دیدگاه‌های نظری مربوط به روابط مادر – کودک

خصوصیات خلقی کودک و نگرش‌ها، رفتار و شخصیت والدین الگوی ویژه‌ای از تبادل اجتماعی بین کودک و هر یک از والدین ایجاد می‌کند. تقریباً هر نظریه پردازی فرض بر این دارد که این الگوی تبادلی به طرق مهمی در رشد روانی کودک تأثیر می‌گذارد. در قرن حاضر روان‌شناسان عملاً معتقدند روابط کودکان با افرادی که مراقبت آنان را به عهده دارند پایه‌های مهمی برای رشد عاطفی و شناختی آنان محسوب می‌شود .

فروید، اولین کسی بود که اظهار داشت پیوند عاطفی کودک با مادر مبنای تمام روابط بعدی است. پژوهش های جدید نشان می دهد که گرچه کیفیت پیوند کودک – والد بسیار اهمیت دارد، ولی رشد بعدی صرفاً تحت تأثیر دلبستگی اولیه قرار ندارد بلکه تداوم رابطه‌ی والد – فرزند نیز بر آن تأثیر دارد . تاکنون نظریه‌پردازان رشد، مادر را بعنوان کسی که علاقه، توجه و مراقبت او در احساس امنیت یا عدم امنیت کودک تأثیر مهمی می‎گذارد عمده می‎دانستند. ولی در این دو دهه‎ی اخیر روانشناسان تأثیر پدر، خواهران و برادران و سایر مراقبت‌کنندگان را نیز مطالعه کرده‌اند. علاوه بر این، غالب نظریه‌پردازان بر اهمیت لذت و درد در رشد رفتار تأکید کرده‌اند. آنان معتقدند که میل انسان به کسب لذت و اجتناب از درد در او انگیزه ایجاد می‌کند. در نتیجه آنان بر اهمیت تأثیر کارهایی که مراقیت کننده می‌کند ودرکودک ایجاد لذت می‌کند تأکیدکرده‌اند.کودکان نسبت به کسانی که منبع لذت برای آنان محسوب می‌شوند،احساس دلبستگی می‌کنند. شاید به ایندلیل که این افراد با آنان بازی می‌کنند یا آرامشان می‌کنند ویا ناراحتی ناشی ازدرد،سرما،گرسنگی یافشار روانی در آنان کاهش می‌دهند.

نظریه روانکاوی

 مفهومی که فروید درباره‌ی روابط کودک با والدینش ارائه داد، بر اساس همین فرض بود. فروید می‌گفت که کودکان با غرایزی زیست شناختی به دنیا می‌آیند که باید ارضا شود. نیاز کودک به غذا و گرما و کاهش درد نمایانگر لذت جویی حسی است. فروید اساس زیست شناختی این جویندگی را نوعی انرژی فیزیکی می‌دانست که به لیبیدو معروف است.

بنظر فروید، اشیاء، مردم و فعالیت‌هایی که کودکان انرژی لیبیدوی خود را صرف آنها می‌کنند همراه با رشد کودکان به نحوی قابل پیش بینی تغییر می‌کنند. فروید، می‌گفت در دوران شیرخوارگی هر چیز که به غذا خوردن مربوط باشد از مهمترین سرچشمه‌های کسب رضایت برای او قلمداد می‌شود. هنگامی که از کودکان مراقبت یا غذایشان تأمین می‌شود، توجهشان، که از انرژی لیبیدو نشأت می‌گیرد، بر کسی که این لذایذ را فراهم می‌کند متمرکز می‌شود. از نظر او انرژی لیبیدوی کودک نه تنها مدام متمرکز بر کسانی است که از او مراقبت می‌کنند بلکه دهان و لبها را نیز در بر می‌گیرد. به همین دلیل، فروید دوران شیرخوارگی را مرحله‌ی دهانی نامید. او معتقد بود که ارضای کم یا ارضای بیش از حد نیازهای دهانی در این دوره سبب می‌شود که پیشروی کودک به مرحله‌ی بعدی رشد کند، شود، به این معنی که ممکن است کودک در این مرحله تثبیت شود یا در مقابل انتقال انرژی لیبیدوی خود به اشیاء و موضوعات جدید مقاومت درونی نشان دهد. فروید این فرضیه را مطرح کرد که تثبیت در مرحله‌ی دهانی که علت آن ارضای ناکافی یا بیش از حد است ممکن است بزرگسال را آماده‌ی ابتلا به بیماری‌های روانی کند.

بعقیده‌ی فروید ، اطراف مقعد و فعالیتهای مربوط به عمل دفع در سال  دوم  زندگی از سرچشمه‌های مهم ارضای لیبیدو به شمار می‌آید. کنش‌های متقابل کودک با والدین در مورد آداب توالت رفتن اهمیت بسیاری دارد. فروید این مرحله‌ی دوم رشد را مرحله مقعدی نام نهاد. تثبیت در این مرحله بعقیده فروید سبب می‌شود که کودک بزرگسالی بسیارتمیز ومرتب و مال دوست بدل شود وخصوصیاتی کاملاً خلاف اینها در او ایجاد شود.

نظریه‌های تازه‌تری که از نظریه‌ی فروید نشأت گرفته‌اند این فرض پایه‌ای را حفظ کرده‌اند که کنش‌های متقابل اولیه بین مادر و فرزند کیفیت خاصی دارد که برای رشد اولیه‌ی کودک لازم است . ولی این نظریه‌پردازان بر پیامدهای مراقبتی که با مهر و محبت و رفتارهای آرام و اطمینان بخش همراه باشد تأکید بیشتری دارند تا بر عملکردهای زیست شناختی مانند تغذیه‌ی کودک یا آداب توالت رفتن او. مثلاً اریک اریکسون متذکر شد که آنچه از لحاظ رشد در دوران شیرخوارگی مهم و حساس تلقی می‌شود این است که در کودکان نسبت به فرد دیگر نوعی احساس اطمینان ایجاد شود. کودکانی که از لحاظ پرورشی تجارب رضایت بخشی داشته‌اند این اولین مرحله‌ی رشد را با موفقیت می‌گذرانند. اگر غیر از این باشد به دیگران احساس عدم اطمینان خواهند کرد.

اریکسون، معتقد بود که کودکان در سال دوم زندگی می‌کوشند تا در مقابل والدینشان احساس استقلال رأی و عدم وابستگی کنند. کودکانی که نمی‌توانند به حس استقلال رأی نایل شوند ممکن است آمادگی پیدا کنند که دچار احساس شرم و تردید شوند و نتوانند به طور مستقل کاری انجام دهند. اریکسون هنگام بحث درباره‌ی این مراحل و مراحل بعدی دوران زندگی، جوهر اصلی عقیده فروید را درباره‌ی تثبیت حفظ کرد: او معتقد بود که عدم موفقیت در گذراندن یک مرحله به نحوی رضایت بخش، سبب می‌شود که کودک نتواند مراحل بعدی را به راحتی بگذراند.

نظریه یادگیری اجتماعی

رفتارگرایان معتقد بودند مادر کودک به عنوان منشأ همیشگی تأمین غذا و آسایش، تقویت کننده‌ی ثانویه‌ی مهمی محسوب می‌شود. بنابراین کودک نه فقط هنگام گرسنگی و درد به دنبال او است، بلکه در مواقع بسیار دیگری نیز وابستگی عمومی خود را به او نشان می‌دهد. نظریه پردازان یادگیری اجتماعی فرض بر این دارند که شدت وابستگی کودک به مادر بستگی دارد به اینکه مادر تا چه حد نیازهای کودک را تأمین می کند، یعنی مادر تا چه اندازه وجودش با لذت و کاهش درد و ناراحتی همراه است.

این عقیده که پیوندهای عاطفی کودک به مادر و رفتارهای گرایشی او نسبت به مادر بر اساس کاهش سائق‌های زیست شناختی است، از زمان جنگ جهانی اول تا اوایل سال‌های 60 در امریکا نظریه‌های مربوط به دوران شیرخوارگی را تحت تأثیر قرار داد. با این وجود دانشمندان نتوانستند بین الگوی غذا دادن به کودک و رشد بعدی اجتماعی و عاطفی او ارتباطی پیدا کنند. نتایج این تحقیقات سبب می‌شود که در مورد قابل استفاده بودن مفهوم مرحله‌ی دهانی تردید شود.شدت علاقه و وابستگی کودک به هر یک از والدین رابطه‌ای با تعداد دفعاتی که هر یک از آنان به او غذا می‌دهد، او را عوض می کند یا از او مراقبت می‌کند، ندارد .

نظریه کردارشناسی

این موضوع که نوزاد انسان به هنگام تولد آمادگی بروز رفتارهایی را دارد که نه نتیجه‌ی یادگیری قبلی است و نه بر اساس کاهش سائق، توجه جان باولبی، را به سوی خود جلب کرد. باولبی متذکر شد که از نوزاد انسان رفتارهایی سر می‌زند که باعث می‌شود که اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند. این رفتارها شامل گریستن، خندیدن و سینه خیز رفتن به طرف کسی می‌شود. از نظر تکاملی این الگوها از لحاظ انطباق‌پذیری ارزش دارند، زیرا همین رفتارها باعث می‌شود که از کودکان مراقبت لازم به عمل آید تا زنده بمانند. بر طبق نظر باولبی، نتیجه‌ی عمده‌ی کنش متقابل بین مادر و کودک ایجاد نوعی وابستگی عاطفی به مادر است . به عقیده باولبی، رابطه بچه با والد به صورت یک رشته علائم فطری آغاز می‌شود که والد را به سمت بچه می‌کشانند. به مرور زمان، پیوند عاطفی واقعی شکل می‌گیرد، و توانایی‌های شناختی و هیجانی جدید و تاریخچه‌ی مراقبت صمیمانه و محبت‌آمیز به آن کمک می‌کنند .

گرچه تقریباً تمام بچه‌هایی که در خانواده بزرگ شده‌اند به مراقبت کننده‌ی آشنایی دلبسته می‌شوند، اما کیفیت این رابطه تفاوت دارد. برخی کودکان ایمن به نظر می‌رسند مطمئن هستند که مراقبت کننده به آنها محبت و از آنها حمایت خواهد کرد. برخی دیگر مضطرب و نامطمئن به نظر می‌رسند. پژوهشگران یک حالت دلبسته ایمن و سه حالت ناایمنی را مشخص نمودند:

دلبستگی ایمن: این نوباوگان از والد خود به عنوان تکیه گاه امن استفاده می‌کنند. وقتی که آنها جدا می‌شوند، ممکن است گریه کنند یا نکنند، اما اگر گریه کنند، علت آن این است که والد غایب است و او را به فرد غریبه ترجیح می‌دهند. وقتی که والد بر می‌گردد، آنها به طور فعال به دنبال تماس با او هستند و گریه‌ی آنها فوراً کاهش می‌یابد. تقریباً 65% نوباوگان امریکای شمالی این حالت را نشان می‌دهند.

دلبستگی دوری جو: به نظر می‌رسد که این نوباوگان نسبت به والد، هنگامی که حضور دارند، بی اعتنا هستند. وقتی که او آنها را ترک می‌کند، معمولاً ناراحت نمی‌شوند و به فرد غریبه خیلی شبیه به والد خود واکنش نشان می‌دهند.آنهاهنگام پیوستن مجدد، از والدخوداستقبال نمی‌کنند،یا به کندی این کارراانجام می‌دهند و وقتی والد آنها را بلند می‌کند،اغلب به او نمی‌چسبند. تقریباً 20% بچه‌های امریکای شمالی این حالت را نشان می‌دهند.

دلبستگی مقاوم: این نوباوگان قبل از جدایی به دنبال نزدیکی به والد خود هستند و اغلب به کاوش نمی‌پردازند. وقتی که او آنها را ترک می‌کند، معمولاً ناراحت شده و پس از برگشتن او عصبانی می‌شوند، و رفتار خصمانه،گاهی کتک زدن وهل دادن نشان می‌دهند.شماری از آنها وقتی که بغل میشوندبه گریه ادامه می‌دهند و براحتی نمی‌توان آنها را آرام کرد. تقریباً 10% تا 15% نوباوگان امریکای شمالی این حالت را نشان می‌دهند.

دلبستگی آشفته / سردرگم: این حالت بیشترین ناامنی را نشان می‌دهد. این بچه‌ها هنگام پیوستن مجدد والد به آنها، رفتارهای سردرگم و متضادی نشان می‌دهند. امکان دارد در حالی که والد آنها را بغل کرده است روی بگردانند یا با هیجان سطحی و افسرده به او نزدیک شوند. اغلب آنها هیجان خود را بصورت جلوه‌ی صورت بهت زده انتقال می‌دهند.تعدادی ازآنها بعد ازاینکه آنهاآرام شدندگریه می‌کنند یا حالتهای بدن عجیب و غریب و خشک نشان می دهند. تقریباً 5% تا 10% نوباوگان امریکای شمالی این حالت را نشان می‌دهند.

روانشناسان فرض بر این دارند که ایجاد احساس امنیت ناشی از وابستگی به بزرگسال بر حسب منظم بودن این گونه رابطه و میزان رضایت بخش بودن آن متفاوت است. از این رو کودکانی که روابطی غیر قابل پیش بینی، نامنظم و ناراضی کننده یا بزرگسالان دارند، حالاتی حاکی از اضطراب، و شاید علائمی از ترس و رفتار ضداجتماعی به هنگام نوجوانی و بزرگسالی از خود نشان می‌دهند .

فرضیه‌های اصلی

  1. آموزش گروهی فرزندپروری مثبت بر نشانه‌های بیش فعالی تأثیر از دید مادر معناداری دارد.
  2. آموزش گروهی فرزندپروری مثبت بر شیوه فرزندپروری مادر از دید مادر تأثیر معناداری دارد.

خرده فرضیه‌ها:آموزش گروهی فرزندپروری مثبت زیرمقیاس‌های شیوه فرزندپروری مادرتأثیرمعناداردارد.

منبع

علیشیری،آزاده(1392)، اثربخشی آموزش گروهی فرزندپروری مثبت بر روابط مادر- کودک،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی بالینی، دانشکده­ی علوم تربیتی و روانشناسی شیراز

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0