رابطه والدین و فرزندان

پدر و مادر شدن

پدر و مادر شدن از مهم ترین وظایف انسان است، وظیفه ای که قابل مقایسه با هیچ یک از مسئولیت های دیگر نیست. برای مثال انسان می تواند از دوستان خود روی برگرداند، از شغل خود استعفاء بدهد، هدف یا حتی ازدواج خود را بهم بزند، ولی فرزند خود را نمی تواند بر گرداند. پدر و مادر شدن فرایندی است که به همه وسعتش گاه به یک باره از راه میرسد در حالی که افراد برای آن کوچک ترین آموزشی ندیده اند.سیفرت، هافن و هافن بیان می کنند که معمولاً افراد برای پدر یا مادر شدن خود دلایل متعددی دارند، برخی کودکان را دوست دارند و مایلند فرزندی داشته باشند تا به او محبت ورزند و او را مورد مراقبت خود قرار دهند، برخی از زنان می خواهند باداری را تجربه کنند، در نزد برخی پدر و مادر شدن امری دو بعدی است. اگر خودشان دارای خانواده ای خوشبخت بوده اند می خواهند تا چنین خانواده -ای را برای فرزند خود نیز فراهم آورند و اگر خوشبخت نبوده اند سعی می کنند فرزندانی داشته باشند تا آنها را خوشبخت کنند. در برخی از جوامع فرهنگ، مذهب یا سنت ها مردم را به داشتن فرزند تشویق می کنند.

تعامل مادر فرزند

مرور ادبیات مربوطه به روان شناسی و آسیب شناسی نشان می دهد که موضوع تعامل مادر– فرزند از عمده ترین زمینه های مطالعه است. در این خصوص پژوهشگران به یافته های ارزشمندی دست یافته اند که در اینجا به پاره ای از آن ها اشاره می شود: از آنجا که مادر نخستین مراقب کودک  است و مراحل اولیه رشد تاثیر قطعی بر شخصیت انسان دارد و چون بسیاری از مشکلات روان شناختی ریشه در این تعامل دارند تعامل بین مادر و فرزند مورد توجه خاصی بوده است. وقتی ازتعامل سخن می گویم منظور رابطه متقابلی است که بین والدین و فرزندان وجود دارد و اینکه آنها بر یکدیگر اثر می گذارند. با مرور ادبیات رشد و تربیت کودک، معلوم می شود که سالیان مدید مردم و حتی صاحب نظران بر آن بودند که کودک موجود منفعل است و تاثیری بر والدین و اطرافیان خود ندارد. ولی بعدها، یعنی در عصر حاضر، معلوم شد که نه تنها این طور نیست بلکه از همان روزها و هفته های نخست کودک بسیار فعال، پویا و اثر گذار است.

سلامت جسمانی و روانی مادر در ایجاد فضایی مطلوب در خانواده به عنوان نخستین پایگاه آموزش و پرورش، ازبنیادی ترین عوامل شکل گیری شخصیت کودک است . نتایج پژوهش های بلسکی و پلاس مبین آن است که کیفیت مراقبت، حساس بودن و تعامل مثبت با مادر در دوران کودکی با مشکلات رفتاری در نوجوانی مرتبط است.مادر و کودک مجموعه ای را تشکیل می دهند که هرگونه ارزیابی و تلاش در قلمرو درمانگری، باید آن را در نظر بگیرد. کودک وقتی می بیند که این مادر است که بیش از همه او را پرستاری و مواظبت می کند به او صادقانه عشق می ورزد ، میان آنان یک رابطه محبت آمیز و استوار برقرار می شود اما اگر مادر خونسرد ، بی قید یا بی محبت باشد ممکن است کودک را به واکنش های شدید وا دارد و او را موجودی خودخواه، نادان، سنگدل و غیر قابل اعتماد به شمار آورد.

ارتباط میان مادر و فرزند، نه تنها از زمان تولد بلکه حتی پیش از آن نیز اثر بسیار مهمی در رشد روانی کودک دارد. اشتیاق مادر به داشتن یا نداشتن کودک دلیلی بر این مدعاست و دارای اثر تعیین کننده در رابطه مادر و کودک است. شخصیت مادر و نگرش او نسبت به کودک نیز از اهمیت زیادی برخوردار است. ارزش های مثبت خانواده بیشتر به روابط نزدیک کودک با پدر وابسته است تا به مادر، مصاحبت گرم و صمیمانه پدر و پسر سبب می شود که پسر اعتماد به نفس و صراحت بیشتری پیدا کند و در او نسبت به دیگران احساس احترام و محبت پدید آید. این در واقع پدر پسر را در مقابله با رویدادها مرد زندگی بار می آورد. گرچه معمولاً به اندازه مادر در دختر خود نفوذ ندارد، ولی پدر مهربان و دلسوز به اعتماد به نفس و سازگاری دختر در میان همتایانش کمک کننده موثر است .

رابطه بین کودک و مادر بسیار حساس و تغییرات آن بسیار چشمگیر است. ولی رابطه بین کودک و پدر کمتر دچار تغییرات می گردد و با ثبات تر است. برای برقرار شدن رابطه صحیح میان مادر و کودک، نه فقط مهارت و آشنا بودن مادر به وظایف مادری مهم است بلکه آشنایی مادر با خصوصیات روانی و رفتاری کودکی که در حال رشد است نیز اهمیت دارد .تحقیقات انجام شده توسط پژوهشگران این فرضیه را مطرح می کنند که وقتی مادران در مقابل تلاش فرزندانشان برای برقراری ارتباط، پاسخگو باشند و عمل اکتشاف محیط را تسهیل نمایند، کودکانشان در دوره ی نوپایی مستقل تر بوده و توانایی بیشتری برای حل مسئله خواهند داشت .تعدادی از مطالعات اخیر، یافته های مذکور را تایید می کنند. در این مطالعاتگرمی، گفتگوی مثبت و پذیرش مادربا ویژگیهای شخصیتی، نظیر پرخاشگری کمتر، اعتماد به نفس بیشتر،خود کفایی مثبت تر، استقلال بیشترتر و سازگاریهای روانی در کودکی و بزرگسالیپیوند خورده است .

از آنجا که عموماً نقش مادر در چگونگی رشد اولیه کودک و شکل گیری تعلق در وی بیشتر از بقیه است قدم های اول در ارتباط کودک را مادر بر می دارد و به تدریج که کودک بزرگتر می شود نقش پدر و سایرین اهمیت پیدا می کنند و با افزایش سن و بروز تمایزهای جنسی، کودک با یکی از دو جنس همانند سازی می کنند و نقش جنسی خود را بر عهده می گیرد.برخی از مطالعات نشان داده اند که بین سطوح درک و پذیرش  مادر و  رفتارهای  جامعه پسند کودکان و روابط با همسالان ارتباط مثبتی وجود دارد .

مادران با دلبستگی ناایمن در ابراز هیجانی خود بی ثباتر، تحریک پذیر، نوسان خلق و عدم حساسیت نسبت به دیگران را نشان دادند. رفتار و خلق عصبی و نامتعادل، بی قراری تکانشوری، تحریک پذیری هیجانی، کم بودن فعالیت روان شناختی، توجه طلبی، احساس ملال یا ناکامی، احساس رقابت جویی و ترس از دست دادن قدرت، رابطه بیشتری با دلبستگی ناایمن مادر و میزان بالاتری از توان پیش بینی کنندگی در اضطراب جدایی کودک داشته اند. این مادران در رفتار مادرانه خود کمتر حساس و حمایت کننده و در حل مشکلات با کودک  خود کمتر کمک کننده بوده اند.آنها بیشتر توجه طلب هستند تا توجه کننده و ممکن است با کودک خود در بدست آوردن قدرت یا تسلط رقابت کنند .

مادران با دلبستگی ایمن بیشتر از مادران نا ایمن گرم، حمایت کننده و در حل مشکلات کودکان خود کمک کننده تر هستند، مادران دلبسته ایمن گرم تر و حساس تر از مادران ناایمن در رفتار مادرانه خود هستند. این نتایج تایید کننده پژوهش هایی است که معتقدند بین الگوهای دلبستگی مادران و سطوح رفتار مادرانه به عنوان مثال گرم بودن رابطه، عواطف مثبت، علایم افسردگی و اضطراب رابطه وجود دارد.

تعامل پدر فرزند

در زمینه رابطه والد–کودک در طی دهه های گذشته، بیشتر بر نقش مادر در پرورش فرزندان تاکید شده در حالی که اخیراً اهمیت نقش پدر نیز شناخته شده و در پژوهش های متعدد بر اهمیت حضور پدر در خانواده و نقش وی در سلامت روانی کودکان تاکید شده است .پدر نقش مهمی در خانواده داشته و حضور وی در رشد روانی– اجتماعی کودکان بسیار موثر است پدرانی، که ارتباط مثبت و موثری با کودکانشان داشته، زمان بیشتری را با آن ها می گذارنند و ارتباط گرم و نزدیکی با آن ها دارند، دارای فرزندانی با مشکلات رفتاری کمتر،سازگاری روانی بیشتر و پیشرفت تحصیلی بالاتری هستند.

استافورد و به یر معتقدند که مراقبت توام با عاطفه پدرها از کودک مانند مادرها موجب دلبستگی ایمن می شود و هر چه پدرها وقت بیشتری با بچه ها سپری کنند، این تاثیر نیرومندتر می شود. مادران وقت بیشتری صرف مراقبت جسمانی و ابراز محبت می کنند، پدرها زمان بیشتری را صرف بازی با بچه ها می کنند، علاوه بر این پدرها و مادرها به شیوه های متفاوتی با بچه ها بازی می کنند، مادرها بیشتر از اسباب بازی استفاده می کنند در مقابل، پدرها به ویژه با پسرها به بازی های هیجان انگیزتر و پر جنب و جوش، می پردازند. به طور کلی مادران نسبت به پدران زمان بیشتری را در تعامل با کودکان خود می گذارنند، در حقیقت تفاوت های موجود در بین میزان گفتگوی پدر–کودک و مادر–کودک آنقدر زیاد است که حجم وسیع تحقیقات صورت گرفته تاثیر پدران بر رشد اولیه زبان کودک را ناچیز فرض کرده اند. مشغولیت اندک پدران با کودک در نهایت این مسئله را مطرح ساخت که پدران هنگام تنهایی در مقایسه با مادران تعامل متمرکز کمتری دارند برای مثال، پدران در اینگونه مواقع به تماشای تلویزیون می پردازند و یا به آرامی مشغول مطالعه می شود .

همچنین ابراز کرده اند که پدران کمتر پاسخ دهنده هستند و محبت کمتری را نسبت به کودکانشان ابراز می دارند. تعاملات پدرـکودک بیش از تعاملات مادر–کودک دچار از هم گسیختگی می شود. بدون شک هنوز مادران نسبت به پدران وقت بیشتری را با کودکان می گذرانند. حتی در ازدواج هایی که هر دو طرف به کار مشغول می شوند مادران نقش مراقبت اولیه را بر عهده می گیرند. با اینحال ظاهراً پدران به اندازه مادران یا حتی بیش از آن ها با فرزندانشان باز می کنند، بازی پدران با کودکانشان نسبت به بازی مادران  با آن ها، تفاوت کیفی دارد. مادران بازی های مهروزانه انجام می دهند برای مثال بازی های چهره به چهره نزدیک (مانند رادی موشه و تاپ تاپ خمیر)، اما بازی پدران با کودکانشان عموماً خشن و پر سروصدا است، همچون بالا و پایین پریدن و بالا انداختن کودک. جالب است که پدران هم بازی های خوبی برای کودکانشان هستند اما وقتی کودکان دچار ترس یا ناراحتی می شوند، مادرانشان را ترجیح می دهند.

روند وابستگی کودکان به پدران از سال اول زندگی شکل گرفته و طی سال های بعد تشدید می شود حضور پدر طی این سال ها در کنار کودک، منجر به رشد توجه و تمرکز، انضباط عاطفی و شناخت اجتماعی در فرزندان شده، به افزایش سازگاری و کاهش پرخاشگری در پسران  و کاهشاضطراب و افسردگی در دختران و پسران منجر می شود و در جهت گیری جنسی مناسب آن ها نقش مهمی را ایفا می کند .کرسپو، کایل پیکووسکی، پریور و جوس بیان کردند عملکردهای خانواده (مانند ارزش نهادن و تمرین آداب و رسوم خانوادگی) باعث تعاملات مثبت پدر-فرزند و مادرـفرزند و کمک به سازگاری رفتاری کودکان می شود. همچنین شواهدی وجود دارد که در خانواده ها ی منسجم تر، کودکان از تعامل مثبت تر با والدین، مشکلات سازگاری و عاطفی کمتری برخوردارند.

طرد-پذیرش والدین

همواره خانواده نقش مهم و هستی بخش در رشد فرزندان داشته و یکی از مهم ترین محیط های موثر بر سلامت روانی و جسمی افراد به شمار می رود . یک موضوع مورد توافق عام در بین محققان رشد کودک و آسیب شناسان روانی رشد کودک این است که رشد کودک تحت تاثیر دامنه ای از عوامل است که ورای رابطه ی والدین و فرزندان است.

کیفیت رابطه ی والدین و فرزندان اهمیت زیادی در رشد و تکامل دوران کودکی دارد به طوری که نا ایمنی این رابطه می تواند سلامت روانی کودک را به خطر بیاندازد . مطالعات تجربی کیفیت رابطه ی والدین و فرزندان را اینگونه تعریف کرده اند: احساس باز بودن میان والدین و فرزندان، درجه باز بودن، میزان ارتباط، بحث مسقل و تعارض درک شده میان والدین و بچه ها، احساس طرد شدن به وسیله ی والدین، دشمنی/ پرخاشگری میان والدین و فرزندان، درجه عاطفه ی نشان داده شده به وسیله والدین، زمان صرف شده با والدین و شیوه های والدینی که اغلب به کار میروند . نظریه «طرد-پذیرش والدینی» یک نظریه تجربی درباره اجتماعی شدن و تحول در طول زندگی است و هدف آن پیش بینی و تبیین علل پیامدها و دیگر هسته های عمده طرد-پذیرش در روابط والدین و فرزندان در تمام دنیاست. در این نظریه طرد–پذیرش بین فردی دو قطب پیوستار  بعد گرمی را تشکیل می دهند که در یک سوی آن پذیرش و در سوی دیگری آن طرد قرار می گیرد. بعد گرمی به کیفیت پیوند عاطفی بین افراد و رفتارهای بدنی، کلامی و نمادین افراد برای ابراز احساسات اشاره دارد، قطب پذیرش با محبت، عشق، مراقبت، آسایش حمایت و دیگر تظاهرات مثبت و قطب طرد با فقدان یا کمبود معنا دار این احساسات و رفتارها و با حضور گستره ای از رفتارها و عواطف آسیب زای جسمانی و روان شناختی مشخص می گردد. در قطب طرد چهار نوع رفتار را می توانیم مشاهده کنیم:

  • «سردی و بی احساسی» که در مقابل صمیمت و محبت است،«سردی کلامی» شامل عدم تشویق و تعریف و «سردی فیزیکی» شامل عدم نوازش، در آغوش گرفتن و بوسیدن است؛
  • «رفتار خصمانه و پرخاشگرانه» که باز هم دارای دو بعد «کلامی» (در بر گیرنده دشنام، سرزنش، ریشخند و گفتن حرفهای تحقیر آمیز و تهدید کننده)، و «فیزیکی» (شامل وارد نمودن هر گونه صدمه جسمانی اعم از هل دادن، نیشگون گرفتن، کتک زدن و غیره) است؛
  •  «بی تفاوتی و نادیده گرفتن» که در بر گیرنده عدم در دسترس بودن فیزیکی، روانشناختی و بی توجهی به نیازهای فرد می باشد؛
  • «طرد نا متمایز»، که منظور از این طرد آن است که فرد فکر می کند چهره های دلبستگی وی واقعاً اهمیت چندانی به او نمی دهند و دوستش ندارند، هر چند شاید نشانگر رفتاری خاص، همچون رفتارهای پرخاشگرانه، نا دیده گرفتن و بی محبتی را نتوانند به طور روشنی بیان کنند. براساس این نظریه، والدینی که فرزندانشان را دوست ندارند، آنها را از خود می رانند و یا از آنها منزجر هستند، آنها کودکان را به عنوان بار اضافی تلقی می کنند و به طور نامطلوب کودکان خود را با دیگر کودکان مقایسه می کنند و بدین صورت آنها را طرد می کنند.

با توجه به دیدگاه تکامل نژادی، در نظریه طرد–پذیرش والدینی  فرض بر آن است که انسان ها صرف نظر از تفاوت های فرهنگی، نژادی، جنس، بافت جغرافیایی و … ، به ادراک پذیرش و طرد والدینی به شیوه خاصی پاسخ می دهند،این نظریه به عنوان نظریه های فرعی شخصیت پیش بینی می کند که طرد والدین در کودکی موجب گرایش فرزندان به مجموعه ای از ویژگی های شخصیت می شود که سازش نایافتگی روان شناختی آنها را در پی دارد ، همچنین این نظریه عنوان می کند که ادراک طرد از سوی افراد معنادار–به ویژه چهره های دلبستگی می تواند منجر به اضطراب و حس ناایمنی شود.

افزون بر اینبیانمی کند که ادراک طرد با شکل گیری هفت ویژگی شخصیتی مرتبط است: 1) خشم، پرخاشگری، پرخاشگری فعل پذیر، یا مشکل در مدیریت رفتار خصمانه و خشم، 2) وابستگی یا استقلال دفاعی ( وابستگی به فراوانی، زمان شدت و شکل طرد )، 3) اعتماد به نفس منفی، 4) خودکارآمدی آسیب دیده، 5) عدم پاسخدهی عاطفی، 6) بی ثباتی عاطفی و 7) دیدگاه منفی نسبت به دنیا. به نظر می رسد برخی از این ویژگی ها، مانند دیدگاه منفی فرد نسبت به دنیا و خودکارامدی  منفی، تظاهراتی از اسنادهایی هستند که با تجارب مربوط به طرد والدین مرتبط می شوند. این اسنادها اشاره به بازنمایی های ذهنی تحریف شده ای دارند که به نظر می رسد پیامد تجربه طرد والدینی هستند. برای مثال بررسی ها نشان داده اند که الگوهای ارتباطی مناسب، مانند گفت و شنود و همنوایی بین والدین و فرزندان با سطوح بالای اعتماد به نفس در بزرگسالی رابطه مثبت دارد.

نتایج تحقیق روهنرو خالقی تأییدمی کند که ادراک طرد-پذیرش والدینی در دوران کودکی با ویژگی های شخصیتی (اعتماد به نفس، بی ثباتی عاطفی، عدم پاسخ عاطفی،عدم خودکار آمدی، وابستگی، خصومت، پرخاشگری و جهان بینی منفی) رابطه ای مثبت  دارد. کودکانی که از طرف والدین خود پذیرفته می شوند به احتمال زیاد رفتارهایی نظیر خصومت و پرخاشگری کمتر، اعتماد به نفس بالاتر، خودکفایی مثبت تر، ثبات عاطفی بیشتر، پاسخگویی هیجانی بیشتر و جهان بینی مثبت تر را بروز می دهند و وقتی از طرف والدین طرد می شوند رفتارهای نظیر اعتماد به نفس کمتر، وابستگی بیشتر، بی ثباتی عاطفی، احساس بی کفایتی، عدم پاسخ های عاطفی و جهان بینی منفی را نشان می دهند. در این مطالعه طرد-پذیرش مادر با هفت ویژگی شخصیتی مرتبط بود. طرد و پذیرش پدر هم با همه ی ویژگی های شخصیتی نامبرده در متن به جزء وابستگی ارتباط مثبتی داشت.در کل کودکانی که از سوی والدین پذیرفته می شوند به احتمال زیاد در بزرگسالی با سازگاریهای رفتاری (مستقل تر، اعتماد به نفس بالاتر، پرخاشگری کمتر و خودکفایی مثبت تر) و کودکانی که از طرف والدین طرد می شوند به احتمال زیادتر در بزرگسالی با ناسازگاریهای رفتاری (پرخاشگری، خودکشی، افسردگی و رفتارهای ضد اجتماعی، ترک تحصیل و بزهکاری) همراهند.

رویکردهای نظری به تعامل والدفرزند

در این قسمت نظریه های روان تحلیل گری، رفتارگرایی، یادگیری اجتماعی، انسانگرایی، تعامل گرایی نمادین، منظومه ای و طرد-پذیرش در مورد تعامل والدین و فرزندان مطرح خواهد شد.

نظریه ی روان تحلیل گری

فروید در نظریه روان تحلیل گری خود مطرح ساخت که اساس شخصیت کودک تا 5 سال اول زندگی شکل می گیرد. فروید بر این اعتقاد بود که شخصیت در سه بعد ارتقاء می یابد: بن، من، فرامن. بن تحت کنترل اصل لذت است که می گوید: سائقهای جنسی و پرخاشگری کودک باید به سرعت ارضاء شوند. من از بن شکل می گیرد و به عنوان عامل کنترل منطقی غرایز مادری و ابراز واقع گرایانه هیجان صیانت نفس را ممکن می سازد. فرامن، محصول جامعه پذیری است و فرد را قادر می سازد تا به طریقی اخلاقی عمل کند.اومنشأ اختلالات روانی بزرگسالی را در تجارب اولیه افراد می داند. همچنین معتقد است پاسخ های والدین به ابراز رفتاری سائق های لیبدویی، به آشفتگی درونی او دامن می زند. به این دلیل باید از ناکامی یا ارضای مفرط سائق های لیبدویی در هر مرحله از رشد روانی-جنسی کودک اجتناب شود، زیرا در غیر اینصورت تثبیت روی خواهد داد.

نظریه زیستی

نظریه زیست شناختی بر این مطلب تاکید دارد که نشانه های اختلال روان شناختی و رفتارهای ناسازگارانه ناشی از عوامل زیست شناختی می باشد. عوامل زیستی می توانند از طریق مکانیزم های گوناگون از جمله: تاثیرات ژنتیکی، اختلالات زیست شیمیایی، آسیب دیدگی ساختاری یا بد کارکردی اعضاء بر اثر بیماری یا ضربه بر رفتار کودک تاثیر بگذارد . در بعضی از کودکان مبتلا به اختلالات رفتاری بالا بودن سروتونین خون و پایین بودن سطح متابولیت سروتونین در مایع مغزی نخاعی و در برخی از افراد کمبود آنزیمی در پلاسمای خون (که دوپامین را به نورآدرنالین تبدیل می کند)، دلیل پرخاشگری و تهاجم گزارش شده است.

نظریه رفتار گرایی

یادگیری و رفتارگرایی انطباقی، شاخصه های تحقیق و رشد نظریه رفتارگرایی بودند. تمایل عمده آنها بر محرک های محیطی و پاسخ های سازواره ای مربوط بود. دستور کار چنین رفتارگرایی در این ادعای واتسون نهفته است که گزینش تجارب کودک را به هر گونه ای که مایل باشیم، شکل دهد. این موضوع در قالب موضوع طبیعت–تربیت به وضوح  افرطی است؛ در واقع مسئولیت همه چیز بر عهده طبیعت–تربیت است، در نتیجه چنین دیدگاهی، فرزند پروری از اهمیت فوق العاده برخوردار می شود. تجاربی که والدین برای کودک بر می گزینند و تقویت پاسخ های مطلوب او به شکل گیری رفتار کودک می انجامد. رفتار گرایان قبول نداشته اند که یادگیری موارد جدید الزاماً براساس یادگیریهای قبلی پا نهاده باشد و یا ضرورتاً در توالی های ویژه ای رخ داده باشد، بلکه کودکان به ترتیب مواجهه با رفتارهای بزرگسالان به فراگیری عادات آنان می پردازند. شاید بتوان گفت که اسکینر یکی از نافذ ترین و جامع ترین نظریات یادگیری را ارائه داده است. شناخت و خودداری هیچ یک برای تغییر یا کمیت رفتارهای تازه ضرورت موجودی ندارند.اسکینر تقریباً هرگونه تاثیر بالقوه ژنتیکی بر رفتار را نفی کرد او عوامل ارثی را به عنوان وسایل آماده سازی فرد برای پاسخ به شیوه تقویت عامل می نگریست. سادگی الگوی رفتارگرایی، یعنی محرکـ-پاسخ  تقویت مناسب رواج، در کتابهای فرزند پروری بود. کتب راهنمای فرزند پروری، فهرستی از روشهای شکل دهی محیط و رفتار کودک را به والدین ارائه می دادند.

نظریه یادگیری اجتماعی

با افول محبوبیت رفتارگرایی محض، نظریات یادگیری اجتماعی پا به عرصه نهادند. شاید نظریه یادگیری اجتماعی بندورا با نفوذترین این نظریات باشد. در این نظریه الگو برداری و تقلید به عنوان نیروهای اصلی در رشد رفتار و به صورت تاثیرات متقابل شناخت رفتار و محیط نگریسته می شوند .تعدادی از رویکردهای تعامل اجتماعی نیز در مقوله نظریات یادگیری اجتماعی گنجانده شده است. باور اصلی دیدگاه تعامل گرایان اجتماعی بر این است که کودکان از طریق تعامل فعال در محیط به یادگیری می پردازند، که جنبه مهم و تعیین کننده آن در نقش بزرگسالان به عنوان راهنما و مشاور کودکان نهفته است .تاثیر این افراد نیز دو جانبه است. در مجموع نظریات یادگیری اجتماعی، نشانگر گذر از نظریاتی است که کودک را به صورت موجودی منفعل–واکنش گرا می نگرد و حرکت به سوی دیدگاه هایی است که کودکان را فعال و تعامل گرا می دانند. عوامل درونی و محیطی هر دو باید در نظر گرفته شوند، کودک و والدین هر دو دارای نقش های واحد هستند. این الگوها آشکار از پیچیدگی بیشتری نسبت به الگوی رفتارگرایی برخوردارند در این الگو درک تعامل فرد و محیط وعملیات شناختی کودک در پاسخ به محیط مورد تاکید فراوان قرار گرفته است.

نظریه انسان گرایی

روانشناسان انسانگرا کار خود را بر مفروضات زیر بنا نهاده اند: اراده، آزادی، طبیعت فعال انسان، کارکردهای مهم درک افراد و شرایط.شاید منتقدترین نظریه انسانگرایی به راجرز تعلق داشته باشد. نقطه نظر اصلی او این بود که افراد در گزینش و کنترل اعمال خود آزاد هستند، گرچه نیازهای انسان این اعمال را هدایت می کنند.در درمان به شیوه راجرز، فرد با شناخت بیشتر از خود توانایی هدایت رفتارش را بدست می آورد. این رشد خودداری در کودکان، بطور گسترده ای متکی به در نظر داشتن تعابیر و ادراکات کودکان از اعمال والدینشان است. بطور کلی، هدف رویکردهای مبتنی بر نظریه راجرز، توانمند ساختن افراد برای حذف محدودیت های بیرونی است تا بدین وسیله در نهایت به کمال مطلوب نائل شوند.

نظریه تعامل گرایی نمادین

تعامل گرایی نمادین رویکرد خاص است و نمی توان آن را با هیچ یک از نظریات قبلی به سادگی مقایسه کرد. جنبه مهم تعامل گرایی نمادین آن است که انسان ها علاوه بر زندگی در یک محیط فیزیکی، در محیطی نمادین نیز زندگی می کنند. از این رو برای شناخت انسان ها فرد  باید به مطالعه نمادهای ذهنی و ارزشهایی که تعامل افراد را در گروههای اجتماعی متاثر می سازند  بپردازد.بدین معنا که یک فرآیند دیالیکتیکی بین افراد و جامعه به وقوع می پیوندند، چرا که نمادهایی که انسان به آنها پاسخ می گوید، به نوبه خود ازتعامل مشترک افراد نشأت می گیرند. افراد براساس نمادهایی که به کار می برند و باورهایی که درباره معانی نمادها دارند، درباره افعالی که در طی تعامل انجام می دهند تصمیم گیری می کنند. به ویژه در خصوص تعامل والدین و کودکان این تعاملات، هنجارها و انتظارات مشترک متقابلی را شکل می دهند. اگر چه از لحاظ نظری والدین و کودکان تاثیری دو جانبه بر هم دارند، در باز نمودهای منتشر شده تعامل گرایی نمادین و طرح های تحقیقاتی مرتبط با آن والدین به جامعه پذیر کننده و کودک به جامعه پذیر شونده بدل می شوند. تاکید بر فرایندهای ذهنی آشکار می سازد که در تعامل گرایی نمادین، کارکرد ادراک و معنا از اهمیت بسیاری برخوردار است. برای مثال اگر چه والدین عموماً نقش جامعه پذیر کننده را بر عهده می گیرند، نیروی والد در واقع کارکردی از ادراک کودک از رابطه والد–کودک است .

نظریه منظومه ای

فرض اساسی مفهوم سازی نظریه منظومه ها از رفتار انسان این است که تمامی اعضای یک شبکه اجتماعی بر یکدیگر تاثیر می گذارند. هر منظومه خانوادگی از منظومه های فرعی متعددی تشکیل شده است. منظومه فرعی زن و شوهری، والد و فرزندی، خواهر و برادری و غیره، منظومه های فرعی بسیاری از اصول و کارکردهای خانواده را تعریف می کند. برای مثال در خانواده های کارآمد، منظومه فرعی زناشویی، نیرومندترین منظومه است. وقتی مرزهای بین منظومه های فرعی بسیار نفوذ ناپذیر شده و یا به طور نامناسبی قطع شوند، مانند هنگامی که منظومه فرعی والد–کودک نیرومندتر از منظومه فرعی زناشویی است، آنگاه معمولاً انواعی از اختلالات در روابط آشکار می شود .

سرانجام، مفاهیم تعادل حیاتی و تغییر مطرح می شوند. خانواده ها در مقابل تغییر مقاوم هستند و برای حفظ وضعیت کنونی خود تلاش می کنند، اعضای منظومه به الگوهای جاری منظومه متکی هستند. تغییرات از هر نوع که باشند، چه تغییرات بهنجار در طول زندگی و چه تغییرات ناشی از رخدادهای ناگهانی موجب وارد آمدن فشار بر خانواده می شوند. خانواده در پاسخ به رشد هر یک از اعضا و همچنین رشد روابط دو عضوی تشکیل دهنده خانواده از زناشویی ، همشیران و غیره دگرگون می شود. علاوه بر این  وقایعی که با گذر زمان رخ می دهند همچون تولدی جدید یا تصادفی در خانواده، الگوهای تعاملی خانواده را اصلاح می کنند .

نظریه طرد پذیرش والدین

نظریه طرد – پذیرش والدین توسط روهنر ارائه شد. این نظریه، یک نظریه ارتباطی است که کوشش می کند نتایج عمده طرد-پذیرش کودک از سوی والدین را بر رشد رفتاری، شناختی و هیجانی کودک توضیح دهد و عملکرد شخصیت فرد در بزرگسالی را با طرد–پذیرش والدین پیش بینی کند. از نظر مفهومی، طرد-پذیرش والدین روی هم رفته از ابعاد گرمی والدین محسوب می شود. گرمی والدین بعنوان یک بعد دو قطبی تعبیر می شود که عدم گرمی و محبت والدین دو قطب مخالف پذیرش است. والدین پذیرا، والدینی تعریف می شوند که دوستی یا محبت بیشتری را به صورت کلامی یا جسمانی به کودکان نشان می دهند. محبت فیزیکی ممکن است بوسیله نوازش کردن در آغوش گرفتن و بوسیدن نشان داده شود. محبت کلامی، ممکن است از راه هایی مثل تحسین و تمجید کودک و گفتن چیزهای خوبی در مورد او نشان داده شود، همه اینها اشکالی هستند که باعث می شود کودک احساس دوست داشتن یا مورد پذیرش واقع شدن کند.

والدین طرد کننده، بصورت والدینی تعریف می شوند که کودکانشان را دوست ندارند، آنها را تنبیه می کنند یا کودکانشان از آنها می رنجند، طرد والدین به دو شکل اصلی نشان داده می شود:

   1- خصومت و پرخاشگری والدین، که به صورت احساس خشونت، رنجش، عصبانیت و دشمنی نسبت به کودک بروز می کند. 2- نادیده گرفتن و تفاوت قائل شدن بین کودک و دیگران، که به صورت کناره گیری و غیر قابل دسترس بودن والدین برای کودکان، هم از لحاظ جسمی و فیزیکی و هم از لحاظ روانی بروز می کند . هر دو شکل طرداین احساس را به کودک تلقین می کند که طرد شده اند یا دوست داشته شده نیستند. کودکانی که در دوران کودکی دارای والدین پذیرا بوده اند، در بزرگسالی والدین پذیرا خواهند بود و با سایرین نیز می توانند روابط باز و گرمی برقرار کنند. در مقابل، کودکانی که طرد شده اند، بیشتر تمایل به خشونت دارند، برای حل مسائلشان بیشتر دارای حالت دفاعی اند و اعتماد به نفس و خود کارامدی آنها آسیب دیده است. اگر میزان طرد کودک شدید باشد، نمی تواند یاد بگیرد که چگونه دیگران را دوست بدارد و به سختی می تواند دیگران را بپذیرد. در نتیجه تخریب روانی ناشی از طرد، این کودکان در مقابل استرس تحمل ندارند، از نظر هیجانی در مقایسه با کودکان پذیرفته شده ثبات کمتری دارند، این کودکان نسبت به والدینشان خشم بیشتری نشان می دهند، چرا که از طرد بیشتر والدین می ترسند. این حالت را استقلال دفاعی یا کناره گیری هیجانی از والدین می نامند. اگر والدین اجازه بروز این خشم را به کودک ندهند، احتمالاً کودک این پرخاشگری را به صورت اشتغال ذهنی یا نگرانی، خوابها یا خیال پردازی هایی با موضوع پرخاشگری و تصور خشونت نسبت به دیگران نشان می دهد.

نظریه دلبستگی

نظریه دلبستگی مبتنی بر نظریه رفتار غریزی است و دیدگاهی تکاملی دارد. بدین معنا که انسان علاوه بر نیازهایی که بیشتر به عنوان نیازهای اساسی در او تشخیص داده شده بود یک نیاز اساسی دیگر به نام دلبستگی داردکه تا کنون آن را نیاز ثانویه می پنداشتند. نیازهای جسمانی کودک مانند غذا و احساس گرما باید توسط مادر ارضاء شود، این نیاز کودک به مادر باعث می شود که کودک مادر را عامل ارضای نیازهای خود دانسته و به او دلبسته شود. مطالعه بر روی جیوانات نشان داده است که رفتارهای دلبستگی در حیوانات نیز وجود دارد به طوری که برای بچه میمونها گاهی تماس جسمانی از غذا مهم تر است، آنها در غیاب مادر به شی نرم (میمون پشمی)، دلبستگی نشان می دهند و نه به شی ای (میمون سیمی)، که غذا برای آن فراهم می کرد .تمرکز نظریه دلبستگی بر سیستم کنترل به عنوان سیستم حفظ مجاورت و رابطه مراقبتی بین حمایت کنندگان اولیه و کودک می باشد. طبق این نظریه دلبستگی میل به ایجاد پیوندهای عاطفی قوی با افرادی خاص است که به عنوان یک ویژگی ذاتی انسان تلقی می شود .

بالبی معتقد بود که نظام دلبستگی در سراسر زندگی فعال است ولی در هنگام ترس، پریشانی، خستگی یا مریضی به شدید ترین حد فعالیت خود می رسد که باعث می شود فرد تمایل به جستجوی پشتیبانی، دلداری و حمایت از جانب مراقبین اولیه پیدا کند. بالبی تفاوت های فردی را براساس عملکرد سیستم دلبستگی تبیین می کند. او معتقد بود که تفاوت های مذکور از تعامل با مظاهر دلبستگی ناشی می شوند. تعامل با مظاهر دلبستگی که در دسترس و پاسخگوی نیازهای فرد هستند، عملکرد بهینه سیستم دلبستگی را باعث می شود و در کودک احساس امنیت شکل می گیرد. این احساس به نوبه خود باعث انتظارات مثبت در مورد دسترسی به دیگران در موقعیت های مخاطر آمیز، دید مثبت از خود، به عنوان فردی توانا و با ارزش و اعتماد فزاینده به ابزارهای حمایتی می باشد .

در حقیقت مراقبت مادرانه ای که توام با حساسیت و پاسخ گویی باشد به رشد روابط دلبستگی ایمن و در نهایت شایستگی اجتماعی–هیجانی کودک، منتهی می شود.از سویی دیگر تعامل با افراد مهمی که به نیازهای دلبستگی فرد پاسخ گو نباشد باعث احساس ناامنی، تردید در مورد حسن نیت دیگران و احساس تردید درباره حس نزدیکی جویی می شود. این تعاملات رنج آور باعث می شود که کودک نتواند به هنگام پریشانی رفتار خود را مدیریت کند، احساس دلبستگی ناایمن کرده و الگوهای منفی از خود و دیگران در او شکل می گیرد.

جان بالبی معتقد بود که آشفتگی های روانشناختی اغلب از روابط آشفته با مظاهر دلبستگی در اوایل زندگی و هم در طول دوره زندگی نشات می گیرد . برای مثال او ادعا کرد، زمانی که رفتار دلبستگی یک کودک با تاخیر و بی میلی پاسخ داده شود و این از نظر کودک آزار و اذیت تلقی شود احتمالاً آن کودک به شکل اضطرابی دلبستگی پیدا می کند. زمانی که کودک به مراقبت خود نیازمند است او را نمی یابد و یا مراقب حاضر به برآورده کردن نیازهای کودک نباشد او تمایلی به ترک مراقب خود ندارد و مضطربانه مراقب را جستجو می کند. در حالت دیگر وقتی کودک توسط مراقبان خود فعالانه طرد می شود او علی رغم میل به نزدیکی و مراقبت شدن، الگوی اجتنابی را نسبت به مراقبانش از خود نشان می دهد و رفتارهای خشمگینانه و پرخاشگرانه در او غالب می شود .

کیفیت دلبستگی

کیفیت دلبستگی درجه ی سهولتی است که یک کودک درمانده توسط مراقب خود به احساس امنیت میرسد و چهارالگوی اساسی دارد شامل: دلبسته ی ایمن، دلبسته ی ناایمن، مقاوم یا دو سوگرا، دلبسته ی ناایمن آشفته/ سرگشته و دلبسته ی ناایمن اجتنابی.کودکان دلبسته ی ایمن، قادر به تعدیل اضطراب جدایی شان هستند و با اعتماد به پاسخگویی عاطفی مادر بلافاصله بعد از دست یابی به احساس امنیت ناشی از بازگشت وی قادر هستند به بازی و اکتشاف مستقل خود ادامه دهند و چون تجسمی مثبت از خود و مادر دارند بنابراین اعتماد به نفس و حس خود اتکایی مثبت در آن ها تقویت می شود.بنابراین کیفیت دلبستگی ایمن با اعتماد به نفس، احساس شایستگی، درک از حمایت اجتماعی و احساس توانمندی در کارها ارتباط مثبتی دارد.

کودکان دلبسته ی ناایمن مقاوم و دوسوگرا در موقعیت نا آشنا دشوارتر به احساس آرامش دست می یابند . آن ها در تضاد بین ماندن در کنار مادر و یا اکتشاف و بازی مستقل قرار دارند. در هنگام بازگشت مادر، پاسخ های دوسوگرانه نسبت به او نشان می دهند، نسبت به خود احساس بی ارزشی و دیدگاه منفی دارند.در دلبستگی ناایمن اجتنابی هنگام بازگشت ما در بعد از جدایی، کودک از نزدیک شدن به او اجتناب می کند. این اجتناب مکانیسم دفاعی است که کودکان در برابر اضطراب ناشی از غیر قابل اعتماد بودن مادر از خود نشان می دهند.کودکان دلبسته ی ناایمن آشفته / سرگشته، به راحتی در دو گروه قبلی قرار نمی گیرند. این کودکان به هنگام بازگشت مادر بعد از جدایی، نه مانند کودکان اجتنابی از مادر اجتناب می کنند و نه مانند کودکان دو سوگرا به شدت به مادر می چسبند و نسبت به مادر واکنش هایی که بیانگر ترس و تناقض است از خود نشان می دهند .

دلبستگی در دوران کودکی

رده ی سنی 12-6 سال مرحله ای است که دنیای اجتماعی کودکان گسترش پیدا می کند. با ورود کودکان به مدرسه با گروه بزرگتر و متنوع تری از همسالان روبرو می شوند. تغییرات مهمی در توانایی اجتماعی و شناختی کودکان شکل می گیرد که مظهر دلبستگی کودکان را تحت تاثیر قرار می دهد و به این ترتیب رفتار دلبستگی اغلب به سمت مظاهر غیر مراقبت کننده مثل همسالان هدایت می شود ، به علاوه اینکه همسالان ممکن است به عنوان منابعی از اعتماد در نظر گرفته شوند. اگر جنبه ی مشخص از دلبستگی به همسالان، این است که توانای همسالان برای حمایت و تشویق فرضیات کودک برای چالش های رشدی بیشتر است اما محققان تاکید می کنند که کودکان به حمایت عاطفی والدینشان اعتماد می کنند زیرا دلبستگی ایمن به والدین است که بهزیستی شخصی را در طول زندگی پیش بینی می کند. اگرچه به طور معمول یک شخص بیش از یک مظهر دلبستگی دارد اما چرخه ای در دلبستگی ایجاد می شود و رفتارهای دلبستگی به طور غیر معمول در نهایت به سمت مظهر دلبستگی اصلی هدایت می شوند .

بسیاری از نظریه پردازان نیروی سازماندهی این چرخه اتفاق نظر دارند که بازنمایی کودک از مظهر دلبستگی اصلی بیشترین تاثیر را دارد و والدین مستقیماً در این ساختار دهی دخالت دارند و حتی همسالان کودکانشان را برای تماس وی با آن ها انتخاب می کنند و به طور غیر مستقیم بر روی هنجارها و اعتقادات در مورد رفتار اجتماعی مناسب و همین طور روی الگوهای ارتباطی که تجارب دلبستگی را پایه ریزی می کنند نفوذ دارند.در این دوره کودکان برای خود تنظیمی تعداد دفعاتی که احساس نیاز به مظهر دلبستگی دارند ظرفیت بیشتری دارند و شروع بلوغ نیز می تواند دلبستگی به والدین را تحت تاثیر قرار دهد  در نیازها و انتظارات اجتماعی کودکان نیز تغیراتی شکل می گیرد. علی رغم تمام تغییرات، شواهد بیانگر آن است که والدین هنوز نقش اساسی در زندگی کودکان دارند و همچنان نیازهای دلبستگی کودکان با والدین آن­ها ارضاء می­شود .

شیوه های فرزند پروری

پژوهش ها نشان می دهد که در رابطه والد–کودک دو مسئله مهم وجود دارد: پذیرش از سوی والدین و کنترل والدین بر کودک. دیانا بامرنید با توجه به رابطه بین دو بعد پذیرش و کنترل، چهار روش را شناسایی کرده است:

  1. والدین قاطع و اطمینان بخش (پذیرش بالا، کنترل بالا)
  2. والدین قدرت طلب، خودکامه و مستبد (پذیرش پایین، کنترل بالا)
  3. والدین آسان گیر، آزاد یا دموکراتیک (پذیرش بالا، کنترل پایین)
  4. والدین بی توجه و غفلت کننده (پذیرش پایین، کنترل پایین)

والدین قاطع: از میان شیوه های فرزند پروری آن شیوه ای که بیش از هر شیوه دیگری از خود مختاری و فردیت کودک حمایت می کند (قاطعانه یا حمایتگرانه) نامیده شده است. والدین قاطع، گرم ولی قاطعند. آنان معیارهایی را برای رفتار کودک در نظر می گیرند ولی انتظاراتی از آنان دارند که با نیازها و توانایی های کودک تطابق دارد. آنان ارزش بسیاری برای رشد خود مختاری و خودرهبری کودک قائلند. به نحوی منطقی رفتار می کنند و بر مسئله متمرکز می شوند و غالباً درباره مسائل انطباطی با فرزند خود بحث می کنند و توضیح می دهند.

والدین قاطع معیارها و انتظارات خود را به وضوح به نوجوانان منتقل می کنند. محدودیت های قائل می شوند ولی در عین حال آماده مذاکره اند. آنان از کشمکش غیر لازم برای بدست آوردن قدرت پرهیز می کنند و رفتار غیر منطقی نوجوان را توهینی شخصی قلمداد نمی کنند. وقتی که از آنها خواسته می شود،آزادانه راهنمایی می کنند و می گذارند که کودک با عواقب رفتارهای خود مواجه شود. فقط وقتی که این پیامدهای طبیعی، شدید یا غیر قابل بازگشت باشد والدین مداخله می کنند تا از بروز پیامدهای وخیم جلوگیری کنند.

والدین قاطع نسبت به تغییر نیازهای کودکانشان حساس هستند. نقش های گوناگون را توضیح می دهند. درباره مسائل مختلف بحث می کنند و مشوق ارتباطات کلامی بین خود و فرزندانشان هستند. همچنین اندیشیدن مستقل فرزندان خود را تشویق می کنند (توچه می کنی؟) و برای نظر و دیدگاههای مخالف فرزندان خود احترام قائل هستند. با این حال سهل گیر نیستند هنگامی که استدلال آنان پذیرفته نشود تمایل دارند برا قتدار خود و خواسته هایشان تاکید کنند تا حرف شنوی فرزندان را بدست آورند. والدین موفق با نقشهایی که به طور آشکار و منطقی اجرا می کنند احترام فرزندان و پذیرش اقتدار خود را کسب می کنند.

والدین خودکامه و مستبد: والدین مستبد لزومی نمی بیند برای دستوراتی که می دهند دلیلی ارائه دهند و به نظر آنان اطاعت بی چون و چرا یک فضیلت است. بعضی از والدین از سر خشم روشی را پیش می گیرند و بعضی دیگر نمی خواهند دردسر توضیح دادن و بجث و گفتگو را تقبل کنند. البته بعضی دیگر چنین می کنند به این دلیل که از این راه می خواهند به نوجوانان یاد دهند که به مراجع قدرت احترام بگذارند. اشتباه عده ا ی در این است که ممکن است با این کار اختلاف را سرکوب کنند ولی نمی توانند آن را از بین ببرند و در حقیقت بیشتر به خشم کودک دامن میزنند. نوجوانانی که والدین خودکامه دارند کمتر متکی به خود هستند و نمی توانند به تنهایی کاری انجام دهند یا از خود عقیده داشته باشند. شاید به این دلیل که به فدر کافی فرصت نداشته اند که عقاید خود را بیازمایند یا مستقلانه مسئولیت قبول کنند و هیچ کس هم آنقدر برای عقاید آنها ارزش قائل نبوده که به آن توجه نشان دهد.

در ضمن این نوجوانان اعتماد به نفس، استدلال و خلاقیت کمتری دارند، ذهن کنجکاوی ندارند، از لحاظ رشد اخلاقی کمتر رشد یافته اند و در برخورد با مشکلات روزمره عملی ، تحصیلی و ذهنی انعطاف پذیری کمتری دارند. معمولاً والدین خود را نا مهربان و سهل انگار می دانند و معتقدند که انتظارات و تقاضایشان غیر منطقی و نادرست است.دختران این خانواده ها کاملاً وابسته به والدین تربیت می شوند و انگیزه پیشرفت ضعیفی خواهند داشت. پسرانشان نیز پرخاشگر می شوند. تحقیقاتی که کوپراسمیت به عمل آورده نشان می دهد که میان عملکرد مستبدانه والدین با رشد عزت نفس پایین پسران رابطه معنی داری وجود دارد. خانواده هایی که در آنها والدین از شیوه تربیتی قدرت طلبانه یا استبدادی استفاده می کنند در مقایسه با روشهای دیگر تعارضات بیشتری را تجربه می کنند.

والدین آسان گیر و دموکراتیک (سهل انگار): این والدین مهرورز و پذیرا هستند، متوقع نیستند و از هر گونه اعمال کنترل خود داری می کنند. به فرزندانشان اجازه می دهند در هر سنی که هستند خودشان تصمیم بگیرند در صورتی که ممکن است قادر به انجام آن نباشند. آنها می توانند هر وقت که بخواهند غذا بخورند و بخوابند و هر قدر که بخواهند تلویزیون تماشا کنند. آنها مجبور نیستند طرز رفتار خوب را یاد بگیرند یا کارهای خانه را انجام دهند. اگر چه برخی از والدین آسان گیر واقعاً معتقد نیستند که این روش بهترین است اما از تواناییهای خود در تاثیر گذاشتن بر رفتار فرزندانشان مطمئن نیستند و از لحاظ اداره کردن خانواده خود بی کفایت و بی برنامه هستند.

والدین بی توجه و غفلت کننده: اولیای این نوع خانواده ها به علت ترجیح دادن اشتغالات و فعالیت های خود از رفتارهای فرزندان خود غافل می شوند. لذا در این نوع خانواده ها نوعی فرزند محوری به وجود می آید. مصاحبه هایی که با این نوع خانواده ها صورت گرفته نشان می دهد که آنها از فعالیت ها، خواسته ها و رفتارهای فرزند خود در بیرون منزل بی خبر هستند. همچنین به اتفاقاتی که برای فرزندشان در محیط مدرسه روی می دهد توجهی ندارند. این بی توجهی حتی نسبت به افکار فرزندشان نیز وجود دارد که باعث می شود روزانه گفتگو و مکالمات محدودی با فرزندان خود داشته باشند. نوجوانان 14 تا 20 ساله این نوع خانواده ها افرادی خوش گذران و ولخرج هستند و قادر به کنترل پرخاشگری خود نیستند به مدرسه بی علاقه اند و اوقات خود را در خیابان ها و پاتوق های خاص می گذرانند. این نوجوانان اغلب لذت جو هستند و تحمل ناکامی را ندارند و نمی توانند هیجان های خود را کنترل نمایند. این گونه افراد نمی توانند اهداف دراز مدتی را دنبال نمایند و اکثر آنها به گروه بزهکاران و منحرفان اجتماعی محلق می شوند و از نظر عاطفی نیز افرادی گسیخته، افسرده و بی علاقه اند. با مقایسه چهار روش تربیتی خانواده ها می توان نتیجه گرفت فرزندان خانواده های مستبد و سهل انگار از میزان اعتماد به نفس پایینی برخوردار بوده و پرخاشگر ترند.

منبع

کریمی، حمیرا (1393)، رابطه طرد-پذیرش والدین و خلق و خوی دانش آموزان، پایان نامه کارشناسی ارشد، علوم تربیتی، دانشگاه شهید چمران اهواز

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0