نظریه ها و دیدگاه های مختلف نسبت به جنسیت
نظریه های گوناگونی از چشم اندازهای مختلف زیست شناختی ، روان شناختی به تبیین شکل گیری جنسیت و نقش های جنسیتی پرداخته- اند. در این بخش به بررسی مهم ترین نظریه های مطرح شده می- پردازد.
نظریه های مربوط به اثرات پیش از تولد:
با این که هورمون های جنسی پیش از تولد بر هویت جنسیتی اثر عمده ای ندارند ولی ظاهرا در رشد نقش های جنسیتی تاثیری اساسی به جا می گذارند به نظر می رسد که آندروژن پیش از تولد زمینه ساز مردانگی باشد و پروژسترون نیز اثری مردانه یا زنانه کننده بر رفتار جنسیتی داشته باشد .اثربه این صورت است که این هورمون ها موجب سازماندهی بنیادهای عصبی مغز می شود وسطح بالای آندروژن قبل از تولد مغز را مردانه میسازد. تفاوتهای کالبد شناختی بین مغز مردان و زنان در ناحیه هیپوتالاموس نیز با تفاوتهای جنسی در کنش تولید مثل مربوط است .
رویکرد روانکاوانه:
بر اساس این نظریه مسیرهای رشد متفاوت زنان و مردان به مرحله رشد روانی جنسی (مرحله فالیک)، که هویت جنسی را شکل می دهد مربوط می شود اگر دختر کار خود را با مادر هماهنگ نکند از نظر هویت جنسی و رشد اخلاقی دچار مشکل می شود .نظریه یادگیری اجتماعی میشل و بندورا معتقدند که رفتارهای نقش جنسی مانند همه رفتارهای دیگر از طریق یادگیری اجتماعی صورت می گیرد .
نظریه طرحواره جنسی(رشد شناختی): این نظریه بر این اساس استوار است که کودکان کلیشه های جنسیتی را از طریق فرآیندهای ذهنی شان می آموزند به این طبقه بندی های سازماندهی شده که در کودکان شکل می گیرد طرحواره می گویند و طرحواره جنسیتی یکی از پرکاربرد ترین و پرمصرف ترین طرحواره های کودکان است بر طبق نظریه پیاژه کودکان از 18 ماهگی تا 7 سالگی تمایل دارند به شیوه های ملموس تفکر کنند یعنی تفکر آنها بر پایه نشانه های واضح و ساده شکل می گیرد در بیشتر جوامع مردان و زنان متفاوت از یکدیگر به نظر می رسند متفاوت لباس می پوشند مدل های متفاوتی دارند و به شغل های متفاوتی مشغول اند از این رو بر طبق نظریه رشد شناختی پیاژه جنسیت در ذهن کودکان به گونه ای شکل می گیرد که کودکان به آسانی دو جنس را در دو طبقه جداگانه دسته بندی می کنند و سپس با مشخص کردن طبقه بندی خود، هویت خود را تعیین می کنند و این طرحواره را در رابطه با دیگران نیز به کار می برند کودکان به این وسیله تلاش می کنند تا صفات و رفتارها را سازمان دهی و به دو دسته زنانه و مردانه تقسیم کنند و بدین ترتیب به رفتار متناسب با جنسیت خود برچسب خوب و به رفتارهای نامتناسب با جنسیت خود برچسب بد بزنند . نظریه رشد شناختی به ما کمک می کند تا بهتر بفهمیم چرا کودکان کم سن و سال تمایل شدیدی به اسباب بازی های مخصوص جنس خود دارند و دوست دارند با دوستان هم جنس خود بازی کنند و اینکه چرا آنها عقاید کلیشه ای در مورد جنسیت دارند.
یکی از پیش فرض های اولیه ی نظریه طرحواره جنسیتی آن است که دانش جنسیتی چند بعدی است و ابعاد مشخص یا عناصر دانش مربوط به جنسیت، دربر گیرنده رفتار، مشاغل و صفات است ،به این معنی که زن بودن با رفتارهای خاص(خانه داری) و مشاغل خاص(آموزگار مدرسه ابتدایی) و مرد بودن نیز با رفتارها( بازی فوتبال)، نقش ها ( پدر)، مشاغل(مهندسی) و صفات(پرخاشگری) متفاوت همراه است.
دانش ما به گونه ای سازمان یافنه است که صرف مواجهه با برچسب یا لقب جنسیتی با این عناصر مربوط به جنسیت پیوند میخورد. وقتی ضد کلیشه ها ارائه میشوند کلیشه ها قدرت خود را از دست می دهند هرچه این کلیشه ها قوی تر باشند قدرت اثرگذاری آنها بیشتر است مثلا هرچه بر تعداد زنانی که با یک کلیشه خاص برخورد میکنند بیشتر باشد کلیشه قدرت خود را سریعتر از دست می دهد همان گونه که حضور بیش از صد زن در پارلمان بخش دولتی در انتخابات 1997 انگلیس باعث تغییر اساسی اذهان عمومی در مورد قدرت سیاسی زنان شد .
هرچه میزان روان تحلیل گری
فروید : معتقد بود که عقده ادیپ برای پسرها و دخترها به صورت متفاوتی عمل میکند،فروید قسمت مذکر را به صورت کاملتری پرورش داده است. ترس پسر از اختگی چنان نیرومند است که او مجبور میشود محبت پذیرفتنی تری را جایگزین میل جنسی به مادر می کند و همانندسازی نیرومندی را با پدرش ایجاد می کند. وی برای بهتر کردن همانندسازی ، می کوشد با تقلید از اطوار فالبی ،رفتارها،نگرشها و معیارهای فرامن پدر ، بیشتر شبیه او شود . فروید نوشت: دخترها نداشتن اندام جنسی را که برای پسران ارزش برابری دارد عمیقا احساس می کنند آنها به این دلیل خود را حقیرتر می دانند و این رشک برای آلت مردی ، منشا تمام واکنشهای زنانه است . بنابراین دختر رشک آلت مردی نقطه مقابل اظطراب اختگی پسر را پرورش می دهد .دختر معتقد است که آلت مردی اش را از دست داده است و پسر می ترسد که آن را از دست بدهد .
فروید، بر این باور بود که دختران هم از نظر هویت جنسی و هم از لحاظ درک اخلاقی مشکل دارند زیرا نیاز دختران به داشتن آلت مردانگی مختص به خود ادامه پیدا می کند و از بین نمی رود و از لحاظ اخلاقی نیز چون نیاز قوی برای همانندسازی با مادر وجود ندارد فراخود در دختران به اندازه پسران کاملا شکل نمی گیرد.
بسیاری از منتقدان به فروید، دیدگاه او را در زمینه رشد جنسی دختران مورد تایید قرار دادند ، اما استدلال کردند که هر چند حسرت آلت مردانگی ممکن است پدیده ای واقعی باشد اما بیشتر مبتنی بر فرهنگ است تا بیولوژی و نوفرویدیهایی نظیر هلن دویچ ، کارن هورنای و کلارا تامپسون معتقدند که زنان به آلت رجولیت حسادت می کنند زیرا این آلت مظهر قدرت و کنترل در جامعه است و دختران از ابتدای رشد می فهمند که داشتن آلت رجولیت مهم است و دارا بودن آن به معنای داشتن قدرت و کنترل در زندگی است ونداشتن آن فرصتها و خودمختاری را سلب می کند.
هورنای:
هورنای، در کل درباره اهمیت سالهای کودکی در شکل دهی شخصیت بزرگسال با فروید موافق بود . با اینحال ، آنها درباره جزئیات مربوط به اینکه چگونه شخصیت شکل می گیرد با هم اختلاف نظر داشتند. هورنای معتقد بود که نیروهای اجتماعی در کودکی ، نه نیروهای زیستی ، بر رشد شخصیت تاثیر دارند. نه مراحل رشد همگانی وجود دارد و نه تعارضهای اجنتاب ناپذیر کودکی ، بلکه رابطه اجتماعی موجود بین کودک و والدین او عامل اصلی است.
هورنای با فروید، در این نکته که رشد شخصیت به نیروهای زیست –شناختی غیر قابل تغییر وابسته است موافق بود .او مقام برتر عوامل جنسی را انکار کرد، از اعتبار نظریه ادیپی انتقاد نمود و مفهوم لیبیدو و ساختمان شخصیتی فروید ی را کنار گذاشت.هورنای، مخالفت خود را با دیدگاههای فروید در مورد روانشناسی زنانه ابراز داشت، هورنای مخصوصا از عقده آلت مردی فروید انتقاد کرد و معتقد بود که این نظر از شواهد ناکافی به دست آمده است .
هورنای،در اعتراض به دیدگاه فروید، بیان میکند : ما نظریه حسادت به آلت مردانگی را براساس روابط زیست شناختی شرح می دهیم نه برحسب عوامل اجتماعی ، در مقابل و بر سبیل عادت حس فرودستی و محرومیت اجتماعی زن را بی درنگ دلیل حسادتش به آلت مردانگی قلمداد می کنیم. اما در دیدگاه زیست شناختی به لحاظ مادری یا قابلیت مادر شدن برتری فیزیولوژی بی چون و چرایی بر مرد دارد .این امر به روشنی و در قالب حسادت شدید پسر نسبت به قابلیت مادری به روشن ترین وجه در ضمیر ناخودآگاه مرد انعکاس یافته است .
هورنای، در مخالفت با عقیده فروید که زنان بر اثر غبطه دستگاه تناسلی برانگیخته می شوند، اظهار داشت که مردان بر اثر غبطه رحم برانگیخته می شوند.
یونگ :
در نظریه روانکاوی تحلیلی یونگ ، روح پایه شخصیت درونی ، خود ذهنی یا خصوصی ، افکار و احساسات ، وضعیت عاطفی ، گرایشهای ناخودآگاه و خصلت های جنس مخالف است که ما را مجذوب یا مرعوب می سازد . این همان مفهوم مادینه روان در مردان و نرینه روان در زنان در نظریه یونگ است .موضوعات مشترک مرتبط با این ساختارهای روان به نظر یونگ عواطف ، دلبستگی ها ، خاطرات ، احساس رضایت و یا عدم رضایت ، امنیت یا عدم اطمینان ، دلربایی ، لطافت طبع ، ریشه های فرهنگی ، نزدیک بودن در روابط خانوادگی و تصمیم گیری و خودمختاری هستند .
کهن الگوهای آنیما و آنیموس، به شناخت یونگ مبنی بر این که انسانها اساسا دو جنسی هستند اشاره دارد. از نظر زیستی هر جنس علاوه بر ترشح هورمونهای جنس خود هورمونهای جنس مخالف را ترشح می کند از نظر روانی ، هر جنس ویژگیهای خلق وخو و نگرشهای جنس مخالف را به دلیل قرنها زندگی با هم نشان می دهد . روان زن شامل جنبه های مردانه(آنیموس) و روان مرد شامل جنبه های زنانه (آنیما)است .
آنیما تجسم تمامی گرایشهای روانی زنانه در روح مرد است هماننداحساسات ، خلق و خوهای مبهم ، مکاشفه های پیامبر- گونه ، حساسیتهای غیر منطقی ، قابلیت عشق شخصی،احساسات نسبت به طبیعت و سرانجام روابط ناخودآگاه که اهمیتش از آنهای دیگر کمتر نیست . جلوه های فردی عنصر مادینه معمولا به وسیله مادر شکل می گیرد … نقش حیاتی تر عنصر مادینه این است که به ذهن امکان می دهد تا خود را با ارزشهای واقعی همساز کند و راه به ژرف ترین بخشهای وجود برد . عنصر مادینه با این دریافت ویژه خود نقش راهنا و میانجی را میان من ودنیای درونی یعنی خود به عهده دارد .
عنصر نرینه زن هم اساسا از پدر متاثر است و تنها خصوصیات منفی چون خشونت ، لگام گسیختگی ، گرایش به پر چانگی ، افکار و وسوه های پنهانی شرورانه ندارد و می تواند از طریق پلی که به لطف فعالیت خلاقش می زند به خود مرتبط گردد. عنصر نرینه به زن صلابت روحی می دهد، نوعی دلگرمی نادیدنی درونی برای جبران ظرافت ظاهرش . آنیموس در پیشرفنه ترین شکل خود زن را به تحولات روحی دوران خود پیوند میدهد و حتی سبب می شود بیش از مردان انگاره های خلاق را پذیرا شود .
در فرایند تفرد یا فردیت یابی می بایست شخص مهلتی را برای رشد و بیان هر یک از دو جنسیت روانی ناخودآگاه اش فراهم سازد ، چون در غیر این صورت شخصیت او رشدی تک بعدی خواهد داشت و بخشی از دنیای درون او از تکامل باز می ایستد. از طرف دیگر بایستی شخص مواظب باشد که تصویر روح او به عناصر سایه آلوده نگردد . چون می تواند باعث فرافکنی خصایل ناپسند به جنس مقابل گردد، که در واقع فرافکنی خصوصیات سرکوب شده یا ناخودآگاهانه خوداو هستند که به دیگران تعمیم داده شده اند. پس بیستی فرد این گرایش های نهانی را بشناسد و آنها را به عنوان جنبه های مهم شخصیتی خودش بپذیرد تا بتواند به درک مناسبی از خود ، دوگانگی جنسی روانی خودش و جنس مقابل دسترسی یابد .
چودورو:
نظریه چودورو، که تعدیلی بر نظریه فروید به شمار می آید ، در اولین مرحله جامعه پذیری ، کودکان هر دو جنس با مادر همانندسازی شخصی می کنند، ولی در ادامه پسر ناگزیر می شود با همانندسازی با پدر ، نقش های مردانه را پذیرا شود . طی فرایند جامعه پذیری مادران پسران خود را تشویق می کنند که از آنها جدا شوندد و به آنها کمک می کنند تا هویتی مردانه در خود بسط دهند که متکی به پدر یا جایگزین پدر است اما دوری پدر از خانه، نپرداختن او به بچه داری موجب می گردد که همانندسازی با پدر به جای آنکه همانندسازی شخصی با پدر، ارزش ها و ویژگی های رفتاری او را به عنوان فرد واقعی باشد، به صورت همانندسازی موقعیتی ،یعنی همانندسازی با نقش های مردانه پدر به عنوان مجموعه ای از عناصر انتزاعی در آید .
در فرایند دشوار انفکاک پسر از مادر ، او هم ابعاد زنانه خود را سرکوب می کند و هم یاد میگیرد که زنانگی را کم ارزش بداند. اما همانندسازی شخصی دختر بچه با مادر می تواند تا تکمیل فرایند یادگیری هویت زنانه و نقش های وابسته به آن تداوم یابد و این شخصی بودن را حضور مادر در کنار دختر تضمین می کند.به این ترتیب دختران درجه ضعیف تری از فردیت یافتن را نسبت به پسران تجربه می کنند .
نظریه چودورو، به رغم نفوذ قابل توجه خود، دچار کاستی های متعددی است ، خود وی در ضمن تعدیل های که در دهه1990 در نظریه اش اعمال کرده ، به شواهدی استناد می جوید که نشان می- دهند پدران بیش از مادران ، هویت جنسی سنتی را در کودکان ایجاد می کنند و این بر خلاف نظر پیشین اوست که مدعی شده بود پسرانی که با شخص پدر همانندسازی می کنند ، انعطاف پذیرتر از آنهایی هستند که به دلیل عدم حضور پدر، تنها بر کلیشه های فرهنگی نقش پدری تکیه می کنند.
دیدگاه یادگیری اجتماعی
نظریه یادگیری اجتماعی نظریه عامی در حوزه روان شناسی اجتماعی است که در تبیین رفتارهای گوناگون از جمله رفتارهای مربوط به نقش های جنسیتی به کار رفته است .نظریه یادگیری اجتماعی برارتباط سه گانه بین فرد و رفتار و محیط از طریق فرایند التزام یا علیت متقابل تاکید می کند، گرچه فرایند یادگیری در دو محیط فیزیکی (جنبه های مادی میدان رفتار) واجتماعی (حضور واقعی یا خیالی دیگران و یا مشارکت آنان در زمان یادگیری) رخ می دهد، با این حال به نظر می رسد محیط اجتماعی اهمیت ویژه ای دارد. یکی از کاربردهای نظریه یادگیری اجتماعی، توضیح علل تفاوت های جنسیتی در نگرش و رفتار است . این نظریه تاکید بسیار زیادی بر نقش عوامل محیطی در یادگیری نگرش ها و رفتارها دارد.
آلبرت بندورا ، در توضیح این نظریه می گوید: کودک از دو راه عمده، رفتارهای اجتماعی و نقش های جنسیتی را می آموزد: نخست از راه آموزش مستقیم و به تعبیر دیگر، شرطی سازی کودک به کمک عوامل تقویت کننده که طی آن کودک با پاداش و تنبیهی که دریافت می کند، نسبت به رفتارهای جنسیتی شرطی شده، آنها را فرا می گیرد.و دوم از طریق تقلید یا همانندسازی یا سرمشق گیری ؛ الگوسازی رفتاهای جنسیتی توسط والدین و سایر کارگزاران جامعه پذیری، و تقلید و پیروی کودک از این الگوها .
کودکان با مشاهده والدین خود ، جور شدن رفتارهای خاصی را با هر کدام از والدین می آموزند.در طی زمان، کودک شروع به تعمیم این رفتارها به افراد دیگر می کند و بین رفتارهای خاص و جنسیت علیت برقرار می سازد .کودکان هم چنین از اقدام به رفتار متناسب با جنسیت ، حمایت و تایید به دست می آورند اما رفتارهای نامتناسب با جنسیت مورد تایید والدین قرار نمی گیرند. پس کودکان براساس مشاهده و تقویت افتراقی ،رفتار کردن براساس سنخ جنسیتی را می آموزند و با یک جنسیت یا هر دو همانندی می کنند .
دیدگاه شناخت گرایان
پیاژه، یکی از نخستین روانشاسانی بود که نحوه ی اندیشیدن و استدلال کردن کودکان را به طور جدی بررسی کرد او معتقد بود که کودکان حدود پنج سالگی می فهمند که تغییر در برخی از جنبه های ظاهری به هویت واقعی مربوط نمی شود. کلبرگ یافته های پیاژه را گسترش داد او سه مرحله را در ادراک چنین مطرح کرد در حدود دو سالگی کودکان وارد مرحله اول هویت می شوند. در این سن کودکان قادرند که به طور ثابت به خود و دیگران برچسب دختر یا پسر بزنند برای آن ها طبقه بندی خود را بر خصوصیات جسمانی می کنند. اگر این خصوصیات ظاهر جسمانی تغییر پیدا کند آن گاه جنسیت نیز تغییر می یابد .
کلبرگ، از نظریه پردازان تحول شناختی است که تحول نقشهای جنسیتی را در چارچوب نظریه مفهوم جنسیت مطرح می کند.او معتقد است دستیابی به مفهوم ثبات جنسیتی نقش تعیین کننده ای در کسب نقش جنسیتی دارد. زمانی که دختر بچه می فهمد که از جنس مونث است و در آینده زن خواهد شد، این ادراک جز مهمی از هویت جنسیتی اوست و به ارزش نگری او منجر خواهد شد. در نظریه مفهوم جنسیت، توانایی برچسب زدن و ثبات جنسیتی زمینه را برای درک جنسیت در کودکان مهیا می سازد و کودکان دانش بیشتری درباره جنسیت خود به دست می آورند که این دانش به مرور زمان سازمان یافته تر می شود .
منبع
یعقوبی،پوران(1393)، سبک های ابراز هیجان و سبک اسناد کنترل در خشونتهای خانگی علیه زنان،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی عمومی،دانشکده روان شناسی و علوم تربیتیخوارزمی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید