نظریه یادگیری
در دیدگاه رفتاری، آسیبشناسی رفتاری یك بیماری نیست، بلكه پاسخی است كه براساس همان اصول رفتاری یاد گرفته شده است كه همه الگوهای پاسخ براساس آن یاد گرفته می شوند. یادگیری، نگهداری و تغییر رفتار نابهنجار، درست مانند یادگیری رفتار عادی است و رفتار عادی را نیز می توان یك سازگاری به حساب آورد كه از یك گذشته پر از تقویت ناشی شده است.براساس نظریه محرك پاسخ كه از سوی روانشناسانی چون هال، دالارد و میلر ارائه شد، هر یادگیری مستلزم برقراری ارتباط بین محرك و پاسخ است. این ارتباط در نتیجه تقویتی كه بعضاً صورت می گیرد تحكیم می شود. به گفته دالارد و میلر نوزاد درمانده و ناتوان انسان با كشانندههای اولیهای چون گرسنگی، تشنگی و واكنشهایی به درد و سرما به دنیا میآید.
البته كودك فاقد بسیاری از انگیزههایی است كه موجب تمایز بزرگسالان به عنوان عضو یك قبیله، یك ملت، یك طبقه اجتماعی، یك شغل، و یا یك حرفه می شود. بسیاری از كشانندههای مهم مانند میل به پولدار شدن، آرزوی هنرمند یا استاد دانشگاه شدن، و همین طور ترسهای خاص و احساس گناه در جریان جامعه پذیر شدن یاد گرفته می شوند.دالارد و میلر تأكید می كنند كه كودك در جریان رشد باید روزنههای جامعهپسندی برای ارضای سائق های خود پیدا كنند. موقعیتهای مهم یادگیری، به خصوص شامل غذا خوردن، آداب توالت رفتن، رفتار جنسی، رفتار پرخاشگرانه است.
نظریه یادگیری شناختی- اجتماعی
نارضایتی از رویكرد شرطی سازی به پیدایش نسل دومی از نظریه های یادگیری منتهی شد. این نظریهها «شناختی» نامیده شدند زیرا بر نقش فرایندهای اندیشه در رفتار تأكید می كنند و «اجتماعی» نامیده می شوند زیرا بر این عقیده تأكید می ورزند كه افراد اغلب از یكدیگر یاد می گیرند.
نظریه اجتماعی- شناختی
با مردود شناختن دیدگاههایی كه معتقدند انسان با نیروهای درونی برانگیخته میشود و یا آنهایی كه انسان را دست بسته در اختیار محیط می دانند، بر این باور است كه رفتار انسان را می توان از طریق تعامل انسان و محیط تبیین كرد، فرایندی كه باندورا آن را جبرگرایی دو جانبه می نامد.انسان تحت تأثیر نیروهای اجتماعی است، ولی نحوه برخورد با آنها را، خود انتخاب میكند. انسان هم نسبت به شرایط محیطی واكنش نشان میدهد و هم فعالانه آنها را تفسیر كرده و بر موقعیتها تأثیر میگذارد. همان قدر كه موقعیتها، انسان را شكل می دهد، انسان نیز موقعیتها را انتخاب میكند و همان قدر كه انسان از رفتار دیگران تأثیر میگیرد، در رفتار دیگران نیز تأثیر میگذارد.
به طور كلی، نظریه شناختی اجتماعی، انسان را به شرط درست عمل كردن، موجودی كاملاً سازگار میبیند كه توانایی انطباق با شرایط متغیر محیطی را داراست. فرایند مداوم جبرگرایی دو جانبه مستلزم این است كه فرد به طور فعال از بین هدفها به انتخاب بپردازد و در بین موقعیتها با توجه به مقتضیات آنها و امكان بالقوه دستیابی به نتایج متفاوت، تمیز قائل شود.
انسان در مورد توانایی خود در پاسخگویی به مقتضیات متنوع موقعیت ها به قضاوت می پردازد و وقتی آن عمل را انجام داد، نتیجه را با توجه به پاسخهای دیگران و میزان های درونی خودش ارزیابی می كند. انسان به یك معنی، موجودی مسئله گشاست و به دلیل این است كه چنان رفتار می كند كه هم پاداشهای محیطی خود را به حداكثر برساند و هم پاداش های درونی را به شكل خود تحسینی دریافت كند.
در نظریه شناختی- اجتماعی، دو فرایند متفاوتی كه این نظریه را از سایر نظریههای یادگیری در شخصیت جدا می كند عبارتند از؛ یادگیری مشاهدهای و خود نظم جویی. یادگیری مشاهدهای مستلزم توانایی یادگیری رفتارهای پیچیده از طریق مشاهده است، «زیرا انسان می تواند از روی سرمشق، یك رفتار و یا حداقل شبیه آن را یاد بگیرد، قبل از این كه آن رفتار را انجام داده باشد و بدین ترتیب، از خطاهای غیرضروری نیز جلوگیری كند» .
باندورا بر این باور است كه تهیه و تدارك سرمشق های اجتماعی، یك وسیله ضروری در انتقال و تغییر رفتار در موقعیت هایی است كه ممكن است خطاها به نتایج پرهزینه و یا مهلك و كشنده ای منجر شوند. در واقع، اگر یادگیری صرفاً براساس نتایج خوشایند و ناخوشایند ایجاد میشد، اغلب مردم در جریان جامعهپذیر شدن جان خود را از دست می دادند.فرایند خود نظم جویی، مستلزم توانایی انسان در تأثیرگذاری در رفتار خود است، نه اینكه به طور مكانیكی به محركهای محیطی واكنش نشان دهد. دو فرایند یادگیری مشاهدهای و خودنظمجویی مستلزم استفاده از فرایندهای تفكر (شناختی) می باشند. هر دو فرایند تحت تأثیر پاداش و تنبیه قرار دارد، ولی به وسیله آنها تعیین نمی شود.
مشاهده سرمشقها و رشد معیارها و مكانیسمهای مهار خود، نه فقط در پرخاشگری، بلكه در قضاوتهای اخلاقی و در تحمل به تعویق انداختن ارضا نیز اهمیت پیدا می كند. فرایندهای مربوط به قضاوتهای اخلاقی با افزایش سن، پیچیدهتر میشوند. به علاوه، هم چنان كه كودكان رشد میكنند، كنترل بیرونی آنها به كنترل درونی تبدیل میشود. والدین، در شروع، از تنبیه و تهدید به تنبیه برای دلسرد كردن فرزندان خود از انجام رفتارهای خاص استفاده می كنند.
البته، در روند جامعه پذیر شدن موفقیت آمیز، «كنترلهای درونی و نمادین با مجازاتها و تقاضاهای بیرونی تدریجاً عوض می شوند. بعد از این كه معیارهای رفتاری از طریق سرمشقگیری و یا آموزش ایجاد شد، نتایج آنها برای فرد به عنوان تخلف و تجاوز عمل می كنند». بدیهی است كه هم رشد قوانین پیچیده اخلاقی و هم استفاده فزاینده از كنترل های درونی به رشد مهارتهای شناختی پیچیدهتر بستگی دارد.
توانایی میل به تعویق انداختن ارضا در فرد متضمن رشد صلاحیتهای شناختی و رفتاری است. توانایی ایجاد میل به تعویق انداختن ارضا تحت تأثیر نتایج مورد انتظار قرار دارد، همچنان كه تحت تأثیر تجارت مستقیم فرد در گذشته قرار دارد، مشاهده این نتایج در سرمشقهایی چون والدین و همسالان و واكنش های خود فرد نیز واقع می شود.گفتنی است یادگیری از طریق مشاهده رفتار دیگران و از طریق سرمشق گیری، مستلزم اقدامی گستردهتر از تقلید است، ولی پراكندگی و عام بودن آن از همانند سازی كمتر است.
نظریه پدیدار شناختی
براساس دیدگاه پدیدارشناختی، درك هر فرد از جهان یگانه است. این ادراكها میدان پدیداری فرد را می سازد. انسانها همان گونه به محیط واكنش نشان می دهند كه آن را درك میكنند. میدان پدیداری فرد، شامل ادراكهای هشیار و ناهشیار اوست. ادراكهایی كه فرد نسبت به آنها آگاهی دارد یا ندارد. ولی تعیین كننده مهم رفتار، مخصوصاً در انسانهای سالم ادراكهایی است كه می توانند به صورت آگاه جلوه كنند.اگرچه میدان پدیداری، اصولاً دنیای خصوصی انسان را تشكیل میدهد، میتوانیم این دنیا را (مخصوصاً با تدابیر بالینی ) آنطور كه افراد درك می كنند، ببینیم و رفتار را از دریچه چشم آنها و با معنایی روانشناختی كه برای آنها دارد تبیین كنیم.
روانشناسان پدیدارنگر معمولاً قبول ندارند كه رفتار را تكانههای ناهشیار (در نظریههای روانتحلیلگری) یا محركهای برونی (در رفتارگرایی) كنترل میكنند، و به جای آن معتقدند كه ما بازیچه دست نیروهای خارج از كنترل خود نیستیم، بلكه اثرگذارانی هستیم كه میتوانیم سرنوشت خود را كنترل كنیم.
از نظر راجرز، انسان ذاتاً ماهیتی مثبت دارد و مسیر حركت او در مجموع به سوی خود شكوفایی، رشد، و اجتماعی شدن است. راجرز بر این اعتقاد است: من همواره نسبت به ماهیت انسان خوشبین نیستم و كاملاً آگاهم كه در اثر حالات دفاعی و ترسهای درونی، افراد میتوانند به طور غیرقابل تصوری بیرحمانه، وحشتناك، تحول نایافته، واپس رونده، غیر اجتماعی و آزاردهنده رفتار كنند. با وجود این، یكی از نیروبخشترین و روح بخشترین قسمت از تجربیات من كاركردن با این افراد و كشف تمایلات بسیار مثبتی است كه در آنها، مانند همه ما، در عمیقترین سطوح وجود دارد.
راجرز بر این باور است كه آئین مسیحیت این باور را در ما ایجاد كرده است كه ذاتاً گناهكاریم، علاوه بر این، تصویری كه فروید و پیروان او از انسان، ناهشیار و بن ارائه می دهند این است كه در صورت امكان به اعمال خلاف اخلاق دست خواهد زد. طبق این نظر، انسان از بنیاد، غیرمنطقی، غیراجتماعی، و مخرب خود و دیگران است. به نظر راجرز ممكن است گاهی انسان چنین باشد، ولی این زمانی اتفاق می افتد كه روان آزرده است و مانند یك انسان شكوفا شده عمل نمی كند.
وقتی آزادانه عمل می كنیم و در تجارب خویش مختاریم، ماهیت اصلی خود را به عنوان موجودی مثبت و اجتماعی ارضا می كنیم. موجودی كه میتواند مورد اعتماد باشد و اصولاً سازنده است. راجرز در یك عبارت شاعرانه، زندگی را به عنوان فرایندی فعال تعریف كرده و آن را به تنه درختی در ساحل اقیانوس تشبیه می كند كه برافراشته، سرسخت و انعطاف پذیر باقی مانده است و ضمن حفظ وضع موجود، رشد می كند: میل به زندگی، اعتماد به زندگی و توانایی یورش بردن به محیطی كه بسیار خصومت آمیز است وجود دارد. درخت در این جریان نه تنها خود را محكم نگه میدارد، بلكه خود را وفق میدهد، رشد میكند و خودش میشود. به نظر راجرز، جامعه مهم است، اما خود مقدم بر آن است.
نخستین شرط پیدایش شخصیت سالم، دریافت توجه مثبت نامشروط (یا غیرشرطی) در دوره شیرخوارگی است. شخصیت سالم زمانی ایجاد میشود كه مادر بدون توجه به چگونگی رفتار كودك به او عشق و محبت نشان دهد. كودك این عشق و محبت را كه به رایگان نثارش میشود با گرایش و شیوه نشان دادن آن، به یك رشته هنجارها و معیارهای درونی شده تبدیل می كند، همانگونه كه كودك شیرخوار توجه مثبت مشروط مادر را درونی و از آن خود می سازد.
به اعتقاد راجرز، مادر می تواند رفتارهای خاصی را مورد تأیید قرار ندهد، بدون آنكه برای دریافت عشق و محبت قید و شرطی بگذارد. در این حالت، فضایی پیدا میشود كه كودك ناپسند بودن بعضی رفتارها را میپذیرد، بدون آن كه وادار شود از انجام دادن آنها احساس گناه و حقارت كند. كودكانی كه با احساس توجه مثبت نامشروط پرورش مییابند، در هر شرایط خود را ارزشمند میدانند و اگر این ارزشمندی به هیچ وجه مشروط نباشد، نیازی برای رفتار تدافعی نمیماند. در اینحال میان خود و ادراك واقعیت ناسازگاری نخواهد بود. برای چنین كسی هیچ تجربهای تهدید كننده نیست، او می تواند در زندگی از هر حیث و آزادانه مشاركت داشته باشد.
راجرز اصطلاح فرد دارای عملكرد كامل را برای توصیف فردی كه به سطح خود شكوفایی رسیده است به كار می برد. این افراد با برخورداری از پنج ویژگی خاص 1)آمادگی كسب تجربه، 2) زندگی هستی گرا، 3) اعتماد به ارگانیسم خود، 4) احساس آزادی و 5) خلاقیت، میتوانند در دگرگونیهای جدی اوضاع و احوال محیط، سازگاری بیشتری نشان دهند و دوام یابند. اینگونه افراد از چنان خودانگیختگی و خلاقیتی برخوردارند كه حتی با دگرگونیهای دردناكی چون جنگ یا بلایای طبیعی، كنار میآیند.
انسانهای دارای عملكرد كامل با بهرهگیری از خلاقیت با محدودیتهای اجتماعی و فرهنگی، همرنگی یا سازش فعل پذیر نشان نمیدهند. چرا كه اینها حالت تدافعی ندارند و دلبسته ستایش دیگران از رفتار خود نیستند. البته اگر بخواهند میتوانند با مقتضیات وضعیت خاص همرنگ شوند، به شرط آن كه این همرنگی به ارضای نیازهای خودشان كمك كند و آن ها را توانا سازد تا خود را به بهترین وجه بپروراند.
نظریه تحولی
از نظر پیاژه شخصیت انسان دارای دو جنبه است: یكی جنبة خودمیانبینی و دیگری جنبة سازشپذیری و مسئله اساسی تشخیص بین فرد و شخصیت است. فرد به منزله من متکبری است كه خود میان بین است و براساس این خود میان بینی عقلی یا اخلاقی راه را بر روابط متقابل كه وابسته به هر نوع زندگی اجتماعی مترقی است می بندد. شخص به عكس فردی است كه آزادانه به قبول انضباط تن در میدهد، یا در پیریزی آن سهیم میشود، و بدین ترتیب به طور ارادی خود را تابع نظام هنجارهای اخلاقی متقابل مینماید.
بدیهی است كه در این شرایط وی تابع احترام نسبت به دیگران است. پس شخصیت در واقع یك نوع هشیاری عقلی و وجدان اخلاقی است كه به همان اندازه كه از عدم هنجار اخلاقی یا ناپیروی كه حاصل خودمیانبینی است دور است. به همان نسبت نیز از قبول هنجارهای اخلاقی دیگران یا دیگر پیروی كه تحت فشار محیط خارج به وجود میآید، فاصله دارد. چه با فراخواندن دستورها و احكام اخلاقی به تقابل بر استقلال اخلاقی و خود پیروی خویش تحقق میبخشد. به تعبیری سادهتر شخصیت هم با هرج و مرج و هم با اجبار مخالف است، زیرا اخلاقاً خود پیرو است و طبیعی است كه در خود پیروی اخلاقی، فقط میتوانند با یكدیگر روابط متقابل داشته باشند.
از یك سو اجتماعی شدن، یك ساختبندی است كه فرد به همان اندازه كه دریافت میكند در آن سهیم است. از سوی دیگر حتی در مورد انتقالها و تفویضهای اجتماعی كه در آنها آزمودنی بیشتر پذیرنده به نظر میآید، مانند انتقال و تفویض آموزشگاهی، عمل اجتماعی بدون یك درون سازی فعال از سوی كودك كه مستلزم ابزارهای عملیاتی كامل است، مؤثر نیست.
نظریه بالبی:
براساس نظریه دلبستگی بالبی همه كودكان، دلبستگی به مراقبت كننده راتشكیل می دهند، اما كیفیت این دلبستگی كاملاً متفاوت از یكدیگر است. كودكانی كه مراقبت كننده را حساس، پاسخده و قابل دسترس می یابند، به دلیل برخورداری از عواطف دیگران، خود را ارزشمند دانسته و این توقع را به مشاركت كنندگان اجتماعی دیگر گسترش میدهند. در مقابل، كودكی كه مراقبت كننده را غیرقابل دسترس، غیرقابل پیش بینی، و غیر پاسخده در مییابد، این انتظار را شكل می دهد كه دیگران نیز قابل اعتماد و قابل دسترس نیستند.
توقعات شخص درباره خود و دیگران براساس آن چه كه بالبی به الگوهای شخص و دیگران ارجاع میدهد بر روی سراسر دوره نوزادی، كودكی و نوجوانی ساخته میشود. كودكانی كه پیوسته مراقبتكنندگان خود را پاسخده و قابل دسترس می یابند، خودشان را برای انجام كنش بر روی محیط موفق دانسته و برای ارتباط با همسالان پیشقدم می شوند.
نظریه بالبی پیشبینی میكند كه دلبستگی با مراقبت كننده، كیفیت روابط دیگر و كنش متقابل اجتماعی را زیر نفوذ قرار خواهد داد. یك دلیل منطقی برای این ارتباط این است كه وابستگی والدین ممكن است مجموعهای از توقعات و انتظارات را درباره چگونگی برقراری ارتباط با دیگران و چگونگی تفسیر فعالیت دیگران فراهم كند. به عبارت دیگر كودكانی كه ارتباطی باز و پاسخده به نیازهای عاطفی را به وسیله والدین شكل داده اند، ممكن است این ویژگیها را در ارتباطات دیگر نیز اتخاذ كنند.
منبع
رسول آبادی، مهران(1394)، رابطه میزان استفاده از شبکههای اجتماعی تلفن همراه با سازگاری اجتماعی، پایان نامه کارشناسی ارشد، علوم تربیتی، دانشگاه آزاد اسلامی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید