نظريه معني درماني لوگوتراپي ؛ ويكتور فرانكل

ريشه هاي معني درماني به نوعي به كارهاي  آلفرد آدلر، بر مي گردد. آدلر، اولين  روانشناسي  است كه در مورد معنا در زندگي به بحث پرداخت. او در سال 1931 كتاب معناي زندگي را نوشت. فرانكل ، رهبر اصلی معنا درماني و رولو مي، از بزرگان هستي گرايي  به خاطر وارد  كردن  اين مبحث به   روانشناسي نسبت به آدلر، ابراز دين كرده اند. فرانكل بنيانگذار مكتب معنا درماني در بيست و ششم مارس سال 1905در وين متولددر دوم سپتامبر 1997 در سن 92 سالگي در همان شهر درگذشت. ريشه  معنا درماني به  كوششهاي اوليه فرانكل براي يافتن معنا در زندگي خودش بر مي گردد.لوگوتراپي روشي است كه در آن بيمار در جهتي راهنمايي مي شود كه معني زندگي خود را بيابد.بنابراين اصول لوگوتراپي تلاش براي يافتن معني در زندگي است كه اساسي ترين نيروي محركه هر فرد در دوران زندگي اوست به طور كلي در اين روش درماني فرد, فرد روان نژند انديشه زاد هدايت مي گردد تا معنا و منظور زندگي خويش را دريابد. از آنجا كه جستجوي معنا  وظيفه اي مبارزه  جويانه  است تنش دروني فرد را افزايش مي دهد و او را به تلاش براي آنچه بايد به دست آورد وا مي دارد . اين  سطح از تنش نه تنها در جريان درمان اختلال ايجاد نمي كند بلكه  براي رهايي فرد از احساس دلتنگي ، بيدردی وغلبه برخلاء وجودی  لازم است تكاپوي حاصل از تنش معناجويي ، ياس انسان روان نژندرابه احساس موفقيت و اميد مبدل سازد.

پيشنهادهايي براي جستجوي معنا

چگونه انسان مي تواند معناي زندگي را پيدا كند؟. فرانكل، معتقد است كه انسان سالم و بالغ انسان از خودفرا رونده است. انسان كامل بودن يعني به چيزي فراسوي خود پيوستن انسان در نهايت زماني مي توانخود را متحول كند كه يك معنا را در زندگي خود تحقق بخشد.

فرانكل،  براي معنا بخشيدن به زندگي سه راه پيشنهاد مي كند :

  • اگر انسان چيزي خلق كند ، زندگي اش مي تواند با معنا باشد ، در اينجا انسان از خود سؤال مي كند من براي چه زنده هستم؟
  • انسان معنا را در شيوه تجربه كردن زندگي ، يا كسي را دوست داشتن ، مي بيند. در اينجا انسان از خودمي پرسد : من براي چه كسي زنده هستم؟
  • انسان معنا را در هنگامه ي غوطه وري در مشكلات سنگين در مي يابد. طرز برخوردي كه ما نسبت به رنج بر مي گزینيم.در جايي كه ما با يك  سرنوشت  غير قابل تغيير   روبرو  می شویم, ك بيماري غير قابل علاج ، مرگ يك عزيز ، يك موقعيت نا اميد كننده اينجاست كه زندگي  مي تواند معنا شود

در اينجا انسان از خود مي پرسد : چرا نگرش مثبت در برابر سرنوشت غير قابل تغیير و اجتناب ناپذير نداشته باشم؟.فرانكل معتقد است ، درست در جايي كه ما با يك مؤقعيت رو به رو مي شويم كه به هيچ روي نمي توانيم آن را تغيير دهيم، از ما انتظار مي رود كه خود را تغيير دهيم رشد كنيم بالغ شويم و از خود فراتر رويم.فرانكل، درآشويتس ,در بند نازي ها با تمام وجود به اين نتيجه رسيده بود رنج هر زماني معنايي دارد ، وقتي تو خودت آدم ديگري بشوي زير ضربهاي چكش سرنوشت  وآتش گداخته رنج ، زندگي شكل مي گيرد.

در معنا درماني صحبت از آزادي روح انسان مي شود انسان تحت نفوذ قوانين جبري قرار نگرفته است انسان حق اين انتخاب را دارد كه در برابر موقعيتي كه قرار مي گيرد چه نگرشي برگزيند. تصميم گيري به انسان واگذار شده است هيچ عاملي اين قدرت را ندارد كه تعيين كند انسان در برابر سرنوشت غير قابل تغيير ، چگونه فكر كند و چگونه رفتار كند. انسان هميشه مسئول اعمال و گفتار خود خواهد بود.معناجويي در اين مكتب بسيار مورد تأكيد است. اين معناجويي نيروي متضاد با لذت جويي كه روانكاويفرويد بر آن استوار است و همچنين قدرت طلبي مورد تأكيد آدلر مي باشد. فرانكل ، معتقد است كه انسان قادر ست ،مي تواند به خاطر ايده ها و ارزشهايش زندگي كند ويا دراين راه جان ببازد معناخواهي انسان ممكنست با ناكامي مواجه گردد كه لوگوتراپي آن را ناكامي وجودي مي نامد واژه وجود  به سه صورت به كار برده مي شود كه عبارتند از :

  1. خود وجود ؛ به ويژه حالات وجودي انسان
  2. معناي وجود
  3. معناخواهي ؛كوشش براي يافتن معناي واقعي در زندگي شخصي

وظيفه لوگوتراپي اين است كه بيمار را در يافتن معنا در زندگي ، انديشه هاي پنهاني وجود و معناي نهفته آن ياري دهد. در لوگوتراپي انسان بعنوان موجودي ناشناخته مي باشد كه توجه  ويژه اي به يافتن معني داند. انشعاباتي از اصالت وجود را مي توان برشمرد ولي وجوه مشابهي نيز د  بين آنها وجود دارد بنظر آنها تمايز ميان انسان وحيوان ، آگاهي كامل انسان بر بودن وجود خويش است. آنها باور دارند كه انسان هميشه در حال تغيير و دگرگوني است و مي تواند از موقعيت هايي كه داردفراتر رود و بباليدن و خود شكوفايي بپردازد . روانشناسان هستي گرا در شناخت علائم  و آثار اختلالات رواني توجه خود را به حالاتي نظير احساس پوچي ، جدايي از ديگران ، احساس  تنهايي ، فقدان  هويت و سرگرداني معطوف مي دارند. فرانكل ، معتقد ست كه افراد نا اميد ، افسرده و بي قرار و آنهايي كه احساس تنهايي مي كنند ، غالباً از بي معنايي و پوچي زندگي شكايت دارند. در زندگي هيچ چيز آنها را به خود پاي بند نمي سازد و برايشان ارزشي ندارد .

با اينكه عده ايي هستي گرايي را همان پديده شناسي مي دانند, اما تفاوت هايي  بين اين دو گرايش وجود دارد. در هستي گرايي برخلاف آنچه در پديده شناسي معمول است ، شناخت فرد را منحصر به مطالعه و بررسي عوامل آگاه نمي دانند بلكه بيشتر در پي شناخت سازمان كلي وجود فرد هستند.در پديده شناختي بيشتر به تجربيات دروني شخص توجه مي شود در حاليكه در هستي گرايي عقيده بر آن است كه انسان دريك لحظه امور گوناگوني را تجربه مي كند كه تجربه دنياي دروني خود يكي از آنها است.رولومي، براي شناخت همه جانبه شخص ، توجه به سه موردي را كه بينز وانگر،معرفي كرده است،پيشنهاد مي كند. يكي دنياي خصوصي و شخصي فرد ، ديگري دنياي بيولوژيكي بدون وقوف براي فرد و سوم دنياي رابطه با ديگران با آگاهي متقابل .

فرانكل ، سه قانون بنيادي را در معناداري مطرح كرده است :

  1. معنا در زندگي وجود دارد و آن را مي توان جستجو و كشف كرد اما انسان نمي تواند معنا را به دلخواه بوجود آورد و آنرا در افكارش بسازد. انسان جستجو كننده معنا است و نه بوجود آورنده آن.
  2. معنا وسيله اي براي كامروايي انگيزه ها و يا دستاويزي براي رسيدن به هدف نيست. تحقق معنا خود هدف است.
  3. علت بيماريها و اختلالات رواني بي معنايي زندگي است. كار و فعاليت زياد باعث بيماري رواني نمي شود ، بلكه علت بيماري بي معنا بودن زندگي است.

فرانكل، تحت تأثير نظريه هستي گرايي عدم سازگاري انسانها را با خود و ديگران ناشي از اين  مي داند كه ايشان در مواجه شدن با  مشكلات ، خود را محكوم  پديده هايي مي دانند  كه آنها را  رنج  مي دهند. چنانچه آدمي خود را فردي بداند كه واجد آگاهي بر پديده هاي محيطي است و در برخورد با آنها مي تواند راه خويش راانتخاب كند ، تعامل و تبادل سازگارانه تري با مسايل زندگي برقرار خواهد كرد .

بنظر فرانكل، آزادي به معناي رهايي از سه چيز است :

  • غريزه ها
  • خويها و عادات
  • محيط

وي معتقد است انسان غرايزي دارد ولي اين غريزه ها مالك انسان نيستند و برخلاف آنچه فرويد، مي گويد آدمي مي تواند در پذيرش يا رد تمايلات غريزي آزادانه تصميم گيري كند. در مورد محيط نيز بايد گفت كه انسان با شناخت و نگرشي كه از محيط دارد آن را مي سازد و آزاد است كه راه خويش را برگزيند.بنابراين انسان آزاد و مسئول است و اگر آدمي را به صورت يك ماشين ذهني از مجموعه غريزه ها ، واكنش ها و فرآورده صرف ارث يا محيط تلقي كنيم ، بايد انتظار روزافزون روحيه پوچ گرايي را كه انسان مستعد  آنست ،  داشته باشيم .فرانكل، در ساختارشخصيت  انسان  بيش از هر  چيز به عنصر اراده آزاد  توجه دارد . وي با  آن  دسته  از مكاتب و موضع هاي روانشناسي كه رفتار و  وضعيت انسان  را محصول و  محصور غرايز  زيستي  يا هر عامل محيطي مي دانند مخالفت مي ورزد.  بنظر فرانكل گرچه بشر در برابر  نيروهاي دروني و بيروني  تأثيرپذير است و اين نيروها قادر هستند موقعيت هاي او را دگرگون سازند ، اما در انتخاب راه براي مقابله با آنها آزاد است .

فرانکل ،فرا رفتن از خود را به توانايي چشم انسان تشبيه مي كند كه مي تواند هر چيزي را ببيند ، اما خودش را نمي بيند. موقعي چشم به خود توجه مي كند و خودش را مي بيند كه در اثر ابتلا به يك بيماري مثلاً آب مرواريد قادر نيست هيچ چيز ديگري را ببيند.

منبع

بادروزه،معصومه(1392)، معنا درما ني گروهی بر کیفیت زندگی وتغییرسبک دلبستگی ناایمن،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی بالینی،دانشگاه آزاداسلامی گیلان

ازفروشگاه بوبوک دیدن نمایید

 

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0