الگوی شفردرموردروابط والدین -کودک

شفر با مطرح کردن ابعاد گرمی/ سردی  و آزادی/ کنترل، یک الگوی فرضی درمورد روابط والدین- کودک ارائه داد و آنرا به چهاردسته تقسیم می کند:

والدین با محبت و آزاد گذارنده

این والدین کسانی هستند که معمولاً به عنوان والدین نمونه شناخته می شوند. کودکان آنها دارای استقلال بوده و رفتار اجتماعی مناسبی دارند. محبت و گرمی توام با آزادی موجب می شود به علت داشتن فضای مناسب برای برون ریزی هیجانی و عدم وجود پاسخهای نامناسب از سوی والدین، حالتهای پرخاشگری در کودکان چنین خانواده هایی دیده نشود.

والدین با محبت و محدود کننده

گاهی محبت والدین محدودیتهایی را به دنبال دارد. این والدین فرصت کسب تجربه و یادگیری را از کودکان سلب می کنند. آنها با محبت افراطی، آزادی لازم را از کودکان خود سلب می کنند.

والدین متخاصم و محدود کننده

رفتارهای خصومت آمیز این نوع والدین که بیشتر بر اصل تنبیه استوار است به همراه سخت گیری و محدودیت شدیدی که نسبت به فرزندانشان اعمال می کنند، موجب ایجاد احساس خصومت شدید در فرزندان آنها می شود. از سویی عدم اجازه به کودک در ظاهر ساختن این احساس موجب عصبانیت در کودک می شود.

والدین متخاصم و آزادگذارنده

تفاوت این کودکان با گروه قبلی در این است که همراه شدن عامل خصومت با عامل آزادی موجب ایجاد رفتارهای پرخاشگرانه به شدیدترین حالت در این کودکان می گردد. نتایج برخی مطالعات نشان داده است که والدین کودکان بزهکار این الگو را از خود نشان می دهند.

ارتباط والدين و فرزندان از جمله موارد مهمي است که سالها نظر صاحب نظران و متخصصان تعليم و تربيت را به خود جلب کرده است. خانواده نخستين پايگاهي است که پيوند بين کودک و محيط اطراف او را به وجود مي آورد. کودک در خانواده پندارهاي اوليه را در مورد جهان فرا مي گيرد; از لحاظ جسمي و ذهني رشد مي يابد; شيوه هاي سخن گفتن را مي آموزد; هنجارهاي اساسي رفتار را ياد مي گيرد; و سرانجام نگرش ها، اخلاق و روحياتش شکل مي گيرد و به عبارتي اجتماعي مي شود .

  هرخانواده اي شيوه هاي خاصي را در تربيت فردي – اجتماعي فرزندان خويش بکار مي گيرد. اين شيوه ها که شيوه هاي فرزندپروري ناميده مي شود متاثر از عوامل مختلف از جمله عوامل فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي مي باشد .

  شيوه هاي پرورشي کودک در گذر سده ها دگرگون شده است. در جامعه گذشته که داراي قواعد خشک و مستبدانه بود – يعني همان جامعه اي که والدين امروز در آن پرورش يافته اند – روابط مردم در قالب مافوق و زيردست برقرار بود، پدر خانه قدرت برتر به حساب مي آمد و مادر مطيع او و فرزندان مطيع هر دو بودند. جامعه خوب و سازمان يافته بود و هر کس به نقش خود در جامعه واقف بود. اگر جامعه همان ساختار را حفظ مي کرد بسياري از مشکلات عمده ي امروزي به وجود نيامده بود. اما جامعه ايستا نيست و تغييرات وسيع آن منجر به طرح سوالات اساسي در زمينه پايه ساختار جامعه شده است .  تا نيم قرن پيش بسياري از والدين انتظار داشتند فرزندان آنها بي چون و چرا از اوامر آنها پيروي کنند. ولي در حال حاضر بسياري از والدين، ديگر چنين انتظاراتي ندارند. با توجه به گسترش اطلاعات در مورد شيوه هاي فرزندپروري، نگرش والدين نيز در بسياري از زمينه ها دستخوش تغيير شده است. به نظر مي رسد در قرن معاصر والدين نسبت به نيازهاي فرزندان خود آگاهتر، هوشيارتر و به مراتب انعطاف پذيرتر هستند. با توجه به تغييري که در نگرش کلي والدين صورت مي گيرد، يافته هاي تحقيق درباره اثرات خانواده بر شخصيت کودکان صرفا براي مدت خاصي اعتبار دارد ونمي توان براي هميشه به اين يافته ها متکي بود .

در قرن بيستم توصيه هايي درباره اهميت محيط درون خانواده براي اجتماعي شدن کودک به عنوان بخشي از نظريه هاي روان شناختي مطرح شد. تقريبا از دهه 1920 تا 1960 نظريه هاي يادگيري رفتارگرا حاکم بودند. از نظر آنان، کودکان به منزله لوحي سفيد هستند و قدرت والدين براي آموزش آنها بصورت خوب يا به عنوان عامل اصلي قلمداد مي شود. نظريه هاي روانکاوانه بر اهميت تجربه هاي اوليه خانوادگي در تعيين پيامد اضطراب هاي دروني ساز و کارهاي دفاعي و اجتماعي شدن ارزش ها تاکيد مي کرد. از زماني که انقلاب شناختي به وجود آمد و نظريه يادگيري به عنوان نظريه اجتماعي – شناختي بازنگري شد، به نقش فعال کودکان بعنوان عامل مهم در اجتماعي شدن خودشان تاکيد فزاينده اي شد و در حال حاضر به صورت روزافزوني بر نقش ادراکهاي متقابل والد و کودک در زمينه خواسته ها و تصميمات يکديگر بعنوان تعيين کننده تاکيد مي شود. اما هيچ يک از اين تغييرات نظري به صورت عمده اين فرض اساسي را که والدين تاثير نيرومندي بر رشد ويژگي هاي کودکان و سرپرستي زندگي آنها دارند، تحت تاثير قرار نداده است.

در طي هفتاد سال گذشته در مورد نحوه تربيت کودک اختلاف نظرهاي عمده اي وجود داشت. در سال 1914 به مادران توصيه مي شد به دليل حساس بودن دستگاه عصبي کودکان، آنها را بيش از حد تحريک نکنند و از سال 1960 به بعد به مادران آموزش داده مي شد که بگذارند کودکان تا جايي که مي توانند همه چيز را بيازمايند زيرا از اين طريق مي توانند دنياي اطرافشان را بشناسند. در سال 1914 به مادران مي گفتند نبايد به محض اينکه فرزندشان گريه کرد به او غذا بدهند يا با او بازي کنند، زيرا با اين کار کودکان را لوس مي کنند. نيم قرن بعد به مادران گفتند ترسي از لوس شدن فرزندشان نداشته باشند. اگر مادر هميشه به محض اين که کودکش گريه کرد به او برسد کودک احساس امنيت و اطمينان مي کند. در حال حاضر به حداقل رساندن اضطراب و به حداکثر رساندن راحتي و احساس امنيت کودک يک ساله اهميت فراوان تري دارد .

منبع

کشاورز،بهنام(1393)، تاب‌آوری بر اساس سبک‌های فرزندپروری و هوش هیجانی،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی عمومی،دانشگاه آزاداسلامی ارسنجان

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0