مبانی انسان­ شناختی

انسانها در جستجوی خویشتن خویش به کنکاش در جهان پیرامون به منظور شناخت هستی و متعاقباً چگونگی حضور، بودن و شدن­ شان پرداخته و در این مسیر طولانی و شاید کوتاه، هرکدام باتوجه به فرهنگ­ها، آداب، رسوم و محیط اجتماعی حاکم بر افکارشان، نگرشی متفاوت از هستی و خود ارائه می­دهند. این نگرش­ها باتوجه به میزان قوت و ضعف­شان، جامعه­ای که خود زاینده این تفکرات بوده را تحت تأثیر قرار داده و به زایش جهان­بینی و ایدئولوژی جدیدی می­پردازند که گاهی نه فقط جامعه پیرامون، که جهان انسانی را تحت سلطه خود درمی­آورند.گوناگونی در جهان­بینی­ها و ایدئولوژی­ها یعنی بروز مکاتب و تفکرات متفاوت در شناخت هستی، موجودات و سرآمد آنها انسان.

انسانی که در کسب معرفت هستی شناسانه از خویش به تبیین مبناهای وجود در “بودن” و “شدن” می­پردازد.از جمله مکاتبی که به واقع بیش از دیگران به شناخت انسان و ابعاد وجودی او همت گماشته است و اساس جهان­بینی و ایدئولوژی خود را بر محوریت انسان بنا نهاده، مکتب اصالت وجود است.در میان همه مکتب­های فلسفی دنیا، در اگزیستانسیالیسم است که بزرگ­ترین رسالت و بزرگ­ترین ستایش نثار انسان می­شود: وجودت را خداوند یا طبیعت ساخته، اما عظمت­ها، زیبایی­ها، خوبی­ها و انسانیت­هایت ساخته خودت می­باشد.  چنین دیدگاهی مسئولیتی عظیم را نیز بر دوش انسان سوار می­کند.از این رو در این بخش از پژوهش حاضر در سدد آن هستیم که به بیانی روشن از مبناهای شناخت مسئولیت در انسانِ اگزیستانسیال دست پیدا کنیم.

ضرورت شناخت انسان

توافق بر سر یک تعریف دقیق و منطقی از انسان تقریباً محال است، زیرا بر حسب بینش­های علمی، مکتب­های فلسفی و عقاید مذهبی گوناگون متفاوت است.علم نیز هنوز پرده­ای از روی این جهان صغیر برنگرفته است و به گفته الکسیس کارل (Alexiscarel): «انسان به همان اندازه که متوجه جهان خارج از خودش شده و در آن پیش رفته است، از خود دور شده و حقیقت خویش را از یاد برده است». و تصادفی نیست که وی، به عنوان نخستین بنیانگذار مؤسسه ویژه انسان شناسی علمی و در عین حال، یکی از برجسته­ترین چهره­های علم در عصر ما، از انسان، به نام “این مجهول” یاد می­کند. اما، با این همه، نمی­توان از کوشش در راه شناخت انسان و داشتن نوعی تلقی از ذات و حقیقت جوهری آن چشم پوشید.

شناخت انسان، یعنی شناخت خود ما، و بدون آن، ما را نوعی خود آگاهی سیاه فرا می­گیرد که چراغ درخشان علم (آگاهی) نمی­تواند ما را به جایی راهبر گردد. لفظ «اگزیستانس» را نخستین بار کی­یرکگور به معنای وجود انضمامی انسان بکار برد. اما «وجود داشتنِ» انسان به معنای یک موجود خودآگاه است، یعنی داشتن آگاهی بی­واسطه و روشن به خود. پس اگزیستانسیالیسم، دقیقاً نظام خاصی در فلسفه نیست بلکه طریقه­ای است در تفکر که موجود آگاه به «آگاهی بی­واسطه» را بعنوان مبدأ فلسفه در نظر می­گیرد. با آنکه اگزیستانسیالیسم صور مختلف دارد، همگی در این روش و خاستگاه مشترکند.

شاید این فلسفه را بتوان نوعی جدید از مذهب اصالت تجربه شمرد. اما نه به آنصورت که تجربی مذهبان پیشین متعلقِ تجربه را طبیعت می­دانستند. اگزیستانسیالیستها، تجربه را به معنای شناسائیِ بی­واسطه و حضوری انسان به خود در نظر می­گیرند، و متعلّق مطالعة شایستة انسان را همان خود انسان می­دانند، و به نظر آنان راه و روش مطالعة انسان را باید در فهم عمیقتر آنچه انسانی است جستجو کرد. این وجهة نظر همان وجهة نظر سقراط است که می­گفت:«خود را بشناس». مارتین هایدگر در یکی از آثار خود با نام پایان فلسفه می­نویسد:انسان­شناسی به واسطه مطالعه انسان و شرح هر چیزی که در وادی انسانیت است، هرگز خسته و تهی نمی­شود و غایتی ندارد. حتی آنجا که هیچ چیزی مورد مطالعه و پژوهش قرار نگیرد و فقط تصمیمات بشری محور امور باشد. تازه این حقیقت آشکار می­شود که یک نوع از انسانیت فدای نوع دیگری شده است و انسانیت به عنوان قدرت اصلی شناخته می­شود که گویی عنصر اولین و آخرین هستی هر چیزی است و کل چیزها و عملکردشان محصول هستی انسان است.

کی‌یرکگور نیز در یکی از نوشته‌های خویش‌ می‌گوید:«پیدا کردن هر حقیقتی ارزش‌ جست و جوی آن را دارد، و حقیقت در نظر من‌ پیدا کردن مطلوبی است که زندگی و مردگی من‌ برای خاطر آن باشد. برای من چه فایده‌ای دارد که‌ حقیقتی را جست و جو یا پیدا کنم که در زندگانی من‌ اهمیت نداشته باشد. آنچه من بدان نیازمندم این‌ است که بجای زندگی عالم‌وار، یک زندگی‌ انسان‌وار داشته باشم.مارسل انسان را همچون یک راز می­بیند. رازبودنِ انسان مانع از آن می­شود تا فیلسوف به خود اجازه دهد مانند یک پزشک نوروساینتیست به رابطه ذهن و جسم نگاه کند. فیلسوف جنبه رازگونگی آدمی را معطوف به تفکر ثانویه می­داند. بنابر تفکر ثانویه نمی­توان حقیقت یکپارچه آدمی را تکه تکه کرد و ادعا کرد که بدینسان انسان شناخته شده­است. در تفکر اولیه و نگرش مسأله­ای به انسان است که می­توان آدمی را تحلیل کرد. اما کاملاً اشتباه است اگر براین گمان باشیم که با تفکر اولیه انسان را شناخته­ایم. شناخت انسان در گرو شناخت او به عنوان موجودی جسم­دار است که درکنش متقابل با دیگر اشیای جهان است و با دیگر انسان­ها امکان برقراری ارتباط دارد. لذا به گفته دکتر شریعتی، انسان مجهولی است که شناختن آن، قبل از هر شناختی فوریت و ضرورت دارد و اساساً، این شناخت، یک شناخت حیاتی است.

هستی و وجود

آغازگاه فلسفه وجودی به اعتراف نمایندگان این فلسفه، وجود است ـ و البته می­باید توجه کرد که این به معنای مفهوم وجود نیست بلکه خود وجود داشتن غیرانتزاعی، آن وجودی که برای ما موجودات به طور بی­واسطه در دسترس است، مقصود است ـ و از آنجا که این فلسفه با واقعیت (وجود) آغاز می­کند، پرسشِ شناخت فقط به دنبال پرسش وجودی برمی­خیزد و تابع آن است. به طوری که هایدگر این نکته را بیان می­کند، «شناسایی نوعی از هستی است که به هستی ـ درـ عالم متعلق است.» وی در اینجا کلمه معروف خود “Dasein”  را مطرح می­کند و می­گوید: این کلمه لفظی است مرکب از دا (Da) و زاین (Sein). در زبان آلمانی دا (Da) به معنای آنجا و اینجا، و زاین (sein) در معنای اسمی­اش به معنای هستی یا وجود و در معنای فعلی­اش به معنای بودن، وجود داشتن یا هستی داشتن است.

سپس در اثرش با نام “نامه­ای در اصالتِ انسانی”­ می­نویسد: آدمی بوسیله خودِ وجود در مسیر گشودن حقیقت وجود قرار داده شده است و از این نظر اگزیستانس از حقیقت وجود پاسداری می­کند، تا موجودات در نور وجود آن­گونه که هستند، خود را نمایان سازند.وی در “هستی و زمان” می­نویسد: آن هستنده­ای که تحلیلش در حکم تکلیف است هماره خود ما هستیم. هستیِ این هستنده هماره از آنِ من است. مناسبت با هستیِ خود، سرشتة هستیِ این هستنده است. در مقام هستنده­ای با این­گونه هستی، هستیِ خاص خود این هستنده به خودش سپرده و واگذار شده است. هستی آنی است که این هستنده هماره همِّ آن دارد. از این خصلتِ دازاین دو چیز حاصل می­آید:

«ماهیت» این هستنده نهشته در بودنِ اوست. چه ـ بود [یا چه ـ هستی یا چیستی یا ماهیت] (essentia) این هستنده تا آنجا که اساساً بتوان از آن سخن گفت باید برحسب وجودش دریافته آید. به همین دلیل، وظیفة هستی شناسانه به حقیقت نشان دادنِ این نکته است که وقتی ما برای دلالت بر  هستی این هستنده عنوان اگزیستانس را برمی­گزینیم، این عنوان دلالت هستی شناختی واژة فرادادة existentia [وجود در مقابل ماهیت در فلسفه قرون وسطی] را ندارد و نمی­تواند هم داشته باشد؛ بر طبق فرادهش [یا سنت] existentia گویای هستیِ پیشِ دستی است، و این یعنی آن­گونه هستی که ذاتاً فراخور هستندگانی نیست که سرشت دازاین دارند.

و در ادامه می­گوید:«ماهیت» دازاین نهشته در اگزیستانس اوست. هم از این رو، آن خصلت­هایی که در این هستنده ظهور بیرونی دارند «خصوصیاتِ» پیشِ­دستی این یا آن هستندة پیشِ­دستی که چنین و چنان «می­نماید» نیستند، بل خصلت­ها هماره برای دازاین شیوه­های ممکنِ بودن و تنها همین شیوه­ها هستند و نه چیزی دیگر.آن هستی که این هستنده در هستی­اش همِّ آن دارد هماره از آنِ من است. هم از این رو، به لحاظ هستی­شناختی دازاین را نباید مصداق یا موردی از مصادیق و موارد جنسی از موجودات پیشِ­دستی گرفت. هستی موجودات پیشِ­دستی برای این موجودات «محل اعتنایی» نیست یا، به بیانی دقیق­تر، این هستندگان نسبت به هستی خود نه اعتنایی دارند نه بی­اعتنا هستند.

اگر کسی با فاعل اندیشنده (res cocogitans) و جهان مادی (res exyensa) آغاز می­کند، این فاعل چگونه پیوسته از فاعلیت ذهن خودش بیرون می­رود تا بتواند عالم را بشناسد؟ یقیناً گام نخست در استدلال خود دکارت معمولاً یکی از قوی­ترین برهان­ها در فلسفه محسوب شده است: cogito, ergo sum؛  می­اندیشم، پس هستم. مشکوک­ترین شک من، خودِ همین اندیشیدنی است که وجودم را اثبات می­کند. اما فیلسوف وجودی از این استدلال متعارف انتقاد می­کند و آن را انتزاعی می­شمارد. من در وهلة نخست فاعل اندیشنده نیستم. من پیش از هر چیز موجود هستم؛ وجود چیزی وسیع­تر از اندیشیدن و مقدّم بر آن است.بنابراین فیلسوف وجودی متمایل به برگرداندن این استدلال بدین صورت است: من هستم، پس می­اندیشم. اما مراد از گفتن «من هستم» چیست؟ «من هستم» با «من وجود دارم» یکی است؛ اما «من وجود دارم» نیز معادل است با «من ـ در ـ عالم ـ هستم» یا، باز، «من ـ با ـ دیگران ـ هستم.»

انسان شناسی سنتی

هایدگر در هستی و زمان می­نویسد: انسان شناسی سنتی حکایت از آن دارد که در تعریف ذاتِ هستنده­ای که انسانش می­نامیم هماره پرسش از هستیِ این هستنده را نه تنها به دست نسیان سپرده­اند، بل این هستی را چون آنچه «خودپیدا و بدیهی» است گرفته­اند، به این معنا که آن را از نوع هستیِ پیشِ دستی سایر مخلوقات پنداشته­اند. این دو رهنمود در انسان­شناسی عصر جدید آنجا که res cogitans [شیء اندیشنده]، آگاهی و بافت تجربه نقشِ آغازیدنگاه روشنی را ایفا می­کنند با هم متلاقی و درهم تافته می­گردند. اما از آنجا که حتی این cogitationes [اندیشه­ها] یا از حیث هستی­شناختی تعریف­ناشده رها می­شوند یا ناگفته چون «اموری از پیش داده» و «بدیهی» گرفته می­شوند که پرسش از هستیشان اجازة مطرح شدن نمی­یابد، مشکل انسان­شناختی نیز از حیث بنیادهای تعیین­کنندة هستی­شناسانه­اش نامتعین می­ماند.

در دیدگاه سنتی انسان دارای ماهیتی از پیش تعیین شده است که اعمال و رفتار، انتخاب­ها، اهداف و ارزش­های او را متعیّن می­کند. در چنین دیدگاهی ما بیشتر شبیه آدم­های مصنوعی هستیم که با نیّتی خاص و با اهدافی مشخص ساخته شده­ایم. درواقع می­توان گفت در دیدگاه سنتی «ماهیت» بر «وجود» مقدم است. همانطور که سارتر اشاره می­کند در موجودات غیرانسانی (با استفاده از تمثیل سارتر: چاقو) ماهیت بر وجود مقدم است، چراکه یک خالق از پیش ماهیت آن را در ذهن می­پروراند. در تقسیم­بندی که سارتر ارائه می­کند، اشیاء جزء موجودات فی­نفسه هستند. موجودات فی­نفسه هیچ خواست و آرمانی ندارند، تلاش نمی­کنند، امید نمی­ورزند، غیر از آنچیزی که هستند چیزی بیشتر را طلب نمی­کنند و به همین دلیل همان هستند که باید باشند؛«تقدّم ماهیت بر وجود».

تقدم وجود بر ماهیت

ریشه همه تفکرات اگزیستانسیالیسم در همین کلمه خلاصه می­شود:«تقدم وجود بر ماهیت».ژان پل سارتر، پرچم­دار مکتب اگزیستانسیالیسم در قسمتی از  اثر معروف خود “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” با عنوان اگزیستانسیالیسم ما می­گوید: اگزیستانسیالیسم که من نماینده آن هستم، دستگاه منسجم­تری است. این فلسفه می­گوید که وجود مقدم بر ماهیت است. موجودی که پیش از آنکه تعریف آن به وسیله مفهومی ممکن باشد، وجود دارد؛ و این موجود، بشر است یا به تعبیر هایدگر، واقعیت بشری.  اکنون باید دید که در این اگزیستانسیالیسم، معنی تقدم وجود بر ماهیت چیست؟ این عبارت بدان معنی است که بشر، ابتدا وجود می­یابد، متوجه وجود خود می­شود، در جهان سر برمی­کشد و سپس خود را می­شناساند؛ یعنی تعریفی از خود به دست می­دهد.

وی می­نویسد: هنگامی که شیئی ساخته شد، مثلاً کتابی یا کاردی را در نظر آوریم، این شیء به دست صانعی که تصوری از آن شیء داشته، ساخته شده است. سازنده، تصور خود را از کارد و همچنین فن ساختن کارد را که از پیش معلوم بوده – و جزئی از تصور شیء است و در واقع می­توان آن را سرمشق و دستور العملی نامید- در پیش چشم داشته است. بنابراین، کارد در عین حال هم شیء است که با در نظر داشتن اسلوبی ساخته شده و هم فایده معین دارد. نمی­توان تصور کرد که کسی کاردی بسازد بی­آنکه بداند این شیء به چه کار می­آید. با این مقدمه می­گوییم که در مورد کارد، ماهیت- یعنی مجموعه اسلوب­ها و دستورالعمل­ها و کیفیاتی که ایجاد شیء و تعریف آن را میسر می­­سازد- مقدم بر وجود است. بدین گونه مشخص می­شود که فلان کارد یا فلان کتاب در برابر من قرار دارد. می­توانیم بگوییم: ایجاد مقدم بر وجود است.

هایدگر در سرآغاز هستی و زمان می­گوید که: امکان برتر از (مقدم بر) واقع است. آدمی آفریده­ای است که هستی­اش را امکانات تشکیل می­دهد. وجود آدمی از اشیاء واقعی قابل ادراک نیست، بلکه وجود آدمی را از امکاناتی که آن وجود را، مستقیماً و آنچنان که هستند، می­سازند می­توان ادراک کرد. هوسرل در ايده پديده شناسي مي گويد تمايز وجود و ماهيت به هيچ معناي ديگري نيست جز اينكه هستي خود را در دو وجه از دادگي پديدار كرده است. همين انديشه به شكلي ديگر در فلسفه هايدگر ظاهر مي شود و تعبير خاص او را از پديده شناسي شكل مي­دهد.

متافيزيك با تمركز بر هستنده و تمايز نهادن ميان وجود و ماهيت اساس اين تمايز را به فراموشي سپرده است. متافيزيك ماهيت انسان را نه در پرتو هستي و نه در پاسخ به فراخوان آن بلكه همچون هستنده­اي در ميان ساير هستنده­ها -گو اينكه متمايز از آنها- مي­انديشد.  از نظر هايدگر ماهيت انسان در existens او نهفته است.اينجا تقابل وجود و ماهيت كه دو تعين متافيزيكي هستي هستند مورد نظر نيست. اين عبارت حاوي بياني كلي درباره دازاين نيست بلكه بيشتر در پي نشان دادن اين است كه انسان ماهيت خود را به گونه­اي كه آنجا (Da) يعني عرصه به روشني آمدن هستي باشد مي­گشايد.

نحوه هستي انسان به گونه­اي است كه در بيرون از هستي خود (Ex) درون حقيقت هستي ايستاده است (istens) تا در چنين ايستادني ماهيت هستي خود را حفظ كند. توجیه عمیق فلسفه­های اگزیستانس شاید بالاخص در بردارنده این حقیقت باشد که این فلسفه­ها روشن ساخته­اند که در نظر گرفتن موجودی دارای اگزیستانس بدون به حساب آوردنِ اگزیستانسش، نحوه اگزیستانسش، محال است.آنچه این فلسفه­ها روشن می­سازند، محال بودن بسنده کردن به روشی سنتی برای درک روابط ذات و وجود (اگزیستانس) و محال بودن پذیرفتن این مطلب است که وجود به شیوه­ای توضیح ناپذیر یا به شکلی تصور ناشدنی بر ذاتی اضافه می­شود که خود بسنده است.

دکتر شریعتی نیز در بسط تقدم ماهیت بر وجود اگزیستانسیالیستی می­نویسد: انسان قبلاً ماهیت نداشته (ماهیتش پس از وجودش قرار دارد)؛ یعنی خداوند انسان را ساخته، بدون این که انسان باشد، یعنی صورت داشته باشد، سر- یا هر چیز دیگر- داشته باشد، باهوش باشد، آفریننده باشد، شرارت داشته باشد، محبت داشته باشد، کینه داشته باشد … آن صفاتی را که ما به نام صفات انسانی می­نامیم و انسان می­خوانیم، هیچ نداشته است.

وقتی که می­گوییم انسان عبارت است از وجودی که دارای عشق، کینه، فداکاری، بزرگواری، هوش، منطق، دانش، احساس و آفرینش خدایی می­باشد، تکه­ای از صفاتش را گفته­ایم. وجودش قبلاً ساخته شده بدون آنکه صفاتش باشد؛ نه در مغز خدا و نه در جای دیگر. بعد خود این وجود، پس از اینکه وجودش وجود پیدا کرده، این صفات را می­سازد. این درست مثل آشپزی است که نداند چه می­خواهد بسازد و مواد غذا را – هرچه هست- در یک دیگ روی هم بریزد و بپزد! بدین ترتیب این غذا فقط وجود دارد، اما ماهیت ندارد، چون نمی­داند چه درمی­آید؛ بعد از هر ساعت که سرش را برمی­دارد، می­فهمد که چه ساخته  شده است. این، اولین باری است که سازنده این غذا قبل از این که آن غذا را ساخته، ماهیت آن در ذهنش نبوده است.

بر خلاف همه خلقت­ها و آفرینش­های هنری که وجود دارد و برخلاف همه صنعتگران، که اول می­دانند چه می­خواهند بسازند و طرحش را دارند و بعد می­سازند، خدا یا طبیعت اول وجود انسان را ساخته و بعد انسان است که انسان بودن و صفات انسانی­اش را خودش به اراده، انتخاب، سلیقه و پسند خودش می­سازد.بنابراین انسان آفریننده خویش است و به قول یکی از نویسندگان: انسان آینده خویش است؛ یعنی قبلاً حتی در ذهنش سازنده­اش پیش­بینی نشده که آینده او چه چیز خواهد شد؛ بلکه خود این موجود انسان آینده­اش را خواهد ساخت. بنابراین تقدم وجود بر ماهیت در انسان بدین معناست.

منبع

مقیمی عراقی ،محمود(1391)، تبیین مبانی انسان شناختی مفهوم مسئولیت پذیری، پایان نامه کارشناسی ارشد، فلسفه تعلیم و تربیت، دانشگاه آزاد اسلامي

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0