دیدگاه های نظری در مورد خستگی

اگرچه پژوهش‌هاي انجام شده در مورد خستگي فراوان نيستند، امّا آنها بسيار متنوع هستند. تعاريف بيان شده در مورد ماهيّت خستگي تقريباً به تعداد مقالات تجربي و ادبي که در اين مورد نوشته شده است مي‌باشند، که بخش بزرگي از آنها عمدتاً به علايق و زمينه‌هاي فکري نويسنده­گان مقالات بستگي دارد. براي مثال، پژوهشگران روانپزشکي، مطابق معمول خستگي را ازطريق بررسي مکانيسم‌هاي دفاعي و روان‌رنجورخويي مورد مطالعه قرار مي‌دهند، در حاليکه روانشناسان مطابق معمول خستگي را ازطريق فرسودگي ناشي از زندگي صنعتي، يکنواختي، گوش به زنگ بودن، مورد مطالعه قرار مي‌دهند و کمتر بر جنبه‌ي تئوري شخصيت  (فرديت) تمرکز دارند. ليري، راجرز،کان فيلد، و کئو(1986) بر اين نکته تأکيد دارند که تفسيرهاي گوناگون از خستگي به دليل” سوابق وشرايط، وابستگي روانشناختي، ملازمات پديده شناختي، و پيامدهاي رفتار­ي مي­باشد” در ادامه نگاهي گذرا به چهار مفهوم رايج خستگي مي‌شود.

ديدگاه روانکاوانه

اکثر مقاله‌هاي نظري موجود در مورد خستگي روانکاوانه هستند. اين مقاله‌هاي نظري به بيش از 65 سال پيش بر مي­گردند (فنيچل، 1934، 1951، 1954؛ گرين سون، 1953؛ اُکانر، 1967؛ اسپيتز، 1937؛ واف، 1979). به نظر مي­آيد اثر فنيچل (1934) اولين درمان کلينيکي باشد، که بين فرم بهنجار و آسيب شناختي خستگي (به ترتيب خستگي وضعي و خصيصه‌اي) تمايز قائل مي­شود.

در تعاريف روانکاوانه از خستگي اساساً بر تعارض درون رواني (درون شخصيتي) و يا فشار روحي ناشي از سرکوب تمايلات نامناسب و غير منطقي و رشد ناکافي من تمرکز مي‌شود(دچن،1988؛ دچن و مودي،1987؛ آسمان، 1979؛ فنيچل، 1934، 1951؛ گرين سون،1953). براي مثال، “خستگي به عنوان حالتي از يک تنش غريزي که در آن اهداف غريزي سرکوب شده‌اند امّا اين تنش به عنوان خستگي احساس مي‌شود، توصيف شده است ” و مشخصه‌ي آن احساس پوچي و تنش به طور همزمان است، که درآن فرد قادر به يافتن هر گونه درگير کردن راضي کننده‌ي خويش در کار نخواهد بود.

 بر طبق ديدگاه پزشکي وين برگر و مولر (1974)، در تحقيقات پديده شناختي کيفي اخير”خستگي دائمي” بيان شده است:که فرد پس از اينکه برنامه‌هاي زندگي خود را با امور غيرمطلوب و برخلاف علائق خود ترکيب مي‌کند به تدريج کسل و خسته مي‌شود. اين گونه افراد هيجانهاي عاطفي دوگانه‌اي احساس مي‌كنند زيرا اصولاً ازساير افرادي که در برخوردهاي روزمره‌ي آنها دخالت دارند ناراحت هستند و در عين حال بطور جدي تري از دست خودشان ناراحت هستند”. تحقيقات بارگ ديل (2000) نشان مي­دهد که افرادي که مستعد “خستگي دائمي هستند” شيوه‌ي زندگي منفعل و اجتناب‌ناپذير را پيش مي‌گيرند که حاصل آن خستگيي است که به جنبه‌هاي ديگر زندگي آنها نيز تسري مي‌يابد؛ و بدين ترتيب يک دوره‌ي پيوسته از خستگي مزمن و تنازعات مداوم براي غلبه بر اثرات نامطلوب را بوجود مي‌آورد.

ديدگاه فيزيولوژي

بر طبق نظريه پردازان انگيزشي معاصر (برلين1960، 1967؛ فيسک و مدي، 1961)، افراد براي حفظ سطحي بهينه از انگيختگي تلاش مي‌كنند. دامارد- فراي و ليرد (1989)دو نظريه­ي کاملاً متفاوت از نقش برانگيختگي دربروز خستگي را ابراز مي‌كنند. ديدگاه اول مي‌گويد که خستگي حالتي است که در آن سطح تحريک و انگيزش خارجي به نحو نامطلوبي پائين است، ومنجر به ايجاد سطح پايين انگيزش دروني مي‌گردد. و ديدگاه دوّم مؤيد اين نکته است که تحريک خارجي پايين باعث ايجاد انگيختگي دروني بالا مي‌شود تا انگيختگي پايين محيط بيروني را جبران کند و به متمرکز کردن توجّه و حواس فرد کمک کند.

 مطالعات خستگي و تغييرات فيزيولوژيکي در زمينه‌ي  برانگيختگي (پاسخ‌هاي ناگهاني پوست، فشار خون، مصرف اکسيژن) نتايج متنقاضي را ايجاد کرده­اند. براي مثال، مطالعات زيادي وجود داردکه افزايش خستگي ( وضعي)، را متناظر با افزايش در علائم فيزيولوژيک انگيختگي گزارش کرده‌اند (برلين، 1960؛ هيل، 1975؛ لندن، شوبرت، و واشبرن، 1972)، و مطالعاتي وجود دارد که افزايش خستگي را متناظر با کاهش در علائم فيزيولوژيک انگيختگي گزارش کرده‌اند (گي ويتز، 1966؛ تکري، بي لي، و تاچ استون، 1977)، و همچنين تحقيقاتي وجود دارد که افزايش خستگي را متناظر با افزايش و کاهش توأم در انگيختگي گزارش کرده‌اند (بي لي، تکري، پيرل و پاريش1976؛ سيدل و اسميت، 1974).

طرفداران تفسير خستگي به عنوان شرايطي از انگيختگي خودکار تشديد شده پيشنهاد مي‌كنند که عوامل اصلي خستگي عبارتنداز: بي‌قراري، ناکامي، اذّيت و آزار، تهييج، و فشار روحي.
(بارمک، 1937؛هيل و پرکنيز، 1985؛ استا گنر، 1975)، در حاليکه طرفداران وضعيت پايين انگيختگي معتقدند که عوامل خستگي عبارتنداز: حواسپرتي، خيالبافي، خطاهاي عملکردي، خميازه، و خواب آلودگي (هميلتون،1981؛ ميکولاس و ودانوويچ ،1993). شواهد تجربي متناقضي وجود دارد که نشان مي‌دهند خستگي ازطريق کاهش و افزايش انگيختگي قابل تشخيص نيست.

 هيل و پرکنيز (1985) پيشنهاد مي­دهند که خستگي هم از طريق يک عامل شناختي (يعني، يکنواختي ذهني) و يک عامل عاطفي (يعني، ناکامي) مشخص مي‌شود، امّا هيچگونه عامل روانشناختي مشخصي براي اين مسئله وجود ندارد.  و همچنین عنوان مي‌كنند که” فعاليت‌هاي جالب در فرد خشنودي هيجاني ايجاد مي‌کند” و “فعاليت‌هاي ملال آور در فرد سطح بالايي از ناکامي ايجاد مي‌کند.” اين محققان چنين استدلال مي‌كنند که” هنگامي که تحريک و انگيزش به عنوان يکنواختي روحي استنباط مي‌شوند و هنگاميکه رضايت خاطرمطلوب فرد به کمترين حد خود مي‌رسد” خستگي افزايش مي‌يابد و نتيجه‌ي آن حد بالايي از خستگي و فرسودگي است (هيل و پرکينز، 1985). ماگيني(2000) در تأئيد عقايد و نتايج کلي هيل و پرکنيز (1985) بيان داشته است که “خستگي هنوز درمحدوده‌ي تحقيقات آسيب شناسي رواني و زيست شناسي رواني قرار دارد،” واينکه” آسيب شناسي خستگي نيازمند تحقيقات دقيق‌تر در زمينه‌هاي مشخصي مي­باشد”  (هيل و پرکينز، 1985).

ليري و همکارانش(1986) همچنين خستگي را به عنوان تجربه‌اي روحي مرتبط با فرآيند‌هاي احساسي – شناختي بيان کرده­اند. خصوصاً، در اين تحقيقات بيان شده است که، ميزان خستگيي که هر فرد آن را تجربه مي­کند مرتبط با ميزان تلاش ذهني وي براي حفظ تمرکز بر روي يک محرکي که عامل خستگي است مورد بررسي قرار گرفته است. ليري و همکارانش (1986) بيان داشته­اند که تلاش براي حفظ سطحي بهينه از انگيختگي، از طريق دنبال کردن محرک‌هاي فاقد جذابيت، براي شروع خستگي ضروري است، و اين همان امري است که باعث تشخيص آن از بي‌علاقگي مي‌شود. ديدگاه‌هاي بيان شده توسط ليري و همکارانش (1986) با جنبه‌هايي ازديدگاه هميلتون (1983؛1981) که بعداً در ديدگاه رشدي مورد بحث قرار مي‌گيرد شباهت‌هايي دارد.

ديدگاه رشدي

رويکرد جديد به مفهوم خستگي يک ديدگاه رشدي را نشان مي‌دهد. هميلتون (1983،1981) معتقد است چيزي که براي فرد جالب و معنا‌دار است و هم ظرفيت “توجّه – قانوني” براي جلب توجّه، به ميزان زيادي در طي دوران کودکي و نوجواني رشد مي‌يابد. اين بدين معناست که هميلتون عقيده دارد عادات حواسي (براي مثال، فراهم آوردن سرگرمي ولذّت، رشد علاقه، جلوگيري از خستگي)که براي ايجاد يک هويّت جداگانه نياز مي‌شوند، مي‌تواند در حد بسيار کم در طي مراحل رشد توسعه داده شوند. هميلتون (1983) بيان مي­کند که راههايي که افراد براي سرگرم کردن خودشان و مقابله با خستگي مي‌آموزند پي­آمدهاي گسترده بطور بالقوه‌ي مضر براي شخص، اجتماع و زيست بوم شناسي دارد. هميلتون (1981) معتقد است که “تفاوت‌هاي فردي در توجّه و ساير صفات فردي درتنظيم زنجيره‌ي دامنه‌ي تجربيات از جلب توجّه تا احساس خستگي قرار دارند با اهميّت هستند.”

کار روانکاوانه‌ي آسمان (1979)نيز همچنين مي­تواند در زمينه­ي ديدگاه رشدي تفسيرشود. بر طبق اطلاعات کلنيکي و مطالعات تحقيقاتي کودکان، آسمان بر اين عقيده است که رويکرد روانکاوان گذشته‌ي خستگي بر اساس ويژگيهاي شخصيتي که به طور گسترده‌اي تعيين شده بود مردود مي‌باشد. اسمان (1979) مي‌گويد” نياز به ويژگي محرکهاي تأمين شده‌ي خارجي درشخص با يک زمينه‌ي منظور شناختي وابسته به محيط، وهمچنين انفعّال شخصيتي افراد از عوامل مهم و بلااجتناب افزايش خستگي هستند، و اين عوامل ممکن است درطي مراحل خاصي از زندگي رخ دهند.

اخيراً، گابريل (1988) رويکرد خستگي را مورد بررسي قرارداده است. اوکه با استفاده از مصاحبه‌هاي کلنيکي و مطالعه‌ي کودکان، که به نظر مي­رسد از تحقيقات پيشين گرين سن (1953) عاريه گرفته است، عنوان مي­کند که ” خستگي يک حالت نفساني و ذاتي است که شامل موارد ذيل مي‌باشد:

  1. تمايلات عادي 2. عدم تمايل به کار 3. يک ايده‌ي منفعل (اميد به اينکه دنياي خارج رضايت فرد را تأمين خواهد کرد ) 4. آشفتگي زماني در حاليکه زمان متوقف مي‌شود يا به کندي هرچه تمام تر مي‌گذرد؛ 5. بي‌خيالي.” گابريل (1988) بيان مي‌کندکه افراد بالغ که به شدّت احساس خستگي مي‌كنند ممکن است به خاطر تصوّري که از هر دو نمودهاي شخصي و هدف‌شان دارند يک شکست را در خودشان تجربه کنند.

 ديدگاه صنعتي ـ انساني

روانشناسان صنعتي ـ سازماني در اوايل (براي مثال، بورنت، 1924، 1925؛ ديويس، 1926؛ ‌ هاوسر، 1922؛ مونستربرگ، 1913؛ ميرز،1929؛ تامپسون، جي آر، 1929 ؛ وتيلس، 1932؛ ويات، 1927، 1929، 1939) به مشکلاتي از قبيل فرسودگي، يکنواختي، خستگي و ساير متغيرهاي ديگر که مرتبط با شرايط کاري بود و مي‌توانست شديداً بر عملکرد شغلي تأثير بگذارد توجّه کردند. در انگلستان،  بين سال‌هاي 1940 تا 1920، مجموعه‌اي از گزارشات اصلي توسط هيأت تحقيق خستگي صنعتي(IFRB)، که بعداً به عنوان هيأت تحقيق سلامت صنعتي (IHRB ) تغيير نام داد، منتشر شد، که نگراني زيادي در مورد مشکلات خستگي مربوط به کار و همچنين نياز به بررسي ارتباط بين خستگي و برون‌داد کار را نشان داد (بورنت 1925؛ ويات 1934؛ ويات و فرسر، 1929 و استاک، 1929؛ ويات، لنگدان و استاک، 1937).

 در آمريکا تحقيق اوليه‌ي بنيادي بارمک (1937،1939) براي اولين بار يک خط مشي تجربي را براي مطالعه‌ي خستگي معرفي کرد که متعاقباً توسط ديگر محققان بکار گرفته شده است (مثلاً تکري، بي‌لي و تاچ استون، 1977). بارمک (1937) پيشنهاد کرد خستگي”يک حالت تعارض بين تمايل به ادامه‌ي کار و تمايل به خلاص شدن از شرايطي است که اساساً بخاطر عدم انگيزه، نارضايتي از کار ايجاد مي‌شود.” تحقيقات بارمک مشخص کرد استفاده از محرکهايي (مانند کافئين، آمفتامين، اپي درين) باعث کاهش خستگي مي‌شود و اين باعث بوجود آمدن فرضيه‌ي انگيختگي شد ( برلين، 1967؛ فيسك و مادي، 1961).

در دهه‌هاي 1940 و 1950 تحقيقات نسبتاً کمي درباره‌ي خستگي انجام گرفت. گرچه تعداد اين تحقيقات کم بود، امّا مطالعات قابل ذکري در طي اين زمان بر روي تفاوت‌هاي فردي از نظر مستعد بودن براي خستگي صورت گرفت.

شواهد حاکي از آن است که خستگي ناشي از سيستم‌هاي قطعه کاري نسبت به سيستمهايي که در آنها حقوق به صورت ساعتي پرداخت مي‌شود بيشتر است (ويات، فراست، استاک، 1934، ويات و همکاران، 1937). امکان سود‌هاي مالي هنگفت و ماهيّت رقابتي سيستم‌هاي قطعه کاري احتمالاً بوسيله‌ي  القاء کردن هدف بدست آوردن منافع بيشتر تأثيرات خستگي را خنثي مي‌کند (لاک و برايان، 1967؛ لاک و لا تام،1990، 1984). با اين وجود چنين گماني بطور تجربي مورد بررسي قرار نگرفته است.

 اکثر تحقيقات اوليه­ي انجام گرفته در رشته­ي روانشناسي صنعتي در مورد خستگي نتايج متنقاضي را نشان مي­دهند. براي مثال، ويات و همکارانش (1929) دريافتند که خستگي باعث کاهش عملکرد شغلي مي­شود، در حالي که روته(1946) و اسميت (1955) هيچ گونه شاهدي مبني بر ارتباط خستگي و عملکرد شغلي نيافتند. کافمن(1966) دريافت که خستگي که توسط خود شخص گزارش شده به ميزان زيادي به رضايت شغلي وي براي بعضي از کارها امّا نه همه‌ي کارها مربوط بوده است. هيل (A  1975 و B 1975 ) و تکري، جونز، و تاچ استون (1974) شواهدي بر ارتباط خستگي برون‌نگر پيدا کردند در حاليکه  اسميت (1955) هيچ ارتباطي نيافته است.

 بطور خلاصه، تحقيقات روانشناسانه در ارتباط با خستگي مربوط به کار اساساً بر روي دو دسته از متغييرها متمركز بوده است: در درجه­ي اوّل تکرار شغلي و علائق و درجات بعدي اهميّت تفاوتهاي فردي تمرکز دارند. با توجّه به وظايف تکراري و کارهاي کشيکي، خستگي به عنوان نتيجه­اي از وظايف تکراري و يکنواخت مورد تحقيق قرار گرفت که در اين تحقيقات مشخص شد که اين گونه مشاغل هوشياري و انگيزه‌ي کافي را براي فرد ايجاد نمي‌کند. در حقيقت، محققان در تحقيقات پيشين بر روي بررسي دلايل خستگي محيط کار و منحصراً بر ويژگي‌ها و شاخصه‌هاي آن کار تمرکز کرده‌اند. با اين وجود، ويتلز(1932)، عنوان داشت که” اين امر به استعداد و آمادگي خود فرد مربوط است و به نوع کار مربوط نيست، بنابراين ميزان مسئوليت بخاطر احساس خستگي بايد به طور وسيعي مورد استناد قرار گيرد” .

 بيشتر اين تحقيقات مراقبتي مشخص کرده­اند که کارهاي يکنواخت يا مشاغلي که نياز به تمرکز حواس و دقّت بالايي دارند مي‌توانند به عدم رضايت، نرخ رو به افزايش حوادث، و عملکرد پايين منجرگردند. اين بدان معناست، که تعدادي از محققان نشان دادند که بين تکراري بودن يک شغل خاص، درک فرد از شغل به عنوان کاري خسته کننده، و نتايج منفي وابسته به کار ارتباط وجود دارد.

هر گونه نتيجه گيري به دست آمده از تحقيقات تجربي اوليه که آثار و يا ارتباط خستگي را ارزيابي مي‌کرد به ميزان زيادي توسط حالتي و شيوه­اي که خستگي سنجيده مي‌شود محدود مي‌گردند. در اين تحقيقات صنعتي فرض مي‌شود که، خستگي نوعاً در کار‌هاي تکراري وبي تنوع، يا يکنواخت وجود دارد و يا با اين نوع کار‌ها برابر دانسته مي‌شود. قابل ذکر است که، با اين وجود، همه‌ي کار‌هاي تکراري منجر به خستگي نمي‌شوند. در حقيقت، بسياري از افراد اغلب ترجيح مي‌دهند که به کار‌هاي روتين يا خود به خودي بپردازند چرا که آنها اينفرصت را خواهند داشت که افکارشان را متوجّه جاهاي ديگر نمايند، نوعاً به سمتو سوي فعّاليت‌هايي که لذّت بخش‌تر هستند (چي نوي، 1955؛ اوانزو لازيو،1950؛ کلاپ،1986؛ ويات،1939؛ويات و همکاران،1929،1934). با اين وجود، به طور کلي شغلهاي تکراري، کسل کننده وغيرچالش طلبانه نوعاً سطح سلامتي روحي و رواني پايين‌تري را در پي خواهند داشت(کورن هاوسر، 1965).

فرضيه­اي که شغلهاي يکنواخت و تکراري را با خستگي برابر دانسته با تحقيقاتي که  در مورد خستگي بر اهميّت درک فرد از محيط اطرافش (گيويتز، 1966؛ هيل و پرکنيز، 1985) و فرآيندهاي مستند متعاقب آن تأکيد دارد مغاير مي­باشد ( زيکسنت ميهالي، 1975، پلي، ودانويچ، وات و بلانچارد، 1993، ميکولاس و ودانويچ1993، وات و بلانچارد1994). بعنوان مثال، هيل و پرکنيز (1985 : 237) پيشنهاد مي‌دهندکه” خستگي زماني اتفاق مي­افتد که محرک‌ها به عنوان کارهاي يکنواخت ذهني محسوب شوند،” گي ويتز (1966) اينگونه نتيجه‌گيري مي‌كند که “يکنواختي به طور عيني و خارجي بعنوان يک نشانه تا احساس دروني تکرار و يکنواختي” کمتر اهميّت دارد (گي ويتز ،1996). اين ديدگاه‌ها بيشتر توسط پلي و همکارانش (1993) تأييد شد. کساني معتقد بودند که افراد مستعد خستگي، خستگي خود را به دلايل دروني نسبت مي‌دهند، در حاليکه افرادي که مستعد خستگي نيستند خستگي خود را به دلايل ناپايدار و خارجي نسبت مي‌دهند.

يافته‌هاي متناقض در تحقيقات خستگي احتمالاً نتيجه‌ي نقاط ضعف روش‌هاي گذشته است و تنوپير (2000) عنوان مي‌کند که در تحقيقات سازماني عدم مطالعه‌ي بنيادي و کلي در باب تفاوت‌هاي فردي وجود داشته است و” اکنون زمان آن است که مطالعات سر بسته در مورد همينطور عدم تشخيص اين امر که دلايل مشخص شده‌ي خستگي احتمالاً از يک فرد به فرد ديگر متفاوت مي‌باشد (يعني عدم درک صحيح از تفاوت‌هاي فردي در تحقيقات سازماني و تشکيلاتي). در حقيقت تفاوت‌هاي فردي، همزمان با اين امر که اين تفاوت‌ها بر رفتار فرد در محيط کار تأثيرمـي‌گذارد” احياء گردند.

منبع

سهی، زهرا(1392)، بررسي رابطه بين استعداد خستگي شغلي با اشتياق شغلي و ميل به ماندن كاركنان دستگاههاي اجرايي شهر رفسنجان، پایان نامه کارشناسی ارشد مدیریت دولتی، دانشگاه آزاد اسلامی واحد رفسنجان.

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0