فراشناخت و فراحافظه

در آسیب شناسی روانی معمولایک یا چند مولفه از پردازش هیجانی در افراد دچار اختلال میشود. افراد معمولا در حیطههایی همچون ادراک، حافظه و یا در بروز هیجانات خود دچار مشکل می‌شوند و درپی آن توانایی خود را برای کارد هیجانی سازگارانه از دست میدهند. مطالعه حافظه دارای اهمیت ویژهای است زیرا تفکر (از جمله ادراک، قضاوت اجتماعی، حل مساله) وابسته به حافظه است و سوگیری در حافظه میتواند سوگیری در تفکر و شناخت را ایجاد نماید. هیجانات میتوانند بر حافظه اثرگذاشته و در زمان اندوزش، ذخیره و بازیابی آن را دچار مشکل سازند. همان‌طور که به شکل گذرا اشاره شد فراشناخت عبارت است از هر نوع دانش یا فرایند شناختی که در آن ارزیابی، نظارت یا کنترل شناختی وجود داشته باشد. فراشناخت مفهومی چند وجهی است که دربرگیرنده دانش (باورها)، فرایندها و راهبردهایی است که شناخت را ارزیابی، نظارت و کنترل میکند. اطلاعاتی که در فراشناخت مورد ارزیابی و نظارت قرار میگیرد اغلب بهصورت احساسات ذهنی تجربه میشود که بر رفتار اثر میگذارد. احساس خود تجربه ذهنی است که در آن فرد اطلاعات رمزگردانیشده در حافظه را بازیابی میکند. این مرور در سطح حافظه و بازیابی در سطح فراتر را فراحافظه نامیدند. فراشناخت خود به سه سطح دانش فراشناخت، تجربه فراشناخت و راهبردهای کنترل فراشناختی تقسیم میشود.

دانش فراشناخت بر باورها و نظریههایی اشاره دارد که افراد در مورد شناختهای خود دارند، نظیر باور در مورد نوع خاصی از افکار در مورد اثربخشی حافظه و کنترل شناختی. تجربه فراشناختی نیز شامل ارزیابی معنای خاص وقایع ذهنی خاص همچون احساسات فراشناختی و قضاوت در مورد وضعیت شناخت است. تجربههای شناختی با اختلالات هیجانی در رابطه هستند. برخی اختلالات همچون افسردگی و وسواس فکری با ارزیابیها و قضاوتهای فراشناختی منفی در رابطه هستند. شوارتز و کلور مطرح کردند که افراد به احساسات خود به عنوان اطلاعات برای ارزیابی و قضاوت متکی میشوند و تنها به بخشهایی از خاطرات توجه میکنند که این اطلاعات را برای آن‌ها تکمیل سازد. راهبردهای کنترل فراشناختی کاهشدهنده یا افزایشدهنده فرایندهای نظارتی و بازیابی اطلاعات از حافظه برای فرد هستند. افراد از راهبردهایی که دامنه استفاده از وسایل کمک حافظهای برای رمزگردانی(نظیر یادیارها یا مرور ذهنی مواد به خاطر سپردهشده) تا راهبردهایی( نظیر نشانهگذاری) استفاده میکنند.

در پردازش هیجانی، واکنش هیجانی از ترکیب اطلاعات موقعیتی و اطلاعات مبتنی بر حافظه و از طریق سازوکارهای نیمههوشیار و خودکار به وجود میایند و چارچوب مناسبی برای درک پیشآیندهای شناختی و تجربههای عاطفی در اختیار ما میگذارد. از آن‌جایی که بسیاری از رفتارهای پیچیده حاصل پردازشهای شناختی افراد هستند احتمالا انتظار میرود که عاطفه پس از تاثیر بر شناخت فرد بر رفتار وی نیز تاثیر بگذارد همچنین عاطفه نقش مهمی در قالب‌بندی و قضاوتهای بین گروهی ایفا کند. عاطفه هم بر محتوای و هم بر فرایند تفکر افراد تاثیر میگذارد. تاثیرات عاطفه بر شناخت مبتنی بر سبک پردازشی است که در موقعیتهای مختلف متفاوت است. اغلب مواقع القای عاطفه زمانی صورت میگیرد که پردازشهای سازنده مثل پردازش بافتاری یا پردازش واقعی مورد استفاده قرار میگیرد. حالت عاطفی مستقیما بر راهبرد پردازش اطلاعات تاثیر میگذارد.

ولز با ارائه مفهوم فراشناخت در درمانهای رفتاری شناختی تحول برپا کرد. او معتقد است آنچه در اختلالهای هیجانی بایست آماج درمان قرار گیرد باورهای شناختی است زیرا به اعتقاد وی فراشناخت است که شناخت را کنترل و بازبینی میکند. نظریه فراشناختی فرض را بر این میگذارد که توجه در ایجاد و تداوم هیجان نقش فوق‌العادهای دارد. در این مدل راهبردهای مقابلهای نقش عمدهای در تداوم اختلالهای هیجانی بازی میکند. ولز معتقداست آنچه اندیشناکی را به عنوان یک راهبرد مقابلهای در برابر حوادث منفی فعال می‌کند تقابل باورهای فراشناختی مثبت و منفی است. اندیشناکی منابع شناختی از جمله توجه را به خود جلب میکند و با توجه به خلق فرد شروع به پیش روی میکند و منابع شناختی جهت حل مساله در فرد کاهش می یابد. فراشناخت یا همان فراحافظه به رمزگردانی و ارزیابی مجدد اطلاعات ذخیره شده در حافظه اشاره میکند که در این باره پژوهشگران نظرات خود را از منظرهای گوناگون مطرح ساختند که بدانها میپردازیم.

مطالعات نشان میدهد که عاطفه همخوان با تفکر را میتوان با اصول شرطی (همایندی زمان و مکان) تبیین کرد. در  پردازش اطلاعات ابتدا توجه بر تفکر بدون عاطفه معطوف شد و عاطفه به عنوان خاستگاه مخرب و مزاحم تلقی گردید. تحقیقاتی که در زمینه طبیعتگرایی شناخت صورت گرفت حاکی از آن است که عاطفه نقش اساسی در پردازش اطلاعات اجتماعی دارد. گوردن باور در مدل شبکه تداعی خود اشاره  میکند که همخوانی قوی خلق با شناخت در حافظه اجتماعی تاثیر دارد. عواطف نقش مهمی در ایجاد و تداوم بازنماییهای ذهنی مربوط به محیط اجتماعی حافظه بازی میکنند.

دو مقاله از سوی ولز و کارتر و دیگری از سوی پاپاگئورگیو و ولز درخصوص تاثیر باورهای فراشناختی بر نگرانی و تفکر افسرده ساز منتشر شد. آن‌ها دریافتند که محتوای نگرانی افراد مبتلا به اختلال اضطراب فراگیر متفاوت از محتوای سایر اختلالات اضطرابی است اما با این حال خصوصیات یا ویژگیهای منحصربفرد افراد مبتلا به اختلال اضطراب فراگیر حاکی از سطوح بالای باورهای شناختی منفی پایدار درباره خطر کنترلناپذیری و نگرانی نسبت به این موضوع است بدین معنی که آن‌ها گرایش به نگرانی در مورد نگران بودن را در خود دارند. همچنین دریافتند که باورهای مثبت در مورد اندیشناکی در افسردگی با گرایش به تفکر منفی اندیشناکگونه ارتباط دارد. این یافتهها نشان میدهد که چگونه فرد فکرش را تفسیر میکند و به آن پاسخ میدهد و در برخی موارد این تفسیر مهمتر از چیزی است که طی حالت هیجانی منفی پیش آمده است. در این یافتهها بر اهمیت فراشناخت یا باورها و ارزیابیهای مرتبط با محتوی افکار درونی تاکید شده است. اهمیت بالینی فرایندهای فراشناختی در اختلالهایی نظیر اختلال وسواس، استرس پس از سانحه و اختلال اضطراب فراگیر روشن است چراکه تفکر یا شناخت کنترل پذیر از ویژگیهای اصلی این اختلالها است.

بازیابی بازخوانی هرگونه اطلاعات از حافظه است که به معنای پیدا کردن جای اطلاعات ذخیره شده در حافظه و بازگرداندن آن‌ها به آگاهی است. در مورد اطلاعاتی که برای اهداف خاص هستند معمولا بازیابی بدون کوشش و خیلی سریع انجام میگیرد. اما زمانی که مقدار زیادی از اطلاعات را خوب رمزگذاری نکرده باشیم بازیابی مشکل خواهد شد و با شکست مواجه میشویم که به نظرمیرسد در افراد افسرده در خصوص موقعیتها و خاطرات شادیبخش برایشان این مشکل پیش مییابد. اگر از رمزگذاری مناسب در بخشهای مختلف و یا تقطیع استفاده کنیم یادآوری و بازشناسی بدون اشتباه خواهد بود. حافظه فرایندی است که از طریق آن اطلاعات را رمزگذاری و ذخیره و بازیابی میکنیم.بعضی روان‌شناسان از جمله فروید اعتقاد داشتند که تقریبا همه ادراکها و عقاید برای همیشه ذخیره میشود اما ممکن است نتوانیم همه آن‌ها را بازیابی و بازشناسی کنیم. بعضی خاطرات ممکن است به علت فقدان نشانههای مناسب از دست برود یا از طریق نیروهای واپسرانده به طور ناخودآگاه بازداری شود.

روان‌شناس الیزابت لوفتوس طی آزمایشهایی متوجه شد که حافظه متناسب با نیازها و پیش داوریها و روشهایی که طبق آن‌ها دنیا را مفهومسازی میکنیم تحریف شود. ما دنیای خود را بر اساس باورهایمان بازنمایی میکنیم. برخلاف ساخت دست بشر توانایی ذخیرهسازی اطلاعات در مغز انسان برای هر هدف خاصی عملا نامحدود است. فرض کنید که نظام حسی دقیق دارید در حافظه بلندمدت نه تنها رنگ و صدا بلکه بو، احساسهای لمسی و اطلاعات دیگر نگهداری میشود. در حافظه بلندمدت یک مخزن بیوشیمیایی هست که در مقدار اطلاعاتی که میتواند ذخیره کند هیچ محدودیت شناخته شدهای وجود ندارد.ممکن است در حافظه کوتاهمدت اطلاعات جدید جانشین اطلاعات قدیمیتر شود اما هیچ مدرکی وجود ندارد که در حافظه بلندمدت اطلاعات انبارشده از طریق جانشینی از بین برود. ممکن است حافظه بلندمدت تا آخر زندگی دوام داشته باشد. ناتوانی ما در یادآوری اطلاعات در حافظه بلندمدت میتواند به این علت باشد که نمیتوانیم نشانهها را بازیابی کنیم اما گاهی اطلاعات جدیدی را روی اطلاعات قبلی خوب ذخیره نشده انبار کردهایم که با یکدیگر تداخل میکند و مانع یادآوری صحیح میشود.

برای ایجاد حافظه جدید دو سیستم وجود دارد، حافظه اخباری که نتها، چهرهها و تجربههای جدید را ذخیره میکند و به طور آگاهانه بازیابی میشود. این نوع حافظه وابسته به هیپوکامپ است. سیستم دوم حافظه حرکتی است که به طور ناآگاهانه اجرا میشود و به سایر قسمتهای مغز وابسته است مانند به یادآوردن نواختن آلات موسیقی و یا دوچرخه سواری پس از سالها عدم تمرین. افراد میتوانند اطلاعات فراوانی را به خاطر بسپارند. اما در هر لحظه تنها تعداد معدودی از اطلاعات که در حافظه فعال نگهداری میشود قابل دسترسی است. پژوهشهای جدید نشان داده است که تمرین ذهنی عناصر مهم مغزی را که در استدلال و حل مساله اهمیت دارند بهبود میبخشد و افراد میتوانند اطلاعات بیشماری را به یاد آورند.

حافظه فعال پایه و اساس هوش عمومی و استدلال در افراد است و کسانی که مطالب زیادی را به ذهن میسپارند به خوبی قادرند زوایای مختلف یک مساله پیچیده را همزمان مدنظر قرار دهند. پژوهشها نیز حاکی از آن است که توان حافظه فعال با تمرین گسترش می‌یابد. محدودیت حافظه فعال بین یک و چهار قطعه اطلاعات گزارش میدهد. با توجه به آزمایشات صورت گرفته در خصوص افزایش این ظرفیت توسط پژوهشگران نتایج نشان میدهد کانون توجه میتواند در حالی که سایر فرایندهای حافظه فعال خودکار میشود گسترش مییابد. شاید تمرین فرایند پیونددادن یک موقعیت به یک عدد را بهبود بخشد و برای یادآوری چهار عدد آزاد سازد و در عین حال تمرین رمزگذاری اطلاعات کارآمدتر میسازد و ارتباطی به توانایی حافظه فعال را میتوان با تمرین بهبود بخشید و در زندگی واقعی با تکرار تکالیف متعدد اختلال در حافظه فعال را کاهش داد. اگر روان‌شناسان بتوانند به افراد کمک کنند تا توانایی حافظه فعال‌شان افزایش یابد و کارکرد آن مفیدتر شود میتواند در بازیابی و بازیادآوری خاطرات  و دلایل مثبت نیز موثر باشند.

همچنین تمرین و آموزش میتواند بر نوع و میزان از اختلالهای حافظه فعال اثر بگذارد و توانایی حافظه را بهتر سازد. برخی از پژوهشگران بر این باورند که تمرین و آموزش حافظه بر انگیزش بیشتر و نگرش بهتر به موقعیت اثر میگذارد و تاثیری بر حافظه فعال ندارد. تاثیر تمرین همچنین میتواند باعث شود که افراد یاد بگیرند که توانایی محدود حافظه فعال خود را موثرتر بکار گیرند و شاید این کار را از طریق دستهبندی اطلاعات در قطعات بزرگتر و یا بکارگیری حافظه بلندمدت انجام میدهند.

به نظر میرسد تمرین و ذخیرهسازی اطلاعات ذهنی در حافظه فعال این گونه است که اطلاعات حاصل از محیط و جهان بصری خارج به حافظه فعال وارد میشود و در بخشهایی از لبهای آهیانه و گیجگاه مخصوص پردازش ادراکی مورد پردازش قرار میگیرد و همین بخشها هستند که هنگام حذف کوتاه مدت محرک همچنان فعال باقی میماند. مخزن حافظه فعال از سازوکارهایی استفاده میکند که مسئول ادراک هستند. به طریقی مشابه اطلاعاتی که از حافظه بلندمدت به حافظه فعال وارد میشود از طریق ساختارهایی که برعهده داشتهاند ذخیره میگردد. فعالبودن این ساختمان‌ها به مرور زمان یا در اثر عوامل مداخله‌گر کم میشود مگر آن که مجددا تغییراتی بر روی آن اعمال شود و این تغییرات(تمرین ذهنی) توسط‌مداری کنترل میشود که تنظیم اطلاعات ورودی را بر عهده دارد و در واقع سازوکار توجه انتخابی است. مدار کنترلکننده تمرین ذهنی از فرایندهای ادراکی-حرکتی در قشر آهیانه و پیشانی استفاده میکند که سازوکارهای پیشانی مربوطه همانهایی هستند که کنترل گفتار بیرونی را هم بر عهده دارند.

برای اثر حافظه خودارجاعی دو تعریف متفاوت ارائه شده است، راجرز خویشتن را یک ساخت‌ شناختی توصیف میکند که تواناییهای یادیار به خصوصی در اختیار دارد. این تواناییها به خاطرسپاری موارد پردازش‌شده در ارتباط با خویشتن را افزایش میدهد. نگرش متضاد دیگر طرح میکند که خویشتن هیچ‌گونه نقش خاصی در شناخت انسان ندارد و این که تقویت حافظه که همراه با پردازش خودارجاعی است میتواند به عنوان اثر عمق پردازش تفسیر شود. بدینمعنی که غنای اطلاعات که شخص درباره خویشتن در حافظه دارد رمزگردانی پیچیده را به نوبه خود و توانایی به خاطرسپاری اطلاعات مربوط به خویشتن را تقویت میکند. از این منظر خویشتن کاملا معمولی محسوب میشود و تنها میزان بالای مشخصی از بسط اطلاعات را در حین رمزگردانی فراخوانی میکند.

پوردن و ونزلاف و ایزنبرگ از روشهای پردازش اطلاعات که ریشه در روان‌شناسی شناختی دارد نظیر تکلیف تشخیص کلمات همآوا و در معنا متفاوت، برای چالش با رویکرد سنتی شناخت منفی در افسردگی همخوان با خلق استفاده کردهاند.پوردن و ونزلاف و ایزنبرگ معتقدند که شاخصهای خود گزارشی گذشتهنگر نمیتواند سوگیری تفکر منفی را در افرادی که افسردگیشان بهبود یافته مشخص سازند چراکه احتمالا این افراد برای حفظ چهارچوب ذهنی مثبت خود به شکل هوشیارانه افکار منفیشان را سرکوب میکنند. در تایید این نظر آزمایشی صورت گرفت و نتایج نشان داد که افرادی که خلق غمگین داشتند پس از بهبودی در هنگام ارائه پاسخ فوری در شناسایی آواهای منفی سوگیری نشان میدادند.

پژوهشها حاکی از این است که تحقیق در زمینه عود و بهبود افسردگی نباید تنها به مساله فعالسازی طرحوارههای ناکارآمد نهفته و غیر قابل دسترس ختم شود.پوردن مطرح میکند که باورها و ارزیابیهای افراد در پاسخ به افکار وسواسی ناخواسته و مزاحم در ایجاد و تداوم اختلال عامل مهمی به شمار میرود. همچنین دریافت که افراد عادی نیز سطح متوسطی از مقاومت طبیعی در برابر افکار منفی آشفتهساز از خود نشان میدهند. همچنین وی نشان داد که اگر پژوهشگران رویکردی مستقیمتر و قابل دسترس برای ارزیابی شناختی درپیش گیرند میتوانند اطلاعات بسیار بیشتری درباره نحوه تفسیر و پاسخ افراد به شناخت وارههای منفی کسب کنند.

باورها اساسا نمایه‌هایی قطعی و غیر‌شرطی هستند که توسط افراد حفظ می‌شوند. باورهای غیر‌فعال به همان شکل قبلی از حافظه بازخوانی میشوند و مسلم تلقی می‌شوند، همچنین به عنوان الگویی برای پردازش تجربه‌های بعدی مورد استفاده قرار می‌گیرند. در طول زمان گسترده‌تر می‌شوند و افکار و روابط با دیگران را مشخص می‌کنند. باورها و خاطرات افراد در اصل نمونه‌های معتبری از تجارب آسیب‌زای دوران کودکی آن‌ها هستند. مشکل این جا است که این باورها و خاطرات رفته‌‌رفته به صورت الگوهایی از تفکرات تحریف‌شده و رفتارهای ناکارامد تثبیت می‌شوند و از آن‌جا که از آغاز زندگی پرورش یافته و ثبت میشوند به صورت عادت و بی‌هیچ پرس‌و‌جویی باقی می‌مانند و اغلب خود‌پنداره‌ها و دیدگاه‌های انسان را درباره جهان تشکیل می‌دهند. حتی زمانی که شواهد جدیدی ارایه می‌شود خاطرات گذشته آن‌ها را مورد تعبیر و تفسیر قرار می‌دهد و حتی توجه افراد بر اساس خاطرات قبلی انتخابی میشود و بسیاری از افراد اطلاعات دریافتی خود را کانالیزه کرده  و یا تحریف می‌کنند تا اعتبار باور‌ها و خاطرات قبلی محفوظ بماند. بنا به تعریف طرحواره‌ها که همان خاطرات ثبت شده در حافظه بلندمدت هستند، عمدتا ناکارآمد هستند آن‌ها در توانایی‌های فرد برای ارضای نیازهای اساسی خود به ثبات و خودگرانی و ابراز وجود یا استدلال قبول محدودیت‌های منطقی مداخله می‌کنند. تهدید تغییر خاطرات به شدت مخل ساختار اصلی و غیر‌قابل تحمل است. از این رو مانورهای شناختی و رفتاری بسیاری به عمل می‌آید تا در نهایت دلایلی در تایید خاطرات ثبت شده قبلی در حافظه بیاورد و آن را تقویت کند.

بیشتر پژوهشگران صرفا پردازشهای شناختی آگاهانه و تلاشگرانه را گزارش کردهاند. ونزلاف و ایزنبرگ در سال 2000 یک تکلیف شناختی برای غلبه بر پردازش تلاشگرانه بکار گرفتند و در باقی مطالعات خود انواع مختلف افکار و باورهای آگاهانه را ارزیابی کرد. این مطالعات نشان داد که ارزیابی تلاشگرانه، آگاهانه و کنترل افکار منفی نقش مهمی در فهم تداوم تفکر منفی محسوب میشود و همچنینن نقش مهمی در استمرار حالتهای اضطرابی و افسردگی بازی میکند. تمام حوزه کنترل ذهنی قصدمندانه درباره افکار ناخواسته که به وسیله دانیل وگنر و ریچارد ونزلاف و همکارانش شرح داده شده است از تحولات مهم در فهم تنظیم عاطفی و شناختی در رفتار است.

نتایج پژوهش پاپاگئورگیو و ولز نشان داد در افرادی که باورهای مثبت در مورد کارآمدی تفکر اندیشناکی ناسازگار دارند احتمالا این باورها در تداوم اندیشناکی افسردهساز نقش بازی میکنند. در یک مدل وسیع از عملکرد هیجانی شوارتز استدلال میکند که آنچه برای حالتهای کارامد و ناکارامد مهم است تعادل یا تناسب بین افکار مثبت و منفی است و تفکر غیر مثبت نسبت به تفکر منفی در افسردگی از اهمیت کمتری برخوردار است. یافتهها نشان میدهد که پژوهشگران شناختی-بالینی باید به نقش احتمالی افکار و باورهای مثبت درباره برداشت غلط درخصوص سودمندی تفکر رفتار و احساسات ناکارامد به طور دقیق بپردازند. این برداشتها نقش مهمی در تداوم ناراحتی روان‌شناختی ایفا میکنند.

ریشههای اصل و مفهوم ویژهپردازی را میتوان در آثار ارسطوو بعدها در افکار فرتنس جوزف گال و بالاخره در نظریههای جایگزینی قشرمخ بازجست. امروزه وقتی از اصطلاحهای ویژهپرداز و ویژهپردازی سخن به میان میاید معمولا بین ویژهپردازی نورونی (یعنی تخصصی عمل کردن زیر سیستمهای نورونی برای انجام دادن فعالیت شناختی خاص)، ویژه‌پردازی روان‌شناختی (یعنی فرایندهای مادرزادی، جایگزینی مغزی، سازگاری و عملکردهای از بالا به پایین) و ویژهپردازی شناختی (یعنی حوزهمداری و بسته‌بندی اطلاعاتی) تمایز گذاشته شود. در روان‌شناسی شناختی و روان‌شناسی رشد ویژهپردازی با مفهوم قوای ذهنی در ارتباط است. میتوان ذهن را به چند سیستم یا زیرسیستم خودکنش‌مند و نسبتا مستقل تجزیه کرد. فودرو مشخصاتی برای ویژه‌پردازها میشمارد که مهمترین آن‌ها ویژه کاری حوزهای که در تقابل با همه کاری حوزهای قرار میگیرد. بدین معنی هرکدام از ویژهپردازها درصدد پردازش ورودیهای خاصی از اطلاعات هستند و در سایر فعالیتها دخالت زیادی نمیکنند.

با توجه به شواهد مبتنی بر توزیع پردازش در مغز در واحدهای عملکردی موضعی و نیز توجه به این واقعیت که اکثر فعالیتهای پردازشی خارج از حیطه آگاهی اتفاق میافتد به طور شخصی هوشیاری را به عنوان یک کل یکپارچه تجربه می‌کنیم. به نظر میرسد فرایندهای موجود در مناطق و حیطههای مشخص مغز زمانی هوشیارانه درک میشوند که با سایر حیطهها تلفیق شوند. آن‌ها معتقدند که در فضای کاری یکپارچه نورونی فرایندهای مستقل واحد و ناهوشیارانه درصورت تقویت شدن توسط یک سیستم ورودی مربوط به توجه در یک شبکه مشترک فعالیتی ادغام میشوند. تقویت توجهی سبب فعالیت بیشتر و طولانیتر میگردد و باعث میشود که پردازش یک ناحیه پردازش در نواحی دیگر را تحت تاثیر قرار میدهد. به این ترتیب نواحی مغزی مربوط به درک علل و احساسات با یکدیگر و با مدارهایی که وضعیتهای قبلی این فضای کاری را زنده میکنند تعامل مینمایند. بر اساس این فرضیه هوشیاری حاصل تجمع فرایندهی ویژهپردازی است که به فضای کاری مشترک نورونی منتقل میشوند و به گونهای پویا با هم ادغام میگردند. بدین ترتیب هوشیاری الگوی یکپارچه و کلی از فعالیت در سراسر مغز است که امکان حفظ اطلاعات را فراهم میکند و بر سایر فرایندها نیز تاثیر میگذارد. حافظه یک بازنمایی است که به طور هوشیارانه حفظ شده است. بیماران دچار نقایص شناختی شدید اغلب به طور شدید به داستان پردازی روی میآورند تا توجیهی همخوان با  تجربه هوشیارانه ازجهان پیرامون ارائه کنند و پژوهشگر از همین موضوع در تدوین بسته درمانی خود سود میجوید.

شرح و توصیف مطالب در مورد درک، حافظه و عمل و نیز رابطه بین آن‌ها به ایجاد تدوین و بیان توصیفی میشود که تکتک عناصر تجربه هوشیارانه را به صورت یک کل یکپارچه  منسجم بیان میکند. هنوز ماهیت ساختاری هوشیاری به طور دقیق روشن نیست. شیوه تفسیرگر زمانی برای افراد روشن میشودکه هنگام مواجهه با محرکهای ناقص دچار خطا میشود. هوشیاری شامل فرایندهای پراکنده است که به گونهای پویا با هم تلفیق میشوند. اطلاعات به شکل برقآسایی به هم میپیوندند چراکه مغز باید به محرکهای دایما در حال تغییر پاسخ دهد. سیر احتمالی را پیشبینی کند و پاسخهای مربوطه را به اجرا بگذارد. اما مغز زیر فشار ماهیت ویژهپرداز فرایندهایی است که بدون کنترل هوشیارانه پدید میآیند و بخشهای زیادی از آن‌ها در خطر تخریب هستند و تنها بقایایی از آن‌ها به جا میماند که عملکرد محدودی خواهد داشت.

افسردگی وابسته به حالت باعث ارزیابیهای منفی از محرکها میشود، در حالی که افسردگی بالینی یا صفتی بسط موارد منفی را تسهیل میکند. هیجانها میتوانند بر کارکردهای کنترل و نظارت فراشناختی اثر بگذارند. هیجانها ممکن است نشانه شکاف در فرایند خودگردانی باشند و انگیزشی برای خودپردازشی پایدار ایجاد میکند.اما امروزه بیشتر بر مفهوم اندیشناکیتمرکز میشود. اولین تعریف از اندیشناکی در حدود سی سال پیش توسط ریپری ارائه شد. او اندیشناکی را تفکر افسرده ساز مستمر، مقاوم و مداومی میداند که پاسخی نسبتا معمول به خلق منفی است. همچنین نولن هوکسما اندیشناکی را تفکر منفعلانه و تکراری درباره علایم, علل و پیامدهای افسردگی میداند.

بررسی شناختوارههای منفی به طبقات جدیدی از شناختوارهها نظیر افکار ناخواسته ناهمخوان با من و اندیشناکیهای افسردهساز و فراشناخت مطرح شدهاند. طبقهبندی این شناختوارهها به تعریف دقیق از آسیبهای شناختی و جلوگیری از آسیبهای روانی  کمک میکند.کلارک و بک معتقدند که طبق فرضیه محتوای اختصاصی درون مایه و مضمون افکار در هر اختلال به ماهیت آن اختلال بستگی دارد. درون مایه افکار در حالت افسردگی بیشتر حولوحوش فقدان و شکست و ناامیدی دور میزند اما مرکز ثقل افکار در اختلالهای اضطرابی بیشتر بر حول محور تهدید و ناتوانی برای مقابله بنا شده است.

پاپاگئورگیو و ولز بر این باورند که افکار خودآیند منفی از نظر مدت زمان در مقایسه با اندیشناکی زمان کمتری در سیستم پردازش اطلاعات باقی میماند و از سوی دیگر ممکن است اندیشناکی پاسخی به افکار خودآیند منفی اولیه باشد.صاحبنظران در رویکرد شناختی نگرانی را زنجیره منفی غیرقابل کنترلی از افکار و تصاویر ذهنی تعریف میکنند که نشانگر حل مساله است ولی در نهایت مانع حل مساله میشود. اندیشناکی گذشتهمدار است و به مرور وقایع و خاطرات گذشته میپردازد.اندیشناکی پیامدهای مخربی برجای میگذارد و بسیاری از نظریهپردازان از همین مساله جهت درمان استفاده میکنند. آن‌ها اندیشناکی را پاسخی به خلق منفی میدانند. اندیشناکی با تداخل در تمرکز و توجه فرد مانع برطرف شدن حالت خلقی غمگین میشود. بیشترین پژوهشها در خصوص پیامدهای اندیشناکی بیانگر شدت یافتن و طولانی شدن خلق منفی افسرده و غمگین است. پژوهشگران نشان میدهند کسانی که در پاسخ به خلق افسرده از اندیشناکی استفاده میکنند دورههای طولانیتر و شدیدتری از حالت خلقی غمگین را تجربه میکنند.

از پیامدهای مخرب اندیشناکی ایجاد سوگیری منفی در تفکر است. مطالعات و پژوهشهای انجام شده نشان میدهد که تکالیف ذهنی اندیشناکی درگیر میشدند، در مقایسه با کسانی که از توجه برگردانی استفاده میکردند اسنادهای منفیتری راجع به تجارب و مشکلات بین فردی خودشان داشتند. همچنین آن‌ها ارزیابی منفیتری نسبت خود داشتند و بر این باور بودند که کنترل کمتری بر وقایع زندگی دارند.

یکی از راههایی که اندیشناکی موجب تداخل در فرایند حل مساله میشود این است که باعث کاهش انگیزه و بازداری در رفتار موثر میشود. اندیشناکی باعث تمرکز فرد روی علل و پیامدهای افسردگی میشود و فرد را از انجام رفتار خلاقانه بازمیدارد. پژوهشها نشان میدهد افرادی که در حالت خلقی غمگین بر روی علل آن تمرکز کردهاند انگیزه کمتری برای درگیر شدن در رفتار موثر دارند. اندیشناکی موجب تداخل در تمرکز و نقص در انجام تکالیف شناختی میشود و بیماران مبتلا به افسردگی زمانی که در تکالیف شناختی درگیر میشوند احتمالا از حافظه بیش تعمیمی خود استفاده میکنند که با خطای شناختی همراه است و پیامد چنین حافظهای تداوم افسردگی است. همچنین اندیشناکی موجب نقص در تکالیف یادآوری مربوط به حافظه میشود. ماتیوس و ولز معتقدند که اندیشناکی میتواند نتیجه انتخاب راهبردی تخصیص توجه برای تجزیه و تحلیل حوادث گذشته باشد. فرد افسرده در پی ناامیدی و ناتوانی از دستیابی به هدف در طی اندیشناکی دچار توجه متمرکز بر خود شده که پیامد آن تداوم افسردگی است.

در شناختدرمانی کلاسیک بیماران تشویق میشوند تا افکار منفی خود را شناخته و آن‌ها را  مورد چالش قرار دهند. در شناختدرمانی کلاسیک بیشتر سعی میشود ماهیت افکار منفی تغییر کند. باربر و دروبیس و همکاران معتقدند که شناخت درمانی از طریق تغییر در محتوای شناختواره‌های افسرده‌ساز به رفع افسردگی بیماران نمیپردازد بلکه سعی میکند به جای چالش آن‌ها را بپذیرد. در اصل به افراد یاد میدهد زیاد به افکار منفی خود نپردازند. هدف بیشتر کاهش بسامد افکار منفی است نه تغییر محتوای آن‌ها. در درمان هوشیاری فراگیر تغییر بسامد افکار منفی مدنظر است. در این شیوه با تمرکز بر دم و بازدم فرد به وی می‌آموزند که همچون یک مشاهدهگر به تماشای افکار منفی خود بنشیند و قضاوت نکند، گویی به نوعی با توجه و تمرکز مجری مرکزی را در بازیادآوری خاطرات هدایت کند. در این روش فرد به پذیرش می‌رسد و با پردازش به افکار منفی دچار سرگردانی نمیشود و به جای باقی ماندن در گذشته میتواند با در دست گرفتن کنترل ذهن خود به آینده برود.

طبق نظر مارتین اندیشناکی اصولا نوعی زایگارنیک است. زایگارنیک معتقد بود که اطلاعات مربوط به یک کار ناتمام در مقایسه اطلاعات یک کار پایان یافته بیشتر در حافظه میماند. از دیدگاه نظریه اندیشناکی به عنوان عملکرد دستیابی به هدف میتوان این گونه بیان کرد که در حالت اندیشناکی فرد تمایل دارد به اهدافی فکر کند که هنوز پیدا نکرده است به عبارتی میتوان گفت اندیشناکی زمانی اتفاق میافتد که فرد نتواند به اهدافی که درنظر داشته دست پیدا نکند. اندیشناکی نوعی خودنظم بخشی است.

اندیشناکی افسردهساز معمولا به عنوان راهبرد نظم بخشی هیجان یا به عنوان یک فرایند فراهیجانی مفهومسازی میشود. ونتس لاف و وگنر معتقدند که وقتی فرونشانی افکار ناموفق باشد افکار ناخواسته با شدت و بسامد بیشتری وارد سیلان ذهن میشود که این خود نوعی فرایند قابل انتظار است. امروزه بسیاری از روشهای درمان افسردگی مثل درمان کنترل توجه و هوشیاری فراگیر به عنوان روشهای جدید به شناخت درمانی منتقل شدهاند. در این روشها به فرد می‌آموزند که با افکار درگیر نشود و سعی کند آن‌ها را واپسزنی نکند همین امر بسامد افکار را به میزان قابل توجهی کم میکند. در فرایند کنترل ذهن نیز حالتهای خلقی موثر است و در این زمینه پژوهشهای زیادی صورت گرفته است.

از تکنیکهای نشات گرفته از کنترل ذهن بیان انطباقی یا نوشتاری افکار منفی و اندیشناکی است. نوشتن افکار منفی میتواند تاثیرات مثبتی در سلامت جسمانی و عاطفی داشته باشد. به فرد افسرده توصیه میشود به بدبختیهای خود فکر کند و آن‌ها را بنوسد تا بتواند به این ترتیب هم آن‌ها را از خود دور کرده و هم روی آن‌ها کار کند.سگال و ویلیامز و تیزدیل برای جلوگیری از عود افسردگی  در افراد مبتلا به افسردگی درمانی را به وجود آوردند به نام شناخت درمانی مبتنی بر هوشیاری فراگیر. در این نوع درمان بر فرضیهسازی فعال افتراقی و مدل زیر سیستمهای شناختی متعادل تاکید شده است. در این مدل به طور کلی فرض بر این است که دورههای افسردگی نیازمند ارتباط بین خلق افسرده و الگوهای تفکر منفی است و برقراری چنین ارتباطی فرد را نسبت به بروز مجدد آسیبپذیر میکند. خلق افسرده باعث میشود که افکار منفی در دسترس قرار گیرند و به سطح هوشیاری آورده شوند و به نظر میرسد مرور و بازیادآوری خاطرات و وقایع گذشته و بازخوانی از حافظه در ظهور افکار منفی موثر باشد و افکار منفی باعث شدت یافتن خلق افسرده میشود و این چرخه معیوب فرد را به تجربه مجدد افسردگی سوق میدهد.

در پیشینه پژوهشی مربوط به اندیشناکی راهبردهای اندکی وجود دارد که مستقیما به اندیشناکی پرداخته باشد. در دو دهه اخیر با توجه به نظریههایی که به طور خاص به اندیشناکی می‌پردازد روشهای درمانی مناسبی برای آن تدارک دیده شده است. مدل کنش اجرایی خود نظم بخش از سوی ولز ارائه شد و ولز در این مدل رابطه بین اندیشناکی، افسردگی و فراشناخت را مورد تحلیل و بررسی قرار می‌دهد. در درمان فراشناختی هدف این است که فرد از سبک پردازش عینی به سبک پردازش فراشناختی سوق یابد. افکار در سبک پردازش فراشناختی به این صورت پردازش میشوند که وقایعی گذرا هستند. لزوما منطبق با واقعیت نیستند و بهتر است قبل از این که آن‌ها دست به عملی زده شود مورد بازنگری قرار گیرند. در درمان فراشناختی به اهداف زیر توجه میشود.آموزش بیمار درخصوص این که اندیشناکی و توجه به تهدید منبع و منشا مشکل هستند، تسهیل رهاسازی از اندیشناکی، افزایش کنترل انعطاف‌پذیر بر شناخت، چالش با باورهای فراشناختی، تغییر باورهای منفی درباره هیجانها که در اشتغال ذهنی و ترس از عود نقش دارند.

خودآگاهی را میتوان تمایل گاه و بیگاه به تمرکز بر خویشتن تعریف کرد. اخیرا پژوهشهای عصب روانشناسی نیز از اهمیت گفتار درونی بر خودآگاهی حمایت کردهاند و به نظرمیرسد ایندو پایه عصبشناسی مشترکی داشته باشند. گفتار درونی میتواند منابع اجتماعی آگاهی به طور مثال درونسازی را ایجاد کرده و گسترش دهد و پسخوردهای اجتماعی باعث میشود خودمان را بهتر بشناسیم. گفتار درونی این امکان را فراهم میاورد که با خود ارتباط برقرار کنیم و ارزیابی که دیگران از ما کردهاند را فعال میسازیم. حرف زدن با خود سبب میشود درباره خود اطلاعات بیشتر کسب کرده و از خود آگاه شویم و سازوکار ما درقبال رفتار با محیط و دیگران را برای‌مان تبیین میکند و دیدگاه عینی نسبت به خود می‌آبیم. زبان به ما اجازه میدهد به ابعاد مختلف شخصیت خود آگاه شویم و افزایش اطلاعات به خصوص اطلاعات انتزاعی و مفهومی را در مورد خودمان شامل میشود. بدون خودگوییها اگرچه واکنشهای هیجانی و احساسهای جسمی، ارزشها، نگرشها، هدفها همچنان قابل درک خواهند بود اما حالت گسیخته و خارج از حوزه تمرکز پیدا  خواهند کرد. گفتار درونی این امکان را میدهد از واژگان گسترده برای اشاره به ویژگیهای شخصیتی خود و تمایز بهتر جنبه‌های شخصیتی خود استفاده کنیم.

به نظر میرسد حجم عظیمی از فعالیتهای مغزی ورای آگاهی و کنترل هوشیارانه رخ میدهد و سیستمهای موجود در مغز ما در صورت مواجهه با محرک مرتبط با حیطه کاری خود به گونه خودکار و خارج از آگاهی فرد عمل میکند و گاه ما از فرایندهای پیچیده داخل مغز غافل و بیخبر هستیم.

درحدود یک قرن است که پژوهشگران مناطق ویژهای از مغز را مسئول عملکردهای خاص می‌دانند با این حال در دهه گذشته با بکارگیری تحقیقات مبتنی بر تصویربرداری عملکردی با رزونانس مغناطیسی در زمینه تعیین تخصصی در عملکردهای مغزی پیشرفت قابل توجهی به چشم می‌خورد. در این تحقیقات مسئول انجام فعالیتهای خاص مناطقی از قشر مخ (لایه خارجی و پیچ و خم‌دار مغز) را مسئول پردازش محرکهای ویژه میداند. بیشتر فعالیتهای انجام شده در این نظام تخصصی به صورت خودکار و خارج از کنترل هوشیارانه انجام میگیرد. خطاهای ادراکی نشانگر آن است که فرایندهای تعیینکننده رفتار از فرایندهای تاثیرگذار بر ادراک متمایز هستند و محرکهایی که توسط افراد از روی هوشیاری درک نمیشوند میتواند بر رفتار تاثیر بگذارند و آن را تسریع نمایند همچنین میتواند سبب بروز پیامدهای حسی درکی و تمام و کمال گردند که از همین توانایی در تدوین بسته درمانی استفاده شد.

در تحقیقات اخیر در رابطه با دانش عصب پایه در پردازش عاطفی و شناختی ساختارهای مشترک عصبی وجود دارد. ساختار عصبی که در پردازش هیجانها نقش دارد همانند آمیگدال و قشر جلو پیشانی میانی، در پردازش اطلاعات اجتماعی نیز شرکت میکند. در مقابل ساختاهای عصبی که در پردازش شناختی نقش دارند مانند اوربیتو فرونتال و قشر جلو پیشانی، شکنج دوکی شکل و شکنج پیشانی تحتانی در پردازش هیجانها نیز شرکت میکنند. تکاملگرایان این یافتهها معتقدند که فشار برای کنارآمدن با محرکهای قوی منجر به شکلگیری ساختارها و عملکردهای جدید در حوزههای شناختی و هیجانی مغز میگردد بنابراین به نظر میرسد نواحی مخصوص هیجانها در مغز در پردازش محرکهای اجتماعی و نواحی شناخت اجتماعی در مغز در پردازش محرکهای هیجانی نقش داشته باشند.بیشترین اطلاعاتی که درباره عملکرد مناطقی از مغز مثل آمیگدال (ساختار کلیدی مغز هیجانی) در دست داریم شامل اطلاعاتی است که از پاسخهای عاطفی ناخوداگاه به محرکهای حسی تاثیر عواطف بر توجه و حافظه وتنظیم عاطفی به دست آمدهاند. آمیگدال در شناخت اجتماعی نیز نقش دارد.

بر اساس مدل بارلو اختلالات اضطرابی و افسردگی اساسا اختلالاتی هیجانیاند و ریشهشان در شلیکهای خودبخود و نامتناسب هیجانهای منفی چون ترس و غمگینی در افراد هستند که به صورت زیستی به حوادث استرسزای زندگی بیش واکنش میدهند. این شلیکهای هیجانی منفی به صورت پیشبینی ناپذیری رخ میدهند و ممکن است سبب تمرکز غیر ارادی ادراک، در افراد شود که از نظر روانشناختی نسبت به اختلالات اضطرابی یا افسردگی آسیبپذیرتر هستند. لذا افرادی که پاسخهای عصبزیستی بیش از حد به حوادث استرسزای زندگی نشان میدهند و همچون تجربه فقدان کنترل دارند، احتمالا از نظر بالینی دوره‌های افسردگی و اضطراب را بروز خواهند داد. از نظر بارلو اختلالات اضطرابی و افسردگی از نظر آسیبپذیری روانشناختی و زیستشناختی و همچنین مکانیزمهای میانجی مشترک هستند. علاوه بر درجه آسیبپذیری روانشناختی فرد و شدت استرسورهای جاری، آن چیزی که تعیین میکند یک نفر مضطرب شود و یا به اختلال افسردگی مبتلا گردد مکانیسم‌های مقابلهای یا سازشی فرد است. بر این اساس به نظر میرسد افرادی که در حافظه خود علایمی از سوگیری نشان میدهند، آمادگی بیشتری برای حفظ و نگهداری بیماری در خود دارند.

اگر بخواهیم کمی از مباحث نورولوژیکی و بیوشیمیایی افسردگی دور شویم و با نگاه شرطیسازی و یادگیری و یادگیری مشاهدهای سخن گوییم باز نیز بحث حافظه جای خود را دارد. با توجه به بررسیهای بین فرهنگی صورت گرفته در خصوص خاطرات اولیه دوران کودکی و تفاوت در سنین مختلف و یادآوریهای مختلف خاطرات پژوهشگران دریافتند که حافظه دوران کودکی تابع معنی حافظه در یک نظام فرهنگی خاص است. شیوهای که والدین درباره رویدادهای زندگی کودکان بکار میگیرند بر شیوهای که کودکان بعدها رویدادها را به یاد می‌آورند تاثیر میگذارد در جوامعی بر تاریخچه فردی تاکید میشود  یا در جوامعی که بر تاریخچه خانوادگی تکیه میشود و برای وابستگی متقابل و نه استقلال شخصی اهمیت قابل هستند خاطرات کودکی متفاوتی شکل میگیرد. این تفاوتها را میتوان با مدل تعامل اجتماعی تبیین کرد. بر اساس این مدل خاطرات مربوط به زندگی نامه شخصی در خلا شکل نمیگیرد بلکه خاطره رویدادها در حالی که آن رویدادها برای بزرگسالان تعریف می‌شود رمزگردانی میشود. این مدل هم درون فرهنگی و هم برون فرهنگی است و کودکان با توجه به نگرش والدین و فرهنگ خود به خاطرات خود شاخ و برگ میدهند. متخصصان معتقدند که حافظه خوب در واقع یادگیری خوب است نه بازیابی خوب. یعنی فرد پس از کسب اطلاعات جدید باید پیوندهای قوی بین اطلاعات ایجاد کند به همین علت است که اغلب افراد مبتلا به اختلال حافظه توصیه میشود به طور منظم از امور یادداشت برداری کنند و توجه فعالانه و پردازش فعالانه اطلاعات را به آن‌ها آموزش میدهند.

منبع

خوش لهجه صدق، انیسی(1389)، تاثیر درمان مبتنی بر رویکرد پردازش اطلاعات برافسردگی، پایان نامه کارشناسی ارشد ، روان‌شناسی بالینی، دانشگاه آزاد اسلامي

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0