نقش احساسات نقش پذيري تأملي در تسهيل کنترل اجتماعي
روشن است که گناه، شرم و خجلت رفتار انحرافي را تشخيص داده و تنبيه ميکند؛ ولي هر کدام تحت شرايط متفاوتي احضار ميشوند. گناه احساسي است که با خودسنجي منفي همراه است و هرگاه فرد دريابد، رفتار او با ارزشهاي اخلاقي معيني که خود را ملزم به همنوايي با آن ميداند، اختلاف دارد، رخ ميدهد. از اين رو، گناه موقعي احساس ميشود که شخص مرتکب کنش «غيراخلاقي» شود يا در آن خصوص بينديشد، و سپس نقش ديگري تعميم يافته (يا ديگران مهم) را برگيرد و قضاوت پنداري خود را از خويشتن، به مثابه نقض اخلاقي بپذيرد. ولي شرم، ناشي از احساس نقص اخلاقي که بنياد گناه است، نيست؛ بلکه شرم حاصل قضاوت واقعي يا پنداري منفي است که به تحقير خويش در مقابل گروه ميانجامد. شرم مانند خجلت نيست، هرچند خجلت اغلب به منزلة شکلي از شرم تلقي ميشود. شرم با ادراک اين مسأله حاصل ميشود که ديگران (يا ديگري تعميم يافته) خود شخص را ناقص و ناکارا ميانگارند، در حالي که خجلت حاصل اين آگاهي است که ديگران (يا ديگري تعميميافته) به ارائة خود توسط شخص به صورت نامناسب و ناشايست مينگرند. خود ناقص معمولاً، متضمن ارائه و نمايش نامناسب خويشتن است؛ از اين رو، شرم معمولاً با خجلت همراه است. ولي عکس اين قضيه درست نيست؛ به عنوان يک قاعده، خجلت تابع شرم نيست. به زبان موديگلياني«نقص و کمبود در ارائة خود … هويت عمومي فرد را تخريب نميکند؛ بلکه بيش از همه هويت موقعيتي محدودي را بياعتبار ميکند که در چهارچوب تعامل جاري وارد نموده است»
برخلاف احساسات ديگري که کنترل اجتماعي را تقويت ميکنند (مثل ترس)، احساسات مذکور حتي در غياب ناظر بيروني و موقعي که خطر به دام افتادن فرد بواسطة جرم و خلاف وجود ندارد، کراراً تحريک ميشود. به نظر ميرسد در بين اين احساسات، خجلت با حضور عملي ديگران شديداً در ارتباط باشد، شرم با حضور ديگران ارتباط کمتري داشته باشد و گناه داراي کمترين پيوند باشد. دليل اين امر احتمالاً به اين مسأله بازميگردد که خجلت اغلب با ملاحظة نحوة نمايش خودِ شخص به ديگرانِ خاص تحريک ميشود، گناه ابتدائاً به نقشپذيري ديگري تعميميافته بستگي دارد و شرم در اين رابطه، حالتي بينابين دارد. ولي خجلت ممکن است حتي به صورت محرمانه هم تجربه شود؛ خجلت خصوصي احتمالاً بواسطة تصور چگونگي ارائة نامناسب خود پديدار ميشود که در صورت مشاهدة ديگران، عيان خواهد شد. لذا از آنجا که احساسات مزبور، تنها به نقشپذيري با ديگران حاضر يا غايب، واقعي يا پنداري، بستگي دارند، ميتوانند حتي بدون نگاه و نظارة ديگران و در خلوت و تنهايي به درجات گوناگون، احساس شوند. در تحليل نهايي، هيچ کس غير از خودِ ما نميتواند ما را شرمسار، گنهکار يا خجل سازد؛ و اين امر قطعاً بدون ظرفيت تجربة احساسات و جامعه آن طور که ما ميشناسيم، ناممکن خواهد بود.به طور کلي، نقشپذيري عاملان اجتماعي و تلاش آنها براي اجتناب از عواطف و احساساتي مانند شرم، گناه، خجلت، گروههاي اجتماعي و سلسلهمراتب اجتماعي را بازنمايي کرده، بوجود آورده و حفظ مي کند. عواطف و احساسات در حقيقت، بنياد نظم اجتماعي و عضويت گروهي هستند.
جورج هربرت ميد
اساس نظرية ميد در رابطه با تکوين اجتماعي ذهن و خود، اين است که ذهن و خود هيچ يک نميتوانند به کنش مادي و مکانيکي فروکاسته شوند. ذهن و خود برآيند و ماحصلاند. به زعم ميد، تمام «اشياء» – همة محصولات انساني- به صورت اجتماعي ساخت يافتهاند؛ يعني ابژههائي اجتماعياند که از کنشهاي اجتماعي سرچشمه ميگيرند. اينها اقدامات و تلاشهاي پيوستهاند؛ آنچه که انسانها توليد ميکنند – خواه چوب بيس بال باشد يا شوهاي رقص، خواه حيوانات خانگي باشد و خواه آداب مذهبي- هميشه در رابطه با جهان اجتماعي موجوديت مييابند. ادراک انسان از اشياء مستلزم پذيرش نگرش اجتماعي نسبت به آنهاست: ديدن چيزي آنطور که ديگران ميبينند، متضمن آگاهي اجتماعي يا آگاهي جامعهپذير است. موقعيت عملي يک چيز- واقعيت آن – در فرايند تعامل با خود در موقعيتهاي اجتماعي خاصي است .
ميد ذهن و خود را «خارج» از بدن جاي ميدهد به اين معنا که هر يک به مناسبات فعال گونههاي خاصي از ارگانيسم و محيط آنها ربط دارد. ذهن و خود تنها در ارتباط با اذهان و خودهاي ديگر در چارچوب فرايند اجتماعي وجود دارد. دانستن، باور کردن، احساس کردن و آرزو کردن فعاليت خودهاي ذهن يافته هستند. ذهن ساختار روابط در يک جهان است؛ آگاهي در چارچوب اين روابط عمل ميکند.کيفيت پديداري احساسات مستقيماً از ايدة ذهن ميد به صورت همافزا با خود فرايند اجتماعي تبعيت ميکند. ميد ميگويد که زمينة تجربي کلي ما اساساً با فراگرد اجتماعي رفتار ارتباط دارد. مضمون جهان عيني، به طوري که ما تجربه ميکنيم در مقياس کلان از طريق روابط فرايندهاي اجتماعي با آن شکل ميگيرد. در تقرير ميد از احساسات، احساسات نه جوهرند و نه حالت؛ احساسات و عواطف پديدارهايي در چارچوب رفتارها محسوب ميشوند. ضمن اينکه عواطف از لحاظ کارکردي با ارگانيسم فيزيکي در ارتباطاند، اما نميتوانند به ارگانيسم تحويل شده يا بواسطة آن تبيين شوند. ميد مدعي است که عواطف در چارچوب روابط مکانيکي بين خود و ارگانيسم تعين نمييابد. بلکه عواطف جزئي از روابط آگاهي، کنشها و تجربههاي خود هستند. احساسات و عواطف «درون» اندامهاي ما قرار ندارند، بلکه کنشهايياند که ما در جهانمان جاي ميدهيم. کانون و مرکز ثقل عاطفه، آنطور که دنزين ميگويد، «اندام زيسته» نيست. لذا، عواطف فردي، دروني يا عميق نيستند. همچنانکه انگارهها، با قرار گرفتن در جمجمهاي خاص، در تملک من نيست، همين طور کلمات مورد استفاده و عواطف من نيز مانند کلمات و احساسات ديگران عمدتاً «بيرونياند». عواطف فقط زماني در تملک من قرار ميگيرند که به آنها پاسخ دهم. در عين حال، احساسات من اجتماعياند، يعني از طريق فرايندهاي گروهي شکل گرفته و دوام و قوام يافتهاند. اينها به ارگانيسم بدن و به فرد خاص احساسکننده قابل تقليل نيستند.
چارلز هورتون کولي
نزد کولي، شرم و غرور هر دو از ديدهباني خويشتن نشأت ميگيرند، فرايندي که در کانون روانشناسي اجتماعي وي قرار دارد. مفهوم «خودِ آيينهسان»، که تلويحاً به ماهيت اجتماعي خود دلالت دارد، مستقيماً و منحصراً به شرم و غرور اشاره دارد، ولي وي تلاشي براي تعريف هيچ کدام از احساسات صورت نميدهد. چارلز هورتون کولي از شرم و غرور به مثابه محوريترين «احساس از خويشتن اجتماعي»نام برده است. وي در برخي اظهارات، احساس از خويشتن را هر نوع احساسي قلمداد ميکند که خود به خويشتن معطوف مينمايد. سخن زير دربارة اهميت فوقالعادة احساسات از خويشتن در رفتار بشري بسيار مهم مينمايد: «در همة انسانهاي سالم و نرمال، احساس از خويشتن اجتماعي، انگيزة عمدة تلاش و کوشش و علاقة محوري تخيل در سراسر زندگي به شمار ميآيد». کولي در ادامه ميگويد: ما در بيشتر موارد، به احساس از خويشتن اجتماعي، مادام که در حد اعتدال و انتظام رضايتبخش باشد، فکر نميکنيم. بسياري از افراد با ذهن عادي و فعاليت متداول بندرت به اين موضوع واقفاند که آنها مدام مراقب فکر و نظر ديگران دربارة خويش هستند و احتمالاً با خشم و عصبانيت اين مطلب را که مراقبت فوق، عامل مهمي در کموکيف رفتار و عملکرد آنهاست، انکار خواهند کرد. اما اين نوعي فريب و زهي خيال باطل است. اگر اشتباه يا لغزشي روي دهد و يا کسي به اتفاق دريابد که چهرة آدمها به جايو احترام و لبخند و رضايت، از سردي و بياحترامي حکايت دارند، فرد با نوعي شوک، ترس و يا احساس طردشدگي و درماندگي مواجه خواهد شد؛ اين سخن بدين معناست که او بيآنکه بداند، در اذهان ديگران زندگي ميکند، درست همانطور که هر روز روي زمين راه مي رود بي آنکه فکر کند زمين چگونه او را تحمل ميکند.
هرچند در متن فوق به شرم و غرور اشارهاي نشده، ولي عناصر مزبور به طور ضمني وجود دارند بويژه حضور کموبيش مداوم غرور کمپيدا در گفتمان روزمره. کولي به شرم و غرور به منزلة احساسات از خويشتن ميانديشيد. کولي احساسات از خويشتن را به دو بخش تقسيم ميکند که به زعم وي جزو مهمترين احساسات به شمار ميآيند: شرم و غرور. وي بيش از سه بار در متن زير از واژة شرم استفاده کرده است:
مقايسه با آيينهسان به وضوح نشان ميدهد که عنصر دوم، يعني قضاوت پنداري، کاملاً اساسي و بنيادي است. اين صرفاً بازتاب و انعکاس مکانيکي خويشتن نيست، بلکه آنچه در ما باعث احساس شرم يا غرور ميشود، احساس اسنادي و احساس پنداري اين انعکاس در ذهن ديگران است. مسأله مذکور اين حقيقت را عيان ميسازد که همة تفاوت در احساسات ما، به وزن و ويژگي ديگران، که خود را در ذهن آنها ميبينيم و ميخوانيم، بازميگردد. ما از تصور انسان فريبکار در برابر انسان درستکار، انسان بزدل در برابر انسان بيباک و انسان ناپاک در برابر انسان پاک و نظاير اين شرمساريم. ما هميشه قضاوتهاي ذهن ديگري را در نظر ميگيريم.چيزي که دربارة خود آيينه سان عجيب و غريب است، اين است که کولي تلويحاً ميخواهد به ما بفهماند که جامعه بر بنياد و شرم و شالودة غرور استوار است. تحليل او از ماهيت و طبيعت اجتماعي خويشتن را ميتوان در دو گزارة زير تلخيص کرد:
-در بزرگسالان، ديدهباني خود در حقيقت مداوم و پيوسته است حتي در خلوت و تنهايي (ما بيآنکه بدانيم در اذهان ديگران زندگي ميکنيم).
-ديده باني اجتماعي هميشه داراي يک جزء ارزشي است و لذا يا موجب شرم و يا موجب غرور ميشود.
به موازات اين گزارهها، معمايي قابل طرح است. اگر ديدهباني اجتماعي خود پيوسته و دائمي است، و اگر باعث شرم و غرور ميشود، پس چرا جلوههاي چنداني از اين دو احساس در زندگي بزرگسالان ديده نميشود. يکي از پاسخ هاي ممکن اين است که شرم و غرور وجود دارد ولي به رغم اين آنچنان پوشيده و در خفاست که ما متوجه آن نميشويم. اين جواب به گزاره سومي ختم ميشود که در اينجا از آن به گمانهزني کولي-شف ياد ميشود:
-بزرگسالان هميشه در واقع، در حالتي از شرم يا غرور، معمولاً از نوع کاملاً پوشيدة آن به سر ميبرند.
اروينگ گافمن
گرچه شرم عمدتاً در آثار اولية گافمن ناپيداست، اما خجلت و اجتناب از خجلت موضوع محوري است. «هر شخص»گافمن هميشه دل نگران تصوير خود در انظار ديگران است و سعي ميکند خود را به منظور پيشگيري از شرم با مقياس بهتري عرضه کند. اثر فوق، ايدة اجمالي کولي را دربارة روشي که از طريق آن، خودآيينهسان مستقيماً به شرم يا غرور ختم ميشود، جرح و تعديل کرده و بسط و گسترش ميدهد .طبق استدلال گافمن، رفتارهاي افراد هميشه و همواره متضمن نمايش خود در حضور ديگران است. افراد با عرضة يک نمايش مهيج، از زمينة فرهنگي ايدئولوژيها، ارزشها و هنجارها، و نيز دورهبندي اثاثية صحنة نمايش (قفسه ها، فاصله، اشياء) استفاده ميکنند تا خود را نه تنها به شيوهاي جذاب، بلکه به نحو راهبردي نمايش دهند. به زعم گافمن، افراد ميکوشند تا از خجالت و شرم که حاصل عملکردهاي ناموفق و شکستخورده است، اجتناب ورزند، ولي برخلاف تعاملگرايي نمادين، نمايش خود تنها يکي از ابزارها و يا نمايشهاي حرفهاي است که افراد با دستکاري راهبردي موقعيت بکار ميگيرند.
گافمن همانند دورکيم، بر اهميت فعاليت مناسکي تاکيد ميگذارد. به نظر گافمن، تعامل از قالبها و چهارچوبهاي خاصي تشکيل يافته است. قالبهايا چهارچوبها در جريان تعاملات براي افراد معنا توليد ميکنند و نقشها و رفتارهاي مناسب را سازمان داده و معين ميسازند. گافمن، بر «خود» در تعاملات انگشت تاکيد ميگذارد. تحليل گافمن از خود نشان ميدهد که افراد چگونه مانند بازي هنرپيشهها در نمايشنامه ميکوشند تصوير راهبردي از خود به ديگران عرضه نمايند. افراد با اين کار، حمايت و هواداري خود را از نمايشنامه فرهنگي به سايرين اعلام ميکنند. هرگاه افراد مرتکب اشتباهي شده و در اجراي نقش ناکام بمانند، احساس خجلت کرده، رفتار خود را اصلاح نموده، و خود را با انتظارات فرهنگي که نگهبان تعاملات اجتماعي است، وفق ميدهند به زعم گافمن، افراد به مديريت تأثير گذاري روي ميآورند و به خلق تأثير ات مثبت بر ديگران اقدام ميکنند و هنگام خروج تعامل از مسير خود، به خود و ديگران در حفظ آبرو کمک ميکنند. از دست دادن آبرو يک تجربة عاطفي است. زماني که اثرگذاري بر ديگران، منفي و نامطلوب باشد، حس خجلت، شرم و گناه هويدا ميآيد. اقدام جمعي براي حفظ آبرو، پويايي و سياليت حيات اجتماعي را تداوم ميبخشد و نهادهاي اجتماعي و الگوهاي تعامل را نگه ميدارد. نابرابري در نهادها و تعاملات اجتماعي، در اکثر موارد کار را براي اعضاي گروههاي مطرود دشوار ميسازد – مانند همجنسبازان، زنان، افراد رنگين پوست، فقرا، افراد ضعيف – تا از شکلگيري آثار نامطلوب جلوگيري کرده و يا احساس خجلت و شرمي را که اثرات منفي و نامطلوبي به دنبال دارند، بهبود ببخشند. بدين ترتيب، عواطف مواجهة ما را با ديگران تنظيم نموده و به ما در خلق ترتيبات اجتماعي و حفظ و نگهداشت آنها، خواه درست و خواه غلط، کمک ميکند.
توماس شف
توماس شف نخستين تعاملگراي نمادين است که نگرش کولي را در مورد محوريت شرم و غرور در کنشهاي آدمي، مورد بازبيني و بازنگري قرار داده است. هرگاه شخص احترام ببيند، ارزيابي مثبتي از خويش بعمل ميآورد، احساس غرور ميکند و براي رسيدن به وفاق بينشخصي با افرادي که براي او احترام قائلاند، تحريک ميشود؛ و وفاق بينشخصي احترام متقابل به دنبال ميآورد که خود مقوم پيوندهاي اجتماعي، انسجام و همبستگي است. حتي زماني که شخص از طرف مقابل هتک حرمت ببيند و به موجب آن ارزيابي منفي از خود داشته باشد، شرم ممکن است در صورتيکه شخص شرم را تصديق کرده و در پي وفاق و همراهي با ديگران برآيد، بالقوه به پيوندهاي اجتماعي منجر شود. چه در صورت تحقق چنين شرايطي، به احترام متقابل و انسجام اجتماعي مي انجامد که سرآخر احتمال احترام را در تعاملات بعدي افزايش ميدهد. ولي وقتي شرم انکار شود خواه الف) فرونگهداشت (آنجا که شخص عواطف منفي احساس ميکند ولي شرم درون اين احساسات پنهان نميشود) و خواه ب) فرانگهداشت(آنجا که شخص سريع صحبت ميکند و يا به ديگر کنشهايي ميپردازد که به تجربة شرم اجازه نميدهد)، حاصل کار تبديل و تغيير شرم به خصومت است که وفاق بين شخصي و در نتيجه پيوندهاي انسجام اجتماعي را تخريب ميکند. شرم از آنجا که به تماميت و ارزشمندي خود حملهور ميشود، احساسي تلخ و دردناک است؛ و از اين رو طبيعي است که افراد براي حمايت خود در برابر اين دردها و آلام به مکانيزمهاي دفاعي تمسک جويند.شف نظرية خود را در پاره اي جهات بسط داده است. يکي از اينها، تحليل خشونت در جوامع انساني است. هر وضعيتي که در آن شرم انکار شود، ميتواند خوشههاي خشم را در دل احساس بپرورد؛ و هرگاه شرمِ نفيشده پيوسته و نيرومند باشد، پتانسيل خشونت افزايش مييابد. خشونت ميتواند فيالواقع طي نسلهاي متمادي از طريق کانالها و مسيرهايي انتقال يابد. يکي از اين مسيرها در بين افراد شرمگين، بکارگيري تنبيه بدني براي شرمساري کودکان است که در چهرة مقتدر خود، شرم خود را سرکوب ميکنند و وجود آن را فقط به صورت خشم و پرخاش عليه کودکان (يا همسر) بروز ميدهند.يکي ديگر از مسيرهاي شرم، به جوامع ساختيافتة سلسلهمراتبي اختصاص دارد که به ماشينهاي توليد شرم تبديل ميشوند، طوري که فرودستان بايد خود را در حوزههاي گوناگون زندگي اجتماعي در برابر فرادستان خوار و خفيف بشمارند. در اين نوع جوامع، غالباً فرهنگي وجود دارد که از زيردستان احساس شرم و لذا توليد انبار عظيمي از پرخاشگري انتشاري انتظار ميرود. اين نوع پرخاشگري ميتواند توسط رهبران سياسي عليه قربانيان، چه درون جامعه (مانند يهوديها در آلمان نازي) و چه اعضاي ساير جوامع (مانند خصومت اعراب عليه امريکا) تحريک شود.
شف با اين پيشفرض دربارة ماهيت و انگيزش انسان شروع ميکند: انسان ها ذاتاً و فطرتاً اجتماعياند و به اين ترتيب «بنياديترين انگيزة انسان» حفظ پيوندهاي اجتماعي است. انگيزة قوي براي حفظ پيوندهاي اجتماعي آن چيزي است که جامعه را به صورت يک علاقة دائمي درميآورد: مطابق اين نگرش، انگيزة فردي براي ارتباط اجتماعي، دلالت به اين دارند که افراد همواره به دنبال پيوند اجتماعي خواهند بود و براي حفظ آنها تحريک خواهند شد. پيوندهاي مذکور البته در دورة کودکي شکل ميگيرد، ولي در بزرگسالي بيوقفه معرض بازبيني و بازنگري قرار ميگيرد و در نتيجه ميزاني از نااطميناني به همراه ميآورد. نااطميناني تلويحاً به معناي مراقبت و حساسيت بزرگسالان بخصوص در نظارت بر پيوندهاي اجتماعي است. علاوه بر اين، لازمة روابط اجتماعي بزرگسالان توازن بين دوري و نزديکي، و انسجام گروه اجتماعي و فرديت خواهد بود. نياز به موازنه، تنظمگر ديگري را براي حفظ نظارت فراهم ميآورد. توازن صحيح و مناسب بين فرد و گروه نوعي هماهنگي و «دقت و توجه زياد به افکار، احساسات، مقاصد، و انگيزهها بين افراد و گروهها بوجود ميآورد» .
شف فرض خود را دربارة انسان با اين استدلال اصلاح ميکند که تعاملات به دو نوع سيستم احتياج دارند: سيستمهاي ارتباطي (مثل زبان) و سيستمهاي احترام-عاطفه. سيستم ارتباطي متضمن نشانههاي کلامي و غيرکلامي است. بلومر و گافمن، شيوههايي براي فهم برخي از عناصر سيستم ارتباطي در اختيار ما قرار دادهاند. ولي توان مذاکره، همة آن چيزي نيست که براي برقراري يک تعامل موفقيتآميز نياز است. تعامل بايستي براي حفظ هماهنگينيز نظارت شود. گافمن استدلال ميکند که خجالت با چنين ظرفيتي عمل ميکند. در هر موقعيتي، خودهاي بالقوه و واقعي وجود دارند. خود بالقوه متشکل از انتظارات ايدهآلي است که همراه خود يا هويت خاص حرکت ميکند. خود واقعي از رفتارهاي عملي افراد تشکيل يافته است. خجلت ابزاري تعاملي است که اين دو خود را، از فاصلهگرفتن بيحد و حساب حفظ ميکند. در هر موقعيت و هر رفتاري، خطر عدم انطباق با انتظارات ايدهآل در آن موقعيت را اداره ميکنيم؛ بنابراين خجالت يک تهديد هميشگي است. اگر در مطابقت با انتظارات شکست بخوريم، در مقابل ديگران خجالتزده خواهيم شد، آنچه که خواهانيم از آن اجتناب کنيم. گافمن کاري که ما جهت اجتناب از خجالت و ترميم آن انجام ميدهيم، «کار چهرهاي» مينامد. دقت کنيد که من گفتم خجالت يک وسيلة تعاملي است؛ يعني چيزي است که در بين افراد در قالب يک تعامل عمل ميکند. استدلال شف اين بود که در سيستم احترام-عاطفه،يک مولفة روانشناسي اجتماعي نيز وجود دارد. خجالت ميان افراد عمل مي کند، و شرم درونفراد.
شف استدلال ميکند که افراد از آنجا که مايل به حفظ پيوندهاي اجتماعي هستند، شرم و غرور اساسيترين و قويترين احساسات اجتماعي محسوب ميشوند. شف در اينجا، از تصور خودآيينه سان کولي پيروي ميکند. کولي استدلال ميکند که افراد تقريباً هميشه و همواره رفتارهاي خود را تحت نظر دارند. در اين نظارت سه مرحله وجود دارد. اولاً، اين تصور که در ذهن ديگران چگونه ظاهر مي شويم. اين کافي نيست که بدانيم در آينة فيزيکي چگونه ظاهر ميشويم؛ بلکه بايد بدانيم که براي ديگران چطور مينمائيم. دوم، اين تصور که آنها دربارة ظاهر ما چه احساسي دارند. آيا آنها ظاهر و قيافة ما را ميپسندند يا نه؟ طرز رفتار و طرز لباس پوشيدن ما درست و مناسب است يا نه؟ و سوم اينکه ما به احساسات خود پاسخ عاطفي ميدهيم. اين پاسخ عاطفي، يا غرور است يا شرم و سرافکندگي.
به زعم شف ،از آنجا که شرم حاصل تهديد پيوند اجتماعي است، لذا اجتماعيترين احساس بنيادين نيز به شمار ميآيد. ترس نشانة خطري است که متوجه جسم است، خشم نشانة ناکامي و سرخوردگي، و الي آخر. منشأ ترس و خشم، برخلاف شرم، منحصراً اجتماعي نيست. سوگ نيز ريشة اجتماعي دارد، چون نشانة از دست رفتن پيوند است. ولي از دست دادن پيوند، رويداد پرتکراري نيست. شرم از طرف ديگر، به تبع گافمن، به دليل اينکه شامل تهديد شدن خفيف پيوند است، در همة تعاملات اجتماعي در واقع موجود و حاضر است. همانطور که اثر گافمن نشان ميدهد همة انسانها نسبت به ميزان دقيق احترامي که جلب ميکنند فوقالعاده حساساند. حتي اختلافات جزئي مولد شرم و خجلت است.
طبق استدلال شف، شرم به دليل حضور در تمامي برخوردهاي اجتماعي، مهمترين احساس به شمار ميآيد. شرم ريشة عاطفي پيوند اجتماعي است و هرگاه اين پيوند تهديد شود، بروز ميکند. همانطور که احساس ترس، هنگام تهديد شدن خود فيزيکي بروز ميکند، احساس شرم نيز موقع تهديد شدن خود اجتماعي پديدار ميشود. طبق گفتة شف، همنوايي با هنجارهاي بيروني به دليل احترامگذاري و احساس غرور، پاداش به دنبال ميآورد، و ناهمنوايي به دليل فقدان احترامگذاري و احساس شرم مجازات در پي دارد. در اين تحليل، کنترل اجتماعي متضمن يک نظام زيستياجتماعي است که مانند جويي آرام و بيصدا، مستمر و اغلب نامرئي ميان اعضاي جامعه جريان مييابد. شرم با توجه به منزلت شخص، زنگ خطر يا تلنگر عاطفي است. شرم علامت خطري براي موقعيت فرد است دال بر اينکه در رابطه با از دست رفتن منزلت يا طرد اجتماعي، خطراتي حقيقي در کمين فرد نشسته است.
شف به مانند کولي و ميد استدلال ميکند ما خود را از حيث اجتماعي، حتي در خلوت و تنهايي مدام و بيوقفه ميپاييم؛ اين نوع نظارت متقضي ارزشيابي است که به شرم يا به غرور منتهي ميشود؛ بنابراين، «بزرگسالان بواقع هميشه در حالتي از حس غرور يا شرم، معمولاً از نوع کاملاً پوشيدة آن قرار دارند». اما در عين حال ما به ندرت شرم را تجربه ميکنيم زيرا شرم گرايش به مخفي شدن دارد. پنهان شدن شرم، بخشي به فرهنگ ما برميگردد. طبق استدلال شف، جوامع مدرن در برابر درک و شناخت زوال پيوندهاي اجتماعي اطمينانبخش، دو مانع ايجاد کردهاند: افسانة فردگرايي و فهم سادة مناسبات بين افراد و موقعيت اجتماعي. اين هر دو يک مبناي ايدئولوژيک در اختيار ما قرار ميدهند که از آن طريق شرم را انکار کنيم.
دليل ديگر در گرايش شرم به پنهان شدن، به خاصيت بازگشتپذيري آن مربوط است؛ يعني شرم به خود واکنش نشان ميدهد. همانطور که قبلاً گفته شد، غرور به نحو بارزي، روشن و شفاف است: غرور در چارچوب محدوديتهاي فرهنگي احساس و ابراز مي شود. مثلاً شما ميتوانيد تاتو جديد خود را به افراد مختلفي که معناي آن را ميفهمند و هنگام احساس پيوندهاي اجتماعي قوي (غرور)، به نمايش گذاريد. بنابراين ميتوانيم غرور را به کرات تجربه کنيم، اما غرور به سمت خود عمل نميکند: ما به طور معمول، در پي تجربة غرور، مغرور نميشويم. ولي به دليل اينکه احساس شرم داريم، ميتوانيم شرم مضائفي تجربه کنيم: «احساس شرم در من، مرا شرمسار ميکند». اين مسأله در عمل، بغرنج و پيچيده است. شرم با احساساتي، از جمله مهمترين آنها خشم، ملازمت دارد. ما بر اثر شرم، عليه خويشتن به سبب قرار دادن ما در اين نوع موقعيت خشم ميگيريم، يا در اين موقعيت احساس خشم ميکنيم يا ممکن است عليه اشخاص ديگري که در بروز چنين مسألهاي دخيل بودهاند، و باعث ايجاد احساس شرم شدهاند، خشم بگيريم. ولي شرم با خشم متوقف نميشود: خشم پيوندهاي اجتماعي را، حتي پيوند با خود را، به ورطة نابودي و زوال ميکشاند، به طوري که شرم بيشتري را احساس ميکنيم. پس گرايش به نهانکردن شرم داريم، چون حضور آن شرم بيشتر و بيشتري راتوليد ميکند.با اين حال، نهان کردن فرايندهاي بازگشتي شرم را زايل يا متوقف نميکند. در واقع اگر شرم بدون مراقبت رها شود، حلقههاي بازگشتي تا بينهايت گرايش به گردش دارد. در اين مورد، چرخة شرم و خشم متقابلاً همديگر را تقويت ميکنند. شف اين مسأله را دام احساسي ينامد. دام احساسي،يک حلقة احساسي است که عموماً به همراه شرم ديده ميشود. ما ممکن است برخي از احساسات شديد از جمله غم، ترس، خشم بهنجار و نظاير آن را تجربه کنيم. اين موارد، به طور معمول احساس ميشوند و سپس در مسير بهنجار زندگي تخليه ميشوند. ولي اگر از احساس خود شرمسارشويم، و شرم تصديقشده نباشد، ممکن است»حلقة تکرارشوندهاي از احساسات خودمولدپديدار شود». حلقه هاي تکرارشونده مذکور ميتوانند بالقوه در سه جا يا سه سطح روي دهد: درون يک شخص، بين دو فرد (خجالت سرايت کننده است) و يا ترکيبي از اين دو. شف به آخري به عنوان يک «مارپيچ سهگانه» اشاره ميکند: يک حلقه درون هر کدام از مشارکت کنندهها و حلقة سوم ميان آنها .
شرم با احساس از هم گسيختگي پيوند اجتماعي شروع ميشود. در اين موقعيتها، فقدان احترام يا حرمت و نيز ارزشيابي منفي از سوي ديگران و خود احساس ميشود. برآيند شرم ميتواند تصديقشده و يا تصديقنشده باشد. طبق بيان شف، دليل نامگذاري شرم تصديقشده، اين است که آن شرم را تخليه ميکند. بازشناسي شرم، از بروز خشم جلوگيري ميکند و يکي از آغازگرهايي است که با حلقة بازگشتي شروع ميشود. شرم تصديقشده همچنين موقعيتي را فراهم ميآورد که اين امکان وجود دارد که احساس غرور جهت حفظ و ترميم پيوند اجتماعي وارد عمل شود. شرم تصديق نشده تلة احساسي بوجود ميآورد و به برخي از پيامدها و علائم قابل پيشبيني براي شخص و پيوندهاي اجتماعي آنها منجر ميشود. پيشتر به برخي از اين اثرات اشاره شد، مانند تکلم ناقص يا پرشتاب، بسته به اينکه شرم نامتمايز ويا فرعي است. ولي يکي از مهمترين آثار و تبعات شرم تصديقنشده، عزت نفس پايين است.احساس شرم براي کنترل اجتماعي فوقالعاده مهم و حياتي است. يعني شرم در عموم تعاملات اجتماعي حضور دارد؛ زيرا ممکن است اعضا فقط گاه به گاه احساس شرم کنند، امابه طور مستمر و بي وفقه به قول گافمن، در انتظار شرم باشند. شرم، در مجموع، عاطفة کاملاً منفي و بحراني است که با خفت و خواري و رسوايي ارتباط نزديک و تنگاتنگ دارد.
منبع
حسنی ،محمد رضا (1394) ،شرمساری بازپذیر کننده و بزهکاری ،تحلیل جامعه شناختی نظریه ی شرمساری بازپذیر کننده (بریث ویت) در بستر خانواده،پایان نامه دکتری تخصصی بررسی مسائل اجتماعی ایران ،دانشکده علوم انسانی و اجتماعی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید