نظریه های شناختی و راهبردهای درمانی
از آن جا که بررسی ابعاد حافظه و شیوه رمزگذاری و پردازش اطلاعات در ذهن افراد مورد نظر است و در صورت تایید فرضیههای پژوهشی به درمان بیماران مبتلا به افسردگی اساسی کمک خواهد شد لذا به بررسی نظریههای مرتبط با افسردگی و رویکردهای درمانی، همچنین حافظه و پردازش اطلاعات خواهیم پرداخت.
تاکنون تعریف دقیق و روشنی از هیجان و عاطفه ارائه نشده است و بین شناخت و عاطفه و رابطه میان آنها بحثهای فراوانی مطرح شده است. بعضی از روانشناسان شناخت را بر عاطفه مقدم میدانند و به ارزیابی آن قبل از عاطفه میپردازند و گروه دیگری پیامد عاطفی شناخت را مورد بررسی قرار میدهند. هیجانهای مثبت و منفی به ترتیب منجر بهشکلگیری راهبردهای شناختی جذب (درونسازی) و انطباق (برونسازی) میشوند که به طور کاملتر در جای مناسب به آنها خواهیم پرداخت. حالتهای عاطفی که در گذشته تجربه کردیم در ارزیابی ما تداخل ایجاد میکند. ساختار ارزیابی هیجانی یا قواعد هیجانی اغلب شکل منطقی در قالب اگر- بنابراین دارند و میتوان با کنار هم گذاشتن این ارزیابیها به فهرست پاسخهای هیجانی در موقعیتها دست یافت.
نظریه پردازان متعددی به بررسی ذهن و روان انسان پرداختند و درمانهای برگرفته از این نظریهها به شیوههای گوناگون در درمان بیماریهای روانی اثرگذار بوده است که در ذیل به نظریههای مرتبط با درمان افسردگی پرداخته خواهد شد. از جمله نظریه پردازان شناختی آلبرت الیس است که با طرح نظریه خود توجه خاصی بر روی نوع شناخت و برداشت افراد از وقایع را مدنظر قرار داد و درمان خود را بر تغییر تعابیر افراد از وقایع متمرکز ساخت. در این پژوهش از بخشهایی از نظریه و راهبردهای درمانی وی استفاده خواهد شد که بدان به طور مفصل پردخته میشود.
الف) آلبرت الیس و نظریه درمانی عقلانی- عاطفی
الیس از دیدگاه فیزیولوژیک، اجتماعی و روانشناختی به شخصیت انسان مینگرد. وی از نظر فیزیولوژیکی انسان را موجودی میداند که ذاتا آمادگی شدید برای تفکر غیرمنطقی و غیرعقلانی دارد و از نظر اجتماعی انسان را موجودی اجتماعی میداند. او معتقد است انسان به عشق و محبت، توجه و مراقبت تمایل دارد و از مورد تنفر قرار گرفتن، بیتوجهی و ناکامی دوری میجوید. بنابراین وقتی واقعهای فعالکننده برای وی اتفاق میافتد، بر اساس تمایلات ذاتی خود ممکن است برداشت متفاوتی از موضوع داشته باشد.گاهی برداشتهای وی حاوی افکار، عقاید و باورهای عقلانی و گاهی حاوی افکار، عقاید و باورهای غیرعقلانی است.
الیس مطرح میکند که اگر فرد تابع افکار و عقاید منطقی و عقلانی خود باشد، با عواقب منطقی روبرو خواهد شد و شخصیت سالمی خواهد داشت، درحالی که اگر فرد تابع افکار غیرمنطقی و غیرعقلانی خود شود با عواقب غیرمنطقی مواجه میشود و فردی مضطرب و غیرعادی خواهد شد که شخصیت ناسالمی دارد. در واقع زمانی که برای فرد واقعه ناراحتکنندهای اتفاق میافتد احساس اضطراب و تشویش میکند و با کمک نظام باورهای خود به از بین بردن این اضطراب روی میآورد و نوع انتخاب نگاه وی به موضوع میتواند هیجان وی را بسازد. وی اضطراب و ناآرامی را نتیجه طرز تفکر غیرمنطقی و غیرعقلانی فرد میداند. مشاهدات بالینی رایج درباره مراجعانی که از اختلالهای هیجانی در رنج هستند، نشانگر درجه گسستگی بین تفکر عقلانی و تجربه هیجانی آنان است. محققان اشاره کردند که مشکلات هیجانی معمولاً وقتی رخ میدهد که مراجعان پیمیبرند باورهایشان غیرمنطقی است.
شیوه رواندرمانی عقلانی که کمی بعد درمان عقلانی- عاطفی نام گرفت تا حد زیادی بر اساس منطق و استدلال طراحی شده است. از آنجا که ناراحتیها و اضطرابها را زاییده افکار غیرمنطقی میداند الیس معتقد است برای درمان بایست از آموزش، استدلال، منطق، هدایت صریح و مستقیم حداکثر استفاده را داشت تا بتوان افکار منطقیتر و عقلانیتر را جایگزین افکار غیرعقلانی کرد و مراجع را از شر آنها نجات داد. هدف از روان درمانی این است که تغییرات مطلوبی در نظام اعتقادی فرد پدید آید و عقاید غیرمنطقی خود را رها کرده و به سوی تفکر منطقی روی آورد. تمام تلاش درمانگر آمادهسازی مراجع جهت رویارویی و مبارزه با افکار غیرعقلانی و پیامدهای ناگوار آن است. از شیوههای ایفای نقش، الگوسازی، شوخی و بذلهگویی، پذیرش غیرشرطی، نصیحت و ترغیب میپردازد. به مراجع کمک میکند تا به شناسایی افکار نامناسب خود بپردازد و با واقعیت روبرو شود و در این مسیر همچون آموزگاری با مراجع همراه خواهد شد و درمان بر اساس A-B-Cصورت میگیرد .
در این نظریه درمانگر در جلسه درمان با فردی روبرو است که حادثه ناخوشایند مراجع را دچار پیامد عاطفی ناگوار کرده است. همانطور که اشاره شد الیس معتقد است مراجع پیامدهای ناگوار را به حادثه رخ داده نسبت میدهد و نه به افکار و باورهای غیرعقلانی خود که سبب بروز این برداشت و حال عاطفی ناگوار در وی شده است. درمانگر تلاش میکند مراجع را به این خطاهای خود آگاه سازد و به او کمک میکند تا طی مبارزه با آن افکار قاید منطقی و عقلانیتری را جایگزین کند و در نتیجه به شناخت بهتر و رفتار موثرتر دست یابد. از دیگر نظریهپردازان که طی سالهای بعد پابه عرصه گذاشت آرون بک است که نظریه شناخت درمانی خود را به شکل گستردهتری بر مبنای شناخت بنا نهاد و راهبرد درمانی خاص خود را ارائه کرد. بک تمرکز خود را بر نگاه فرد به خود، دیگران و دنیای برون قرار داد و نوع شناخت فرد نسبت به این سه موضوع را سبب شکلدهی اختلالات روانی و یا سلامت روان افراد میدانست. در ذیل به توضیح کامل شکلگیری این نظریه و پیشنهادات درمانی مورد تاکید در آن پرداخته میشود.
ب) آرون بکو نظریه شناخت درمانی
بک و همکارانش برای درمان بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت در مدل کلاسیک شناخت درمانی تغییراتی ایجاد کردهاند. آنها شخصیت را به عنوان الگو ویژه از فرآیند اجتماعی، انگیزشی و شناختی- عاطفی تعریف کردهاند آنها شخصیت را به گونهای تعریف کردهاند که رفتارها فرایندهای فکری پاسخهای هیجانی و نیازهای انگیزشی را دربرمیگیرد.
از سال1967یکی از بانفوذترین نظریههای افسردگی، نظریه بک است. روانپزشکی از نظریههای روانپویشی افسردگی سرخورده شد و نظریه شناختی افسردگی را بنا کرد. شناخت درمانی به عنوان جنبشی فراتر از محدودیتهای روانتحلیلی و ماهیت محدودکننده رفتارگرایی افراطی پرورش یافت و مستقیما از تلاشهای بک در به آزمون کشیدن تئوری فروید ناشی شد. از آنجا که برجستهترین علایم افسردگی عموما نشانههای خلقی یا عاطفی بود، بک مطرح ساخت که نشانههای شناختی افسردگی اغلب مقدم بر نشانههای خلقی و عاطفی میشوند و نه برعکس. در نظریه وی شناختهای منفی مورد توجه واقع میشوند. در این تئوری افسردگی خشمی است که بر خود شخص برمیگردد. طبق مدل شناختی افسردگی بک برخی تجارب اولیه میتوانند به تشکیل فرضهای کژکار منجر شود و اگر بعدها در زندگی وقایع مهم و عوامل استرسزا این فرضها را فعال سازد، فرد را نسبت به افسردگی آسیبپذیر میسازد. بک در مطالعه بیماران افسرده خود به این نتیجه رسیدکه ویژگیهای افسردگی را سوگیری مداوم شخص در جهت تفسیر منفی خویشتن، محیط و آینده تشکیل میدهد و هیجانها به عنوان پیامد ارزیابیهای شناختی جاری شخص تبیین میشوند: ارزشیابیهای تحریف شده و عواطف منفی ناشی از این تحریفها در مرکز توجه الگوی شناختی قرار دارد.
این فرضهای کژکار موجب افکار خودکارمنفی میشوند که نشانههای افسردگی را به وجود میآورند که این خود افکار خودکار افسردهکننده را تقویتمیکند. افکار خودکار منفی زیر سطح آگاهی روی میدهد و پیشبینیهای بدبینانه ناخوشایند را برای فرد دربردارد که این پیشبینیها مثلث شناختی منفی را میسازد. همچنین بک معتقد بود که انواع سوگیریها یا خطاهای شناختی منفی، این مثلث شناختی را حفظ میکند و هر یک از این پردازشهای سودار اطلاعات منفی مرتبط با خود را دربردارد. بک معتقد است اگر کسی قبلا افسرده بوده است، عمدتا اتفاقات بدی را که روی دادهاند یادآوری میکنند و با این کار احتمالا افسردگی را حفظ کرده یا تشدید میکند.
بک در مقابله با الگوهای روانتحلیلی و سنتهای رفتارگرایانه شدید این دیدگاه را مطرح کرد که باورداشتهای ناکارآمد میتواند به سادگی به سطح هوشیاری برسد. به نظر بک فرضیههای اساسی درباره خود، آینده و محیط نیز بر اساس همان مکانیزمهای غیرآسیبشناختی که سایر عادات تفکر و رفتار را نیز به صورت خودکار در میآورند، ناهوشیار به نظر میرسند. در مدل شناختی بک نظر بر این است که تجربه افراد، به تشکیل فرضها و یا طرحوارههایی درباره خویشتن و جهان میانجامد و این فرضها یا طرحوارهها، خود، در سازمانبندی ادراک و در کنترل و ارزیابی رفتار مورد استفاده قرار میگیرد. توانایی پیشبینی تجربههای فردی و معنی بخشیدن به آنها برای افراد بهنجار و سودمند است اما گاهی فرضها انعطافناپذیر، افراطی و مقاوم در برابر تغییر هستند و در نتیجه برای فرد ناکارامد یا ناباور هستند. فرضهای ناکارآمد به تنهایی سبب پیدایش افسردگی نمیشوند بلکه اتفاقات مهم پیش آمده در زندگی افراد ممکن است باورهای ارزشی فرد را فعال سازد و اگر فرد بسته به موقعیت دچار شکست شود ممکن است دچار افسردگی گردد. شناخت درمانگران دور باطل افکار خودآیند را درهم میشکنند و فرد را با تحریفهای شناختی خود روبرو میسازند.
رفتاردرمانی شناختی رویکردی فعال، جهتبخش، محدود از نظر زمانی و ساز مان یافته است که زیربنای آن شناخت فرد است که عاطفه و رفتار وی را در مورد خود و جهان و دیگران شکل میدهد. درمان در این رویکرد با کمک سئوالات سقراطی، هدایتگری اکتشافی و تجربه مشاهدهای پیشخواهد رفت. درمانگر طی جلسات به شناسایی تحریفهای شناختی مراجع میپردازد و مدل درمانی را به مراجع آموزش میدهد. بازنگری فعالیتها و افکارخودآیند منفی به همراه مطالعه جزوات مناسب توام با تکالیف خانگی به فرد در تغییر باورهای ناسازگارش کمک خواهد کرد. یکی از تکنیکهای این درمان توجهبرگردانی است که به فرد در اجتناب از موضوعهای دردناک کمک میکند. میتوان از خاطرات روشن و مشخص مربوط به حوادث لذتبخش گذشته و نیز خیالپردازیها به عنوان توجهبرگردان در درمان استفاده کرد هرچند که ممکن است دسترسی به خاطرات خوشایند دشوار باشد یا دریافتهای شناختی مثبت تحت تاثیر دریافت های منفی قرار گیرد. تشخیص هیجانهای خوشایند و ناخوشایند، همچنین افکار خودآیند منفی با کمک برگه ثبت افکار به عنوان تکلیف خانگی به مراجع ارائه میشود که در درمان از پرکاربردترین ابزارهاست که در ذیل نمونه آن آورده شده است.
جدول: برگه ثبت افکار بیماران افسرده
تاریخ | هیجانها | موقعیت | افکارخودایند | پاسخ منطقی | نتیجه |
چه احساسی دارید؟ شدت آن چقدر است؟ (0-100) | چه کار میکردید و در مورد چه چیزی فکر میکردید؟ | افکار شما دقیقا چه بودند: میزان اعتقاد شما به آنها چقدر بود؟ (0-100) | پاسخ منطقی شما به این افکار چیست؟ میزان اعتقاد شما به این افکار چقدر است؟ (0-100) | حالا میزان اعتقاد شما به افکار خودایندتان چقدر است (0-100 درصد)؟ چه احساسی دارید (0-100)؟ چه کار میتوانید بکنید؟ |
آرون تی بک نیز در این باره مطرح میکند که اختلالات روانی با آشفتگی در تفکر همراه است و اضطراب و افسردگی با افکار منفی خودکار و تحریف در تفسیر محرک و رویدادها مشخص میشود. تصور میشود افکار منفی یا تفاسیر تحریف شده از فعالشدن باورهای منفی انباشته شده در حافظه بلندمدت منشا میگیرند. درمان شناختی میکوشد تا پریشانی و آشفتگی هیجانی مراجعان را با کمک به آنها در تشخیص آزمون و تعدیل تفکر تحریف شده و غیرانطباقی که زیربنای این پریشانی است، بهبود بخشد. این رویکرد در آغاز بر درمان افسردگی متمرکز بود اما اختلالات دیگر همچون اضطرابها، هراسها و دیگر مسایل روانی را دربرمیگیرد. بک درخصوص تحریفهای شناختی و افکار خودآیند منفی که به شکل غیرارادی در زمانهای خاص و تحت فشار یا تنش هیجانی به ذهن میایند سخن میگوید و سعی در شناسایی و معرفی این حالات ذهنی و آموزش به مراجعان جهت تغییر و رفع این حالات دارد. بک و همکارانش در مدل کلاسیک شناختی جهت درمان تغییراتی را ایجاد کردند. آنها شخصیت را به عنوان الگوهای ویژه از فرایندهای اجتماعی، انگیزشی و شناختی- عاطفی تعریف کردند که رفتارها، فرایندهای فکری، پاسخهای هیجانی و نیازهای انگیزشی را دربرمیگیرد. مفهوم طرحواره که زبان مشترک جهت تسهیل یکپارچگی بعضی از رویکردهای درمانی را فراهم میکند مطرح شد. نظریه بک ذهنها را به سوی تمرکز بر شناخت و باورهای افراد متمرکز ساخت یانگ از دیگر نظریهپردازان شناختی است که در نظریه درمانی بک عمیقتر گشت و راهکارهای درمانی جدیدی در قالب طرحوارهدرمانی برای درمان افرادی با اختلالات عمیقتر و اختلالات شخصیت مطرح ساخت. نظریه طرحوارهدرمانی و راهبردهای درمانی آن در ذیل مورد بررسی قرار میگیرد.
ج) یانگ و طرحواره درمانی
با این حال اگرچه بسیاری از بیماران با این شیوه درمان (رفتار درمانی شناختی کلاسیک) مشکلاتشان حل میشود ولی بسیاری از آنها به این نوع درمان جواب نمیدهند. بارلو اشاره میکند که مطالعات نتیجه پژوهی معمولا میزان بالایی از موفقیت درمانی را گزارش میکنند. برای مثال در افسردگی، میزان موفقیت بلافاصله پس از درمان بالاتر از 60 درصد است ولی میزان عود مشکل پس از گذشت یک سال حدود 30 درصد است.
از روانشناسی شناختی که بگذریم در حوزه شناخت درمانی، بک 1967 در اولین نوشتههایش به مفهوم طرحواره اشاره کرد. با این حال در روانشناسی، طرحواره به عنوان هر اصل سازمانبخش کلی در نظر گرفته میشود که برای درک تجارب زندگی فرد ضروری است. یکی از مفاهیم جدی و بنیادی حوزه رواندرمانی، این است که بسیاری از طرحوارهها در اوایل زندگی شکل میگیرند، به حرکت خود ادامه میدهند و خودشان را به تجارب بعدی زندگی تحمیل میکنند، حتی اگر هیچگونه کاربرد دیگری نداشته باشند. این مسئله همان چیزی است که گاهی اوقات به عنوان نیاز به هماهنگی شناختی از آن یاد میشود، یعنی حفظ دیدگاهی با ثبات درباره خود و دیگران؛ حتی اگر این دیدگاه نادرست یا تحریف شده باشد. با این تعریف کلی طرحواره میتواند مثبت یا منفی، سازگار یا ناسازگار باشد و همچنین میتواند در اوایل زندگی یا در مسیر بعدی زندگی شکل بگیرد.
یانگ متوجه شد که به نظر میرسد برخی از مفروضههای درمان شناختی- رفتاری در مورد بیماران مبتلا به مشکلات منش شناختی صدق نمیکند. در ابتدای درمان شناختی- رفتاری از بیمار انتظار میرفت افکار و احساسات خود را مشاهده و ثبت کند ولی این دسته بیماران قادر به انجام این کار نبودند. به نظر میرسید که شناختواره و هیجانهای این بیماران خارج از دسترشان باشد و بسیاری از این بیماران درگیر اجتناب شناختی- عاطفی بودند. طرحوارهدرمانی بر پایه رفتاردرمانی شناختی کلاسیک بنا شده است و با تاکید بیشتر بر ریشههای تحولی مشکلات روانشناختی در دوران کودکی و نوجوانی، استفاده از تکنیکهای برانگیزنده و ارایه مفهوم سبکهای مقابلهای ناسازگار، به درمان افسردگی میپردازد.
یانگ مطرح کرد که آنها تصاویر ذهنی خود را بلوکه میکنند و نمیخواهند ریشه مشکلات خود را بیابند و از بسیاری از موقعیتها که روبروشدن با آن به پیشرفتشان کمک میکند اجتناب میکنند. وی اشاره کرد که هیجانهای منفی مثل اضطراب و یا افسردگی از طریق محرکهای مرتبط با خاطرات دوران کودکی برانگیخته میشود و فرد با دوری از این محرکها سعی دارد هیجانهای منفی را درک نکند. این اجتناب برای فرد به شکل عادت درآمده و تغییر راهبرد مقابله با عواطف و خلق منفی در فرد دشوار میگردد. انسان موجودی سرشار از عادات متفاوت است. از طریق انتخابهای مکرر، الگوهای رفتاری گذشته آموخته میشوند و بر اساس آنها، افراد تا حدودی رفتار و واکنش های خود را در زمان تعیین میکنند. عادتها از کارآیی بالایی برخورد دارند، زیرا اجازه میدهند تا با سادهکردن زندگی خود، هر روز همه چیز را برای تصمیمگیری از اول آغاز نکنیم. عادات کمک میکنند تا با ایجاد الگوهای رفتاری قابل پیشبینی، از توان پیشگویی آینده برخوردار باشیم.
طرحوارهها الگوهای هیجانی و شناختی خود –آسیب رسانی هستندکه در ابتدا رشد و تحول درذهن شکل گرفتهاند و در سیر زندگی تکرار میشوند. توجه کنید که طبق این توصیف، رفتار یک فرد، بخشی از طرحواره محسوب نمیشود، یانگ معتقد است که رفتارهای ناسازگار در پاسخ به طرحوارهها محسوب. البته تمام طرحوارهها بر پایه وقایع آسیبرسان یا بدرفتاری دوران کودکی شکل گرفتهاند. اگرچه تمام طرحوارهها ریشه تحولی وقایع آسیبزا ندارند، ولی همه آنها مخل زندگی سالم هستند. اغلب طرحوارهها نتیجه تجارب زیانبخش محسوب میشوند که فرد در سیر دوران کودکی و نوجوانی دایما با این تجارب روبرو بوده است. اثر این تجارب ناگوار در سیر تحول با یکدیگر جمع میشود و منجر به شکلگیری یک طرحواره کاملا ناسازگار تمام عیار میگردد.
معمولا ماهیت ناکارامد طرحوارهها وقتی ظاهر میشود که بیماران در روند زندگی روزمره خود و در تعاملاتشان با دیگران به گونهای عمل کنند که طرحوارههای آنها تایید شود، حتی اگر برداشت اولیه آنها درست نباشد. طرحوارههای ناسازگار اولیه و راههای ناکارامدی که بیماران از طریق آنها یاد میگیرند با دیگران کنار بیایند، اغلب زیربنای نشانههای مزمن اختلالات محور I مثل اضطراب، افسردگی، سوءمصرف مواد و اختلالات روانتنی به شمار میروند. طرحوارهها حالت ابعادی دارند، بدین معنا که از نظر شدت و گستره فعالیت در ذهن با یکدیگر فرق دارند. طرحواره بهطورکلی، بهعنوان ساختار، قالب یا چهارچوب تعریف میشود. در فلسفه قدیم یونان، منطقیون رواقی، مخصوصا فروسیپوس اصول منطق را در قالب طرحواره استنباط نوسبام در سال 1994 مطرح شده بود و در نظام فلسفی کانت، درک و دریافت نقطه اشتراک تمام عناصر یک مجموعه تعریف میشود .
واژه طرحواره در روانشناسی و به طور گسترده در حوزهشناختی، تاریخچهای غنی و برجسته دارد. در حوزه رشد شناختی، طرحواره را به صورت قالبی در نظر میگیرند که براساس واقعیت یا تجربه شکل میگیرد تا به افراد کمک کند تجارب خود را تبیین کنند. علاوه بر این، ادراک از طریق طرحواره، واسطهمندی میشود و پاسخهای افراد نیز توسط طرحواره و باورهای شکل گرفته آنها جهت پیدا میکنند. طرحواره، بازنمایی انتزاعی خصوصیات متمایزکننده یک واقعه است و به عبارت دیگر، طرحی کلی از عناصر برجسته یک واقعه را گویند که در بحث حافظه بیشتر به توصیف آن خواهیم پرداخت. در روانشناسی، احتمالا این واژه بیشتر با کارهای پیاژه تداعی میشود چراکه او در مراحل مختلف رشدشناختی به تفضیل در خصوص طرحواره و باورها بحث کرده است. در حوزه رشدشناختی طرحواره بهعنوان نقشه انتزاعی شناختی در نظرگرفته میشود که راهنمای تفسیر اطلاعات و حل مسئله است. بنابراین ما به یک طرحواره زبانی برای فهم یک جمله و به یک طرحواره فرهنگی برای تفسیر یک افسانه نیاز داریم .
وی چهار دسته از تجارب دوران کودکی را مسبب شکلگیری پنج محدوده طرحوارهها دانست و 18 طرحواره ناسازگار را شناسایی و معرفی کرد. یانگ معتقد بود که چهار دسته از تجارب اولیه زندگی، روند اکتسابی طرحوارهها را تسریع میکنند. اولین دسته از تجارب اولیه زندگی، ناکامی ناگوار نیازها هستند. نوع دوم تجارب اولیه زندگی، آسیبدیدن و قربانیشدن هستند. در نوع سوم تجارب، مشکل این است که کودک، زیادی چیزهای خوب را تجربه میکند. نوع چهارم تجارب زندگی که باعث شکلگیری طرحوارهها میشود، درونیسازی انتخابی یا همانندسازی با افراد مهم زندگی است .
مفیدبودن طرحوارهدرمانی در درمان افسردگی و اضطراب مزمن، اختلالات خوردن، مشکلات شدید زناشویی و مشکلات رایج تداوم روابط صمیمی مورد تایید است. درمانگران با استفاده از راهبردهای شناختی، عاطفی، رفتاری و بینفردی، در مبارزه با باورهای معیوب بیمار افسرده اقدام میکند. وقتی بیماران الگوهای ناکارامد مبتنی بر طرحوارههایشان را تکرار میکنند، درمانگر آنها را به شیوهای همدلانه با دلایل و ضرورت تغییر، روبهرو میکند. درمانگر به علت بکارگیری باز والدینی حدومرزدار در برابر نیازهای ارضاءنشده دوران کودکی بسیاری از بیماران در حکم یک پادزهر نسبی عمل مینماید.
درمانگر پس از شناسایی طرحواره موردنظر که به شکل ناسازگار عملکرد فرد را مختل ساخته است به بیمار کمک میکند تا از طریق تکنیکهای تجربی و از طریق تصویرسازی ذهنی، خاطرات بد دوران کودکی خود را تجسم کند و تمام هیجانهای سرکوب شده خود را طی فرصتی بروز دهد. هدف درمانی این است که بیمار از نظر رفتاری و شناختی به شکل تجربی متوجه تفاوت موقعیتهای گذشته نسبت به موقعیت کنونی شود و شیوههای مقابلهای خود را به شکل سازگارتری شکل دهد. درمانگر در تمام طول مدت درمان با رعایت صراحت و صداقت و بازوالدینی حد و مرزدار رابطه انسانی با بیمار برقرار کند. هدف درمان ایجاد احساس مطلوب و سازگار مخالف با طرحواره ناسازگار در فرد است تا عملکردش بهبود یافته و از رنج افسردگی رهایی یابد. بر این باوریم که باورهای معیوب به دلیل ارضانشدن نیازهای هیجانی اساسی دوران کودکی به شکل خاطره در حافظه بلندمدت آنها ثبت و نگهداری میشود. معتقدیم که این نیازها، جهان شمول هستند. همه انسانها این نیازها را دارند، اگرچه شدت این نیازها در بعضی افراد بیشتر است. فردی که از سلامت روان برخوردار است میتواند این نیازهای هیجانی اساسی را به طور سازگارانهای ارضا کند. گاهی اوقات تعامل بین خلقوخوی فطری کودک و محیط اولیه به جای ارضا این نیازها، منجر به ناکامی آنها میشود.
باورهای کسب شده برای بقا خودشان میجنگند. اگرچه فرد میداند این باورها منجر به ناراحتی وی میشود، ولی با آنها احساس راحتی میکند و همین احساس راحتی فرد را به این نتیجه میرساند که باورهایش درست است. افراد به سمت وقایعی کشیده میشوند که با باورهایشان همخوانی دارد و به همین دلیل تغییر باورهای کسب شده سخت است. بیماران به آنها به عنوان حقایقی مینگرند که بدون به بوته آزمایش گذاشتن صحت و سقم آنها، معتقدند که این حقایق درست هستند. نتیجه چنین دیدگاهی این است که باورها و شناختهای کسب شدهشان بر پردازش تجارب بعدی تاثیر میگذارد و نقش عمدهای در تفکر، احساس، رفتار و نحوه برقراری ارتباط بیماران با دیگران بازی میکنند و بهگونهای متناقض و اجتنابناپذیر، زندگی بزرگسالی را به شرایط ناگوار دوران کودکی میکشانند که غالبا برای بیماران زیانبخش بوده است. باورها و خاطرات در اوایل دوران کودکی و نوجوانی بازنماییهایی دقیق از محیط پیرامون ایجاد میکنند. تجربه ما نشان داده است که شیوه زندگی افراد تا حدودی بازتابی دقیق از محیط زندگی اولیهشان است.
در طرحوارهدرمانی بین طرحوارهها تفاوت قایل میشوند و طرحوارهها فقط شامل خاطرات، هیجانها، احساسهای بدنی و شناختوارهها هستند و به هیچ عنوان پاسخهای رفتاری فرد را در برنمیگیرند. رفتار، بخشی از طرحواره به شمار نمیآید، بلکه بخشی از پاسخهای مقابلهای است و از باورها نشات میگیرد. اگرچه اکثر پاسخهای مقابلهای به شکل رفتاری هستند با این حال بیماران از طریق راهبردهای شناختی و هیجانی نیز دست به مقابله میزنند. سبک مقابلهای ممکن است به صورت شناختی، عاطفی یا رفتاری بروز کند، ولی در هر حال بخشی از طرحواره محسوب نمیشود. در مجموع ساختارهای فرد- ویژه یا طرحوارهها پایههای اساسی شخصیت را میسازند. آلفورد و بک معتقدند مفهوم طرحواره ممکن است زبان مشترکی جهت تسهیل یکپارچگی بعضی از رویکردهای رواندرمانی فراهم کند. طبق مدل بک باور مرکزی نشانگر معنا یا محتوای شناختی طرحواره است.
همچنین بک مفهوم خود از ذهنیت را بسط و گسترش داده است. ذهنیت شبکه یکپارچهای از مولفههای شناختی، عاطفی، هیجانی و رفتاری است. یک ذهنیت ممکن است بسیاری از طرحوارههای شناختی را دربرگیرد. این ذهنیت ها، افراد را به سمت واکنشهای افراطی سوق میدهند آنها را در دستیابی به اهداف خاصی جهتدهی میکنند. ذهنیتها مانند باورها عمدتا خودکار هستند و احتیاج به فعالسازی دارند. افرادی که آسیبپذیری شناختی دارند، در صورت مواجهشدن با هستند و احتیاج به فعالسازی دارند. افرادی که آسیبپذیری شناختی دارند، در صورت مواجهشدن با استرسهای مربوط به آسیبپذیریشان، ممکن است علایم مرتبط با ذهنیت را بروز دهند.
طبق دیدگاه بک ذهنیتها از طرحوارههایی تشکیل شدهاند که دربرگیرنده خاطرات، راهبردهای حل مسئله، تصاویر ذهنی و زبان هستند. ذهنیتها، راهبردهای برنامهریزی شده جهت به انجام رساندن مهارتهای بقایی مثل دفاع در برابر شکارگر را فعال میسازند. بک معتقد است ذهنیت ممکن است لزوما به هنگام برانگیختگی طرحواره فعال نشود. حتی زمانی که مولفه شناختی طرحواره برانگیخته میشود ممکن است هیچگونه مولفه عاطفی، انگیزشی یا رفتاری را مشاهده نکنیم .
وقتی بک و همکارانش از راهبردهای شناختی و رفتاری بیمار بحث میکنند، به نظرمیرسد این راهبردها با دیدگاه طرحوارهدرمانی درخصوص سبکهای مقابلهای همخوان باشند. افرادی که از سلامت روانی برخوردارند به کمک راهبردهای مقابلهای شناختی و رفتاری سازگارانه با موقعیتهای زندگی مقابله کنند، در حالی که افراد مشکلدار پاسخهای ناسازگارانه و انعطافپذیری را بهکار میگیرند. مدل بازنگری شده بک و آخرین اظهارنظرهای یانگ در خصوص مدل طرحواره مفاهیم مشترک زیادی دارند. هر دو مدل به منظور درک شخصیت بر ساختارهای مرکزی مثل طرحواره و ذهنیتها تاکید میکنند. هر دو نظریه شناخت، انگیزش، هیجان، میراث ژنتیکی، مکانیسمهای مقابلهای و تاثیرات فرهنگی را به عنوان جنبههای مهم شخصیت مدنظر قرار میدهند. هر دو مدل تاکید میکنند که در فرایند درمان باید به جنبههای هوشیار و ناهوشیار شخصیت توجه کنیم. تفاوتهای این دو مدل ظریف و اغلب نشانگر تاکید آنها بر جنبههای خاصی است. و وجه مشترک مدل یانگ و رویکرد پردازش اطلاعات در تعریف طرحوارههاست. بک و یانگ نیز طرحوارهها را مجموعهای از خاطرات و شناختها و هیجانهای مرتبط با خاطرات میدانند. بعد از یانگ که نظرات بک را در نظریه جدیدی تدوین و از منظر دیگر به ذهن و روان انسان نگاه کرد، روانشناسان متعددی درپی ارائه نظرات جدید در مورد روان انسان با نگاه شناختی بودند. با توجه به موضوع پژوهش نظرات دو نظریهپرداز دیگر که نظرات آنها بسیار شهرت نیافت معرفی میشود. از میان این روانشناسان نظرات افرادی چون باور و لسلی گرینبرگ که به ترتیب مدل راهاندازی عاطفی و درمان هیجان محور را ارائه کردند در ذیل مورد توجه قرار خواهد گرفت.
د) باور و مدل راهاندازی عاطفی
باور بر چنین فرضی استوار است که عاطفه مولفه اصلی بازنمایی شناخت انسانهاست. هنگام به خاطر سپردن مطالب عاطفه مربوط به آن هم ذخیره میشود و به هنگام بازیابی اطلاعات به خاطر سپرده شده و فعالیتهای شناختی عاطفه مربوط به آن موضوع نیز تداعی شده و فرایند کار را تسهیل مینماید. عاطفه بخودی خود میتواند بر فرایند شناخت افراد یعنی چگونگی تفکر آنها نسبت به مسایل تاثیر بگذارد. قبلا تصور میشد عواطف مثبت فعالیت لازم برای پردازش را کم و عواطف منفی این فعالیت را تسریع میبخشند اما شواهد تحقیقات نشان میدهد که پیامدهای پردازش عاطفه بر اساس تقابل جذب یا انطباق ادراک میشوند. انطباق یا همان تمرکز بر خواستههای دنیای اطراف نوعی تفکر استقرایی است و جذب مکمل فرایند انطباق که در آن اطلاعات کنونی فرد فرایند پردازش را هدایت مینماید و شکل تفکر فرد نوعی تفکر استنتاجی است. شواهد اخیر نشان میدهد که عواطف مثبت سبک پردازشی طرحوارهای و جذبی را ارتقا میبخشند در حالی که عواطف منفی بیشتر از طریق راهبردهای فکری بیرونی و انطباقی پردازش میشوند.
تصور این است که شناختوارههای منفی پدیدههای گذرا و پویا هستند که در طی زمان و شرایط و حالتهای خلقی متفاوت تغییر میکند. همچنین طی پژوهشها دریافتند که وجود بافت یا شرایط خاص نه تنها بر محتوای فکر بلکه در چگونگی تفسیر و پاسخدهی به افکار منفی تاثیر مهمی بر جای میگذارد. پژوهشگران معتقدند که تغییر افکار با تغییر احساس همراه خواهند بود همچنین با تغییر موقعیت در افکار نیز تغییراتی رخ میدهد . اغلب پژوهشهای تجربی درباره فرایند شناختی در اضطراب و افسردگی با فراوانی و معنای افکار مرتبط با فقدان و شکست و شناختوارههای مرتبط با ضربه، خطر و آسیبپذیری شخصی توام هستند. شواهد زیادی وجود دارد که حالتهای اضطرابی و افسردگی با میزان بالایی از تفکر منفی همراه است و چنین الگوی فکری برای مدت زمان زیاد در حالتهای هیجانی منفی دوام مییابد. شواهد قابل ملاحظهای وجود دارد که در افسردگی تفکر خودارجاعی مثبت به طور معناداری کاهش مییابد.
طبق نظر باور هر نوع هیجان (مانند رویدادهای حافظهای شادی و غم) مثل یک گره در شبکه بازنمایی با بازنمایی در دیگر شبکهها ارتباط پیدامیکند. فعال شدن این گرههای هیجانی موجب افزایش دسترسی به اطلاعات هماهنگ با خلق و در نتیجه سوگیری پردازش اطلاعات با آن هماهنگ میشود. از آنجا که افراد به صورت انتخابی به پردازش اطلاعات میپردازند، معمولا این پردازش دچار سوگیری شده و به عنوان عاملی در گسترش یک ناتوانی مزمن و یا شرایط تهدیدکننده سلامت مطرح میشود. به همین دلیل در اغلب نظریههای شناختی بر اهمیت نقش سوگیری در فرایند پردازش اطلاعات تاکید شده است. روانشناسان و روانپزشکان شناختگرا نیز اختلالات روانی را بیشتر به عوامل شناختی نسبت دادهاند. در مدل باور در خلق افسرده گرایش به فعال شدن گرههای مرتبط با حوادث غمگین و یا تجربیات نامطبوع زندگی وجود دارد که دستیابی به افکار منفی را آسان میسازد.
ه) لسلی گرینبرگ و درمان هیجان محور
گرینبرگ و همکارانش براساس مدلهای تجربی سازندهگرایی و شناختی بر درمان هیجانمحور تاکید دارند. درمان هیجانمحور به شدت تحت تاثیر نظریه دلبستگی و پژوهشهای مبتنی بر فرآیند درمان است. درمان هیجانمحور تاکید خاصی بر یکپارچهسازی هیجان با شناخت انگیزش و رفتار دارد. درمانگر به منظور اصلاح هیجانها آنها را فعال میکند. در این شیوه درمان شناسایی و بهبود باورهای هیجانی اهمیت زیادی دارد. گرینبرگ و پایی ویو در سال1997این باورهای هیجانی را مجموعهای از اصول سازمانیافته با محتوای فرد-ویژه تعریف میکنند که با هیجانها، اهداف، خاطرات و تمایلات رفتاری گره خوردهاند. باورهای هیجانی از تاثیر متقابل تاریخچه یادگیری اولیه فرد و خلقوخوی فطری او به وجود میآیند. وقتی باورهای هیجانی فعال میشوند تاثیر بسزایی در چگونگی تعبیر و تفسیر وقایع زندگی و واکنش به آنها دارند. هدف نهایی درمان هیجان محور تغییر باورهای هیجانی است. درمان هیجانمحور مانند رویکرد پردازش اطلاعات که به بازسازی خاطرات تاکید میکند فعالسازی هیجانی را به تنهایی برای ایجاد تغییر کافی نمیداند. تغییر در درمان هیجانمحور مستلزم فرآیند تدریجی فعالسازی هیجان است. این امر با استفاده از تکنیکهای تجربی، غلبه بر اجتناب، کاهش رفتارهای مختلکننده و تسهیل شرایط بهبود هیجانی میسر میگردد. درمانگر به بیماران کمک میکند تا احساسات اولیه خود را بشناسد و آنها را به زبان آورد و سپس به تواناییهای درونی خود دست یابد (مانند پاسخهای مقابلهای سازگار). علاوه بر این درمان هیجانمحور مداخلات درمانی گوناگونی را برای هیجانهای متفاوت توصیه میکند.
طی درمانهای شناختی رویکرد جدیدی طرح شد که ذهن را سیستم پردازشکننده در نظر گرفت و معتقد است که اطلاعات در ذهن مورد رمزگردانی و ذخیرهسازی قرار میگیرند و در زمان لازم بازیابی خواهند شد. این رویکرد که پردازش اطلاعات نام دارد در این پژوهش مورد توجه قرار خواهد گرفت که در ذیل به طور مفصل بدان پرداخته میشود و در ادامه تمرکز اصلی ما حافظه نیز طرح میشود.
منبع
خوش لهجه صدق، انیسی(1389)، تاثیر درمان مبتنی بر رویکرد پردازش اطلاعات برافسردگی، پایان نامه کارشناسی ارشد ، روانشناسی بالینی، دانشگاه آزاد اسلامي
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید