تعریف میل جنسی
معنا، ابراز و فرآیندهای اساسی و زیر بنایی میل جنسی بهخصوص در زنان، مطالعۀ تمایلات جنسی را پیچیده کرده است. همانطور که فروید نیز مطرح کرد که بزرگترین سؤالی که هنوز پاسخی برای آن یافت نشده این است که یک زن در رابطة جنسی چه میخواهد؟ در اصطلاح عامیانه، میل جنسی به این شکل تعریف شده است: خواستن، تمایل و اشتیاق داشتن نسبت به انجام فعالیتهای جنسی، صمیمیت فیزیکی، تماس فیزیکی، نزدیکی، علاقۀ شدید و لذت جنسی و درآمیختن و یکی شدن با دیگری که در این حالت مرزهای خویشتنِ فرد در لحظهای محو میشوند. بااینحال، میل جنسی میتواند هر چیزی باشد اما کارهای اولیه و تجربی ونظریههای روان تحلیلی مفاهیم متفاوتی از میل جنسی، ارائه میدهند.
سؤالی که دربارۀ میل جنسی زنان مطرح است بهواسطۀ تاریخچۀ مطالعۀ میل جنسی انسان به وجود آمده است و این موضوع همچنان برای اشخاص مهمی در این زمینه مثل فروید ، مستر و جانسون و هلن سینگر کاپلان ، بدون پاسخ باقیمانده است. بااینکه فروید تلاش کرد تا دینامیکها و پویاییهای میل جنسی زن را از طریق مقایسۀ مردانگی و زنانگی در رشد روانی-جنسی حل کند، اما پژوهشهای تجربی درزمینۀ تمایلات جنسی بهطور خاص به موضوع تمایل و میل تمرکز نداشتند تا اینکه کاپلان، به کمک نظریۀ مسترز و جانسون ،که شامل مراحل میل بود، چرخۀ پاسخ جنسی را بسط و گسترش داد. گرچه افزودن مراحل میلِ کاپلان در فهم عملکرد و اختلالات جنسی نقش اساسی و ضروری داشت، اما او فرآیندهای فیزیکی و روانی را که در تجربۀ میل نقش خاصی دارد، شرح نداد .
با در نظر گرفتن پیچیدگیهای مفهوم میل جنسی، جای تعجب نیست که یک تعریف واحد از تمایلات جنسی خصوصاً در مورد میل جنسی زنان در ادبیات تجربی و روان تحلیلی وجود ندارد. ادبیات تجربی به نشانههای رفتاری میل که بر اساس نشانههای محیطی قابل پیشبینی است تأکید میکند، مطالعات روان تحلیلی بر فرآیندهای روانشناختی درونی که ممکن است در استراتژیهای رفتاری منعکسشده باشد، متمرکز است .
تعریف تجربی از میل جنسی
تعریف و بهرهمندی از مفهوم و ساختار میل جنسی به طریقی که هم برای اهداف بالینی و هم اهداف تجربی سودمند باشد، چالشی را برای پژوهشگران، روانشناسان و نظریهپردازان ایجاد کرده است. حالآنکه تجربۀ ذهنی و درونی میل بهسختی قابلاندازهگیری است و به دلیل اینکه رفتار همیشه نمایانگر یک نیاز ذهنی نیست، این پیچیدگی و سردرگمی میتواند نشأتگرفته از نشانههای مبهم میل جنسی باشد. بااینحال، برخی تعاریف، میل جنسی را مفهومسازی کردهاند. در ادبیات تجربی، میل جنسی انسان نشاندهندۀ وجود فانتزیهای جنسی، انگیزشها، یا فعالیتها و تصمیم آگاهانه و با انگیزۀ ذهنی برای انجام رفتار جنسی است که در واکنش به نشانههای درونی و بیرونی انجام میگیرد. لوین، در راستای مفهومسازی میل بهصورت یک ساختار رفتاری، میل رااینگونه تعریف میکند: مجموع نیروهایی که ما را به سمت رفتار جنسی سوق میدهد یا از آن دور میکند. لوین تأکید میکند که میل جنسی کاملاً متغیر است و اعم از بیزاری تا علاقۀ شدید است و بهوسیلۀ دو مؤلفۀ مجزا مشخص میشود:
- علاقه به رفتارهای جنسی
- شدت این علاقه. چنین مفهومسازی از میل، مشروط به رفتار فرد است، خصوصاً در مورد میل جنسی زنان که گیجکننده است.
پژوهشها نشان دادهاند که تمایل زنان به انجام دادن رفتارهای جنسی همیشه با میل آنها به اینکه ازلحاظ جنسی خوب به نظر برسند، همبستگی ندارد، چنانکه آنها این تمایل را در نبود رفتارهای جنسی نیز احساس میکنند و یا ممکن است بدون وجود میل جنسی دست به رفتارهای جنسی بزنند .عوامل متعددی ممکن است زنان را برای انجام فعالیتهای جنسی، با انگیزه کند که شامل میل آنها به ارضای شریک جنسیشان، حس تعهد، میل به دوست داشته شدن و خواستنی بودن و غیره میباشد. همزمان، زنی که میل جنسی را تجربه کرده ممکن است به دلیل عوامل بازدارندۀ خاصی، کمتر فعالیتهای جنسی انجام دهد؛ مانند خطر مبتلا شدن به بیماریهای مقاربتی، حاملگی، خشونت و همچنین در دسترس نبودن شریک جنسی. علاوه بر این، میل زنان ممکن است در یک شرایط خاصی بالا رود مثل داشتن شریک جنسی یا در صورت وجود وسایل جنسی، اما این میل در نبود نشانههای محیطی خفته میماند و بنابراین، انگیزههای خود به خودی، امیال و همچنین فانتزیها ضرورتاً میل جنسی زنان را آشکار نمیکند.
بروتو، استدلال میآورد که یک مشکل مهم در درک میل جنسی زنان، تضادی است که بین تعریف درمانگران و پژوهشگران دربارۀ میل جنسی وجود دارد و تعریفی که زنان بر آن صحه گذاشتهاند. بر اساس گزارش شرکتکنندگان، زنان در تجربۀ میل جنسی خود از نقش فانتزی به طرز نادری صحبت کردهاند بلکه آنها از فانتزی برای راه انداختن میل کمک میگیرند، درحالیکه در DSM نداشتن فانتزی، بخشی از تعریف بیمیلی جنسی در نظر گرفته میشود . بعلاوه، کینگ و همکارانش ، همبستگی پایینی بین ابزارهای تشخیصی اختلال جنسی و ادراک زنان از مشکلات جنسی خود که مختص اختلالات میل و انگیختگی باشد، یافتند. مطالعات اخیر و بررسیهای بالینی که توسط باسون، گزارش شد , نشان میدهد که درک اخیر ما از چرخۀ پاسخ جنسی بر اساس کارهای مسترز و جانسون و کاپلان ، به صورتی که قبلاً فرض میشد، قابل اطلاق به زنان نیست. چارچوب تئوری و تعاریف اخیر ما دربارۀ مشکلات جنسی زنان خصوصاً دربارۀ میل، باید مورد بررسی مجدد قرار گیرد و در ادامه به تغییراتی که در تعریف میل جنسی زنان و ایجار شده پرداخته میشود.
تعریف روان تحلیلی از میل جنسی
زمانی که فروید اصطلاح لیبیدو را برای نشان دادن اینکه میل جنسی ریشه در نظریۀ سائق دارد را مطرح کرد، نظریههای روابط ابژه تمایلات جنسی انسان، خصوصاً امیال جنسی را در بستری قرار دادند که در آن خود (self) و ابژه در مفهومسازی میل جنسی نقشی اساسی و مهم ایفا میکنند. نظریۀ کرنبرگ دربارۀ معنای میل جنسی دربارۀ ابژه، هیجان جنسی، برتری خود (self) و ادغام self با دیگری میباشد. در نظریۀ او، میل جنسی به نظر مبهم و پیچیده نیست و یک مفهوم کاملا واضح است اما خود کرنبرگ هم این مفهوم به قول خودش واضح را بهخوبی شرح نداده است! موریل دایمن ، به این مسئلۀ مهم اشاره کرد: تمایلات جنسی مبهم هستند، چراکه گاهی واضح و صریح هستند، گاهی وقتها پیچیده و حل نشدنی. تمایلات گاهی مقطعی و تغییرپذیر هستند. این پیچیدگی تمایلات جنسی را نیازمند یک تعریف جامع و مشخص میکند.
در میان معانی گوناگونی که بهدستآمده است، مفاهیمی که بهنوعی قابلقبول هستند آنهایی هستند که با اهداف تولیدمثل گرهخوردهاند، یعنی متون کلاسیک درواقع میل جنسی بهخصوص در مورد زنان را فقط در راستای تولیدمثل قابلقبول میدانند؛ آنهایی که با نظریۀ کلاسیک فرویدی موافقاند سائق، هدف و ابژه را از هم جدا میدانند؛ لکانیها بین تصویرسازی ذهنی و تجربه عینی تفاوت قائل میشنود؛ و نظریههای روابط ابژه به دنبال دلبستگیهای اولیه هستند. از دشواریهای سر راه تعریف میل جنسی این است که میل جنسی در ذات خود یک انتهای مشخص ندارد یعنی یک نقطه پایان ندارد، میتواند همراه با لذت و یا حتی درد باشد و همین پیچیدگیها تعریف روانکاوی از آن را مشکل میکند . دایمن استدلال میکند که میل جنسی زنان، معانی و حالتهای متعدد متناقضی را در بردارد: در برخی موقعیتها هست اما در موقعیتی دیگر، وجود ندارد، در جایی شعلهور میشود، جایی دیگر فروکش میکند مثل باریکه نور سوسو میزند، ابهام، پیچیدگی و غیرقابل فهم بودنش حقیقتی انکارناپذیر از مفهوم میلِ جنسی است: دایمن با قرار دادن میل جنسی در حوزۀ روابط ابژه، اظهار میکند که میل جنسی در دو دنیای درون فردی و بینفردی مفهومسازی میشود.
در بخش درون فردی میل جنسی فرد در دنیای خودش و در بخش بینفردی در ارتباط با دیگران این میل معنا میشود. دایمن علاوه بر این مطرح میکند که “میل جنسی یک سائق پایدار و تمامنشدنی است. نکتۀ مهم این است که میل جنسی معنای خود را از زمینۀ فرهنگی که معرفی میشود به دست میآورد. او بهطور مزاح میگوید میل جنسی مثل جوهری نامرئی میماند که تا وقتی مرطوب نشود خود را نشان نمیدهد و چیزی که آن را مرطوب میکند فرهنگ است و میل جنسی بدون زمینۀ فرهنگی هیچ معنا و اهمیتی را در برنمیگیرد . دایمن هم به نظریۀ فروید ،دربارۀ انحرافات جنسی و هم به نظریۀ مارگارت مید، انسانشناس دربارۀ انعطافپذیری میل جنسی اشاره میکند و بحث میکند که تعریف میل جنسی گوناگون و متعدد است و تحتتاثیر فرهنگ جامعه نیز میباشد؛ بااینحال او جبر روانکاوی را کمارزش جلوه میدهد و دربارۀ مستقل بودن میل جنسی از ماهیت و طبیعت به نفع متغیرهای فرهنگی استدلال میآورد؛ بنابراین دایمن نتیجه میگیرد که میل جنسی انعطافپذیر، متعدد و چندگانه و ازلحاظ فرهنگی متغیر است. درواقع او برای ما فضایی ایجاد کرد که بتوانیم میل جنسی در زنان را از دیدگاههای گوناگونی که در زیر شرح داده میشود، در نظر بگیریم.
از نظر کرنبرگ ، میل جنسی جستجویی برای لذت است که همیشه به سمت فردی دیگر جهتگیری شده است، ابژهای که مورد نفوذ و حمله قرار میگیرد و ابژهای که حمله و نفوذ میکند . میل جنسی شامل اشتیاق و آرزو برای نزدیکی، ادغام و یکی شدن است که مستلزم عبور از مرزها و یکی شدن با ابژۀ انتخابشده است. رضایت جنسی فقط و فقط زمانی رخ میدهد که عمل جنسی بتواند اشتیاق و میل ناخودآگاه زیاد برای ادغام شدن با ابژه را ارضا کند و به آن پاسخگو باشد. کرنبرگ شدت میل جنسی را بهاینصورت تعریف میکند انعکاس در فانتزیهای جنسی، آگاهی و هوشیاری نسبت به محرکهای جنسی، میل به انجام رفتارهای جنسی و برانگیختگی فیزیولوژیکی اندامهای تناسلی . کرنبرگ، بین میل جنسی و تحریک جنسی تفاوت قائل شد. او تحریک جنسی را عاطفهای اساسی در نظر گرفت که متأثر از پیچیدگیهای روانی بیشتری در مقایسه با میل جنسی است که در آن تحریک جنسی رابطهای عاطفی با ابژهای خاص است؛ بنابراین میل جنسی شامل میل به برقراری رابطۀ جنسی با ابژهای خاص است درحالیکه تحریک جنسی، بدون ابژه اتفاق میافتد.
حالت دوم تحریک جنسی، مرتبط است با بخشی از ابژۀ اولیه که در مقام بازنمایی ناخودآگاه تجربههای ابتدایی ِ همزیستی با مادر و میل به مرحلۀ جدایی/تفرد قرار میگیرد. از طرف دیگر، میل جنسی میلی است برای آمیخته شدن و ادغام شدن با ابژۀ ادیپال از طریق رابطۀ جنسی است بنابراین در افراد بالغ و یکپارچه تحریک جنسی در حضور میل جنسی راهاندازی میشود. بر اساس نظر کرنبرگ، میل جنسی به یک ابژۀ خاص پیوند میخورد و میلی است برای فراتر رفتن از مرزهای self و یکی شدن با دیگری؛ بنابراین میل جنسی تحریک جنسی را تبدیل میکند به درهمآمیختگی و ورای محدودیتهای خود رفتن و دست یافتن به حس یگانگی. تحریک جنسی نهتنها تجربۀ فراتر رفتن از خود به سمت وحدت خیالی با والدین ادیپال را فراهم میکند بلکه تجربۀ فراتر رفتن از تکرار رابطۀ ادیپال به سمت رها کردن آن و رفتن بهسوی تجربۀ دونفرۀ جدید که در آن هر کس میتواند استقلال و تمامیت خود را حفظ کند، فراهم میکند .
در علاقۀ شدید جنسی، مرزهای خود درنوردیده میشود و دنیای روابط ابژههای اولیه تبدیل به رابطه با یک فرد دیگر میشود که همان شریک جنسی است. روت استین، دربارۀ تمایلات جنسی تعمق فراوانی کرد و در راستای چندوجهی بودن میل جنسی استدلال میآورد. او جستجو برای ابژه را بخش مهم تجربههای جنسی در نظر گرفت ،جستجو برای ابژه و میل جنسی بر محدودیتها و مرزهای Self غلبه میکند، ساختار روانی را در هم میشکند و شکلگیری ساختار جدیدی را ایجاد میکند. او در مقالۀ خود با عنوان ؛ مغایرات و تناقضات تمایلات جنسی نظریههای باتالی، بنجامین و فوناگی را به منظور بحث دربارۀ جستجو برای ابژه که متضمن پتانسیل تغییر برای self و بنابراین دربرگیرندۀ تحولات مسئلۀ معمای میل جنسی است، جمعآوری کرد. پتانسیل تحریک یک محرک جنسی و میل جنسی دو مفهوم جداگانه هستند یعنی الزاماً یک محرک جنسی برانگیزانندة میل جنسی برای همه نمیباشد، برای درک این دوگانگی در ادبیات روانکاوی مفاهیمی مثل محدودیتها و تفاوتهای فردی ؛ باتالی, تخلیه تنشها و خشونت , بنجامین و تلاش برای یافتن هویت مستقل جنسی , فوناگی موجود است. استین ، به نظریۀ جورج باتالی، اشاره میکند، باتالی کسی است که نظریۀ عدم پیوستگیِ شرایط انسانی را -که در آن ضرورت یگانگی جنسی راهی برای در نظر گرفتن میل به یگانگی است، به تفصیل شرح میدهد. تجربیات انسانی همراه با محدودیتهایی است و محدودیت نهایی، مرگ میباشد. یگانگی جنسی که بهخودیخود شکلی از مرگ آنی است، راهی برای جدال با مرگ از طریق وحدت با ابژه را فراهم میکند که در آن مرزهای Self ناپدید میشوند و یگانگی دوباره فراخوانده میشود. گرچه کنار گذاشتن کامل مرزها و یکی شدن با دیگری غیرممکن است، صرف احتمالِ آن، تحریک جنسی را برمیانگیزد.
استین ، علاوه بر این به نظریۀ بنجامین اشاره میکند، کسی که نظریات فروید را دربارۀ تخلیه تنش و خشم، دوباره تعریف میکند. بنجامین معتقد است میل به یگانگی جنسی تبدیل به میل به تخلیه تنشهای درونی و خشم بهسوی دیگری میشود که در آن این تنشها، جذب میشود، تغییر میکند و به لذت تبدیل میشود. در نبود یگانگی جنسی با دیگری، فرد این تنشها را بهصورت پرخاشگری بهسوی خود برمیگرداند، درحالیکه در عمل جنسی پرخاشگری از طریق لذت جنسی تخلیه میشود.استین همچنین نظریۀ پیتر فوناگی ، در مورد جستجوی ابژه تمایلات جنسی را مطرح میکند که در آن تمایلات جنسی میلی است برای دستیابی به ادغام و یکپارچگی روانی از طریق بیرون راندن خودِ بیگانه در ابژه. فوناگی استدلال میکند که رویدادهای ناآشنا و نامتجانسی که بین مادر و نوزادش اتفاق میافتد، تجربههایی از بیثباتی ایجاد میکند و باعث شکل گرفتن یک خودِ بیگانهای میشود که غیرقابلتحمل است و بنابراین باید از طریق تمایلات جنسی بیرون رانده شود.
فوناگی مثل بنجامین و کرنبرگ معتقد است که این تخلیۀ جنسیِ خودِ بیگانه درزمینۀ روابط ابژه رخ میدهد. در ادغام کردن تئوریهای مختلف دربارۀ میل جنسی بهعنوان تلاش برای جستجوی ابژه، استین نتیجه میگیرد تمایلات جنسی به فرد این اجازه را میدهد که از مرزهای خود، به منظور بیرون راندن عواطف منفی فراتر رود و ساختار ایگوی موجود را با ساختاری پیشرفتهتر و یکپارچهتر عوض کند. با توجه به نظریۀ فرانسوی دربارۀ ارگاسم جنسی با عنوان la petit mori، استین میل جنسی را بهاینصورت مفهومسازی کرد: تلاش برای درهم شکستن self قدیمی از طریق یکی شدن با ابژهای دیگر و پدید آمدن self جدید.
در مقالۀ پیوند عشق بنجامین، اختصاصاً بر میل جنسی زنان متمرکز میشود و آن را در حوزۀ ذهنی فردی قرار میدهد و دیدگاه جدیدی دربارۀ میل جنسی زنان ارائه میدهد که نشأتگرفته از غبطۀ آلتی که فروید مطرح کرده بود، نیست. بهجای آرزو برای داشتن آلت تناسلی مردانه، زنانی که بنجامین در نظر دارد، میل به فضای عاطفی دارند که بتوانند در آن شناخته شوند و بتوانند در آنجا خود را بیابند. بنجامین ،بحث میکند که یک زن تنها زمانی میتواند بر امیال جنسی خود تسلط داشته باشد که هم قادر به داشتن حالت فاعلی نسبت به امیال خود باشد و هم بتواند ابژۀ میل جنسی مرد باشد. درحالیکه اغلب زنان حالت دوم را به خود میگیرند. شبیه به کرنبرگ، استین و دیگر نظریهپردازان روابط ابژه، بنجامین میل جنسی را بهصورت تلاش برای یکی شدن با دیگری بهوسیلۀ یگانگی جنسی، توصیف میکند. بههرحال هدف نهایی این یگانگی، رسیدن به شناخت متقابل است. بدنها و ذهنهای مجزا کاملاً با هم هماهنگ میشوند بهطوریکه self و دیگری لحظهای ادغام میشوند و بنابراین هر دو طرف تجربهای مشابه در یکدیگر خواهند داشت و به یک حس متقابل و شناخت دست مییابند. در مورد این میل جنسی که بهطور همزمان میل به از دست دادن خود و تمامیت و یگانگی با دیگری است، بنجامین مشخص میکند که میل به شناخت جزء اصلی استقلال و تفرد است.
رسیدن به بازشناسی self در دیگری، به زنان اجازه میدهد که به حسی از خودش بهعنوان موجودی مجزا و مستقل، دست یابد. در شکلگیری ماهیت میل زنان، بنجامین بر Self متمرکز میشود و استین معتقد است که یگانگی جنسی، به یکپارچگی ایگو و بازسازی پیشرفتۀ آن سرعت میبخشد. بنجامین میل جنسی زنان را بهصورت میل به شناخت تعریف میکند . نظریههای روابط ابژه بر روی این ایده توافق دارند که میل جنسی منعکسکنندۀ اشتیاق برای یکی شدن و فراتر از self رفتن است. کرنبرگ بر میل جنسی که به سمت ابژهای خاص هدایت میشود متمرکز است که برای دستیابی به یک عشق بالغانه لازم است و در آن ادغام تمام روابط ابژهای رخ میدهد. استین همراه با نظریهپردازانی که به آنها ارجاع داده است، تمایلات جنسی را در حوزۀ درون فردی قرار میدهد اما او لزوماً قبول ندارد که برای وجود میل جنسی به ابژه نیاز است. علاوه بر این او بین تحریک جنسی و میل جنسی تفاوتی قائل نمیشود. در فرمولبندی او، لازم است که دیگری ظرفیت و جایی برای خودِ بیگانه، تنشهای درونی و خشم و محو شدن محدودیتهای شرایط انسانی داشته باشد. بنجامین معتقد است که دیگری باید وجود داشته باشد تا نیاز زن به بازشناسی برآورده شود. در مفهومسازی میل جنسی تأکید بر روی self است نه دیگری. دیگری باید در خدمت self عمل کند .
ادبیات تجربی بر جنبههای رفتاری میل جنسی و چگونگی مرتبط شدن آن با دیگر اجزای تجربۀ جنسی مثل انگیختگی و ارگاسم، متمرکز است. علاوه بر این، مطالعات نشان میدهند که ناپیوستگی و انقطاع چرخۀ پاسخ جنسی در زنان، مشخص میکند که تعریف واحدی که بر رفتارهای جنسی و انگیزش رفتارهای جنسی متمرکز باشد، بهطور کافی پدیدۀ میل جنسی در زنان را توضیح نمیدهد نویسندگانی که در حوزۀ روانکاوی فعال هستند بهجای تأکید بر رفتار و انگیزههای بیرونیِ دخیل در میل، میل جنسی را بهصورت تمایل ناخودآگاه برای آمیخته شدن با دیگری و ورای مرزهای خود رفتن میدانند. همانطور که کرنبرگ اظهار میکند، فرد باید قادر باشد تا یکپارچگی و تمامیت خود را در مقابل این آمیختگی و محو شدن مرزها بین خود و دیگری حفظ کند. چنین چیزی اشاره میکند بر اینکه ظرفیت میل جنسی نیازمند رشد یک هویت مستقل و بنابراین دستیابی به یک جدایی/تفرد موفقیتآمیز است. علاوه بر این، استین و بنجامین میل جنسی را بهصورت عملی در خدمت ایگو و متمرکزشده بر نیازهای Self، در نظر میگیرند. ازاینرو، در نظر گرفتن خودپندارۀ جنسی در مطالعات نیروهای روانی که میل جنسی را مشخص میکند، قابل اهمیت است . میتوان گفت، میل جنسی، تمایلی است برای انجام دادن فعالیتهای جنسی خواه شریکی وجود داشته باشد یا وجود نداشته باشد؛ اشتیاق شدیدی است برای ادغام شدن با دیگری خیالی یا واقعی؛ نیازی است برای تجربۀ هیجان و لذت فیزیکی؛ نیازی است برای بیان کردن تمایلات جنسی و مالکیت داشتن بر بدن فرد؛ میلی است برای برقراری ارتباط با خود؛ تلاشی است در جهت تغییر دادن خود.
کاپلان ، فرض کرد که تکامل میل جنسی انسان بهواسطۀ تأثیرات فیلوژنتیک و آنتوژنتیک شکل میگیرد بهطوریکه فیلوژنی گونۀ ما، هدف جنسی اولیۀ ما را که بر اساس تولیدمثل است توضیح میدهد، درحالیکه آنتوژنی یا رشد روانی-جنسی هر شخص، تفاوتهای فردی و ویژۀ فرد در میل جنسی با هم ترکیب میکند. کاپلان با استناد به نظریۀ رشد روانی-جنسی فروید و نظریۀ یادگیری، توضیح میدهد که تاریخچۀ رشدی میل جنسی نشأتگرفته از تجربیات کودکی است که در آن تجربههای اولیۀ شهوانی با مادر یا پدر، الگوی عشق یا الگوی روابط جنسی او را فراهم میکند. نوزادان و کودکان بهطور نرمال از ارتباط حسی با مراقبین خود لذت بسیاری میبرند مثل در آغوش گرفته شدن، مورد نوازش قرار گرفتن، بوسیدن که بهطور متوسط و ملایمی ازلحاظ شهوانی برای کودکان برانگیزاننده است. چنین تجربههایی ریشۀ روانی امیال و فانتزیهای نرمال جنسی را شکل میدهد. از طرف دیگر، تجربههای اولیه ممکن است نامناسب، تهاجمی و رنجآور باشد بنابراین فرآیند شکل گرفتن تمایلات جنسی نرمال ممکن است به انحراف کشیده شود و منجر به ارتباط درد و عواطف منفی با رابطۀ جنسی شود و درنتیجه رشد طبیعی تمایلات و فانتزیهای جنسی را مختل کند. بااینکه نظریۀ چرخۀ پاسخ جنسی کاپلان بهطور گسترده در پژوهشهای مربوط به تمایلات جنسی و اختلالات جنسی به کار گرفته میشود، نظر او دربارۀ نقش روابط کودکی اولیه با والدین در شکلگیری اختلالات جنسی در پژوهشهای تجربی به شکل کافی مطرح نشده است. بااینحال، پژوهشگران حوزۀ دلبستگی اشاره میکنند که بازنماییهای درونی شدۀ تجربیات اولیۀ کودکی با مراقبین ممکن است روابط جنسی فرد را در بزرگسالی تحت تأثیر قرار دهد. حالآنکه نظریهپردازان روانکاوی و روان تحلیلی ، بر این باورند که منع تمایلات جنسی ممکن است ناشی از زمینۀ روابط ابژۀ اولیه با مراقبین باشد.
تاکنون در مورد تمایلات جنسی بهعنوان پدیدهای روانی، بحث شد؛ درهرحال، عملکرد میل جنسی فقط در حوزۀ روانی نیست. بلکه ازلحاظ فیزیولوژیکی در بدن نیز اتفاق میافتد و بنابراین در نظر گرفتن بدن فیزیولوژیکی و نقش آن در فهم ما از تمایلات جنسی مهم است. فروید ، علناً اعلام میکند که اولین و مهمترین ایگو، ایگوی بدنی است . کودک درکی از خود را از طریق جسم و اندامهای تناسلی رشد میدهد. نوع اندامهای تناسلی ، مردانه یا زنانه ، در تعریف فرد از ایگوی جسمی و بنابراین درک فرد از خود ضروری هستند. بدین طریق، کاملاً معنادار است که آلت تناسلی مردانه بهعنوان نمادی برای تمایلات جنسی در نظریۀ روانکاوی و در محیطهای اجتماعی بزرگتر، قدرت برتر است. آلت تناسلی مردانه نمایانگر میل، تمایلات جنسی و قدرت است. از طرف دیگر، کلیتوریس نمونۀ زنانۀ آلت تناسلیِ پایین رتبه است که -کوچک، پنهان و در عقب پوست ختنهگاه قرار دارد- تعجبی ندارد که امیال جنسی زنان کاهشیافتهتر و حتی غایب باشند. در حقیقت، فروید باور داشت که کلیتوریس در مقایسه با مهبل عضوی کوچکتر و پستتر است ؛ عضوی پنهان و پیچیده است که وجود آن را میپوشاند ؛ تا اینکه مورد نفوذ قرار گیرد؛ بنابراین دختران کوچک و زنان فاقد آلت تناسلی و بنابراین فاقد میل جنسی هستند. در بسیاری از موارد، چنین فرمولبندی در مباحث مربوط به میل جنسی که نشأتگرفته در لذت و بدن فیزیکی همراه با روان است در تضاد با منطق میباشد.
کلیتوریس و مهبل ,همراه با تمام بدن زن نسبت به تحریکات جنسی حساس است و هر دو ابزاری است برای انگیختگی جنسی و لذت جنسی و بنابراین برای فهم میل جنسی لازم است. این گفته به معنای آن نیست که همهچیز دربارۀ بدن است. همانطور که دایمن بیان میکند زنان فقط لذت اندامهای تناسلی نمیخواهند، آنها هر چه را که اروتیک است میخواهند. گرایش ادبیات روانکاوی که نادیده گرفتن داراییهای زنان و تمرکز بر بخشهایی است که فاقد آن هستند، دائمی جلوه دادن منع تمایلات جنسی در زنان است. برخلاف تفکرات فروید، ماهیت میل جنسی زنان پیچیدهتر از غبطۀ آنان بر آلت تناسلی مردانه است؛ درهرحال، بحث دربارۀ میل جنسی زنان باید بخشهای جنسی بدن زن و را در برگیرد. نکتۀ مهم این است که به نظر میرسد بدن زنان، از حوزۀ گفتمان دربارۀ تمایلات جنسی که تأکید بیشتری بر نقص دارد تا داراییها، حذفشده است. در حقیقت، بدن زن – مانند بدن مادرانه – در تئوری روانکاوی، فاقد قوۀ جنسی است و به شیوههای خاصی از جنبههای فیزیکی محروم هستند. در نظر مرد که در آن زن ابژهای برای تمایلات جنسی او است، بدن زن درواقع بدن فیزیکی او نیست بلکه بدنی است خالص، اصیل، باکرۀ غیرقابل نفوذ که هیچچیز بدی از او خارج نمیشود،بنابراین فاقد مشخصات فیزیکی است، چنین بدنی چگونه میتواند شامل امیال جنسی باشد؟
در ادامه، به ارتباط میان رویدادهای روانشناختی اساسی و اولیه و بدن جنسی زنان اشاره خواهد شد و رابطۀ بین عملکرد جنسی و سه ساختار خود پندارۀ جنسی زن که شامل فاعلیت جنسی، عینیت خود و تصویر تناسلی self است، بررسی میشود. این سه ساختار بهعنوان جنبههای تجربۀ زن از بدن جنسیاش، مفهومسازی میشود. همانطور که در قسمت قبلی بحث شد، بنجامین ، معتقد است که فاعلیت جنسی در مالکیت زن برای امیال جنسی ضروری است. هورن و زیمر، فاعلیت جنسی را بهاینصورت در نظر گرفتند ,در نظر گرفتن مفهوم Self جنسی با توجه به ارزش بدنی جنسی، حق داشتن میل جنسی و لذت جنسی و ظرفیت برای بازتاب جنسی self . بروتو ،فاعلیت جنسی را به این شکل توصیف میکند: لذتی که ما از بدنمان میبریم و تجربههای زندهای از بدن . درحالیکه تولمن ، آن را حق داشتن میل جنسی و امنیت جنسی و آگاهی از موانع اجتماعی نسبت به این حقوق، میداند. عنصر ذاتی و طبیعی در این اصطلاح، ظرفیت فاعل بودن نسبت به خود است تا اینکه فرد ابژۀ میل جنسی دیگری باشد. سمت دیگر فاعلیت، عینیتبخشی به خود است که اشاره دارد به آگاهی زن و اشتغال ذهنی او با ظاهر فیزیکی خود. نظریۀ عینیتبخشی بروتو مشخص میکند که دلمشغولی مکرر زنان برای بررسی دقیق فیزیک خودشان در فرهنگ غربی، منجر میشود به درونی کردن دیدگاه دیگری دربارۀ بدن زن بهطوریکه زنان خود را بهعنوان ابژهای که مورد مشاهده قرار میگیرند، در نظر میگیرند.این فرآیند عینیتبخشی به خود، زن را نسبت به اختلالات سلامت روان آسیبپذیر میکند که شامل اختلالات جنسی نیز میشود؛ همچنین مطالعات نشان میدهند که تصویر تناسلی self که درک زن از دستگاه تناسلی خارجی او را تعیین میکند، به عملکرد جنسی مرتبط میشود که دربرگیرندۀ میل جنسی نیز است .
بازنماییهای درونی روابط والدین و ایگوی بدن
فروید تمایلات جنسی زن را بهاینصورت در نظر گرفت که تمایلات جنسی زنان به دلیل تفاوت آناتومیکی که با مردان دارند ذاتاً محدود و منع شده است. او باور داشت که فقدان آلت تناسلی در زنان باعث میشود که آنها منفعل باشند و به آلت تناسلی که فقط به پسرها اعطاشده است حسادت ورزند. یکی از نتایج رشد آگاهی زنان از بیکفایتی آناتومیکشان این است که آنها با میل و علاقه تسلیم لذت خودارضایی نمیشوند و بیشتر علیه آن مبارزه میکنند. در اوایل دورۀ رشد، تمایلات جنسی زنان که نشأتگرفته از بدنشان است نیز منع میشود. فروید معتقد است که در حوزۀ رشد میل جنسی زنان، دختر باید نواحی تناسلی پیش روی خود را مثل کلیتوریس، به نفع مهبل رها کند که تا دورۀ بلوغ خفته باشد و هیچ حسی را ایجاد نکند. دختر به دلیل غبطۀ شدیدی که نسبت به آلت تناسلی مردان دارد، دیگر نمیتواند از تمایلات جنسی که معطوف به آلت تناسلی مردان میباشد لذت ببرد، بنابراین او از ارضای همراه با خودارضایی در کلیتوریس چشمپوشی میکند و عشق خود را برای مادرش طرد میکند و بهطورکلی، بخشهایی از گرایشات جنسی خود را سرکوب میکند ؛ بنابراین، فروید زن را از تمایلاتش برای ارضای جنسی محروم میکند و ادعا میکند که بهمنظور شکلگیری مناسبی از رشد زنانگی، زن باید لذت بدنی را رها کند و جای تمایل به ارگاسم لذت خود را در مادری و تمایل داشتن فرزند جستجو کند.
با توجه به تعریف میل و تمایلات جنسی که ذاتاً مردانه است، فروید به این نتیجه رسید که تمایلات جنسی زنان کمتر از مردان است و محدودیتهای بیشتری بر عملکردهای جنسی زنان وجود دارد. فروید فرض میکند که این میتواند دلیلی باشد برای سردی زنان. هوشیاری و آگاهی زنان نسبت به نداشتن آلت تناسلی مردانه نقش مهمی در حس بیکفایتی و پستتر بودن آناتومیکی و روانی دارد و منجر به کاهش میل جنسی آنها میشود. به این دلیل است که تلاشهای فمینیستی و چارچوبهای روانکاوانه در جستجوی بازپسگیری و جنسی دانستن بدن زنان میباشند. بااینحال، چنین نظریههایی، بیش از این نشان میدهند که چگونه فرهنگ پدرسالارانۀ غرب و روانکاوی بهخودیخود بهمنظور دائمی جلوه دادن منع تمایلات جنس زنان به کار میروند. بااینکه فروید توجه خاصی را به نواقص آناتومیک بدن زنان در تلاشهای خود برای آشکار کردن بخشهای تاریک تمایلات جنسی زن، معطوف میکند، نظریههای روابط ابژه و دلبستگی به زمینههای ارتباطی رشد تمایلات جنسی متمرکز میشوند. بالبی و کرنبرگ در میان دیگر افراد مهم در این زمینه، نشان میدهند که مراقبت فیزیکی نوزاد توسط مادر، بازنماییهای درونی مراقبان حساس و پاسخگو، تمایز بین خود و دیگری و درکی از خود بهعنوان Self جداگانه و دارای مرز، برای رشد دلبستگی ایمن ضروری و اساسی است؛ علاوه بر این، روشی که در آن مادر بدن بچه را لمس میکند و در آغوش میگیرد، بر چگونگی تجربه و نمایان ساختن بدن خود که شامل بدن جنسی میشود، در بزرگسالی تأثیر میگذارد. به این طریق، عناصر فیزیکی و روانی رابطۀ مادر-کودک در شکلگیری تمایلات جنسی زنان نقش متقابل دارد .
در پژوهشهای مربوط به دلبستگی، مطالعات نشان میدهد که دلبستگی ایمن همچنین با شایستگی جنسی و تصویر بدنی مرتبط است. نتایج نشان میدهند که افرادی که دلبستگی ناایمن دارند در مقایسه با افرادی که دلبستگی ایمن دارند، اعتمادبهنفس کمتری نسبت به جذابیت جنسی و قدرت جنسی خود دارند. بهعنوانمثال، مطالعات نشان میدهند که هم افرادی که دلبستگی اجتنابی و هم افرادی که دلبستگی اضطرابی دارند ارزیابی کمتری از خود در برآورده کردن نیازهای جنسیشان دارند و عزتنفس جنسی کم و جذابیت فیزیکی کمتری در نظرشان دارند . علاوه بر این، دیویس، مشخص کرد که زنان دلبستۀ اضطرابی در مقایسه با آنانی که کمتر اضطرابی هستند با احتمال بیشتری عملهای جراحی زیبایی برای افزایش جذابیت فیزیکی خود انجام میدهند. آنها اشاره میکنند که افراد دلبستۀ اضطرابی کاملاً با ظاهر فیزیکی خود مشغولیت ذهنی دارند. به این نحو، تجارب اولیۀ زنان با مراقبین خود در درک آنها از جذابیت و شایستگی جنسیشان تأثیر میگذارد.
تحریک جنسی در بزرگسالی ممکن است برگردد به در آغوش گرفتن بدن دختر توسط مادرش، درنتیجه به او دربارۀ تهدید جدا شدن از مادر هشدار میدهد و تسلط یافتن دختر بر روی عملکردهای جسمی واضطرابهای جنسیاش از طریق همانندسازی و وابستگی به مادر، در تضاد با نیاز او به جدا شدن در مرحلۀ تفرد/جدایی است. میکولینسر و گودمن، با توجه به کاوش کردن در اهمیت پردۀ بکارت و باکره بودن، اشاره میکنند که شروع تمایلات جنسی بزرگسالی در دختر اغلب همراه با افکار مادر دربارۀ ممنوعیت میل جنسی او است. مادران نگران از دست دادن حمایتهای مادرانۀ دخترشان و اتخاذ کردن نقش زن بزرگسال در او میباشند. با ارجاع به کارهای ادبی دربارۀ شروع تمایلات میل جنسی زنان، نویسندگان نشان میدهند که اینکه چقدر مادران در افکار دختر زمانی که او از دست دادن بکارت خود را تجربه میکند، نفوذ دارند نشاندهندۀ اضطراب فراگیر آنها دربارۀ از دست دادن مادر در مواجهشدن با بیداری جنسی زن میباشد که همراه با جراحت بدنی، درد، از دست دادن پردۀ بکارت و خونریزی است.
کرنبرگ و الیس ، چگونگی روش جدا شدن مادر از بدن دختر و پسر را که ممکن است منجر به منع تمایلات جنسی زنان شود بهدقت شرح میدهند. کرنبرگ معتقد است نوع مراقبت و در آغوش گرفتن کودک توسط مادر، تمایلات شهوانی در سطح کودکی را تسریع میبخشد که بعداً بهصورت تمایلات جنسی تکامل مییابد. برای هر دو جنس، مراقبت و توجه مادر منجر به هیجانات اولیۀ جنسی میشود؛ درهرحال، برای پسران این رابطۀ شهوانی در سرتاسر رشد اولیهاش تعدیل میشود، درحالیکه برای دختر، نپذیرفتن ناخودآگاه و نافذ مادر دربارۀ اندامهای تناسلی، تمایلات جنسی دختر کوچک را منع میکند. ممنوعیت ایجاد کردن ناخودآگاه مادر در برابر میل جنسی دخترش، در زن احساس گناه ایجاد میکند و او تمایلات جنسی سرکوبشده را در خود درونی میکند. برخلاف فروید که منع فعالیتهای خودارضایی و تمایلات جنسی را به غبطۀ آلتی نسبت میدهد، کرنبرگ و بالبی، منع جنسی رابه تعاملات اولیۀ مادرکودک واینکه این تعاملات چگونه بر بازنماییهای خود بدنی اثر میگذارد، رابط میدهند. درحالیکه کرنبرگ بر ممنوعیت مادر دربارۀ اندامهای تناسلی دختر اشاره دارد، الیس ، بر تجربۀ دختر از طرد مادر بهعنوان از دست دادن ابژۀ اول تأکید میکند. الیس بحث میکند که در پاسخ به طرد مادر، دختر، حس شرم و بیکفایتی را تجربه میکند و این حسها را بهعنوان بخشی از هویت جنسی خود درونی میکند, او شرم را اینگونه تعریف میکند: شکست در تحقق بخشیدن ایگوی ایدهآل فرد، شکست در نارسیسیسزم و خودبزرگبینی که منجر میشود به تحقیر خود و احساس بیارزشی.
ازآنجاییکه بازنمایی Self از طریق ایگوی بدن رشد میکند، شکست در تحقق بخشیدن به خود ایده آل شکست در خود بدنی است و فرد نسبت به اندامهای تناسلی خود احساس شرم را تجربه میکند. هم دختران و هم پسران چنین شرمی را به دلیل شکست در تحقق خود ایده آل تجربه میکنند و نشأتگرفته از این حس است که بدن آنها کوچکتر از آن است که امیال شهوانی ادیپال را برآورده سازد. درهرحال، دختران دو نوع فقدان ادیپی را تجربه میکنند چون آنها متوجه میشوند که آلت تناسلی مردانه کلیدی است به راه یافتن به قلب زن .. او به خاطر از دست دادن امور محبتآمیز با مادرش رنج میبرد و از این شکست بهعنوان بیکفایتی جسمی، تعبیر میکند . این طرد شدن اغلب به دنبال از دست دادن عشق پدر در دورۀ ادیپ اتفاق میافتد بنابراین دختر به این نتیجه میرسد که بدن او پذیرفتنی و خواستنی نیست و پست و کوچک است. در واکنش به این تجربۀ شرم، دختر اندامهای تناسلی و میل جنسی خود را منع میکند درحالیکه پسر در مقابل این حس بیکفایتی از اندامهای تناسلی خود و جلوه دادن آنها استفاده میکند؛ بنابراین استراتژی دفاعی دختران منع کردن تمایلات جنسی خود از طریق ساکت کردن و خفه کردن تمایلات بدنیشان است. برجسته ساختن اهمیت بدن فیزیکی زنان با توجه به جنسیت و تمایلات جنسی، دلبستگی و نظریات روانکاوی، نشان میدهد که چگونه روابط اولیۀ مادر-کودک بر بازنماییهای درونی زن از بدن جنسیاش، تأثیر میگذارد .
فاعلیت جنسی و عینیتبخشی به خود
هورن و گمبک ، با هدف فهم بخشهای سالم و مثبت تمایلات جنسی زنان و تمرکز بر روی اواخر دورۀ نوجوانی و بزرگسالی، فاعلیت جنسی را بهعنوان پدیدهای چندوجهی که شامل عزتنفس جنسی، حق داشتن تمایلات جنسی و لذت بردن از self و دیگری و بازتاب خودِ جنسی است، مفهومسازی کردهاند. آنها فرض کردهاند که فاعلیت جنسی در سلامتی عمومی و جنسی زنان و دختران نقش دارد. تولمن و همکاران ،نشان میدهند که فاعلیت جنسی نیازمند درک و تجربۀ لذت جنسی در بدن است و در شکلبندی مدل سلامت جنسی بزرگسالان، اشاره میکنند که اگر دختران تمایلات جنسی خود را بهصورت ابژه در نظر آورند و به دیگران اجازۀ قضاوت و تعیین جذابیت جنسیشان را بدهند، با احتمال کمتری لذت جنسی را تجربه میکنند. بااینحال، رسانه بهطور مداوم دختران را با تصاویری از فرمهای قابلقبول و مطلوب اجتماعی که اغلب ازلحاظ جنسی و زیبایی غیرممکن است، احاطه میکند. شارپ و دوهمه، در یک مطالعۀ پدیدار شناختی دربارۀ نیروهایی که تمایلات جنسی زنان را شکل میدهد، نشان داد که زنان به علت آنچه که رسانه بهعنوان زیبایی و خواستنی بودن انعکاس میدهد، خود را ناشایست و بیکفایت قلمداد میکنند. احساس بیکفایتی بر ادراک آنها از بدنشان غلبه میکند چون آنها استانداردهای غیرممکن و غیرواقعبینانهای را در خود درونی میکنند .
روزنتال ، در پژوهشی دربارۀ ادراک جنسی خود بر روی نوجوانان استرالیایی نشان داد که افرادی که خود را ازلحاظ جنسی شایسته میدانستند در مقایسه با کسانی که خود را نابالغ در نظر میگرفتند، اعتمادبهنفس بیشتری در ظاهر جنسی خود داشتند. نویسنده این پژوهش نتیجه گرفت که جذابیت درک شده جنبهای از مفهومسازی تمایلات جنسی فرد را شکل میدهد. به این طریق، فاعلیت جنسی که شامل عزتنفس بدنی جنسی، حقِ داشتن تمایلات جنسی و لذت بردن از خود و دیگری، خود کارآمدی جنسی و بازتاب جنسی خود، بهطور مثبتی با سلامت روانی و عملکردهای روانی-اجتماعی و همینطور سطوح بالاتر میل جنسی در زنان، مرتبط است. تعداد بسیاری از پژوهشهای تجربی و نظری در مورد فاعلیت جنسی که به تمایلات جنسی اشاره میکنند، فشارهای اجتماعی را که با دست یافتنِ دختر به فاعلیت جنسی تداخل میکند بهعنوان عامل بروز پیامدهای منفی شامل نادیده گرفتن تمایلات یا فقدان آنها میشود.
منبع
امیدبیگی،مریم(1394)، اثربخشی شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی در افزایش میل جنسی، افزایش احقاق جنسی و کاهش تعارضات زناشویی زنان،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی بالینی،دانشگاه خوارزمی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید