مفاهیم اراده و آگاهی وآزادی
اراده
در برابر سرمایهداری که از انسان یک حیوان اقتصادی میساخت، و در برابر مارکسیسم که از انسان یک شیء مادی سازمان یافته! در برابر کاتولیک که انسان را بازیچه بیاراده یک نیروی حاکم غیبی (مشیت) میخواند، و در برابر ماتریالیسم دیالکتیک که او را بازیچه بیاراده تکامل جبری ابزار کار؛ اگزیستانسیالیسم از انسان یک خدا ساخت! و در برابرش پرشکوهترین ستایشها؛ «همه موجودات این جهان» وجودشان پس از تعیین حقیقتشان تحقق مییابد مگر انسان که حقیقتش پس از وجودش تکوین مییابد. درخت گردو یا طوطی گویا، قبل از موجود شدن معلوماند که چیستند و چه خواهند بود، اما انسان اول موجود میشود، معلوم نیست که چگونه خواهد بود؟ چگونه خواهد شد؟ چگونگیاش را او خود خواهد ساخت، ماهیتش را او خود انتخاب خواهد نمود! پس انسان نه آفریده خدا است، نه آفریده طبیعت، نه زاده ابزار تولید، «انسان خدایی است که خود را خلق میکند»!
سارتر در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر مینویسد:در مکتب اگزیستانسیالیسم، تعریف ناپزیری بشر بدان سبب است که بشر نخست هیچ نیست. سپس چیزی میشود، یعنی چنین و چنان میگردد؛ و چنان میشود که خویشتن را آنچنان میسازد. بدین گونه، طبیعت بشری (طبیعت کلی بشری) وجود ندارد زیرا واجب الوجودی نیست تا آن را در ذهن خود بپرورد.بشر، نه فقط آن مفهومی است که از خود در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود میخواهد. آن مفهومی است که پس از ظهور در عالم وجود، از خویشتن عرضه میدارد. همان است که پس از جهش به سوی وجود، از خود میطلبد. بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود میسازد. این، اصل اول اگزیستانسیالیسم است. این همان است که آن را درونگرایی میخوانند و به همین عنوان ما را نکوهش میکنند.
بشر، پیش از هر چیز «طرحی» است که در درون گراییِ خود میزید. و بدین گونه وجود او از خزه و تفاله و کلم، متمایز میشود. هیچ چیز دیگری پیش از این «طرح» وجود ندارد. برای او سرنوشتی مقدر نیست. بشر، پیش از هر چیز همان است که طرحِ شدنش را افکنده است. چیزی است که در تحقق آن کوشیده، نه آنچه خواسته است بشود زیرا آنچه ما معمولاً از «خواستن» قصد میکنیم، تصمیمی است آگاهانه و برای غالب ما مؤخر بر خودِ خواستن است: من میخواهم وارد حزبی شوم، میخواهم کتابی بنویسم، میخواهم ازدواج کنم، همه اینها نمود و تظاهری است از انتخابی قبلیتر و خود به خودتر از آنچه «خواستن» مینامیم.
ارادة آزاد
در زندگی انسان فعالیتهای بسیار آزاد وجود دارد که تمام آن روی پایه تصمیم استوار است و اراده آزاد دارای قدرتی است که با آن آزادی معمولی متفاوت است. اما چگونه ممکن است در حرکت زندگی موجود دو چیز مخالف را پذیرفت و چگونه بپذیریم موجودی که برای خودش واجد است و معهذا از یک طرف میتواند تصمیم بگیرد و کارهایی انجام دهد و از طرف دیگر با اینکه اختیار هستی خود را دارد قادر نباشد کاری را غیر از آنچه که مربوط به خودش است انجام دهد و در معنی آدمی مختار و مقتدر موجودی ناتوان و حقارت آمیز باشد و چگونه امکان پذیر است که با داشتن چنین اختیار در این مکانیسم عظیم که اطراف او را گرفته دخالت نماید و ضمناً از خود میپرسیم چگونه اراده انسان میتواند روی نفسانیات ما که به عقل کامل تکیه ندارد مؤثر باشد یا تحت تأثیر آن قرار گیرد.
سارتر میگوید: اگزیستانسیالیسم عقیده ندارد که ممکن است بشر آیهای ازلی در روی زمین بیابد که او را راهبر شود؛ زیرا به عقیده ما، بشر شخصاً و به دلخواه خود، آیهها را کشف و تعبیر میکند. آنچه اگزیستانسیالیسم میگوید این است که شخص سست عنصر،خود، خود را سست عنصر میسازد. شخص قهرمان، خود، خویشتن را قهرمان میکند. همیشه این امکان برای شخص سست عنصر هست که دیگر سست عنصر نباشد. همچنانکه برای قهرمان این امکان وجود دارد که از قهرمان بودن، دست بشوید. آنچه به حساب میآید التزام کلی آدمی (یعنی مجموعه درگیریها و رفتار و اعمال او) است. یک مورد جزئی، یک عمل جزئی، تعیین کننده التزام کلی شخص نیست.وی در “اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم” مینویسد: میپرسیم انسان کاملاً آزاد است یا محدود؟ چون فلاسفه ثابت کردهاند که انسان نمیتواند محدود باشد زیرا تصمیم میگیرد پس باید آزاد کامل باشد. آزاد در برابر اضطرابها، در مقابل عشقها و خواستهها و در تمام کارهای آزاد از آزادی خود استفاده میکند یک مثال میتواند این نظر را ثابت کند.
انسان ممکن است در مقابل خطر دو حالت داشته باشد باید مقاومت کند یا خود را به دست ضعف و ناتوانی بسپارد. من میتوانم در مقابل خطر فریاد بکشم، بدنم بلرزد، فرار کنم یا اینکه سکوت نمایم از طرف دیگر قادرم در برابر خطر محکم بایستم مقابله کنم و هر چه واقع شد تا به آخر پیش بروم.در یک حالت مسئله اراده و جسارت پیش میآید و در حالت دیگر ممکن است اضطراب و ترس او را احاطه کند در هر دو مورد حق با آنها است زیرا در کشاکش زندگی مردم به دو دسته تقسیم میشوند هم افرادی شجاع و هم بیغیرت و ترسو دیده شده است اما اشتباه ما فقط در این است که دستهای را تمجید و ستایش میکنیم و عذر دسته دوم را میپذیریم ولی مقررات نظامی این حرف را نمیپذیرد و اگر کسی در مقابل خطر بگریزد او را محکوم میسازد زیرا هر کس دارای مسئولیت خاصی است و این مسئولیت برای همه یکسان است و نمیتوان گفت آزادی مربوط به داشتن جرأت و نداشتن آن یا به واسطه ترس است آزادی باید در همه حال وجود داشته باشد در برابر دشمن من آزادی عمل داشتم و از روی حق و عدالت میتوانستم از وسایل دفاع استفاده کنم و از طرف دیگر آزاد بودم که خود را به دست ترس و اضطراب بسپارم پس بایستی تصمیم از طرف من آغاز شود.
این افکار رؤیا آمیز در تمایلات و خواستههای ما اثر میکند و آنچه را که در عالم خارج وجود دارد از نظرمان محو میسازد و خطر را فراموش میکنیم یعنی با قصد ارادی خطر را نادیده میانگاریم بر خلاف آن مرد گستاخ و جسور که قصد میکند نیرومند باشد، ارادهاش را قوی کند، از هیچ چهره نترسد، پیش برود، دشمن را نابود سازد. تمام این کارها را قصد او انجام میدهد، ترس را عقب میزند و از نظر فنی وضع را مقیاس میگیرد و خواب و رؤیای احلام را از خود دور میسازد و به خود تلقین میکند که به یک رشته تصمیمات دست بزند و با درهم آمیختن عوامل و مظاهر پیوسته بهم مسئله را پیش خود حل میکند. با این ترتیب شخص جسور و بیباک و همچنین بی غیرت و ترسو وقتی مقابل خطر قرار گرفتند هر دو تصمیم دارند یکی از آنها، روی رویای شاعرانه تصمیم میگیرد و دیگری بر روی مکانیک عمل خود را آماده میسازد و به معنای دیگر تصمیم هر دو طرف خلاقانه است؛ این ما هستیم که این تصمیم را گرفتهایم آزادی ما بود که توانست با این قصد و تصمیم جلو برود.
سارتر در ادامه مینویسد: همیشه این طور است؛ عادت زندگی ما را به طرف چیزهایی میکشاند که با آن مأنوس شدهایم و روزی که به فکرمان میرسد با یک اقدام جدی میتوانیم زندگی خود را عوض کنیم این امید در خلال تاریکی بدبختیها روشنائی مختصری میدهد و تصمیم میگیریم که با اقدام خود زندگی جدید برای خود فراهم سازیم. تا این روشنایی نباشد و امید به قلب راه پیدا نکند در اراده انسان تغییری حاصل نمیگردد. به طور مثال گروه آرگو را به نظر بیاورید این طایفه بار گناهی را که مرتکب نشده بودند به دوش کشیدند و انواع رنجها و بدبختیها را تحمل نمودند و با این حال گله و شکایتی نداشتند و اعتراض نمیکردند و آنچه به سرشان میآمد با قیافهای آرام میپذیرفتند و حتی حاضر نبودند تسلی و دلسوزی دیگران را قبول کنند میتوانستند با مختصر اقدام خود را از رنج اسارات برهانند ولی به جای اینکه از پیش آمد استقبال نمایند مانند کسانی که بدبختی را به جان و دل میخرند خود را گناهکار میدانستند و با پشیمانی خویشتن را گول میزدند. پس آنان هم تصمیم داشتند تصمیم و انتخاب با خودشان بود و چیزی نمیتوانست آزادی این تصمیم را از وجدانشان سلب نماید زیرا خودشان میخواستند چنین باشند و نیروی دیگر قدرت نداشت تصمیم را از آنها بگیرد. از این رو اراده برای انسان مقدمه، پیشزمینه و گذرگاهی است برای اکتساب هرآنچه که آزادی نامیده میشود.
آزادی
ژان پل سارتر درخصوص دیدگاه نحله های مختلف فلسفی راجع به آزادی میگوید:هنگامی که تصوری از خدای آفریننده در ذهن ما نقش میبندد، این آفریننده، غالباً چون صانعی برین تلقی میشود. و پیرو هر عقیدهای باشیم، چه پیرو عقیده دکارت، چه پیرو لایپ نیتس، همیشه به این نتیجه میرسیم که اراده، کما بیش به دنبال فهم، یا لااقل همزمان با آن است. لذا سارتر در مورد اندیشههای فلسفی با زمینه فکری اینچنین میگوید:در این زمینه فکری، مفهوم بشر در اندیشه خالق، شبیه مفهوم کارد در ذهن صنعتگر است، و خداوند، بشر را بر طبق اسلوب و مفهومی که از او در اندیشه دارد، خلق میکند؛ درست همچنانکه صنعتگر، کارد را بر طبق شکل و اسلوب معینی میسازد. بنابراین، از نظر این فیلسوفان، فرد بشری مفهومی را که در اندیشه خداوند وجود دارد تحقق میبخشد[یعنی بشر آزاد نیست]. آزادی برای آنها یک قدرت خلاقه نیست و فقط انکار چیزی است که وجود ندارد. انکار وجود ما است؛ به طریقی که وقتی انسان هستی پیدا میکند باید خود را وابسته اراده خدا بداند.
وی در “هستی و نیستی” در مورد فلسفه خود میگوید:آزاد بودن معنیاش مسلط بودن به قضاوت است و ارادهای که تحت تسلط قضاوت قرار گرفت، تصمیم را به وجود میآورد و به این علت است که خواه ناخواه به تمام اعمال مسلط شده است. و وقتی اراده تحت تسلط قضاوت قرار گرفت، هیچ قانون و هیچ سنتی نمیتواند قدرت تصمیم را از ما سلب نماید. پس ما کاملاً آزاد هستیم و آزادی ما مربوط به بسیاری از چیزها است.رنه لافراژ در تفسیر این سخن سارتر چنین مینویسد: سارتر میگوید هستی انسان قبل از اساس او نیست و یا لااقل هستی در چیزی که قبل از او وجود داشته نفوذ و تأثیر ندارد و طبعاً این ما هستیم که باید در هر مورد تصمیم بگیریم و در هر مورد درباره خودمان مسئولیت داریم. انسان هستیم و میخواهیم انسان بمانیم و به طوری که دیگران هم گفتهاند انسان بالاتر از آن چیزی که باید بشود نخواهد بود اگر طور دیگر فکر کنیم دست و پای ما در ابهام بیشتر به بند خواهد افتاد.
لذا سارتر میگوید، آزادی مستلزم دیگری بودن و نفی است، و آدمی با خود نیستی را به جهان هستی میآورد. هستی آگاه (وجود برای خود) با خصوصیتی تعریف میشود که ناقض قانون هویت است: آدمی همان نیست که هر آنی هست، و او همان است که نیست، زیرا او آیندة خود است که هنوز نیست، و گذشته خود است که دیگر نیست. بدینسان شکاف خمیازة نیستی در درون فوران متراکم هستی نمایان میشود، و امکان آدمی و آزادی آدمی از همین شکاف برمیخیزد. سارتر میگوید، آدمی آزاد است، زیرا همواره میتواند هرآنچه را که وجود دارد نفی کند.
آزادی دیگران
سارتر در “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” مینویسد: ما ضمن اینکه خواهان آزادی هستیم، درمییابیم که این آزادی کاملاً وابسته به آزادی دیگران است، و نیز آزادی دیگران وابسته به آزادی ماست. بدیهی است که آزادی، از حیث تعریف بشر، به «دیگری» وابسته نیست؛ اما همین که التزام به میان آمد، من مجبورم در عین حال که طالب آزادی خود هستم، آزادی دیگران را نیز بخواهم. هیچ کس نمیتواند آزادی خود را هدف خویش سازد. مگر اینکه آزادی دیگران را نیز به همان گونه هدف خود قرار دهد.
در نتیجه، هنگامی که در زمینه صداقت و صمیمیت کامل، متوجه شدم که بشر موجودی است که در او وجود مقدم بر ماهیت است، و دریافتم که بشر موجودی آزاد است که در اوضاع گوناگون، جز آزادی خود نمیتواند چیزی بخواهد، در عین حال درمییابم که جز آزادی دیگران نمیتوانم چیزی طلب کنم.بنابراین، به نام همین اراده طلب آزادی، که در خود آزادی مستتر است، من خواهم توانست درباره کسانی که میخواهند توجیه ناپذیری کامل وجود خود و آزادی کلی خود را کتمان کنند، داوری کنم.
ارزش و آزادی
اکنون باید بدانیم مقصود از ارزش کدام است. این را بپذیریم که بسیاری از قوانین جهان مافوق ما قرار دارد و نمیتوانیم آنها را تملک نمائیم. قوانین به ما حکومت میکند، وابسته به ما نیستند اما با ما تماس دارند در برابر این ضروریات حوادثی میآیند که باید اساس آنها را در قرنهای نامعلوم جستجو کرد حادثهای غیر منتظر پیش میآید که آن را قدرت نامعلوم دسته بندی کرده و جلوی پای ما میگذارد.مذهب به ما میگوید باید در مقابل تقدیر احترام بگذارید اجتماع هم حکم میکند آن را خواه ناخواه بپذیرید و اگر به کسی گفتیم مذهب ما را طرد میکند. اجتماع هم برای نظر عمومی از ما کناره میگیرد آزمایش هم کاری صورت نمیدهد و ناچاریم یا بپذیریم یا بار محکومیت را به دوش بکشیم. اما اگر ارزش داشته باشیم میتوان آن را حل و فصل کرد و این ارزش از سنجشهای طبیعت نیست باید خودمان آن را به دست بیاوریم؛ برای ما مانند ایدآلی است که بایستی تحصیل کرد. آزادی کامل انسان بوجود آورنده این ارزش و لیاقت است او میتواند بنا به دلخواه خود آن را نگاه دارد یا از بین ببرد.
سارتر میگوید: هنگامی که من اعلام میکنم که هدف آزادی، در هر امر محسوسی، چیزی جز خود آزادی نیست، پس همین که بشر متوجه شد که در عین وانهادگی واضع ارزشهاست، دیگر نمیتواند جز یک چیز طلب کند و آن آزادی و اختیاری است که اساس همه ارزشهاست.لذا در “هستی و نیستی” با اشاره به افسانه خدایان قدیم، در مورد سخن گفتن اورست با ژوپیتر خدای خدایان مینویسد:او گفته است ناگهان آزادی مانند صاعقهای بر سرم فرود آمد و مرا منجمد ساخت و مرا به صورت نیمه خدایی درآورد در هیچ جا حتی در آسمانها چیزی نیست در آنجا نه بدی هست نه خوبی، و نه کسی هست که به من حکم کند من در زیر قانون تو تسلیم نمیشوم من محکوم به این هستم که هیچ قانونی غیر از قانون خودم که آزادی کامل است نداشته باشم. آزاد در مقابل همه، آزاد برای انجام هر کار، آزاد برای رد کردن یا پذیرفتن، من در مقابل یک نوع آزادی مطلق قرار گرفتهام که هیچ عقل و قدرت جلو آن را نمیگیرد و آن را محدود نمیسازد.
گابریل مارسل در اثر خود با نام فلسفه اگزیستانسیالیسم ، دیدگاه سارتر درخصوص آزادی و ارزشها را اینگونه بیان میکند:از دیدگاه او، ارزشها را آن گونه که سارتر آنها را تصور میکند برمیانگیزد. از دیدگاه او، ارزشها نمیتوانند چیزی جز نتیجه انتخاب اصلی هر انسانی باشند. به عبارت دیگر، هیچ گاه نمیتوانند «مکشوف» شوند و یا «مورد شناخت» قرار گیرند. او صریحاً ابراز میدارد که «آزادی من اساس منحصر به فرد ارزشهاست. و چون من موجودی هستم که به واسطه او ارزشها وجود دارند، هیچ چیزی – مطلقاً هیچ چیزی- نمیتواند توجیهگر من برای پذیرش این یا آن ارزش، یا معیار ارزشها باشد. من، به عنوان اساس منحصر به فرد وجود ارزشها، کاملاً توجیه ناپذیر هستم و آزادیام در نگرانی از فهم این معناست که آزادی اساس بی پایه ارزشهاست».
آزادی و موفقیت
سارتر در کتاب خود “جمهوری سکوت” عقاید و احساسات خود را درباره اشغال کشور از طرف دشمن می نویسد: هیچ وقت مانند زمان اشغال آلمان آزاد نبودیم در ظاهر تمام حقوق خود را از دست داده و حتی حق حرف زدن نداشتیم و ما را مانند کارگران بیاراده دسته جمعی از این طرف به طرف دیگر میبردند در حضور خودمان به ما دشنام میدادند و همیشه مجبور به سکوت بودیم با این حال بر روی دیوارها، در روزنامهها، در پردههای سینما قیافههای زشت و بیحالت را که فاتحین ما میخواستند از ما بسازند مشاهده میکردیم و به آزادی تمام آنچه را که خودمان بودیم به ما نشان میدادند به این جهت است که میگوییم در آن زمان آزاد بودیم.
ما در آن وقت به قدری آزاد بودیم که میتوانستیم به آزادی تمام تصمیم بگیریم و در این حوادث سخت و هولناک تنها خودمان بودیم، تنها در مقابل غاصبین مقتدر که از خود اطمینان داشتند، تنها کسانی بودیم که با تصمیم محکم در برابر محکومیت خود با سکوت تمام تسلیم شده بودیم. حوادث جهان هرچه سنگین باشد آزادی ما را محدود نمیسازد و حتی مقاومت دشمن هم ما را از آزادی محروم نمیکند.سارتر در اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم مینویسد:ما به این نتیجه کلی رسیدهایم که نه تنها انسان آزاد است بلکه وجدان و آزادی هر دو یکی است هیچ طبیعت و اصلی در انسان یافت نمیشود که آزادی فرع آن نباشد. اگر آدم ابوالبشر به طوری که لایپنیتس، فکر میکند به وسیله خدا خلق شده بود پس از این عمل اساس آن از قبل معین شده بود، بنابراین در برابر گناه خود کوچکترین مسئولیت نداشت. چون خودش، خودش را انتخاب نکرده بود پس عملش را هم خودش انتخاب نکرده است و سرنوشت او قبلاً معین بود و قبل از این که قدم در راه زندگی گذاشته شود معلوم بود چه باید بشود مانند تخمی که به زمین میکارند از قبل میدانند چه سرنوشتی خواهد داشت.
نتیجه این میشود که انسان به موجب قانون کلی این طور خلق شده است که هستی او قبل از اساس، سرنوشت است او ابتدا به نام انسان هستی پیدا کرده و با عوامل طبیعت برخورد نموده، قدم به جهان پرآشوب گذاشته سپس خود را تشخیص داد و ضمناً باید اشاره کرد که در مقابل شدت عملها او تنها کسی است که هستی پیدا کرده، موجودیت به خود گرفته و ذیوجود شده؛ زیرا او تنها کسی است که باید آنچه را که لازم است انجام دهد. این آزادی را من تا به جای دورتری رساندهام این آزادی به قدری نزدیک بود که نمیتوانستم به آن نزدیک شوم و آن را لمس نمایم زیرا این آزادی غیر از خودم چیزی نبود و خودم عین آزادی بودهام.
وی می گوید: اساس زندگی و اصل جهان هستی روی من و شما گذاشته شده زیرا اگر ما نباشیم دنیا وجود نخواهد داشت و اگر هم هستی وجود داشته باشد برای ما وجود دارد. انسان اساس دنیا است و بدون انسان دنیا وجود ندارد این انسان که دنیا را از دریچه چشم و گوش و احساس باطن خود میبیند در دیدن دنیا و استنباط حوادث آزاد است. ما آزاد هستیم و نمیتوانیم آزاد نباشیم و در برابر تمام حوادث جهان آزادی فکر، آزادی احساس و آزادی درک حقایق را کسی نمیتواند از ما بگیرد. ما محکوم هستیم که آزاد باشیم.از آنچه سخن گفته شد چنین برمیآید که اراده آزاد نیاز به ابزاری برای تشخیص، تصمیمگیری و متعاقباً انتخاب دارد. ابزاری که هرچند ریشه در درونیات و ابعاد درونی وجود انسان دارد ولی بازتابی از فعل و انفعالات خویش را به ظهور رساند. ابزاری که اندیشمندان، فلاسفه و عالمان، به ویژه طرفداران مکتب اگزیستانسیالیسم از آن به «آگاهی» یاد میکنند.
آگاهی
آگاهی که خود نشانهای از برتری انسان بر سایر موجودات است، عالی است که به تبیین ارتباط بین هستی و انسان، انسان و جهان پیرامون، انسان و خود، و انسان ودیگران میپردازد.اما کیست این انسان که بستگی خود را به مردم، نژاد، نسل، زمانه، قلمروِ فرهنگ، به وضعیت اجتماعی و اقتصادی درست بداند؟، با وجود این میتواند خود را از آنها وارهاند، برفراز و برون از همه چیزهایی بداند که از لحاظ تاریخی در بستر آنها تکاپو میکند؛ آنچه او بدان وابسته است، آنچه انسان با آن مرتبط میشود، هرگز با او همسان نیست، از سرشت او مسئلهای رشته میگیرد که اهرمی به دستش میگردد و بدان وسیله از غرقاب سر برمیآورد. از همین جا نوای توقعی را میشنود که آرامش را از او میگیرد. از هر چیزِ دیگر درک نشدهای که خود را از آن میداند و وقتی از خود آگاه میشود در آن شرکت میجوید و به وقوف خود از هستی غنا میبخشد.
کارل یاسپرس در اثر خود عالم در آیینه تفکر فلسفی مینویسد: ما انسانها از خود آگاهی داریم، زیرا ما کیفیتی دیگر از هستیِ زنده (فراگیر) هستیم: یعنی تفکرِ اندیشهوار که موضوعها را در چشم انداز دارد و خود را اندیشه میکند. این فراگیرنده نه تنها آگاهی در گونهگونیِ وجود خود است، بلکه آگاهی صحیح یا ناصحیح است. آگاهی ناصحیح فقط ذهنی است و بینهایت لایه دارد؛ آگاهی صحیح عینی تنها یکی است و هر آن چیز اندیشه شونده و دانسته شونده را دربر میگیرد و هیچ آگاهی باشنده فردی به کیفیت آن نمیرسد از این رو به آن نام آگاهی به طور کلی میدهیم. به طور کلی این فراگیرِ آگاهی است که ابزارهای اندیشهورانه عینی را پیوند میدهد، بی آنکه خود آن ذهن و عین باشد.
در این خصوص و در مورد آگاهی مذهبی کییرکگور میگوید: فرد وجودیای که پیجوئی راه عینی را برمیگزیند، وارد فراگرد تقریبی کاملی میشود که قرار است خدا را بگونهای عینی آشکار سازد. اما این امر برای ابد غیر ممکن است، زیرا خدا یک ذهن است، و از همین رو تنها در حالت باطنی برای ذهنیت وجود دارد. خدا، هنگامی که در آگاهی مذهبی حضور دارد، هرگز یک طرف سوم نیست؛ راز آگاهی مذهبی درست در همین است.»لذا یاسپرس در ادامه مطلب پیشین میافزاید: وقتی میگوییم ما وجود زنده، یعنی آگاهی به طور کلی، روح و باشنده هستیم، منظور آن نیست که انباشتی از این شیوههای فراگیریم. اینها در ما رسوخ دارند، در کنش و واکنشاند، در مبارزه با یکدیگرند. وجود به شیوههای فراگیرنده مایه میدهد، آنها را همبسته میگرداند و آنها در خدمت آنند. برعکس، وقتی به وجود خدمت نکنند، این شیوهها طغیان میکنند و شبه مختار شده، آنگاه به تقاضاهای منفرد زندگی یا به آگاهی به طور کلی که خود مدعی حقیقتدار بودن است و یا اینکه به جهانِ روح خدمت میکنند که شیفته بیمسئولیتی است. این مبارزه بیامان مبیّن شیوههای فراگیر است.
مارسل، در تبیین آگاهی از نگاه سارتر در کتابش “فلسفه اگزیستانسیالیسم” چنین مینویسد: سارتر به ما میگوید که ویژگی آگاهی این است که آگاهی نوعی انبساط هستی است؛ این از ذاتیّات موجود آگاه است که آنچه نیست باشد و آنچه هست نباشد. هستی انسان به گونهای است که میتواند نگرشی منفی در مورد خود اتخاذ کند. بنابراین، منع کردن یک چیز «انکار نوعی تعالی آینده» است. («تعالی» واژهای است که توسط سارتر بسیار به کار برده شده و منظور او از این واژه، مانند پیشینیانش، صرفاً چیزی است که از اوضاع و احوال بی واسطهام فراتر میرود.) این انکار چیزی متفاوت با یک عبارت صِرف است. آگاهی من خودش را مانند معلوم تلقی کردن یک امکان در گوشم قوام میبخشد، که توسط آگاهی انسان دیگری، به عنوان امکان خودش، فرا افکنده میشود.
برای درک معنای این بیان تخصصی و نامفهوم، اجازه بدهید مقالی بزنم. فرض کنید من به پسرم میگویم: «تونباید هنرپیشه شوی» یا «به تو اجازه نخواهم داد که در پیست خاکی مسابقه موتورسواری بدهی». من هستی این امکاناتی را که او برای خودش برنامهریزی کرده است انکار میکنم. این انکار منظور سارتر از معدوم تلقی کردن است. به نظر او، حتی افرادی- مثل نگهبانان و مأموران زندان- وجود دارند که تمامی کارکرد اجتماعیشان یک نه بودن است. آنها زندگی کردهاند و مردهاند بدون آنکه هرگز چیزی باشند بجز «تو نباید». آشکار است که کارکرد یک زندانبان تجسم «تو نباید فرار کنی» است و، در حقیقت، این مالیخولیا است که تصور کنید سرنوشت یک انسان را میتوان فقط به این تنزل داد.
اَشکال دیگری از نفی وجود دارد که درونیتر هستند؛ مثل طنز و آزردگی. ولی کلیه این نگرشها تنها با یک ساختار خاص کلی وجود بنفسه میسر میگردد که گویی با عدم وجود آمیخته است. میگویند که موجود آگاه نزد خود حضور دارد؛ ولی نباید در این حضور اثر نوعی کرامت هستی شناختی را، همان طور که، برای مثال، پاسکال داشته است، بیابیم. از دیدگاه سارتر، حضور نازلتر از انطباق است؛ چون مستلزم جدایی است.بار دیگر میبینیم که اندیشه سارتر چگونه تحت سیطره یک تصور خاص، و گویی مسحورِ آن است. دو برگچه را تصور کنید که یکی از آن دو کاملاً بر روی دیگری قرار گرفته است؛ این انطباق است. اکنون تصور کنید که برگچهها کمی از یکدیگر جدا شوند؛ این در مقایسه با انطباق، که کامل و گویی ایده آل بود، متناظر کمتر هستی داشته است. دیدیم که آگاهی نوعی انبساط هستی است. ولی اگر از خود بپرسیم آن چیست که یک فاعل شناسا را از خود جدا میکند، باید بگوییم که دقیقاً هیچ چیز. به طور کلی، جدایی با فاصله یا گذر زمان ایجاد میشود، ولی هیچ چیز مثلاً آگاهی از یک عقیده را از خود آن عقیده جدا نمیکند؛ چون عقیده چیزی غیر از آگاهی از عقیده نیست.
لذا سارتر اصل «کوگیتو»ی دکارتی(میاندیشم، پس هستم) را در اختیار میگیرد و از آن برای مقاصد خویش بهره میجوید: او چنین استدلال میکند که آگاهی ما از عالم همواره همراه است با نوعی آگاهی باقی مانده از خودمان، و بنابراین، آگاهی از هر نوعی که باشد، اساساً امری شخصی است. من از جهان و خویشتن آگاهم ـ و این دو، در کنار هم، عالمِ من را تشکیل میدهند. شما از عالم و خودتان آگاهی دارید ـ و این یعنی عالمِ شما.
منبع
مقیمی عراقی ،محمود(1391)، تبیین مبانی انسان شناختی مفهوم مسئولیت پذیری، پایان نامه کارشناسی ارشد، فلسفه تعلیم و تربیت، دانشگاه آزاد اسلامي
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید