بررسی خود
شناخت انسان
به راستى انسان کیست؟ و چه کسى را مىتوان انسان نامید؟ آیا آفریدهاى با این همه گوناگونى و دگرگونى را مىتوان تعریف کرد؟ آیا انسان فطرت و سرشت ثابت و از پیش تعیین شدهاى دارد؟در پاسخ به این سوالها ثَبات و تعریف پذیرى طبیعت و ماهیت انسان اهمیت دو چندانى پیدا میکند، زیرا گلوگاه و گردنه اصلى در میان پرسشهاى به میان آمده به شمار مىآید. در این باره پارهاى از اومانیستهاى دوره رُنسانس به روشنى ابراز مىداشتند: انسان هیچ طبیعت و فطرت ثابت و ویژهاى ندارد. این گفته برابر همان نظریه اگزیستانسیالیستها در قرن بیستم است که مىگویند: همه موجودات ماهیت دارند اما انسان ماهیت ندارد. انسان وجود دارد و وجود او مقدم بر ماهیت اوست. معناى ساده این سخن این است که تمام آفریدگان هویت و سرشت تعریف شده و ثابتى دارند و تنها انسان است که هیچ ماهیت روشنى ندارد.
در چشمانداز تاریخ تمدن بشری نیز، موضوع شناخت انسان و ابعاد مربوط به او همیشه به عنوان سوالی اساسی مطرح بوده و از دوران یونان باستان، سقراط حکیم با گفته معروف “خود را بشناس، زیرا زندگی آزمون نشده ارزش زیستن ندارد”؛ در مقابل سوفسطاییان که شناخت واقعیت را ممکن نمیدانستند، با روشی معتدل و بیانی استوار و مطمئن، انسانها را به تامل در نفس خویشتن دعوت میکرد تا در درون خود گوهر الهی را کشف کنند، و از نو آن عقل ربانی که جهان را روشن ساخته است را نیز، در ضمیر خویش نیز مشاهده کنند .یکی از بحث برانگیزترین سازههایی که پیرامون شناخت انسان توصیف شده است، شخصیت میباشد.
شخصیت
در روانشناسی، شخصیت این گونه، تعریف میشود: “شخصیت مجموعه تفکیکناپذیر آن خصایص بدنی و نفسانی است که شناخته دوستان نزدیک شخص یا به عبارت دیگر، آن نقاب یا ماسکی است که فرد برای سازش با محیط، که در حقیقت نوعی بازیگری در صحنه زندگی است، به چهره خود نهاده است”.اولین نظریهای که به لحاظ تاریخی شخصیت را ساختاربندی کرده است، نظریه روانکاوی فروید میباشد.
نظام شخصیت از دیدگاه فروید
فروید در سال 1923 با تعریف مفاهیم نهاد، من و فرامن که به جنبههای مختلف کنش فرد اطلاق میشود، الگوی سازمان یافتهای از نظریه روانکاوی به وجود آورد. در واقع این مفاهیم اولین کارهای بزرگ نظریهای فروید بودند. این مفاهیم یک توصیف از ذهن و کارکردهای آن را ارایه میکند که در اولین نگاه تازه و انقلابی به نظر میرسند و تمام نوشتههای روانتحلیلگران از آن تاریخ به بعد، حداقل از نظر واژهشناسی به آنها اشاره دارد.
با تعریف فروید نهاد سیستم ابتدایی شخصیت است و هنگام تولد شخص سراپا نهاد است. نهاد منبع اصلی انرژی و جایگاه غرایز است. نهاد بی نظم و کور، پرتوقع و مضر است. نهاد که طبق اصل لذت عمل میکند، (اصلی که هدف آن کاستن از تنش، اجتناب از درد و کسب لذت است)، غیر منطقی و غیر اخلاقی است و برای ارضاء نیازهای غریزی برانگیخته میشود. نهاد فکر نمیکند بلکه فقط “میخواهد” یا “عمل میکند”. نهاد عمدتاً ناهشیار و یا خارج از آگاهی است. در مقابل آن فرامن نماینده درونی شده ارزشهای سنتی، کمال مطلوبها و معیارهای اخلاقی جامعه است. به صورتی که توسط والدین برای فرد (کودک) تفسیر شده و از طریق نظام تشویق و تنبیهی که نسبت به کودک اعمال شده، تقویت گردیده است. فرامن برای کمال تلاش میکند. در ادامه به تعریف “من” می پردازیم.
من
با بررسی سیر مطالعاتی فروید بر روی “من” متوجه میشویم که او طی سه مرحله مفهوم “من” را مورد بررسی قرار داده است. در ابتدا فروید “من” را با حداقل وضوح به عنوان عاملی قابل مبادله با شخصیت خود فرد یا “خود” معرفی میکند. در این دید، “من” همراه با فرایند خود که “عملکردهای دفاعی” است معرفی شده است. در واقع در این دید “من” به عنوان عامل جلوگیری کننده از ورود خاطرات دردآور به آگاهی مفهوم پردازی شده است. در دید دوم، فروید جنبه اصلی عملکرد “من” را مشخص کرد: فرایند ثانویه (باورها و ایدههای عقلانی-هشیار)، اصل واقعیت و سرکوبی. در دید سوم که با مقدمه فروید از “مدل ساختاری” آغاز شد، “من” را به عنوان یک سیستم مرتبط با نهاد (تکانشی و با ایدههای غیر عقلانی) و فرامن (هشیار)، معرفی نمود. در این دیدگاه “من” یک بخش از سازمان سه گانه شخصیت است.
با این کار فروید در واقع “من” را به عنوان نمایندهای فعال، با علاقهها مستقل خودش نسبت به پاسخ دهی به فشارهای روانی دیگر (تضادها، ضوابط اخلاقی، پاسخ به دیگران) معرفی میکند. من با دنیای بیرونی واقعیت تماس دارد. من به عنوان “پلیس راهنمایی” بین غرایز و محیط اطراف میانجی میشود، هشیاری را کنترل میکند و سانسورچی است. من طبق اصل واقعیت عمل میکند، تفکر منطقی انجام میدهد و اعمال را برای ارضاء کردن نیازها برنامه ریزی میکند .از دیدگاه روان کاوی فروید دیدگاههای بسیاری منشعب شدند. یکی از آنها “روانشناسی من” میباشد.
روانشناسی من
این نظریه بیان میدارد که “من” نقشهای موازی دیگری در زندگی درون روانی ایفا میکند. برخی از این نقشها عبارتند از: کارگذاری اهداف، جستجو در پی رقابت، کوشش برای سلطه و شکوفایی استعداد نهانی. با این دیدگاه به نظر میرسد “من” به جای آنکه موجودیتی باشد که به خواستههای نهاد و فرامن و دنیای بیرونی به سادگی پاسخ میدهد، مستقل و آزاد از هرگونه تعارض است. روانشناسی من، مراحل من را برای ارتباط شی و روانشناسی خود مفهوم سازی مجدد میکند .
جین لوینگر
از نظر لوینگر “من” بعد محوری شخصیت است، بعدی که از نظر اهمیت، تنها نسبت به هوش در درجه دوم اهمیت قرار دارد. این مولفه به مثابه “چارچوب ارجاع” یا نقشهایی جهت “درک خود و جهان پیرامونی” جهتگیری پیوسته و غالب فرد نسبت به خود و جهان را در بر دارد. کنش “من”، جستجو برای تجربه کردن معانی منسجم و هماهنگ با چارچوب ارجاع فرد است و بنابراین “قابل مقایسه با کنش سیستم ایمنی است”، زیرا سیستم روانی فرد را از طریق تصفیه اطلاعات که تعادل حیاتی او را مختل میسازد، حفظ میکند.
منطق حاکم بر نظریه لوینگر این است که “من” مطابق با یک توالی منظم و مرحلهای تحول مییابد و در حین عبور از مراحل نه تنها در هر یک از زمینههای مهمی مانند “مهار تکانه”، ”اشتغالهای هشیار”، “سبک شناختی”، “پیچیدگی شناختی” و ادراکها و مفاهیم استنباط شده از جهان بین فردی، بلکه یکپارچه کردن زمینههای نامبرده نیز تحول مییابد.این بدان معنی نیست که “من” دارای مراحلی از عدم تعادل نباشد، در واقع تناقض در تجارب توان بالقوهای برای ایجاد دورههایی از عدم تعادل دارد که خود باعث تسهیل حرکت از مرحلهای به مرحله بالاتر میشود . پس از انشعاب نظریه روانشناسی من از روانکاوی نظریههای دیگری نیز ظهور کردند. یکی از این نظریهها روانشناسی خود میباشد که به صورت تاریخچهای مبنای این پژوهش قرار گرفت.
روانشناسی خود
روانشناسی خود از دل قسمتی از روانتحلیلگری که علاقه به جمعآوری سختگیرانه اختلالهای شخصیت و دیگر اشکال مقاومتهای درمانی در آسیبشناسی روانی بود، بیرون آمد.روانشناسی خود نظریه ارتباط شی را با تاکید بر تمثیلهای ذهنی به مثابه زیر ساختهای شخصیت در نظر میگیرد. اگرچه، روانشناسان خود ادعا میکنند که کلید عقاید درون شخصیتی “خود”، شامل خودموضوعیها (که شامل درجات مختلفی از ادغام خود و دیگری هستند و عدم تمایز) و متعلقاتشان هستند.
تاریخچه مطالعه خود
از دهه 1970 ساختار یکپارچهسازی درون روانشناسی، جامعهشناسی و سایر علوم رفتاری و اجتماعی، “خود” بود که دهها مقاله، فصل و کتاب را به پدیدههای مرتبط با خود اختصاص داد. در طول دو هزار سال گذشته، بیشترین مباحثهها در مورد “خود” در مذاهب و متون نظری ظاهر شده است، در واقع محور بحث آنها کمک به مردم برای فرار از بدیهای خودمحوری–مانند غرور، منیت، خودخواهی و. . . – بوده است. در عصر روشنگری، فیلسوفانی چون دکارت، لاک، هیوم، لایبنیتز، برکلی و کانت در مورد مشکلات “خود” صحبت کردند. اما اولین مباحثات دقیق در مورد خود توسط “جیمز “ 1890 انجام شد. او یک فصل از کتاب خود با عنوان “اصول روانشناسی “ را به “هشیاری از خود “ اختصاص داد. جیمز نه فقط یک بنیاد قوی مفهومی برای مطالعه “خود” گذاشته بلکه بر اهمیت مطالعه خود برای فهمیدن رفتار انسان تاکید کرده است و یک پیشینه قوی برای لحاظ کردن “خود” به عنوان یک موضوع مهم پژوهشی پدید آورده است.
جیمز در کتابش از “خود” به عنوان “پیچیدهترین پازل “ روانشناسی یاد کرده است. در تمام طول قرن گذشته روانشناسان در این مورد بحث کردهاند که آیا “خود” به اندازهای که پیچیدهاش کردهاند پیچیده است یا خیر. در طول قرن بیست، نظریهپردازان تاثیرگذاری به اهمیت “خود” برای درک رفتار آدمی و نیز عموم جامعه تاکید کردهاند. “کولی “ با ارایه مفهوم “خود آیینهای “ در توجه دادن جامعهشناسان به مفهوم “خود” و تاثیر آن بر رفتار آدمی موثر بود، همچنین فاریس و بلومر مطالعه مفهوم “خود” را در جامعهشناسی گسترش دادند که منجر به تحولی شد که با عنوان “تعاملگرایی سمبلیک “ شناخته میشود. کمی بعد، کار بنیادی گوفمن روی “ابراز خود“ موج دیگری از علاقه به مطالعه “خود” را برانگیخت. آلپورت در سال 1955 در یک مقاله با عنوان “آیا نیازی به مفهوم پردازی در مورد خود هست؟” “خود” را به عنوان یک مانع در مسیر فرایند روانشناختی مطرح کرد. اسکینر 1990 اعلام کرد که: “در یک تحلیل معنادار از رفتار، جایی برای ذهن و یا خود وجود ندارد. “علیرغم تمام این مخالفتهای رفتارگرایان با مطالعه روی مفهوم خود و مفاهیم وابسته به آن، نوفرویدیها شروع به ارایه دیدگاههایی در مورد “خود” کردند که به طور مشخصی از تصویر فرویدی “من” متفاوت بود و همچنین با مفهوم “خود” در فرایندهای بین فردی آمیخته بود. به عنوان مثال آدلر، هورنای و سالیوان دیدگاههایی را فراهم کردند تا نسبت به آنچه نماد روانتحلیلگران شده بود برای روانشناسان علمی دلپذیرتر باشد .
مید در دهه 1950 و گوردون آلپورت در سال 1955 این شرایط را بدین شکل توصیف کردهاند: “بسیاری از روانشناسان احتمالاً بدون آگاهی از شرایط تاریخی، مبادرت به قبول آن چیزی کردند که دو دهه پیش از آن به عنوان بدعت در نظر گرفته شده بود. آنها دوباره “خود” و “من” را بدون هیچ نگرانی معرفی کردند و به جبران زمان از دست رفته، مفاهیم کمک کنندهای چون تصور خود، خود شکوفایی، من تاییدی، من پدیداری، خود رقابتی و بسیاری از سایر جزییات را به کار گرفتند”.
روانشناسی خود اصولاً روی خودشیفتگی متمرکز است آن هم نه به عنوان یک آسیبروانی بلکه به عنوان بخشی از رشد و تحول انسان. مجذوب خود شدن (یا خود بزرگمنشی) و توجه به والد قدرتمند (خود-موضوعی آرمانی) قبل از 4 سالگی مشاهده میشود. بروز اشکال در مراحل رشدی اولیه، روی طرز ارتباط اشخاص با دیگران و نظرشان در مورد خودشان تاثیر میگذارد. خود ابتدایی و مقدماتی دوران طفولیت از موضوع که تصویر والد آرمانی است و موضوع یا خود بزرگمنش تشکیل میشود که بخش “آیا من عجیب نیستم” کودک محسوب میشود. خود-موضوعی، شخص نیست (یعنی یک موضوع محبوب کامل نیست) بلکه الگوها یا مضامین، تصورات یا بازنماییهای ناهشیار دیگران میباشد.
بسیاری از این کارها درون روانشناسی، تمایلی انسانگرایانه دارند. به عنوان نمونه نظریه راجرز 1959 از شخصیت و رواندرمانی و کار مازلو 1959 روی عملکرد تکاملی افراد (خودشکوفایی). به طور کلی این سیر تلاشهای نوفرویدیها، انسانگراها و عکسالعملگراهای سمبولیک منجر به پژوهشهای تجربی منظم بر روی “خود” شد .
وقتی کودکان در مرحلهای گیر میکنند یا خود بزرگمنش یا خود-موضوعی آرمانی آنها رشد بهنجاری ندارد، بعداً در زندگی با مشکلاتی مواجه میشوند. برای مثال، کودکی که مادر پاسخده (آینهای) ندارد بعداً افسرده میشود یا پیوسته دنبال عشق و محبتی میگردد که در سنین اولیه خویش از آن محروم بوده است. عدهای نیز که با والدین خود (خود-موضوعی آرمانی) رابطه کافی نداشتهاند دنبال همسر یا دوست آرمانی یا کامل میگردند. ولی همیشه شکست میخورند چون کسی نمیتواند مطابق معیارهای آنها باشد.
مفهوم خود
مفهوم “خود” در طول تاریخ روانشناسی سیر متفاوتی را طی کرده است، مدتی در مرکز توجه بود و پس از آن – در اوج اقتدار رفتارگرایی – دچار فراموش شدگی نسبی گردید، اما مجدداً در دهههای اخیر در کانون توجه قرار گرفته و امروزه مشکل میتوان از مفهومی با نتایج و کاربردهایی گستردهتر از مفهوم “خود” یاد کرد و توجه به آن به عنوان یکی از موضوعهای مهم و اساسی روانشناسی همچنان رو به افزایش است. در اهمیت و کاربرد مفهوم “خود” باید گفت مهمترین و رایجترین اشکالات و اختلالهای رفتاری به “خود” رجوع دارند و متخصصان بالینی، نه فقط روانپویان و روانتحلیلگرها، بلکه شناختگرایان و رفتارگرایان نیز چه در زمینه نظری و چه در کاربردهای بالینی و تربیتی به “خود” توجه میکنند. روانشناسان شخصیت، روانشناسان اجتماعی و تحولی بیش از پیش پژوهشها را متوجه و معطوف به “خود” ساختهاند و حتی نظریههای جدید هوش رجوعی به “خود” دارند.
تعریف خود
در بسیاری از لحظه های زندگی این سوال را از خود پرسیدهایم: “من که هستم”؟ “دیگران مرا چگونه میبینند”؟ “میخواهم در زندگی چه کنم”؟ “آیا از آنچه هستم راضیم”؟ و سوالهایی از این قبیل. مکاتب متفاوت تعریفهای متفاوتی از خود ارایه میدهند. این خود اغواگر کیست که همه در جستجوی آن هستند؟ آیا گنجی است که در پایان راه کشف خواهد شد؟ یا سرابی بیش نیست؟به لحاظ لغوی خود این گونه تعریف شده است: شخص. ذات. وجود. نفس. خويش. خويشتن .در ادبیات پارسی و در متنهای نظم و نثر واژههای “خود” و “من” به کرات مورد استفاده قرار گرفته است.
از در درآمدي و من از خود بدر شدم گويي کز اين جهان به جهان دگر شدم (سعدی)
خود از دیدگاههای متفاوت
ویلیام جیمز
در روانشناسی معاصر، ویلیام جیمز را میتوان نخستین کسی دانست که در چارچوب روانشناسی علمی، اولین نظریه را در مورد “خود” مطرح نمود. جیمز “خود” را به دو جزء یا جنبه کلی و اساسی تقسیم میکند: من موضوعی یا “مفعولی” و من عامل یا “فاعلی”.
جیمز میان “خود” شناخته شده، یعنی “من تجربی” و خود شناسنده، یعنی “ایگو” یا من فرق گذاشت. من تجربی در برگیرنده همه آن چیزهایی است که فرد میتواند از آن خود بداند. من تجربی سه جنبه دارد: جنبه “مادی “ که شامل بدن من، لباس من، خانه من، خانواده من و مایملک من است. جنبه “اجتماعی “ عبارت است از تشخیص و شناسایی دیگران از من و جنبه “روحی “ که شامل حالات هشیاری من، خصلتهای من، نگرشهای من و جنبههای سرشتی من است. به تعداد مردمی که مرا مورد شناسایی قرار میدهند، من اجتماعی وجود دارد. در مورد خود در نقش شناسنده – یعنی من – جیمز، لزومی به فرضیهسازی این که یک روح یا یک نفس یا یک انسان کوچک درون سر آدمی است، یعنی منی که فکر میکند، احساس میکند و عمل میکند، نیازی ندید. در نظر جیمز، من، هیچ چیزی بیشتر یا کمتر از همان جریان هشیاری نیست. افکار، حاصل تفکر یک من نیست، بلکه همان خود من است.
ویلیام مک دوگال
از نظر دوگال توجه به خود عاطفهای است که این عاطفه به دلیل قدرت و میدان وسیعش مهمترین عاطفه است. عاطفه توجه به خود عبارت است از حس “من” یا “مرا” ، یعنی آگاهی فرد از خود، مصداق “مرا”، از طریق تجربه، توسط نظامی وسیع و پیچیده از حالتها و شبکهای از پیوندها با وقایع گذشته متعدد – که کم و بیش در زمان و مکان معینی واقع شدهاند – در ذهن شخص نمایانده میشود.
کارل گوستاو یونگ
یونگ شخصیت را مرکب از چندین سیستم یا دستگاه روانی میداند که ضمن مستقل بودن، بر یکدیگر تاثیر متقابل دارند. این سیستمها و زیر شاخههای آنها در نمودار پایین رسم شده است. من یا خود (در سیستم یا دستگاه روانی): همان شعور آگاه یا ضمیر خودآگاه است که مجموعهای است از احساسات، خاطرات، افکار، و عواطفی که شخص نسبت به آنها آگاهی دارد و برای او معلوم است و باعث پیبردن و شناخت او از وحدت و هویت خود میشود .خود (صورتهای ازلی یا کهن الگوها): یکی از مهمترین صورتهای ازلی در نظریه یونگ خود یا خویشتن است، که معرف کوششهای فرد برای رسیدن به یکپارچگی و تعادل است. به گفته یونگ، خود، مرکز خودآگاه است نه مرکز شخصیت آدمی؛ چرا که خودآگاه همه شخصیت نیست بلکه بخشی از آن را تشکیل میدهد. خود در آغاز از انرژی حیاتی کمتری نصیب میبرد؛ زیرا بخش عمده این انرژی صرف رشد جسمی و بلوغ فرد میشود، اما در دورههای میانسالی که رشد جسمی متوقف شده و دیگر نیاز زیادی به صرف انرژی حیاتی ندارد، این انرژی صرف رشد و کمال یافتن خود میشود و در این دوره است که خود به صورت محور شخصیت درآمده و همه سیستمهای دیگر شخصیت به صورت اقماری به گرد آن میگردند و خود، آنها را با هم هماهنگ نگاه داشته، شخصیت را به وحدت و تعادل نسبی میرساند.
خویشتن تلاش فرد را برای وحدت، تمامیت و کامل شدن نشان میدهد. خویشتن مرکز روان است که تمامی نظامهای دیگر پیرامون آن در گردش هستند. انسانها با هدف زندگی میکنند، لیکن به ندرت به آن نایل میشوند. پیش از آنکه خویشتن امکان ظهور و بروز پیدا کند، باید اجزای متعدد روان به طور کامل رشد کرده باشد .در نظریهی یونگ، “خود” یکی از انواع الگوهاست که کلی منسجم را بیان میکند، که ضمیر هشیار و نیمه هشیار فرد را متحد میسازد. بر اساس نظریهی یونگ، “خود” حاصل تفرد است که به عنوان فرآیند یکپارچگی شخصیت فرد تعریف شده است. از نظر یونگ، “خود” توسط دایرهای نمایش داده میشود. آنچه روانشناسی یونگ را از گفتههای قبلی متمایز میکند این انگاره است که دو مرکز تشخیص موجود است. من، مرکز هشیاری فرد است، در صورتی که “خود” مرکز شخصیت کلی شامل هشیار و نیمه هشیار و ناخودآگاه جمعی است. خود، کل و مرکز است. در حالیکه من شامل “خود” است که در دایرهای خارج از کل قرار دارد، “خود” میتواند به عنوان دایرهای بزرگتر پنداشته شود. “خود” علیرغم اینکه مرکز روان است مستقل هم میباشد، به این معنا که خارج از زمان و مکان بروز میکند. هم چنین یونگ “خود” را آرمان خردسالی مینامد. “خود” منبع رویاهاست و اغلب به عنوان عامل اقتدار در رویاها پدیدار میشود با قدرت درک آینده یا راهنمای فرد در زمان حاضر.
هری سالیوان
نظام خود شامل مجموعهای از تدابیر امنیتی یا دفاعی در برابر اضطراب است. این تدابیر امنیتی آن دسته از رفتارهای خاصی را که با “خود-خوب-من” مطابقت دارد، تصویب میکنند و از بروز شکلهای دیگر رفتار که با “خود-بد-من” مطابقت دارد، پیشگیری میکنند. نظام خود اگرچه برای کاهش اضطراب، که هدف مفیدی است، سودمند است ولی در توانایی شخص برای زندگی سازنده با دیگران مداخله میکند. سالیوان معتقد بود که نظام خود محصول جنبههای غیر عاقلانه جامعه است. منظور او این بود که کودک بنا به عللی ناگزیر احساس اضطراب میکند، عللی که در یک جامعه معقولتر وجود ندارد. در نتیجه، او مجبور میشود شیوههای غیر طبیعی رفتار را یاد بگیرد. نظام خود خار راه رشد سالم شخصیت است .
گوردن آلپورت
آلپورت خصلت ویژه را که خاص اوست در مورد تمام کنشهایی که به “خود” نسبت دادهاند به کار میبرد. خصلت ویژه را میتوان فردیت نیز نامید. خصلت ویژه ذاتی نیست، بلکه در طول زمان تکوین مییابد. آلپورت برای خصلت ویژه و تظاهرات آن در جریان رشد و تکامل فرد هفت جنبه تشخیص داده است. سه جنبه نخست در سه سال اول کودکی ظاهر میشود: حس خود جسمانی، حس تداوم خودشناسی و عزت نفس یا غرور. در چهار تا شش سالگی دو جنبه دیگر آشکار میشود: گسترش خود و تصور از خود. کودک در شش تا دوازده سالگی، به خودآگاهی میرسد، به طوری که میتواند با کمک عقل و تفکر مسایل خود را حل و فصل کند. در طی دوره نوجوانی، نیتها، غایتها و هدفهای دور و دراز پدید میآیند. این جنبهها “تلاشهای ویژه “ نامیده میشوند .
کارل راجرز
خود یک جز از اجزای میدان پدیداری میباشد که ضمناً از آن میدان جدا شده و عبارت است از مجموع ادراکات و ارزشیابیهای آگاهانه من (خود)، که ضمناً از عمل متقابل فرد و محیط به وجود میآید، ارزشهای دیگران را به درون میافکند و این ارزشها را به این عنوان که متعلق به او هستند، ادراک مینماید. دیگر این که ممکن است خود بر اثر رشد و یادگیری، تغییر و تحول حاصل کند.
نخستین مفهوم راجرز، مفهوم ارگانیسم (سازواره) است که محل همه تجربههاست. مجموع این تجربهها میدان پدیداری نامیده میشود، که بخشی از آن تمایز مییابد تا خود را تشکیل دهد. ارتباط بین سازواره و خود ممکن است از نوع توافق یا عدم توافق باشد. راجرز گرچه، مانند گلدشتاین و مزلو بر این باور است که سازواره تنها یک هدف و مسیر دارد و آن شکوفا ساختن خودشان است، لیکن به دو نیاز توجه مثبت و نیاز به توجه به خود.
بخشی از میدان پدیداری به تدریج تمایز یافته به خود تبدیل میگردد. خود، مرکب است از ادراکهای “من” یا “مرا” و ادراکهای مربوط به اینکه چگونه این “من” یا “مرا” به دیگران مربوط میشود. به این ادراکها، ارزشهایی نیز متصل است. برای مثال، خود ممکن است خوب یا بد، خوشحال یا غمگین، کوشا یا تنبل باشد. خود، فرایندی سیال و متغیر است. اگرچه در هر زمان خاص ماهیت مخصوص و معینی دارد. علاوه بر خود، یک “خود آرمانی” وجود دارد که همان خودی است که شخص تمایل دارد چنان باشد.
هینز کوهات
براساس گفته کوهات ، خود (که با عنوان یک فرایند یا مجموعه در نظر گرفته میشود که تجربه ذهنی را سازماندهی میکند) ماهیت اصلی وجود روانشناسی خود را تشکیل میدهد و شامل حسها، احساسات، افکار و نگرشهای فرد نسبت به خودش و دنیای پیرامونش میشود. در حالیکه فروید ضمیر فرد را به عنوان قسمتی از وجود افراد در نظر میگیرد (تا حدی همانند دیدگاه ویلیام جونز در مورد “من”) اما کوهات مفهوم فرد را به عنوان محور اصلی شخصیت در ارتباط با نظریه جیمز در مورد “من” در نظر میگیرد. به عبارت دیگر کوهات فرد را به عنوان یک نیروی روانشناسی در نظر میگرفت که به توصیف پیشرفت شخصیت بالغ و سالم و همچنین شکلگیری بیماریهای شخصیتی میپردازد. کوهات به ارایه یک خط پیشبردی سالم عشق و علاقه به خود پرداخت که به سمت ایجاد ساختار منسجم فردی، ایجاد حس هویت، ارزش، معنا و عملکرد اجرایی حرکت میکند و به ترویج ایجاد شخصیت واقعی افراد میپردازد .
دیوید پ. آزوبل
به نظر آزوبل ترتیب مراحل رسیدن از خود به شخصیت را میتوان در شکل زیر مشاهده کرد. شکل زیر طرح است وی در سال 1952 ارایه نمود :
بوبان چاندرا ماهاپاترا (معاصر)
از دید ماهاپاترا خود چیزی در درون ما، ملغمهای از دانش، ارزشها و نگرشها. ما درک از خودمان را در دورههای متفاوتی رشد میدهیم. این درک میتواند مثبت باشد زمانی که لیاقت و توانایی خود را خوب ارزیابی میکنیم و میتواند منفی باشد زمانی که خودمان را دوست نداریم و خود را نالایق میدانیم.
مقایسه زیرساختهای خود به عنوان موضوع و خود به عنوان کارگزار یا عامل
تمایز بین خود به عنوان موضوع و خود به عنوان عامل یا کارگزار در سرتاسر ادبیات روانشناسی خود مضمونی پایدار و مستمر است .خود به عنوان موضوع شالوده سازههایی از روانشناسی اجتماعی، شناختی، رفتاری و روانشناسی داستانی مانند خودپنداره، خودانگارهها، خود به عنوان مجموعه مهارتهای آموخته شده، خود به عنوان داستان، خود به عنوان مفهومی ساختار یافته در زبان و خود به عنوان یک پدیده ساختار یافته اجتماعی یا رقم خورده فرهنگی به شمار میرود. خود با مضمون کارگزار، هسته اصلی نظریه در سنت تحولی است که شالوده زیستشناسی خود را به عنوان کارگزار هشیار با توان ادراک کردن، آموختن، ارتباط برقرار کردن و سازگار شدن با محیط نمایان میسازد. خود با مضمون کارگزار، شالوده برداشتهای روان تحلیلی از خود را تشکیل میدهد که برای دستیابی به آرمانهای متعارض مانند خودحفاظتی پرخاشگرانه، خودباروری جنسی و همیاری اجتماعی برانگیخته میشود. در مقابل، مفهوم خود آرمانی یا خودهای احتمالی به عنوان هدفهایی که میتوان آنها را دنبال کرد در مفهوم خود به عنوان موضوع به جای کارگزار به شمار میرود.
روبینز و همکاران زیر ساختهای خود به عنوان موضوع و عامل را به صورت جدولی تشریح کردند :
خود به عنوان کارگزار یا عامل | خود به عنوان موضوع |
خودآگاهی | ارایه خود |
خود به عنوان “من” | خود به عنوان “من” |
خود به عنوان هشیاری | خودپنداره |
خود به عنوان مجموعه | خودانگاره ها |
حالتهای هشیاری خود به عنوان ادراک کننده | خود به عنوان موضوع ادراک |
خود به عنوان ارگانیسم | خود به عنوان مفهوم ساختار یافته |
زیست شناختی که با محیط سازگار میشود | اجتماعی در یک اجتماع و فرهنگ |
خود به عنوان ارگانیسمی با توان یادگیری | خود به عنوان خزانه مهارتهای آموخته شده |
خود به عنوان سخنگو | خود ساختار یافته در زبان |
تجربه ذهنی | خود داستانی و حافظه خود شرح حالی |
خود به عنوان ارگانیسمی که برای نیل به آرمآنهای متعارض برانگیخته میشود | خود آرمانی و خودهای احتمالی به عنوان آرمآنهایی که باید آنها را دنبال کرد |
خود تنظیمی | باورهای خود ارزیابی |
خود به عنوان استفاده کننده از راهبردهای کنار آمدن و سازوکارهای دفاعی | عزت نفس و خودکارآمدی |
ارتباطهای همسو و غیرهمسو مفهوم “خود” با “من”
با بررسی سیر روانتحلیلگری چنین به نظر میرسد که علیرغم تفاوت این دو مفهوم، گاهی اوقات یک نوع یگانگی بین دو مفهوم “خود” و “من” پدید آمده است و “روانشناسی خود” و “روانشناسی من” یک مسیر مطالعاتی و پژوهشی را پیمودهاند. آلپورت برای جلوگیری از بروز ابهاماتی که در مورد کاربرد این دو واژه وجود دارد پیشنهاد نموده است که افعالی که در مورد “من” و “خود” بکار گرفته میشوند به عنوان کنشهای اختصاصی شخصیت خوانده شوند. از نظر او این دو واژه باید به صورت صفت برای نشان دادن کنشهای اختصاصی شخصیت مورد استفاده قرار گیرند .
نظر دیگری که در این زمینه وجود دارد نظر هارتمن است، او معتقد است “خود” از “من” متمایز بوده و یکی از تظاهرات من محسوب میشود.اولین دیدگاهی که به طور منظم و مشخص این دو مفهوم را از هم جدا کرده است، دیدگاه یونگ است. تعریف اولیه یونگ از “خود” از مطالعات تجربی او بر روی ناهشیاری آمده است؛ اما در واقع این مفهوم وامدار فلسفه هندو و مشابه با مفهومی همسان در دیدگاه ویلیام جیمز است. یونگ معتقد است که در نیمه دوم زندگی، من و خود در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند و یک مفهوم کلی که “من” خطاب میشود را پدید میآورند، به این مفهوم که یگانگی “من” با “خود” پدید میآید.
تفاوتهای “روانشناسی خود” با “روانشناسی من”
با توجه با تاکید زیادی که فروید بر مفهوم نهاد و نقش تعیین کننده آن داشت، گاهی اوقات برای نشان دادن تمایز بین رویکرد او با سایر رویکردهای روانکاوی، از نام “روانشناسی نهاد” استفاده میشود. “روانشناسی نهاد” با “روانشناسی خود” تفاوتهایی دارد که بررسی این تفاوتها نشان میدهد که اولاً: چرا از دل رویکرد روانکاوی، رویکرد جدیدی به نام “روانشناسی خود” پدید آمد و ثانیاً: چه نقاط ضعفی در رویکرد روانشناسی نهاد وجود دارد. عمده تمایز این دو رویکرد را میتوان به شرح زیر بیان نمود:
- روانشناسی نهاد معتقد است که “خود” تمام انرژی خویش را از نهاد کسب میکند، اما روانشناسی خود معتقد است که “خود” دارای فرایندهایی مثل حافظه، ادراک و هماهنگی حرکتی است که فطری هستند و انرژی مجزا از نهاد دارند .
- ”روانشناسان نهاد” تمرکز زیادی بر مراحل اولیه رشد دارند اما “روانشناسان خود” به مراحل بعدی رشد هم توجه دارند و معتقدند که به هیچ وجه تمام مشکلات به تکرار تعارضهای دوران کودکی تنزل نمییابد و مسایل هویت، صمیمیت و انسجام خود برای “روانکاوان خود” اهمیت ویژهای دارند. این دیدگاه “روانشناسان خود” بر سیر رواندرمانی آنها نیز تاثیر گذاشته است، در واقع قسمت عمده درمان بر این گونه مسایل جاری درمانجویان تمرکز دارد. درمان فقط در صورتی به گذشته باز میگردد که احساس شود تعارضهای حل نشده کودکی مانع از سازگاری فعلی فرد بر زندگی میشوند و از این رو تحلیل دوران کودکی صورت میپذیرد .
- روانشناسی نهاد معتقد است که در تعارضهای جاری بین غرایز و مقررات جامعه، “خود” برای یافتن تعادل امن و ارضاء کننده، فقط وظیفه دفاعی دارد، اما روانشناسان خود معتقدند که “خود” جایگاهی فارغ از تعارض دارد و سازگاری فرد با واقعیت و تسلط یافتن بر آن انگیزش اصلی رشد شخصیت است. روانشناسان خود یقیناً انکار نمیکنند که در تعارضهای ناشی از تلاشهای تکانهها، برای ارضاء فوری، تاثیرات مهمی بر رشد شخصیت دارند، آنها فرض میکنند که تلاش مجزا برای سازگاری و تسلط نیز با اهمیت است.
- ”روانشناسان” خود معتقدند که گرچه یکی از وظایف اولیه خود پرورش کنترل تکانه است. اما به هیچ وجه تنها تکلیف آن نیست. افراد در برقراری رابطه با واقعیت برای ثمربخش بودن نیز تلاش میکنند. پیدایی اثربخشی و شایستگی مستلزم آن است که غیر از مکانیزمهای دفاعی خود، فرایندهای دیگران نیز پرورش یابند. برای مثال، یادگیری هماهنگی حرکتی–دیداری، تشخیص رنگها و مهارتهای زبان تکالیفی هستند که افراد مستقل از تمایل به ارضا کردن تکانههای جنسی و پرخاشگری برانگیخته میشوند که بر آنها تسلط یابند .
بنابراین “خود” با انرژیهای ویژهاش، نیروی مهمیدر رشد شخصیت سازگار و شایسته محسوب میشود. ناتوانی در پروراندن فرایندهای خود مانند قضاوت و استدلال اخلاقی، میتواند همانند تثبیتهای اولیه جنسی یا پرخاشگری به آسیبروانی منجر شود. کسی که “رشد خود” نابسندهای دارد، برای سازگار شدن با واقعیت فاقد آمادگی کافی است. وقتی که فرض شود خود انرژی و نیروی رشد ویژهای دارد، پس معلوم میشود که در مراحل رسش، غیر از حل تعارضهای جنسی و پرخاشگری، مسایل دیگری هم دخالت دارند. بنابراین، مراحل روانی–جنسی فروید برای توجیه تمام جنبههای شخصیت و آسیبروانی کافی نیستند. رشد قلمرو فارغ از تعارض خود طی سه مرحله اول زندگی به اندازه دفاع کردن علیه تعارضهای اجتناب ناپذیر تکانههای دهانی، مقعدی و آلتی اهمیت دارد. علاوه بر این، تلاشهای خود برای سازگاری، شایستگی و تسلط بعد از پنج سال اول زندگی ادامه مییابد. در نتیجه مراحل بعدی زندگی نیز همانند مراحل اولیه آن برای رشد شخصیت و آسیبروانی اهمیت دارند.
بررسی پایه روانشناسی-عصبی خود
در علوم اعصاب شناختی-عاطفی با فراتحلیل بیماران دچار توهم دریافتند که نواحی فرونتال داخلی در پردازش خود نقش مهمی ایفا میکنند، در حالی که قسمت تحتانی قشر آهیانه و اینسولا نقش حیاتی در تشخیص خود از دیگران دارند. شاید سطح اولیه خود شامل توابع پردازش حسی یکپارچه ناشی از لوب آهیانه باشد در حالی که پردازش خود شامل درگیری پیچیدهای از تعامل قشر پیشانی و آهیانه است. در حالی که به نظر میرسد توسعه مفهوم خود توسط نیمکره راست صورت میگیرد، اما ممکن است نیمکره چپ نقش مهمی در ایجاد داستان در مورد خود داشته باشد.
مطالعه fMRI نشان دهنده فعال شدن قشر قدامی و خلفی، هنگام فرایند ارجاع به خود میباشد.پیشرفت علم شیمی-عصبیِ عملکرد، احساسات، شخصیت و پدیدههای دیگری نشان داد که این عناصر در ساختن عملکرد خود دخیل هستند. همچنین در طول دارو درمانی برای اختلالهای روانپزشکی، تغییرات گوناگونی در “خود” به وجود آمد که راهی را برای توجیه پایه ملکولی خودآگاهی، ارایه خود و هویت خود هموار ساخت .
منبع
ع-ملکیان، خاطره(1389)، تدوین و هنجاریابی پرسشنامه سنجش “رشد خود”، پایان نامه کارشناسیارشد ،مشاوره و راهنمایی،دانشگاه آزاد اسلامی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید