مبانی فلسفی لیبرالیسم
جهان شناسی
جهان شناسی در هر مکتب از این روی پر اهمیت و مهم میباشد که به تبیین چیستی جهان و جایگاه عناصر موجود در جهان میپردازد. با تبیینی که جهان شناسی هر یک از مکاتب به دست میدهد، میتوان دانست که جهان چیست، چگونه به وجود آمده، آیا ایجادش تصادفی بوده یا کسی آن را آفریده، آیا این جهان واقعیت است یا تصویری است از خیالیا حس آدمی. علاوه بر این با شناخت جهان شناسی مکاتب میتوان رویکرد و پاسخ آنها را نسبت به سؤالهایی از قبیل اینکه انسان چیست، وجودش از چه ابعادی تشکیلشده، آیا او هویتی از پیش تعیینشده دارد یا خود باید به ساختن هویت خویش بپردازد، انسان چه شأنیتی در جهان دارد، فانی است یا جاوید، آیا زندگانی او با مرگ پایان میپذیرد یا پس از مرگ زندگی او ادامه دارد، آیا انسان میتواند به شناسایی جهان اطرافش بپردازد، اگر میتواند از چه راهی باید به این شناخت برسد، آیا ارزشهایی بیرون از انسان وجود دارد یا انسان خود باید به ارزش آفرینی بپردازد و به عبارت دیگر آیا ارزشها با واقعیات بیگانگی دارند یا با یکدیگر ارتباط دارند؟ و صدها سؤال دیگر که به واسطۀ پاسخ مکاتب مختلف به آنها جریان زندگی انسانها متفاوت خواهد بود.
لیبرالیسم نیز به عنوان یک مکتب، با توجه به دیدگاهی که در مورد جهان دارد، پاسخهای خاصی به سؤالات مختلف در زمینههای انسانشناسی، معرفتشناسی و ارزش شناسی میدهد .
نگارنده در مطالعۀ منابع متعدد مربوط به لیبرالیسم، تعریفی منسجم و دقیق از جهانبینی این مکتب نیافت؛ اما با مطالعۀ همین مطالب نیز میتوان به تفسیری در این مورد رسید. با بررسی منابع مرتبط این نتیجه به دست آمد که جهانبینی لیبرالیسم در شمار جهانبینیهای مادی قرار میگیرد، به گونهای که این مکتب قائل به وجود امور مجرد نیست و امور را به دو دستۀ مجرد و مادی منقسم نمیداند. بلکه اعتقاد بر این است که امور مادی وجود دارند و واقعی میباشند. بر این اساس امور ماوراء طبیعی همچون فرشتگان، وحی، روح و غیره بیمعنی و غیر واقعی هستند. از نظر این مکتب، زندگی انسان محدود به فاصلۀ تولد تا مرگ است و جهانی دیگری وجود ندارد که زندگی در آنجا جاری و ساری باشد. بر اساس جهانبینی مادی، وجود خداوند نیز معنی خاص خود را مییابد. خداوند در جهانبینی لیبرالیسم محور هستی نیست و تلاشهایی که برای اثبات خدا انجام میگیرد، غیرمعقول، غیرقابل تصدیق و حتی بیمعنی است. لیبرالیسم معتقد است که نمیتوان وجود خدا را اثبات کرد، چرا که از نظر این مکتب هر معرفتی قابل شک کردن است و معرفت یقینی وجود ندارد. در واقع در جهانبینی مادی، بر اساس این اعتقاد که امور مجرد وجود ندارند، خداوند نیز پدیدهای این دنیایی، غیر مجرد و طبیعی است؛ به عبارت دیگر، در این جهانبینی، خدا یک واژۀ توصیفی نیست بلکه صرفاً دارای نقشهای ظریف روانشناسانه، اخلاقی، اجتماعی و وجودی در تجربۀ انسانی است. در جهانبینی لیبرالیسم رابطۀ طبیعت و خداوند چنین است که خداوند طبیعت را آفرید تا خود را از طریق آن در نظر انسانها متجلی سازد. در نتیجه شناخت قانونهای طبیعی همان راهی است که به کشف ارادۀ الهی میانجامد؛ یعنی افراد به جای تلاش در جهت فهم متون مقدس یا از راه تأمل در گفتههای پیامبران، بر این بودندتا با بررسی مستقیم جهان، قانونهای طبیعی را بفهمند .بر این اساس، انسانی که از دریچۀ لیبرالیسم به جهان مینگرد، ارزشها و مجرای کسب معرفتش تحت تأثیر جهانبینی مادی خواهد بود. برای فهم دقیق این تأثیر و مبانی متأثر از جهانبینی لیبرالیسم به بررسی مبانی انسانشناسی، ارزش شناسی و معرفتشناسی این مکتب میپردازیم.
انسانشناسی
در انسانشناسی لیبرالیسم دو مفهوم بسیار مهم وجود دارد که برای روشن شدن تعریف انسان و جایگاه او در اندیشۀ لیبرالیسم باید به صورت دقیق بررسی شوند؛ نخست فردگرایی و دو انسانگرایی. البته باید به این نکتۀ مهم توجه کرد که فردگرایی مفهومی است که انسانگرایی در آن ریشه دارد و برای واکاوی آن باید ابتدا فردگرایی را بررسی نمود. علاوه بر این، اهمیت مفهومی چون فردگرایی تا بدان جاست که ردپای آن را حتی در یکایک ارزشهای لیبرالیسم به شکل پر رنگی میتوان دید.
فردگرایی
نظریهپردازان زیادی در رابطه با فردگرایی نظر دادهاند که برای روشنتر شدن این موضوع به مروری بر نظرات آنها خواهیم داشت.
به اعتقاد بوردو ، فردباوری لیبرالی ارزش مطلق هستی فردی را مطرح میکند. از نظر وی فردگرایی اعتقادی است که جریانهای فکری بسیار گوناگونی به آن پیوستند و همگی در روند تحولی طولانی در استوار گرداندنش سهیم شدند؛ جریان مسیحی که با بنیاد نهادن دین بر رستگاری جانهای فردی، والاترین ارزش را ناگزیر در خود انسان مشاهده میکند، جریان اصلاح دینی که علیرغم خوار شمردن انسان در آگاهی به حقارت خویش، با برقراری رابطۀ بی میانجی میان خلق و مخلوق، انسان را در موضع – هر چند نابرابر- هم سخنی با الوهیت قرار میدهد، جریان انسانگرایی که با دنبال کردن فلسفۀ یونانی انسان را میزان هر چیز میداند، جریان خرد باوری که فرد را به مشارکت در به کمال رساندن عقل در خود نهفتهاشفرامیخواندو سرانجام جریان طبیعتگرا که به یاری روسو و کانت ، هم اصول هر گونه اخلاق را در آزادی درونی جای میدهد و هم ارزش مطلق آزادی را با فرد یگانه میسازد، فردی که درعینحال تکیهگاه و غایت آزادی نیز به شمار میآید. این فردباوری، خودمختاری فردی را بر گوهر انسان بنیاد مینهد نه بر هستیاش، آن هم به گونهای که خودمختاری نسبت به وضعیتهای عینی که فرد در آن قرار میگیرد بیاعتنا باشد؛ اما دربارۀ جامعه، تقدم فرد همانا به درک جامعه به مثابۀ دستاورد ارادههای فردی است. از هنگامی که فرد بریده از ریشۀ مسیحی خویش دیگر نتواند جامعه را شکلی از مشیّت الاهی بیانگارد، قرارداد اجتماعی به ضرورت در چشماندازفردباورانه هویدا میگردد.
آربلاستر ، بعنوان یکی از نظریهپردازان لیبرالیسم، معتقد است که فردگرایی هستۀ متافیزیکی لیبرالیسم را شکل میدهد. او در کتاب لیبرالیسم غرب؛ سقوط و ظهور، میگوید:
هستۀ متافیزیکی و هستی شناختی لیبرالیسم، فردگرایی است. تعهدات آشنای لیبرالی نسبت به آزادی، مدارا و حقوق فردی از همین مقدمه ناشی میشود. فردگرایی واژهای است که یک معنی ندارد بلکه چندین معنی دارد و البته این معانی با یکدیگر مربوطاند و درهم تداخل میکنند. فردگرایی لیبرال هم هستی شناختی و هم اخلاقی است. این مفهوم، فرد را واقعی مقدم بر جامعۀ بشری و نهادها و ساختارهای آن تلقی میکند. همچنین در مقابل جامعه یا هر گروه جمعی دیگر، برای فرد ارزش اخلاقی والاتری قائل است. در این شیوۀ تفکر، فرد از هر لحاظ مقدم بر جامعه قرار میگیرد. فرد واقعیتر از جامعه است. در نظریههای نیمه تاریخی قرارداد اجتماعی که توسط هابز، لاک، پین و سایرین بسط یافته است، فرد به لحاظ زمانی نیز قبل از جامعه وجود داشته است. در نهایت، حقوق و خواستهای او به لحاظ اخلاقی مقدم بر حقوق و خواستهای جامعه قرار میگیرد و فردگرایی هستیشناختی مبنای فلسفی لازم برای فردگرایی اخلاقی و سیاسی را به وجود میآورد.
هابز، به عنوان یک لیبرالیسم اعتقاد دارد که فرد اصالت دارد و این اعتقاد مبنای این نظریه قرار میگیرد که فرد بر جامعه مقدم استودر واقعفرد پایه و واحد اصلی جامعه است و جامعه نیز چیزی فراتر از افراد نیست و مصالح جمع نیز نمیتواند چیزی بیشتر از مصالح فرد باشد.
از نظر توحیدفام ، فردگرایی به نوعی توانایی فرد در اشراف داشتن به امیال خود است. فردگرایی در اندیشۀ لیبرالیسم تا بدانجا مهم است که اعتقاد به اصالت فرد در مقابل اصالت جمع را میتوان در همۀ عرصههای زندگی از جمله خانواده و به طریق اولی در گروههای بزرگتر مانند جامعه یا ملّت، مشاهده کرد. چنین زمینۀ فکری گاهی به نام فردگرایی و گاهی به نام فردگرایی متافیزیک خوانده میشود. در واقع متفکرین لیبرال به آن چیزی که در قرون وسطای مسیحیت غیرممکن به نظر میرسید، دست یافتند و از خودخواهی فضیلتی ساختند. از زمان هابز و لاک به بعد تعقیب یا دنبال نمودن منافع شخصی به عنوان انگیزۀ شایسته و مناسب انسان مورد قبول واقعمیگردد.
محمدی، نیز در این رابطه میگوید: «اصل بنیادین هستی شناختی در لیبرالیسم، فردگرایی است به این معنی که فرد بر جامعه مقدم است و جامعه نهادی است که افراد جهت تأمین مقاصد خود به وجود آورده اند»؛و در جایی دیگر میگوید: لیبرالیسم یک اعتقاد فردگرایانه است که در قرنهای ۱۷ و ۱۸ توسعه یافت و نوعی عکس العمل فلسفی را در برابر جزمگرایی کاتولیک و علیه حکومتها و سلطنتهای مطلقه و نا محدود اروپایی به شمار میرفت ، وی درتوضیح بیشتر در این رابطه اعتقاد دارد، برای لیبرالها مفهومی کلی به نام مردم وجود ندارد بلکه مردم مجموعهای از افراد و شهروندانند. از نگاه لیبرالها مفاهیم کلی و انتزاعی فاعل جامعه و تاریخ نیستند بلکه فرد چنین نقشی دارد و در واقع این فرد است که فاعل است نه جمع؛به عبارت دیگر لیبرالیسم ایدئولوژی است که مبدأ خود را فرد قرار میدهد و نه سنتها و ارزشهای اسطورهای جامعه.
نراقی ، معتقد است، فردگرایی اخلاقی دیدگاهی است که مطابق آن فرد انسان یک وظیفۀ اخلاقی بیش ندارد و آن این است که همواره در پی تأمین منافع شخصی خود باشد و بکوشد بیشترین منافع ممکن را نصیب خویشتن کند.
نصری ، در مورد فردگرایی میگوید: فرد در این مکتب اصالت دارد و هر فرد جدای از دیگر انسانها و جامعه لحاظ می شود و حتی بر جدایی انسان از جهان نیز تأکید میشود.
وی در جای دیگری دراینباره، میگوید:
فردگرایی از دو منظر قابل ملاحظه است: از یک منظر، در مقابل جامعه گرایی ،سوسیالیسم و اصالت جمعقرار دارد که اصالت فرد یا ایندیویژوآلسیم نامیده میشود. از منظر دیگر، در مقابل اصالت و بیهمتایی خداوند در مقام ربوبیت و جریان اراده و مشیت او در مطلق هستی، یا خدامحوری، قرار دارد که در اینجا به انسان مداری یا انسان محوری شهرت دارد. با همین تلقی است که انسان همهکارۀ این عالم است و همه چیز بر مدار و گرد وجود او میچرخد. تا آنجا که میگویند خدا را بردارید و به جای او انسان را قرار دهید. وقتی چنین انسانی در لیبرالیسم محوریت پیدا میکند، در قدم اول «خویشتن مداری»از آنجا که «خویشتن انسان»، نزدیکترین و محبوبترین انسان برای هر شخص است، شکل میگیرد. در قدم بعدی است که ممکن است ارزشمندی دیگر انسانها و توجه به حقوق آنها، معنا پیدا کند. در هر صورت تقدم حقوق و منافع فردی بر منافع و حقوق دیگران در جوهرۀ این تفکر قرار دارد.
نکتۀ دیگری که در نظرات صاحبنظران به چشم میخورد این است که تقریباً همۀ آنها به گونهای بر تأثیر فردگرایی لیبرالیستی در حوزههای مختلف اشارهکردهاند. در واقع میتوان نتیجه گرفت که فردگرایی پدیدهای است که در حوزههای مختلفی اثرگذار بوده از جمله:
الف) در حوزۀ علم و فلسفه: در این حوزه شناخت شناسی و فلسفه بر اندیشۀ فردی و شناخت شخصی استوار میگردد و بنابراین پایۀ معرفت بر شناخت فردی گزارده میشود. بر این اساس، این تجربه و اندیشۀ فرد است که معیار معرفت و ارزشگذاری علوم میشود. از این روی، گزارههای علمی و فلسفی ارزش شخصی مییابند و کلیت و عمومیت خود را از دست میدهند . چنین نگرشی راه را برای نسبیگرایی و شکاکیت فلسفی باز میکند چرا که فرد در محور معرفت و فلسفه قرار میگیرد .
ب) فردگرایی در حوزۀ دین و مذهب:به اعتقاد بیات و دیگران ، جنبش اصلاح دینی، خاستگاه فردگرایی در حوزۀ دین بوده است. با شروع این جنبش، گرایشهای فردگرایانه در تعیین معیار تشخیص خوب و بد و نیز تفسیر متون مذهبی اشاعه یافت و مسئلۀ ارتباط انسان باخدا به مثابۀ امری فردی و امکانپذیر برای تکتک افراد مطرحو واسطه بودن کلیسا و ارباب کلیسا بین انسان و خدا نفی شد. فردگرایی در این حوزه به پدیدۀ اصلاح دینی منجر شد و در ایجاد فرقۀ پروتستانیسم نقش ایفا کرد.
ج) فردگرایی در حوزۀ ارزشها و اخلاق: بنا بر نگرش فردگرایانه، هیچ نهاد و قدرتی غیر از خود فرد، حق قانونگذاری و تعیین ارزش اخلاقی برای او ندارد. خدا و باورهای مذهبی نیز از این قاعده مستثنا نیست و این انسان است که تصمیم میگیرد چه ارزشها و هنجارهایی را به منزلۀ ارزشهای اخلاقی خود برگزیده و به آنها پایبند باشد . در واقع، با توجه به آنکه در اندیشۀ فردگرایی، فرد و اندیشۀ او- نه جامعه نه هیچچیز دیگری- معیار و ملاک همه چیز به شمار میآیند، ارزشها و ایدئالهای مطلق و ثابتی که بیرون از فرد فرض میشوند، انکار شده و اخلاقیات تابعی از انتخابهای فردی و سلیقۀ شخصی تعریف میشوند. بدین ترتیب، ارزشها به فرد و تجربه و شناخت فردی و ارادۀ دل به خواهان او متصل شده، حقایق و واقعیتهای بیرون از او که ارزشها بر اساس آنها سنجیده میشوند، به کلی نادیده گرفته میشوند. چنین رویکردی موجب میشود لذت و رنج فردی مبدأ خیر و شر اخلاقی شود و امیال شخصی سیطرۀ خود را بر ارزیابی اخلاقی اعمال کند. بنابراین دیدگاه، فرد ملزم به پیروی از الزامات اخلاق دینی نیست و آنچه که خود بر اساس سلیقۀ شخصی و هواهای نفسانی خود آن را خوب تلقی میکند، معیار اخلاقی او را تشکیل میدهد. اینگونه مواجهه بااخلاق و ارزشهای اخلاقی، موجب نسبی شدن مطلق اخلاقیات و نفی اخلاق دینی میگردد؛ زیرا اخلاق دینی هیچ سنخیتی با نسبیّت مزبور ندارد و دقیقاً مقابل آن قرار دارد .
فردگرایی به دیدگاهی گفته میشود که علایق، امیال و منافع فرد را معیار همه چیز میداند و عقل و خرد شخصی، رکن اساسی و مستقل کمال و نیک بختی آن به شمار میرود. بر اساس این دیدگاه، فرد بسیار واقعیتر و بنیادیتر از جامعه، نهادها و ساختارهای اجتماعی بوده و در مقایسه با آنها، ارزش اخلاقی و حقوقی بالاتری دارد. از این روی، امیال، اهداف و کامیابیهای فرد مقدم بر مصالح جامعه دانسته شده است به طور خلاصه خواست و ارادۀ فرد بر مصالح اجتماعی و جمعی مقدم داشته میشود .
انسانمداری
فردگرایی وانسانمداری دو مفهومی نزدیک به یکدیگر هستند به گونهای که انسانمداری ریشه در فردگرایی دارد امّا جدا نمودن این دو بحث از یکدیگر به این دلیل است که در فردگرایی مسئلۀ تقدم فرد بر جامعه پایهای است؛ جا دارد که به صورت عنوانی جداگانه و ذیل فردگرایی به توضیح آن پرداخت ولی پس از اینکه چگونگی ایجاد و رشد فردگرایی و حوزههای مختلف تأثیرگذاری آن را مورد بررسی قراردادیم، حال به تبیین تأثیر آن در شکلگیری انسانمداری میپردازیم.
لیبرالیسم در زمینۀ انسانشناسی قائل بر انسانمداری است. مطالعه در سیر تاریخی غرب، ما را به دو ریشۀ مهم شکلگیری تفکر انسانمداری رهنمون میکند؛ که در ادامه به آنها اشاره میکنیم؛
واژۀ انسانمداری ابتدا توسط برخی از روشنفکران ایتالیا برای نامیدن دروس دبیرستانها و دانشگاهها که شامل برنامۀ مطالعۀ زبان یونانی، لاتین باستان، تاریخ و فرهنگ مردمان این دو زبان میشد، به کار میرفت. در قالب این برنامۀ درسی، نوعی رنسانس و تولد دوبارۀ تمدن یونانی-رومی و ارزشهای موجود در آن، به وسیلۀ انسانمدارها ترویج میشد؛ به عبارت دیگر، مفهومی که این واژه را تداعی میکرد، نوعی بازگشت به نگرشهای انسان مدارانه یونان باستان و روم بود. پس از ایتالیا، فرهنگ اومانیستی وارد فرهنگ روشنفکری کشورهای آلمان، انگلستان، فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی شد. چنانکه گفته شد، اومانیسم یا انسانمداری نوعی بازگشت به فرهنگ و تمدن یونانی- رومی بود . طرفداران انسانمداری معتقد بودند که در فرهنگ یونان و رم باستان، برای انسان و استعدادهای نهفتۀ او ارزش زیادی قائل بودهاند، بنابراین به پرورش آن میپرداختند. امّا در مقابل، در فرهنگ دینی که مسیحیت ایجاد کرده بود، انسان گناهکاری ازلی محسوب میشد که این تفکر به نوعی انسان را دچار عقبماندگی و انحطاط میکرد. اومانیستها ، بازگشت به علومی چون ریاضی، منطق، شعر، تاریخ، اخلاق و سیاست و به ویژه علوم بلاغی را موجب ارتقای جایگاه آدمی میدانستند چنانچه در دوران باستان اینگونه بوده است .
تونی دیویس به نقل از سیموندز ، میگوید:
جوهر انسانمداری، دریافت تازه و مهمی از شأن انسان به عنوان موجودی معقول و جدا از مقدّرات الهیاتی است و دریافت عمیقتر، این مطلب که تنها ادبیات کلاسیک ماهیت بشر را در آزادی کامل فکری و اخلاقی نشان داده است. انسانمداری تا اندازهای واکنش در مقابل استبداد کلیسایی و تا اندازهای تلاش به منظور یافتن نقطۀ وحدت برای همۀ افکار و کردار انسان در چارچوب ذهنی است که به آگاهی از قوۀ فائقۀ خود رجوع میکند.
دومین عامل برای رویش تفکر انسانمداری، ایدۀ اساسی دکارت در مورد معرفت و سپس مبنا قرار دادن انسان و محتوای آگاهی برای اشیای دیگر، از بارقههای نخستین فلسفی برای محور قرار گرفتن انسان در هستی بود. قبل از دکارت، هستی مطلق خداوند بود و انسان و سایر موجودات عالم دارای وجود تبعی بودهاند. معرفت انسان نیز تابع افاضۀ الهی بوده و انسان در سایۀ الهام الهی واجد معرفت حقیقی میگشت. پس از قرون وسطی و شک در باورهای دینی مسیحی، در وجود خداوند تردید شد و بنابراین خداوند نمیتوانست برای بشر معرفت بخش باشد . در واقع دکارت منکر دین، خدا و باورهای مذهبی و اخلاقی نبود و حتی کوشید خدا را اثبات کند، اما با طرح شیوۀ تفکری خود (شک دستوری) و اصل قرار دادن انسان و اندیشهاش و تابع کردن سایر معرفتها به این موضوع، به نوعی پایهگذار و تقویتکنندۀ انسانمداری محسوب میشود. جملۀ معروف او که میگفت: «میاندیشم پس هستم»، تکلیف همه را روشن ساخت و ذهنیت گرایی را جانشین اصالت خارج کرد؛ تفکری که باخدای ادیان و باورهای ناشی از آن سازگار نبود . بر این اساس تجربیات این جهانی و عقل ورزی او، محور همۀ حوزههای معرفتی و ارزشی بشر گردیددر این رویکرد سخن هیچ کس جز دستاورد خود انسان حجیت ندارد .
اکنون در مورد رابطۀ انسانمداری با لیبرالیسم باید گفت که آربلاستر ، معتقد است جهانبینی لیبرالی از اساس انسانمدار است و بنابراین دارای ماهیتی این جهانی است. علاوه بر این، انسانگرایی این عصر، یعنی ایمان به نوع بشر و پذیرش مفهومی نو از عظمت و تواناییهای او نیز از پایههای اساسی پیدایش لیبرالیسم است. انسانِ در مرکز، محصول انسانگرایی و نگرش جدیدی بود که در رنسانس شکل گرفت. در بینش مسیحیت قرون وسطی انسان جایگاهی متفاوت داشت. انسان مخلوقی بود که به واسطۀ گناهی که حضرت آدم کرده بود ذاتاً گناهکار و آلوده در نظر گرفته میشد و در این میان حضرت مسیح با به صلیب کشیده شدنش او را از گناه رهانیده بود. در این دیدگاه انسان با اهداف و مقاصد از قبل تعیینشده پا به دنیا میگذاشت امّا در رهیافت جدیدی که در رنسانس به وجود آمده بود همین فقدان مقاصد از پیش تعیین شده بود که عظمت و شکوه بیهمتای انسان را به او ارزانی میداشت. انسانی که آن قدر به او اعتماد شده بود که خود باخردش و به تنهایی اهداف و مقاصدی را برای زندگیاش در این دنیا رقم بزند بدون اینکه کلیسا یا حکومت برای او هدفی را از پیش تعیین کند. این نگرش جدید به انسان در رنسانس به خوبی در گفتههایی که پیکو از زبان خداوند به انسان نو آفریده میگوید به روشنی دیده میشود. او دربارۀ فطرت انسان میگوید:
فطرت تمامی موجودات محدود و مقید به قوانینی است که ما فرمان دادهایم؛ اما تو (انسان) به هیچ حدی محدود نیستی و موافق باارادۀ آزاد خویش…محدودههای فطرت خود را به اختیار خویش تعیین خواهی کرد. ما تو را در مرکز جهان جای دادیم…ما تو را نه از آسمان آفریدهایم نه از زمین، نه فانیات ساختهایم و نه باقیتا از آزادی و افتخار، چنان که گویی خالق ومعمار خویشتنی، بتوانی خود را به هر هیئتی که میخواهی درآوری…
بدین صورت است که سعادت انسان تعریفی متفاوت مییابد. سعادت انسان از رسیدن به لقای الهی در قرون وسطی، به رسیدن به هرآنچه که انسان میخواهد در رنسانس تغییر مییابد؛ و این در صورتی است که در مسیحیت قرون وسطی آزادی انسان برای شکل دادن به فطرت و اهداف خود، خطرناک محسوب میشد و در واقع جزء خطوط قرمز قرار داشت.از نظر آیزایا برلین، فرد آزاد کانت یک موجود متعالی است، ورای عالم علت و معلول. عملاً – یعنی در مفهومی که انسان را در زندگی عادی در نظر میگیرد- لبّ لباب انسانگرایی لیبرال، اعم از اخلاقی و سیاسی، به شمار میآید که در قرن ۱۸ سخت تحت تأثیر کانت و روسو ، قرار داشت. این عقیده که به صورت فرض مسلم بیانشده نوعی تعبیر غیردینی از همان فردگرایی مذهب پروتستان است که مفهوم زندگی عقلایی را به جای خدا نشانده است و جای روح را فرد گرفته است که به موهبت خرد آراسته است و میکوشد تا زمام خویش را جز به دست خود نسپارد. به نظر نصری، یکی از مهمترین پایههای فکری لیبرالیسم انسانمداری است. به عقیدۀ او انسانمداری به معنای اصالت انسان نیست بلکه به معنای انسانمداری یا انسان مرکزی است چرا که در این تفکر، محور همۀ امور انسان است نه خداوند. در قرون وسطی، فیلسوفان مسیحی انسان را دایرمدار و مبنای همۀ بایدها و نبایدها قراردادند و خدا را از مرکز امور به حاشیه راندند؛ بنابراین دیگر خداوند نبود که برای انسانها تکلیف مشخص میکرد، این انسانها بودند که خود، تکلیف خویش را تشخیص میدادند و در واقع قانونگذاری میکردند. البته باید به این نکته نیز اشاره کرد که همۀ لیبرالها بیخدا و مادهگرا نیستند امّا آنها خدایی را قبول دارند که دیگر محوریتی در قانونگذاری و تعیین تکلیف ندارد. این اطمینان به انسان در واقع نشأتگرفته از یقین بسیار زیادی است که به عقل او شده است. عقلی که به زعم آنها میتواند به درستی همه چیز را تشخیص دهد. در این جاست که عقل جایگزین وحی میشود. در این نوع تفکرایمان به خداوند تبدیل به مقولهای شخصی میشود و رابطۀ بین او و خدا تبدیل به رابطهای خصوصی شده و ظهور اجتماعی این ایمان لزوم خود را از دست میدهد. در واقع به دلیل معیار قرار گرفتن عقل، دیگر چندوچون این رابطه را خداوند از طریق وحی تعریف نمیکند، بلکه انسان است که تشخیص میدهد این رابطه را چگونه و تا چه اندازه پیش ببرد.
در لیبرالیسم تأکید بسیار زیادی به مجزا بودن انسان از افراد دیگر و حتی جدا بودن او از جهان طبیعی دارد. در واقع اجتماع و جهان طبیعی وسیله وزمینهای برای برآوردن نیاز فرد هستند. در این مکتب پیشفرض این است که انسانیت در هر انسانی به صورت متفاوتی تحققیافته، از این رو است که در لیبرالیسم بر روی ممیزات فرد تکیه میشود تا وجوه اشتراک وی با افراد دیگر. لیبرالیسم انسانها را مالک خویش میداند لذا انسان مالک حیات خویش نیز هست و با تکیه بر عقل خود، هر زمان که صلاحدید میتواند حیات خود را به اتمام برساند. از نظر استوارت میل اگر انسانها بپذیرند که هرکس باید طبق خواستۀ خود عمل کند، زندگی بیشتر به نفع آنان خواهد بود تا اینکه افراد را وادار کرد تا از روی اجبار به نحوی که دیگران مصلحت میدانند زندگی کنند. همچنین نباید جامعهای را ایدهآل فرض کرد و افراد را برای تحقق آن ملزم کرد.
منبع
جامه بزرگی،مریم(1392)، بررسی وجوه تقابل سبک زندگی لیبرالیستی بااسلام،پایان نامه کارشناسی ارشد،گرایش تعلیم وتربیت اسلامی، دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی علامه طباطبایی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید