردیت خاص خود است، بلکه میگوییم هر فردی مسئول تمام افراد بشر است.
در انتخاب ماهیت خودمان ما ماهیت کل انسانها را انتخاب میکنیم. بنابراین باید عملی را انتخاب کنیم که دوست داریم همه انسانها آنگونه عمل کنند. عملی که انتخاب میکنم تنها تحت شرایط، تمایلات و اهداف خاص من نیست. اینگونه عمل کردن درواقع عمل کردن از روی «ایمان بد» است، یعنی عمل کردن تنها بر اساس تصویری که از نمایشگر درونی خودمان داریم. یکی از عوامل موثر در عملی که انتخاب میکنم این است که با دیگر فاعلهای آزاد در آن عمل شریکم. درواقع هریک از ما آدمیان با آفریدن ماهیت خود آنگونه که میخواهیم باشیم، تصویری از بشر میسازیم که به طور کلی باید چنان باشد. هر عملی که انجام میدهیم درواقع تایید ارزش آن نیز هست؛ زیرا ما هرگز بدی را نمیتوانیم انتخاب کنیم. هیچ چیزی برای ما خوب نمیتواند باشد مگر اینکه برای همگان خوب باشد. به همین دلیل هم اگزیستانسیالیتها میگویند مسئولیت ما بسیار عظیمتر از آن است که میپنداریم. ما مسئول همۀ بشریت هستیم. مفهومی چون دلهره/اضطراب نیز از چنین مسئولیت عظیمی ناشی میشود. ما همچون قانونگذارانی هستیم که با انتخاب شخص خود جامعه بشری را انتخاب میکنیم. کار جهان چنان است که گویی تمام آدمیان چشم بر رفتار هر یک از ما دوختهاند. بنابراین من باید همانگونه انتخاب کنم که دیگران انتخاب میکنند. با این حساب، برای آزاد بودن لازم است «قاعدۀ زرین» را مدّنظر داشته باشم، یعنی به گونهای عمل کنم که انتظار دارم دیگران عمل کنند. لذا سارتر در “ادبیات چیست؟” مینویسد: و اما منِ خواننده، اگر دنیایی بیدادگر بیافرینم و آن را در هستی نگه دارم، نمیتوانم کاری کنم که مسئول آن نباشم؛ و همه هنر نویسنده در این است که مرا وادارد تا آنچه را او آشکار میکند من خلق کنم و بنابراین حیثیت خود را در گروِ آن بگذارم. ما دوتنه بار مسئولیت جهان را به دوش میکشیم.
هایدگر در “هستی و زمان” میگوید: آدمی خود به دیگران تعلق دارد و سلطة آنان را استوار میدارد. «دیگران»، که آدمی چنین مینامدشان تا مگر تعلق ذاتی خود را به آنان بر خود پوشیده دارد، آنانی هستند که در با یکدیگر بودنِ هرروزینه بدواً و غالباً «آن جا هستند». این “که” نه این کس است نه آن کس. این “که” نه خود است، نه بعضی کسان و نه مجموعة همه. این «که» آنی است که خنثاست؛ همگنان است. در بهرهگیری از وسایل نقلیه همگانی، و در استفاده از خدمات اطلاعرسانی (روزنامه) دیگران همه مانندة همند. این با یکدیگر بودن دازاینِ خاصِ هر کس را چنان در نوع هستی «دیگران» مستحیل میگرداند که در حقیقت پیدایی و تفاوت دیگران را هر دم افزونتر از پیش محو و ناپیدا میسازد. در این ناچشمگیری و عدم قطعیت است که دیکتاتوری حقیقی همگنان پرده از چهره برمیدارد. لذت و شادی ما به سان لذت و شادی همگنان است. ما میبینیم، میخوانیم و درباره ادبیات و هنر داوری میکنیم به همان سان که همگنان میبیند و داوری میکند؛ اما همچنین ما در رویارویی با «تودهای عظیم» پس میکشیم به همان سان که همگنان پس میکشد. ما «برآشوبنده» مییابیم آنچه را همگنان برآشوبندهاش مییابد. همگنان اگرچه نه چیزی معین است و نه در جمله یک مجموعه است، نوع هستی هرروزینگی را مقرر میدارد.
از هر طرف که رویم، «همگنان» آنجاست، اما به چنان طریقی که هرگاه دازاین بر عزمی پا میفشارد، بیصدا و دزدانه از صحنه بیرون خزیده است. با این همه، از آنجا که همگنان هر داوری و عزمی را از آن خود جا میزند، بار پاسخگویی و مسئولیت را از دوش این یا آن دازاین برمیدارد. همگنان گویی از عهده آن برمیآید که «آدمیان» را مدام بر آن دارد که به آن استناد کنند. همگنان میتواند در غایتِ سهولت مسئول همه چیز گردد، زیرا او نه آن کسی است که بر سر پیمان بودن درباره چیزی بر وی لازم باشد. درباره همگنان میتوان گفت که این او «بود» و در عین حال «هیچ کس» نبود. در هرروزینگی دازاین اغلب چیزها از جانب آنی رخ میدهد که دربارهاش باید گفت: «او هیچ کس نبود.»
بدین سان همگنان این یا آن دازاینِ خاص را در هرروزینگیشان سبکبار میکند. اما قضیه به همینجا ختم نمیشود؛ تا آنجا که دازاین را گرایشی به آسانگیری و آسانسازی است، همگنان با رهانیدن دازاین فعلی از بارِ هستی آن دازاین را با تمایلاتش همساز میسازد، و چون همگنان با رهانیدن این یا آن دازاین دائماً او را موافق و همساز میگرداند، خواجگی و سلطة سختسر خود را ماندگار و متصلب میسازد.هرکس، دیگری است و هیچ کس خودش نیست. این همگنان که پاسخ به پرسش در باب که بودن دازاین هرروزینه را در چنته دارد، آن هیچکس است که هر دازاینی در ضمنِ در میان دیگران بودنش هماره پیشاپیش خود را به آن واگذار کرده است.برخلاف آنچه بسیاری در انتقاد به مفهوم اصالت هایدگری گفتهاند که او اصالت را امری فردی شناخته، باید گفت که به نظر او اصالت به هیچ رو محدود به امور شخصی نیست. یاری دادن به دیگران است تا آنها نیز روی پای خود بایستند، و خود را از وابستگی خلاص کنند. روی پای خود ایستادن، به این معنا، تیمار است.
یاسپرس میگوید: من میخواهم که هرکس دیگری آن چیزی باشد که من میکوشم باشم، میخواهم که او بگونهای صادقانه و بگونهای حقیقی خودش باشد. مارسل، نشاط زندگی را مرتبط با احساس فردیتی میبیند که از ریشه داشتن در محیطی عینی و ملموس جدایی ناپذیر است.مارسل برخلاف دکارت هرگز اعتقاد ندارد که تفکر با «من هستم» آغاز شود؛ بلکه او معتقد است که فلسفه با «ما هستیم» آغاز میشود: با [co-esseباهم بودن] نه با [esseبودن]. از دیدگاه او فرد را نمیتوان به صورت منفک و جدا از ارتباطهایش لحاظ کرد بلکه این ارتباطها هستند که هستی را میآفرینند.
انسان از منظر مارسل نمیتواند بین خود و افراد دیگر مرز روشن و دقیقی را مشخص سازد. این مسأله از آن روست که آدمی نمیتواند بین خود و جسمش مرز مشخص کند. او میگوید انسان تنها دررابطه با دیگران وجود دارد و بنابر این هویت ما از وجود فردی ما فراتر میرود و چنانکه گذشت زندگیمان تحقق طرحی میشود که از خویشتن ما فراتر رفتهاست.دیدگاه مارسل را در مورد دیگران میتوان در سرلوحهای که وی بخش دوم “یادداشتهای روزانة مابعدالطبیعی” را با آن آغاز میکند پیدا کرد. در آنجا این چند سطر را از ای. ام. فورستررماننویس نقل میکند: زندگی خصوصی است که آیینه بینش ما را در برابر بیکرانگی هستی نگاه میدارد؛ معاشرت شخصی، و فقط معاشرت شخصی، است که حتی به شخصیتی فراتر از بینش روزمره ما اشاره دارد. دکتر شریعتی در بسط فردگراییِ منتج به اجتماعی شدن از منظر مکتب اگزیستانسیالیسم چنین مینویسد:
هرکسی در موقعی که هر عملی را انجام میدهد و هر روشی را پیشه میسازد، ولو فقط مربوط به سرنوشت مشخص خودش باشد (مثلاً میخواهد غذا بخورد، میخواهد غذا بسازد، میخواهد ازدواج کند، میخواهد خانه بسازد؛ این کارها کاملاً مشخص است که اجتماعی نیست)، در همین موقع همواره باید خودش و این عملش را مورد قضاوت قرار دهد که: آیا دلش میخواهد که این عمل، سرمشق عمومی و قانون کلی شود و همه مردم از این قانون تبعیت کنند یا نه، این فقط یک زرنگی است که خودش کرده و دلش نمیخواهد دیگران بفهمند و دنبال این کار باشند! در این صورت هیچ کس نیست که احساس کند که در جامعه، یک عمل فردی را انجام میدهد، بلکه همه احساس میکنند که وقتی یک عمل- حتی شخصی- انجام میدهند، باید یک سرمشق کلی و عمومی باشد. در نتیجه هر کس در هر مرحله از زندگیاش فرد نیست، بلکه مسئول جمع است.
مسئول کدام جمع؟ مسئول همه انسانها؛ زیرا در آن موقعی که عمل خوب را انجام میدهد، دلش میخواهد که انسانها همه آن عمل خوب را انجام دهند. بنابراین هرکس در زندگی، حتی زندگی خصوصی، و در روشی که انتخاب میکند – روشهای روزمره- و در هر احساسی که دارد، یک عمل فردی مجزا از انسان و جامعه انجام نمیدهد. بلکه انسان همواره در زندگی نمونه ساز، سرمشق ساز و قانون گزار همه انسانهاست. هر کس مقتدا و امام همه انسانهاست.بنابراین دلهره در این حد به جان هر فردی از انسانها میریزد؛ که او نه مسئول تنها سرنوشت خودش است (دلهره و اضطرابش تنها ناشی از سرنوشت و مسئولیت زندگی خودش نیست)، بلکه در هر عملی که روزمره و حتی خصوصی انجام میدهد، خود را مسئول سرنوشت همه انسانها میداند. در این جا یک روح کلی بزرگ انسانی را میبینیم که در هر فرد انسان وجود دارد و هر انسانی حتی در خصوصیترین و با اهمیتترین حالات روحی و اعمال فردیاش مسئولیت سرنوشت بشریت را بر عهده داد.کسی که مسئولیت سرنوشت بشر را بر عهده دارد و کسی که معتقد است عملش سرمشق همه است و همه از آن تبعیت میکنند، معمولاً در هر قدمی که برمیدارد، این دلهره را دارد که: آیا این بهترین قدم بود؟
لذا سارتر در “اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم” مینویسد: انسان از وجود خود جدا نیست اما با وجود خودش او را تحت تأثیر قرار میدهد و او را از خود می راند در اضطرابها و در بیایمانیها همیشه با خودش در نبرد است معهذا مجبور است خود را بسازد اما نه در تنهایی بلکه باید بتواند خود را در برابر دیگران بسازد.بدون تردید من در مقابل آنچه که وجودم را تشکیل میدهد خود را ظاهر میکنم و این (من) هستم که به تنهایی در هر چیز تصمیم میگیرم یا چیزی را رد میکنم و بدون تردید هستی من به وسیله خودم بوجود آمده و هیچکس در کاری که میکنم در برابر من مسئولیت ندارد اما این مسائل مبهم هرچه باشد نباید ما را از دیگران جدا کند. بنابراین تردیدی نیست که من خودم را باید بسازم اما باید در بین دیگران خود را بسازم و اگر کسی در این مورد تردید داشته باشد از دیوانگی است.کامو نیز با جملهای در رمان معروف خود “طاعون” که در آن جامعهای بیمار را به تصویر کشیدهاست، بر این مدعا صحه میگذارد: به تنهایی شادکام بودن میتواند شرمآور باشد.
هستی، نیستی و مسئولیت
فلسفه وجودی ضرورتاً فلسفهای بدبینانه نیست، بلکه طرفداران آن در تصدیق اختلال وجود انسان واقعگرایانه رفتار کردهاند. وجود داشتن فرا افکندن خود در آینده است. اما همواره فقدان یا بیتناسبی میان خودِ فرا افکنده شده و آن خودی که در آنجا بالفعل میایستد وجود دارد. این انقطاع در وجود از کییرکگور تا ریکور مورد توجه بوده است. این انقطاع را میتوانیم تَرَک یا تقصیر بنامیم، نه به معنای تقصیری که مستوجب ملامت است و نه به معنای تَرَکی که در زمینشناسی مورد نظر زمینشناسان است، به عبارت دیگر، بیان گسست یا انقطاعی ریشهای منظور است. این شکاف میان وجود و ماهیت یا میان واقعبودگی و امکان، یا میان خودِ ماهوی و خودی است که فرا افکنده میشود. اما این نوع تَرَک هنوز تَرَکی اخلاقی نیست، بلکه بیشتر آن نوع از هستی متناهی است که اخلاق را ممکن میسازد. این مورد مشابه با مفهوم مورد نظر هایدگر از سقوط است. او مراقب است تا توضیح دهد که این امکانی هستیشناختی است و او نمیخواهد حُکمی هستانی/ ontical دربارة وضع بالفعل انسان صادر کند. انسان چنان ساخته شده است که در امکان سقوط قرار میگیرد، به عبارت دیگر، امکان بیتناسبی یا ناکامی در رسیدن به حد عظمت امکانش. نیچه از این تَرَک یا نقص در نحوة قوام گرفتن انسان(این واقعیت که او ناتمام است)، نیک آگاه بود و این نقص به همان اندازه که مایة خُسران انسان میشود مبنای امکان پیشرفت او به سوی ابرانسان نیز میشود.
یاسپرس نیز میگوید: هستی حریم مقدسی است که من از آنجا آزادانه به سوی خویش پیش میروم. بنابراین در میان فیلسوفان وجودی چیزی شبیه به برداشتی تراژیک از تقصیر وجود دارد. انسان از همان طریقی که به منزلة باشندة متناهی و نیز آزاد قوام میگیرد در امکان تقصیر قرار میگیرد و «ارتفاع» او ظاهراً از «سقوط» او جداییناپذیر است. در تفکر هایدگر خود مفهوم تقصیر معنایی غریب و ماقبل اخلاقی و هستیشناختی میگیرد. در آلمانی، کلمه Schuld هم میتواند معنای «تقصیر» و هم میتواند معنای «دَین» بدهد. هایدگر در تأویل و تفسیرش از تقصیر تا اندازة بسیاری مفهوم Schuld را به معنای دَین یا فقدان به کار میبرد. انسان در خود هستیاش موصوف به صفت نیستی یا فقدان هستی است و بر اساس این نیستی است که او بایست مسئولیت هستیاش را بر عهده گیرد.
منبع
مقیمی عراقی ،محمود(1391)، تبیین مبانی انسان شناختی مفهوم مسئولیت پذیری، پایان نامه کارشناسی ارشد، فلسفه تعلیم و تربیت، دانشگاه آزاد اسلامي
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید