تئوري­هاي مرتبط با شرم

تئوري­هاي روان شناختي

تجربة شرم از منظر روانشناسي، به مثابة جوهره يک تجربة فوق­العاده فردي تلقي مي­شود که در بطن هر تجربة آدمي احساس مي­شود. تجربة احساس شرم يا رسوايي در يک گروه، به احساس ترشح ادرنالين شبيه است. گفته مي شود که اين واکنش خاص توسط «تنش موجود ميان ايگو ايده­آل فردي و آگاهي خودآگاهانه يا ناخودآگانه از پتانسيل واقعي ايگو» برانگيخته مي­شود. همچنين شرم به منزلة عاطفه­اي وصف شده که به بازتعريف تنزل­يافتة خويشتن وادار مي­کند و موجب مي­شود که شخص شرمگين احساس کند به چيزي کمتر از تصور پيشين و ايده­آل خود تبديل شده است.

هلن لوئيس

کتاب هلن لوئيس در زمينة شرم متضمن تحليل رونوشت­هاي اظهار شدة صدها جلسه روان­درماني است. لوئيس به شرم مي­پردازد؛ زيرا که از روش نظاممندي براي شناخت احساسات استفاده مي­کند.وقتي بيماران تحت بررسي لوئيس، احساس مي­کنند معرض داوري و قضاوت منفي قرار مي­گيرند (ارزشيابي منفي «زمينة بنيادين شرم» است)، تغييرات قابل­ملاحظه­اي در روش و منش آنها ديده مي­شود. بيماران عبوسي نشان داده، انقطاع کلامي (مثل لکنت زبان) به نمايش گذارده و ضعف قابل توجهي در صداي بيماران مشاهده مي­شود. جالب­ترين مسأله براي لوئيس اين بود که شرم هرگز عنوان نمي­شود. وقتي احساسات نامگذاري شدند، عزت نفس پايين، احساس جهل، کندذهن، بي­کفايتي، مهارت اندک، بي­پناه، آسيب­پذير و نظاير آن بودند؛ ولي هرگز شرم نام نگرفتند. لوئيس اين نوع شرم را، با عنوان شرم آشکار و تمايزنيافته معرفي کرد: شخص بوضوح احساسي عمل مي­کند، اما شرم به صورت يک احساس منفي پراکنده تجربه مي­شود. شرم تصديق­نشده باقي مي­ماند.

شرم مي­تواند به صورت فرعي نيز باشد. چنين مي­نمايد که شرم فرعي مستقيماً به عنوان شرم تجربه مي­شود اما با اين حال اجتناب مي­شود. در شرم تمايزنيافته، به نظر مي­رسد که ذهن به آرامي تنزل يافته و از تشخيص احساس بازمي­ماند. ظاهراً در شرم فرعي، ذهن، در دور نگهداشتن اين مسأله به سختي و دشواري کار کند. بيماراني که اين نوع شرم را تجربه مي­کنند، عقده­اي مي­شوند، تکلم­شان سرعت مي­گيرد و يک داستان يا يک سري از داستانها را بي­وقفه تکرار مي­کنند. اين بيماران از لحاظ فکري فعال بوده ولي قادر به تصميم­گيري و يا حل مسأله نبودند. لوئيس اين حالت را به عنوان يک «معماي لاينحل» مي­داند. ظاهراً بيماران از درد احساس شرم اجتناب مي­کنند پيش از آنکه شرم بتواند به طور کامل احساس شود.در هر دو شرم فرعي و تمايزنيافته، شرم نهان است و از اين مسأله پرده­برداري مي­کند که چرا ما ندرتاً از آن آگاهيم.

لوئيس نشانه ­هايي از خشم، بيم، حزن و اضطراب پيدا کرد که از زماني به زماني ديگر در برخي از رونوشت­ها مشاهده مي­شود. لوئيس از کثرت و فراواني بي­شمار علائم و نشانه­هاي شرم شگفت­زده شد. عمدة يافته­هاي او بدين قرار است:

 شيوع: لوئيس در همة جلسات نشانه­هاي فراواني از شرم مشاهده کرد که از تمام ديگر نشانه­ها بيشتر بود.

 فقدان آگاهي: لوئيس خاطر نشان مي­سازد که بيماران و متخصصان تقريباً هيچ وقت به شرم يا ديگر مشتقات نزديک به آن اشاره­اي نمي­کنند. حتي واژة «خجالت» به ندرت استفاده مي­شد.

شرم، خشم و تعارض: لوئيس برخي عناصر شرم را پيدا کرد که در دوره­هاي زماني بلندمدت گسترده است. چون عواطف عموماً با علائم جزئي که ما را براي انجام کنش آماده مي­سازد، شناخته مي­شوند، وجود عواطف بلندمدت امري معماوار است. راه­حل لوئيس براي اين معما ممکن است ناشي از علاقة وافر او به علوم اجتماعي باشد، چون علوم اجتماعي مبناي عاطفي براي خصومت ديرپا، کناره­گيري يا از خودبيگانگي است.

شرم و پيوند اجتماعي: سرانجام، لوئيس يافته­هاي خود را در قالب­هاي اجتماعي انضمامي­تر تفسير مي­کند. فرض او اين است که شرم زماني تولد مي­يابد که پيوند اجتماعي معرض خطر و تهديد قرار بگيرد. طبق استدلال او، تمام افراد از جدايي و گسست اجتماعي از ديگران بيمناک و هراسانند.

تئوريهاي روان شناسي اجتماعي

تئوري­هاي تعامل­گرايي نمادين دنباله­رو اثر جورج هربرت ميد هستند. از آنجا که ميد دربارة احساسات بسيار کم سخن گفته، تعامل­گرايي نمادين در طول قرن بيستم کمتر به بررسي و مطالعة احساسات پرداخته است. البته پراگماتيسم و رفتارگرايي ميد مورد تاکيد بود و ظرفيت­هاي رفتاري ژست و اداهاي معني­دار، نقش­پذيري، ذهن و خود، توسط نظريه­پردازان به عنوان رفتارهاي آموخته­شده­اي ديده مي­شد که سازگاري و انطباق با زمينه­هاي اجتماعي    سازمان­يافته را تسهيل مي­کنند. در تمام نظريه­پردازي تعامل­گرايان نمادين، پويش اصلي تعامل، حول تلاش­هاي افراد جهت حفظ خودانگاره يا هويت خود در موقعيت­ها مي­گردد و زماني که تعامل­گرايان نمادين، مطالعة احساسات را در سي سال پاياني قرن بيست از سر گرفتند، پاسخ­هاي عاطفي افراد به شکست يا موفقيت­شان در تأييد خود، به محور عمدة نظريه­پردازي تبديل گرديد. تعامل­گرايان نمادين به پيروي از کولي افراد را به سان تجربه­کنندگان احساساتي مي­داند که در زمان تأييد خود، احساس غرور کرده و در زمان عدم تأييد، احساسات منفي مانند شرم، پريشاني، اضطراب، خشم، و احتمالاً گناه را تجربه مي­کنند.تعامل گرايان تاکيد دارند که احساس و عاطفه به هيچ وجه جدا از امر اجتماعي نيست؛ عواطف در واقع، حاکي از درگيري ما با ديگران و عضويت فرهنگي و خرده­فرهنگي است. عواطف، درگيري ما با ديگران و مسئوليت­پذيري ما را در قبال ديگران درونيمي­کند و ما را هنگام نقض و نکث حدود و توقعات اجتماعي يا موقعي که انتظارات آنها نادرست و ناراحت­کننده است، از طريق احساس بدني آگاه مي­سازد. عضويت در يک گروه نشان مي­دهد که ما تمايل داريم از انتظارات آن گروه پيروي کنيم و احساسات و عواطف به ما کمک مي­کند تا به ارزيابي دايره و دامنة پذيرش و دريافت آن انتظارات بپردازيم. آيا ما از انتظارات ديگران، آزرده خاطر مي­شويم؟، آيا هنگام عدم برآورد انتظارات، از احساس خجالت رنج مي­بريم؟ آيا با جلب رضايت آنها احساس خشنودي مي­کنيم؟ چطور به راحتي با اين انتظارات روبرو شويم و در صورت نياز هنگام مواجهه با آنها چه اقداماتي انجام دهيم؟.

عواطف به ما کمک مي­کند تا خود را در جهان­هاي قشربندي­شده­اي که در آن زندگي مي­کنيم، جاي دهيم: ما تشخيص مي­دهيم که رودرروي ديگران قرار داريم و اگر از اين تشخيص حس نارضايتي داشته باشيم، از طريق تأثير عاطفي و تغيير موضع خود، با آن به مبارزه و پيکار برمي­خيزيم. ما به رهنمودهاي احساسي متکي هستيم و راهبردهاي تعاملي را در «خرده­سياست­هاي عاطفي» تعاملات چهره­به­چهره براي تعيين و تثبيت «جايگاه» خود و ديگران يا منزلت اجتماعي بکار مي­گيريم. توجه تعامل­گرايان نمادين به فرايندهاي سازمان اجتماعي، ساخت معنا و کنترل اجتماعي، علاقة خاصي را به آنچه که شات «عواطف نقش­پذيري»مي­نامد مانند گناه، خجلت، شرم و همدلي، برمي­انگيزد. عواطف اجراي نقش، مستلزم خودِ اجتماعي است: بدون تکوين ديگري تعميم­يافته، احساس شرم منتفي است؛ احساس گناه مي­تواند حتي در خلوت و تنهايي، تأثير مخربي داشته باشد، زيرا در برابر دستورات اجتماعي احساس مسئوليت    مي­کنيم. پس عواطف و احساسات نقش­پذيري، هم موجد خودکنترلي و هم موجد کنترل اجتماعي است. آدميان يا احساس شرم و يا انتظار شرم دارند؛ از اين رو، به طور معمول مي­کوشند خود را از اين گونه  احساسات برهانند و يا از آن گذر کنند.

برخلاف ساير احساسات، که جهت احضار آنها نيازي به نقش­پذيري نيست، احساسات نقش­پذيري نمي­تواند بدون قرار گرفتن خود در موقعيت ديگري و احراز ديدگاه او محقق شود. بنابراين، فردي که احساس نقش­پذيري را تجربه  مي­کند (مثل خجالت يا شرم)، نخست به لحاظ شناختي، نقشِ ديگري واقعي يا پنداري يا ديگري تعميم­يافته را، که ميد به عنوان «اجتماع سازمان­يافته يا گروه اجتماعي توصيف مي­کند که تماميت خود را در اختيار فرد مي­گذارد»، بر عهده   مي­گيرد. هرچند نقش­پذيري ممکن است، گاهي اوقات احساسات غيرنقش­پذيري را برانگيزد (مثلاً وقتي شخص پس از نقش­پذيري ديگري خشمگين مي­شود و نگرش خصومت­آميز يا مغرورانه­اي را بروز مي­دهد)، نقش­پذيري شناختي مذکور براي برپايي احساسات فاقد نقش­پذيري (خشم، ترس، يا لذت)، الزامي نيست. ترس بر اثر ديدن حرکت رو به بالاي آسانسور 12 طبقه، يا خشم آني ناشي از لغزش صندلي، اغلب بدون نقش­پذيري پديد مي­آيند .

احساسات نقش­پذيري دو گونه­اند: احساسات نقش­پذيري تأملي، که معطوف به خود بوده و متشکل از گناه، شرم، خجلت، غرور و خودبيني است؛ و احساسات نقش پذيري تلقيني (همدلانه)، که با قراردادن ذهني خود در موقعيت ديگري و احساس آنچه ديگري احساس مي­کند، حاصل مي­شود. احساسات نقش­پذيري متضمن ملاحظة اين مسأله است که خود شخص چگونه به ديگران يا ديگري تعميم­يافته عرضه و ارائه مي­شود و به جز احساسات تجربه­شدة تلقيني، به خويشتن معطوف هستند. لذا در عمل خودانگاره­هاي احساسي هستند.احساسات نقش­پذيري تأملي و تلقيني، هر دو، محرک­هاي اصلي و عمدة رفتار هنجارمند و اخلاقي بوده، و از اين رو، تسهيل­گر کنترل اجتماعي هستند.

نظرية تعامل­گرايي نمادين نظر به اينکه بر نقش­پذيري و اهميت آن در کنترل اجتماعي تاکيد دارد، در تحليل رويه­اي که از آن طريق احساسات نقش­پذيري کنترل اجتماعي را تسهيل مي­کنند، مفيد و سودمند است؛ و چنين تحليلي به تجربه­هاي متعدد مرتبط با احساسات نقش­پذيري پيوند مي­خورد. سه گزارة عمده در تعامل­گرايي نمادين به طور خاص با اين حوزه ارتباط دارد:

فراد از اين امکان و ظرفيت برخوردارند که با خويشتن به عنوان ابژه برخورد نمايند. تفکر در حقيقت چيزي بيش از مذاکره و گفتگوي دروني با خود نيست و مستلزم مواجهه با خويشتن به مثابه ابژة اجتماعي است. در نتيجه افراد مي­توانند خود را در گزارشات به عنوان عواملي در موقعيت مذکور ببينند و به ارزيابي رفتارها، کنش­ها و خويشتن بپردازند.

-خودانگاره­هاي عاملين و ظرفيت آنها در خودتعاملي ذهني عمدتاً از نقش­پذيري (با ديگران خاص يا ديگري تعميم­يافته) نشأت مي­گيرد. از اين رو، افراد غالباً با اخذ نگرش­هاي ديگران، غيرمستقيم ياد مي­گيرند و تجربه مي­کنند؛ تنها از اين طريق مي­توانند ابژه­هاي خود باشند.

-کنترل اجتماعي، تا حدود زيادي، خودکنترلي است. از آنجا که افراد مي توانند خود را در کسوت ديگران ببينند، کنترل اجتماعي مي­تواند در قالب خودانتقادي عمل کند و خود را «صميمانه و به طور فراگير بر رفتار فردي تحميل کند و به يکپارچگي فرد و کنش­هاي او با رجوع به فرايندهاي اجتماعي سازمان­يافته و رفتاري که از آن طريق عمل مي­کند، کمک کند». ديگري تعميم­يافته بويژه براي اين نوع از کنترل اجتماعي مهم است، چون وسيله­اي است که از طريق آن، نگرش­هاي اجتماع و گروه در افراد ترکيب شده و بر رفتار و طرز فکر آنها تأثير مي­گذارند.

 منبع

حسنی ،محمد رضا (1394) ،شرمساری بازپذیر کننده و بزهکاری ،تحلیل جامعه شناختی نظریه ی شرمساری بازپذیر کننده (بریث ویت) در بستر خانواده،پایان نامه دکتری تخصصی بررسی مسائل اجتماعی ایران ،دانشکده علوم انسانی و اجتماعی

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0