نظریه های مختلف در مورد دلبستگی

اینک شرح مختصر عقاید برخی از نظریه پردازان پر نفذ که بر اهمیت سالهای اولیه زندگی تاکید داشته اند و بطور تحویلی بحث دلبستگی را مطرح کرده اند،خواهیم داشت.

نظریه روان تحلیل گری

زیر بنای نظریه دلبستگی در واقع همان بحث روابط موضوع است. در نظریه های روان تحلیل گری که معمولا  بعنوان نظریه های روابط موضوعی شناخته شده اند، به نقش اساسی خود ، در هدایت روابط صمیمی انسان توجه میشود. پایه این نظریه ها تحسم خود و والدین است که در دوران کودکی تحول یافته و در اینده در روابط نزدیک فرد اثر میگذارد. روان تحیلی گران معتقد اند  که نخستین روابط کودک پایه و اساس شخصیت   او را تشکیل میدهند.گرچه روان تحلیل گران معتقد اند که درحدود 12  ماهگی تقربا همه کدوکان به سمت پیوند فوق با چهر ه ی مادر تحول میابند اما درمورد ماهیت و منشا این ارتباط با دیگران تفافق ندارند. از ادبیات روان تحلیلگری دو نظریه مهم درباره ماهیت و منشا پیوند کودک با مادر میتوان اقتباس کرد :

  • کودک دارای نیازهای جسمانی بخصوص نیازبه غذا و احساس گرماست که باید ارضا شود . از انجا که مادر عامل ارضا نیازهای   ضروری  اوست، به چهره مادر  علاقمند  شده  و به او دلبسته میشود و بزودی یاد میگیرد که مادر منشا خوشنودی است . بالبی این نظریه را گشاننده ثانوی می نامد .
  • در کودک یک امادگی درونی برای ارتباط دادن خود با یک پستان انسانی ، مکیدن و تصاحب ان وجود دارد، لذا کودک یاد میگیرد به پستان دلبسته شود از انجا که مادر وجود دارد ، پس به او نیز وابسته  و مرتبط میشود، بر طبق نظر فروید نیازی که کودک یه ارضا دهانی از طریق  مکیدن دارد، موجب میشود که پستان ارضا کننده ی مادر و در نهایت به خود مادر نبز به خود مادر دلبستگی پیدا کند.

نظریه فروید

فروید، اولین کسی است که اظهار داشت ، پیوند عاطفی نوباوه با مادر ، مبنای تمامی روابط بعدی است. نظریه رشد فروید تقریبا به طور انحصاری به اوایل کودکی پردازد. از نظر فروید 4 یا 5 سالگی اول زندگی ، مهمترین دوره شکل گیری شخصیت است. فروید، در طبقه بندی مراحل رشد، از لحظه تولد تا 1 سالگی را مرحله ی دهانی نامیده و معتقد بود در این دوره هر چیزی که به غذا خوردن مربوط باشد ، از مهمترین منابع کسب لذت برای نوزادان است. وی معتقد بود کسانی که در این مرحله وظیفه تغذیه نوزاد را دارند مورد توجه  هستند. در مرحله ی بعدی که مرحله ی مقعدی است ناحیه مقعد و فعالیت های مربوط به عمل دفع از مهمترین سرچشمه های کسب لذت برای نوباوه است. بنابر این کنش های تقابل او با والدین پیرامون اداب توالت رفتن اهمیت بسیاری در تکوین شخصیت کودک خواهد داشت.

نظریه وینی کات

وینی کات، از جمله روان تحلیل گرانی است که به شدت به اهمست وابستگی و پیوند متقابل مادر/کودک تاکید میکند.او معتقد است که در اغاز ، نوزاد بدون مادر وجود ندارد و نیروی فطری وی بدون مراقبتهای مادرانه متجلی نمی شود. وینی کات، برای نقش مادر و نحوه ی پاسخگویی او به کودک ، اهمیت بسیار زیادی قائل است و معتقد است که مادر در وهله ی نخست دست خوش حالتی است که انرا  دل مشغولی مادرانه نخستین  مینامند. اما بعد ها این حالت نخستین را فراموش میکند  و می پذیرد که ضرورت ندارد که رضایت مندی کامل خود را فراهم نمایید ؛ در نتیجه به مادری نسبتا خوب تبدیل میشود. از کنش های اساسی مادر در مقابل کودک ، کنش ایینهایست. از دیدگاه او ، مادر نقش ایینه ای را در مقابل کودک خود ایفا میکند به این معنی که من مادر به منزله تکیه گاهی برا ی, من کودک است. او مراحل تحول رابطه مکادر/کودک را ترسیم کرد و سه مرحله را در این زمینه متمایز نمود ،مرحله  دلبستگی نسبی  که در خلال آن کودک تدریجا از ما درمتمایز میشود.مرحله حرکت  بجهت استقلال واجتماعی شدن که درخلال آن کودک  بسوی استقلال گام بر میدارد.وینی کات، مانند بالبی به نقش محرومیت و جدایی ازموضوع دلبستگی تاکید کردآنرا عامل مشکلات روانی کودک می دانست.

نظریه اشپیتز

اشپیتز، به بررسی تحول کودک در دو یال اول زنگی میپردازد. او نظریه خود را در باره ی تحول زود رس کودک بامراجعه مستقیم به مفهوم فرویدی تدراک می بیند. نظریه اشپیتز مبتنی بر ارائه مراحل پیدایی رابطه موضوعی و ارتباط انسانی است. دراین گستره اشپیتز، سه مرحله تحول را بر شمرد:

مرحله اول: مرحله بدون موضوع یا مرحله بدون شی:در این مرحله نوزاد درقلمرو هایی  چون ادراک فعالیت ، هنوز سازمان یافته نیست. جنبه روانی و بدنی از یکدیگر متمایز نشده اند و مفاهیم بیرونی و درونی وجود ندارند. مادر با جدا نگه داشتن کودک از خیلی محرکهای بیرونی و با ارضای نیاز های نشات گرفته از محرکهای درونی در تا نا ارامش کودک سهیم  میگردد . کودک با تغذیه شدن ،سر پستان یاپستانک را در دهان خود حس میکند و چهره ی مادر را می بیندو پایداری موضوعی و تشکیل شی در کودک اغاز می شود.

مرحله دوم:مرحله پیش موضوعی یا درراه شی: در دو ماهگی کودک بر اثر رشد و رسش میتواند از ابزارهای مدنی خود بمنظور بیان تجربه روان شناختی استفده کند در نتیجه به یک چهره اعم از اشنا یا اشنا پاسخ خواهد داد. البته کودک به تمام  چهر ه ی انسان پاسخ نمیدهد بلکه به نشانگرگشتالتی پاسخ خواهد داد. مادر نقش مهمی در فرایند یاد گیری کودک بر عهده دارد. در حدود شش ماهگی یک تصویر مادرانه واحد تشکیل شده و کشاننده های پرخاشگری لیبیدویی به سوی ان هدایت میشوند و این شروع واقعی روابط موضوعی است.

مرحله سوم: مرحله شی لیبیدویی به معنای دقیق کلمه: در اغاز سه ماهگی سوم زندگی ظرفیت های ایجاد تمایز ادراکی کانونی و محدود شده، به خوبی گسترش یافته اند و گاهی که کودک در مقابل غریبه قرار میگیرد  ، چهره ی او را در مقابل اثرات حفظی چهره ی اشنای مادر خود خود قرار میدهد. این نخستین تظاهر دلهره , هشتمین ماه و دلهره از دست دادن موضوع است.اشپیتز از راه مشاهده روابط موضوعی مادر با کودک به کشف هایی در باره پدیده های مرضی دوره کودکی نائل میگردد.

نظریه اریکسون

اریکسون ،در نظریه روانی /اجتماعی خود ،طول دوره ی زندگی را به هشت مرحله رشد تقسیم کرده است. اولین مرحله رشدی در نظریه او ، اعتماد در برابر بی اعتمادی  نامیده میشود. این مرحله که تقریبا سال اول زندگی را در بر میگیرد تا حدودی با مرحله دهانی در نظریه فروید معادل است. اریکسون، بیان میکند که مهمترین رابط نوباوگان در این دوره با مادرشان است. بعقیده او نوباوگان تشخیص میدهند که مادرشان به طور منظم غذا تامین خواهد کرد  و اموختن اعتماد را اغاز میکنند. اریکسون،معتقد بود ارتباط گفتاری مادر با نوباوه به افزایش اعتماد در کودک  منجر خواهد شد. اما اگر کودک دریابد که بین نیازهای حسی دهانی و محیط شان تطابق وجود ندارد بی اعتمادی را فرا میگیرد. از نظراریکسون شکل گیری دوحد افراطی اعتماد ویا بی اعتمادی در نوباوگان اسیب زاست.اولین رابطه عاطفی اگرخوب برقرار شود برای کودک نوعی ایمنی است که اعتماد به دنیای بیرونی را میسر میسازد. احساس ایمنی زیر بنای هر نوع پیشرفت بعدیست،کودک زمانی میتواند استقلال یابد وبه اکتشاف دنیای بیرون بپردازدکه نسبت به دلبستگی خویش اطمینان یابد.

نظریه ماهلر

در نظریه ماهلر، بوضوح میتوان به تاکید او به پیوند عاطفی مادر/کودک و نیز نقش سرنوشت ساز مادر در تحول عاطفی کودک پی برد . ماهلر، در خلال سه سال اول زندگی کودک سه مرحله متوالی را متمایز میکند:

– مرحله در خود ماندگی ؛این مرحله که حدودا از زمان تولد تا یک کاهگی ادامه دارد ، موید زندگی خود محور کودک تازه متولد شده است.

– مرحله همزیستی به هنجار این مرحله تا حدود یک سالگی ادامه داشته و به همجوشی کامل نوزاد و مادر اشاره دارد این همجوشی تا حدی است که نوزاد هیچ تمایزی بین خود و مادر مشاهده نمیکند.

– مرحله جدایی/ تفرد : این مرحله تابع دو خط تحول است که یکی به جدایی منتهی شده و تحول تمایز یافتگی را نشان میدهد و دیگری نمایانگر تفرد کودک و تحول کنش های مستقل مانند ادراک، حافظه و ظرفیت های شناختی است. ماهلر معتقد است برای نیل به تحول به هنجار، مادر باید بتواند به طور مناسب و کامل خود را با مراحل تحول کودک تطبیق داده و به علائم او پاسخ دهد.

نظریه تحولی / شناختی

اصل اساسی در این دیدگاه این است که هر رفتار کودک ، کارکردی از سطح تحولی شناختی اوست. یعنی توانایی ایجاد دلبستگی به سطح تحول هوشی کودک بستگی دارد. کودک نمیتواند یک دلبستگی خاص ایجاد کند. مگر اینکه بتواند یک شخص خاص را بشناسد. و از دیگران تمیز دهد. شکل گیری پدید  پایداری شی) یا شی دائم در ذهن کودک مرحله ای جدید در رفتار دلبستگی ایجاد میکند. وقتی در ذهن کودک مفهوم زمان شکل میگیرد کودک قادر است که بازگشت مادر را پیش بینی کند  و از ان طریق احساس راحتی کند.

بنابر این تصادفی نیست که دلبستگی در ابتدا در9/7 ماهگی ظاهر شود یعنی درست در زمانی که نوزاد به مرحله چهره حسی / حرکتی پیاژ ه وارد میشود. نقطه ای که کودکان ابتدا شروع به جستجو و یافتن چیزهایی میکنند که دیده اند کسی از انها پنهان کرده است. بنابر این در این دیدگاه شکل گیری دلبستگی وابسته به ظرفیتهای شناختی کودک است. یعنی تصور وجود شی پس از پنهان شدن از دید او . گرچه در این دیدگاه رشد شناختی کودک شرط لازم برای شکل گیری دلبستگی است.اما توضیحات روشنی در مورد علت گرایش کودک به مادر یا مراقب و شکل گیری دلبستگی ارائه نشده است. باید خاطر نشان کرد که نظریه پردازان تحولی/شناختی بطور مستقیم نظریه دلبستگی را مطرح نکردهاند بلکه دیگران با الهام ازکارهای انان به تبیین هایی درمورد دلبستگی رسیده اند.

نظریه  یادگیری

ازدید صاحب نظران مکتب رفتارگرایی،گرسنگی،تشنگی و درد از زمره سائقه هایی محسوب میشوند که کودک درپی کاهش انهاست و آنچه بتواند این سائقه را کاهش دهد، تقویت کننده اولیه نامیده میشود. از دیدگاه این صاحب نظران ، افراد و اشیایی که به هنگام کاهش سائقه حضور دارند به دلیل تداعیشان با تقویت کننده ی اولیه ،تقویت کننده ی ثانویه ، نامیده میشوند. مادر به عنوان تامین کننده ی همیشگی غذا و اسایش برای کودک ، تقویت کننده ی ثانویه مهمی محسوب میشود، کودک نه تنها به هنگام گرسنگی و درد بدنبال مادر است ، بلکه در مواقع دیگری نیز به او وابستگی نشان میدهد. نظریه پردازان یاد گیری اجتماعی فرض بر این دارند که شدت وابستگی کودک به مادر تا چه حد نیازهای کودک را تامین میکند یعنی وجود مادر تا چه اندازه با لذت و کاهش ناراحتی همراه است.

نظریه رفتار شناسی طبیعی

از دیدگاه رفتار شناسان طبیعی همه انواع با تعدادی از تمایلات رفتاری ارثی متولدمیشوند. اصول نظریات رفتار شناسی طبیعی براساس تحقیقاتی که بر روی حیوانات انجام شده بنا شده است. به اعتقاد روانشناسان طبیعی هر یک حیوانات با مجموعه ای از الگوهای علمی ثابت بهدنیا میایند که بعضی از الگوهای علمی ثابت فقط در فاصله ی زمانی محدود در دوران رشد حیوان فرصت بروز دارند که به ان دوره حساس یا بحرانی می گویند.

نظریه بالبی

بالبی ، تحت تاثیر نظریه تکاملی ومطالعات مشاهد ه ای در مورد حیوانات معتقد بود که دلبستگی مجموعه ای از پاسخ های غریزی است که برای حفاظت و بقای انواع اهمیت دارد. رفتار های گریستن، خندیدن ، مکیدن ، چسبیدن و دنبال کردن ،مراقبت و محافظت ضروری والدین را بر می انگیزد  و تماس بین مادر و نوزاد را افزایش میدهد . از لحاظ زیستی ، مادر برای پاسخ دهی به این انگیزه ها اماده میشود  و نوزاد نیز برای پاسخ دادن به مناظره، صداها و مهر ورزی مراقبانش مهیا میگردد. نتیجه این نظام ها که به لحاظ زیستی برنامه ریزی شده اند این است که مادر و نوزاد به یکدیگر دلبستگی متقابل پیدا کنند. دلبستگی  فرایندی دو سویه است و هر دو طرف رابطه در شکل دهی ان نقش بازی میکنند. بالبی همچون دیگر نظریه  پردازان معاصر اهمیت تغذیه را به حداقل میرساند و بر نقش فعال  نظام های علامتی  اجتماعی و اولیه نوزاد  مانند خندیدن  و گریستن در تشکیل دلبستگی  فرایندی دو سویه تاکید می کند. به اعتقاد بالبی ،اگر پیوند عاطفی ماد  ر/کودک  صرفا برتغذیه یا حتی مراقبت استوار می بود، کودک باید میتوانست به راحتی از یک مراقب به مراقب دیگر دلبستگی  پیدا کند ولی کودکان اغلب به طور جدی مراقبین جانشین را رد میکند و به طور تسلی ناپذیر به خاطر مادر گریه میکند. بالبی، با تاثیر از تحقیقات لورنس در مورد پرندگان  این فرض را مطرح کرد که در انسانها همانند پرندگان پیوند اجتماعی به جای اینکه به یادگیری مرتبط کردن غذا با چهر ه ی خاص ؛ مادر وابسته باشد، به رفتار اجتماعی غریزی وابسته است. از نظرت او کارکرد زیست   شناختی رفتار دلبستگی ،محافظت است. در طول تکامل ، اشخاص در معرض خطراتی چون سرما، گرما ،گرسنگی، غرق شدن، صیاد ها بوده اند، دنیای جدید نیز شامل خطرات جدید چون شوک الکتریکی بعلاوه خطر  ات قدیمی چون اتش، اب و حیوانات میباشد. و این موضوع حقیقت دارد که گرایش غریزی نزدیک شدن به منبع دلبستگی ، اقبال شخصی را برای زنده ماندن و تولید مثل افزایش میدهد.

نظریه بالبی، که اولین اظهار نظر رسمی از نظریه دلبستگی است  یک رویکرد   تکاملی کردار  شناختی است. بر اساس این دیدگاه رفتارهای دلبستگی کودک به وسیله ی یک سیستم رفتاری تصحیح شونده بوسیله ی هدف، کنترل میشوند که هدف اصلی این رفتار حفظ نزدیکی به یک بزرگسال است و کارکرد زیست شناختی این رفتار افزایش ایمنی و بقاء کودک است.

متغیر هایی که بوسیله ی الگوی دلبستگی اولیه تحت تاثیر قرار میگیرند عبارت اند از : اعتماد اساس کود، توانایی ها و تمایلات کودک به روابط متقابل و اجتماعی کردن رفتارش با افراد دیگر ، در نتیجه میتوان اثر خاص سبکهای دلبستگی اولیه در روابط طولانی مدت کودکان با بزرگسالان انتظار داشت.

بالبی ، بر تکیه بر بعد تکاملی نظریه خود، ادعا کرد که یک دوره زمانی معین و حساس برای ایجاد ارتباط عاطفی بین کودک و مادر وجود دارد واگر در این دوره حساس ، مادر و کودک به هر دلیلی از هم جدا باشند ، این پیوند عاطفی بین کودک و مادر وجود دارد و اگر در این دوره ی حساس ، مادر و کودک به هر دلیلی از هم جدا باشند، این پیوند عاطفی بطور جبران نا پذیری اسیب می بیند که عواقب هیجانی شدیدی در پی دارد. به نظر بالبی محرومیت از مادر پیامد های جدی از قبیل پرخاشگری، افسردگی، بزهکاری، اضطراب جدایی، اختلال بی عاطفگی، عقب ماندگی ذهنی، و نا سازگاری اجتماعی دارد. وقتی کمبود مراقبت مادری به هر دلیلی شامل مرگ مادر ،بیماری طولانی مدت، یا بستری شدن کودک در موسسات و … وجود دارد، طفل دچار اسیب روانی میشود. بالبی ابتدا فکر میکرد که این نوع اسیب همیشگی  وبرگشت نا پذیر است ، اما در باز نگری های خود زمان وقوع جدایی ،نوع و میزان جدایی و سطح احساس ایمنی کودک قبل ازجدایی را مورد توجه قرارداد. بالبی یک سری الگوهای رفتاری و قابل پیش بینی را در کودکان که برای مدت طولانی , بیش از سه ماه, از مادر جدا شوند بشرح زیر توصیف کرده است:

  1. مرحله ی اعتراض: کودک با گریه، ناله و جستجوی مادر، اعتراض خود را نشان میدهد.
  2. مرحله درماندگی: کودک امید خود را برای بازگشت مادر از دست داده است
  3. گسستگی: کودک از نظر هیجانی خود را از مادر جدا می کند که به نظر بالبی این مرحله با احساس دو گانه با مادر همراه است. کودک هم مادر را می خواهد و هم بدلیل ترک کردن وی از دست او خشمگین است.

بنظر بالبی، تمایل زیستی هر فرد در وابسته شدن به مادر از دیگری متفاوت است. در این حال فرض بر این است که این تغییر پذیری با کیفیت دلبستگی همبستگی دارد.

بالبی ، معتقدبود دلبستگی بطور طبیعی در طول چهارمرحله در دو سال اول زندگی رشد می یابد:

  • مرحله پیش از دلبستگی تولدتا 6هفتگی: در این مرحله کودکان به مراقبتی که غذاو ارامش در ان باشد قانع هستند و به نظر میرسد وقتی با یک مراقبت نا اشنا تنها هستند ، ناراحت نیستند و حتی شاید تفاوت مراقبان را هم تشخیص ندهند.
  • مرحله دلبستگی در حال شکل گیری6هفتگی تا 8/6 ماهگی: کودکان به افراد نا اشنا به طور متفاوتی پاسخ میدهند و در 6تا 8 ماهگی زمانی که با موضوعات نا اشنا و افراد نا اشنا روبرو میشوند نشانه هایی از احتیاط را ابراز میکنند.
  • مرحله ی وضوح دلبستگی یا دلبستگی مشخص 8/6ماهگی تا 24/18 ماهگی:در طی این دوره کودکان اضطراب جدایی را نشان میدهند. وقتی که مادر یا مراقب دیگری اتاق را ترک میکنند بطور مشهودی اشفته می شوند.در این مرحله ی ارتباط عاطفی و جسمی بین کودکان و چهر ه های دلبستگی تنظیم می شود و دلبستگی برای کودک احساس امنیت را به وجود میاورد. مادر پایه ای از امنیت میشود که کودکان میتوانند با وجود ان گردش های اکتشافی انجام دهند.
  • مرحله روابط دو جانبه 18ماهگی به بعد از ان:همانطور که کودک تحرک بیشتری پیدا می کند وزمان بیشتری از مادر جدا میشود. مادر و کودک هر دو به حالت دو جانبه ای میرسند که در ان مسئولیت خود رابرای حفظ تعادل سیستم تقسیم میکنند. در این مرحله روابط احساسی دو سویه بین کودکان و مراقبین به وجود می اید که به کودک در حفظ امنیت در طول دوره ی جدایی از مراقبین کمک میکند. قابل توجه است که این مرحله در همان زمان که تظاهرات نمادین توسعه میابد به عنصری قالب در فرایندهای فکری کودکان تبدیل می شود. بالبی معتقد بود که به عنوان نتیجه ظرفیت های نمادین رشد در کودکان، دلبستگی والد/کودک بعنوان الگوی کارکردی درونی بکار میرود که کودکان از ان به عنوان یک معیار ذهنی درهدایت تعاملات خود با مراقبین و دیگر افراد بصورت مشابه استفاده میکنند.

منبع

بادروزه،معصومه(1392)، معنا درما ني گروهی بر کیفیت زندگی وتغییرسبک دلبستگی ناایمن،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی بالینی،دانشگاه آزاداسلامی گیلان

ازفروشگاه بوبوک دیدن نمایید

 

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0