مبانی نظری در باب سازه  دلبستگی

دلبستگي پيوند عاطفي هيجاني نسبتاً پايداري است كه بين كودك و مادر يا افرادي كه نوزاد در تعامل منظم و دائم با آنهاست، ايجاد مي شود. فرويد بر اين باور بود كه دلبستگي نوزاد به مادر به خاطر تغذيه و رفع نياز فيزيولوژيكي است. تجربه‌هايي كه نوزاد با مراقبش دارد در الگوهاي روابط وي با ديگران دروني سازي مي شوند و اين الگوي عملي دروني شده، تعيين كننده چگونگي مفهوم نوزاد از خود و ديگران است؛ مفهومي كه بعدها در روابط با ديگران تعميم مي يابد.

 بررسي هاي اوليه در زمينه هاي سبك‌هاي دلبستگي از سوي آينزورث انجام گرفت و سه الگوي دلبستگي ايمن، نا ايمن – اجتنابي و دلبستگي نا ايمن اضطرابي – دو سو گرا شناسايي شد. بعدها مين و سولومون تعدادي از كودكان را كه در هيچ يك از 3 گروه قبلي قرار نمي گرفتند را بررسي كرده و آنها را در طبقه جديدي به نام دلبستگي نا ايمن بي سازمان – بي هدف جاي دادند. با نظر اجمالي به دوره نوجواني به نظر مي رسد كه رفتار دلبستگي نوجوان از الگوهاي رفتار دلبستگي سنين پايين تر بسيار متفاوت و جدا است. به نظر مي رسد نوجوانان از روابط دلبستگي با والدين و يا ساير چهره‌هاي دلبستگي گريزان هستند.

بسياري از نوجوانان پيوندهاي دلبستگي با والدين را شبيه گره‌هايي تلقي مي كنند كه از پيوندهاي متشابه كه محكم و ايمن است جلوگيري مي كند. نوجوان براي آنكه بتواند در ساختن و هموار كردن مسير زندگيش به حمايت والدين بيش از حد متكي نباشد بايد به سوي خود مختاري حركت كند. رفتار نوجوان نسبت به چهره‌هاي دلبستگي ممكن است متعارض، مغشوش و متضاد به نظر برسد مگر آنكه اين رفتارها در بافت تغييرات تحولي دوره نوجواني در نظر گرفته شوند. ايجاد يك هويت و دستيابي به يك تعريف منسجم از خود، مهم‌ترين جنبه رشد عمومي اجتماعي در دوره نوجواني است. انتخاب ارزش‌ها، باورها و هدف هاي زندگي مهم‌ترين مشخصه‌هاي اصلي اين هويت را تشكيل مي دهند. هم در دوره نوجواني و هم در دوره جواني اين ارزش‌ها، باورها و هدف هاي زندگي مورد تجديد نظر قرار مي گيرند. نوجوان در جستجوي پاسخ قانع كننده به موضوعات اساسي زندگي مانند ارزشها، نقشهاي اجتماعي، مذاهب، عقايد سياسي و اهداف حرفه‌اي است تا به او نظام فكري داده و تكيه گاه او در تصميم گيري ها و ارزش گزاري هاي مهم او باشد، بداند كيست، چه اهدافي دارد و نهايتاً يك فلسفه براي زندگي خود ايجاد كند.

نظريه دلبستگي و روابط شخصي كه با تاثير تجارب اوليه بر رشد و ارتباط آن به كار كرد بعدي شخصيت مربوط است. فعاليت‌هاي باليني، بالبي بر اساس اين نظريه، نوزاد در حال رشد از مراحلي از رشد دلبستگي به افرادي كه از او مراقبت مي كنند به ويژه مادر مي گذرد. بالبي مدل منسجمي از پيوندهاي عاطفي بين مادر- كودك ارائه كرده و معتقد است كه اين پيوند داراي كنش حمايتي است به عبارت ديگر دلبستگي كودك به مادر و مكانيزم هاي رفتاري مرتبط با آن از كودك نابالغ حمايت كرده و شانس بقاي او را افزايش مي دهد براي برقراري پيوند عاطفي، مادر به پيام هاي كودك پاسخ داده و پريشاني او را مورد توجه قرار مي دهد. بر اساس تحقيقات لورنتس و هارلو به نقل از همز نيز روشن شد كه رابطه مادر/ مراقب – كودك الزاماً بر تغذيه استوار نيست. رفتار دلبستگي از نقطه شروع در كودك وجود دارد و به تدريج متنوع مي گردد و به چهره‌هاي معيني گسترش مي يابد و در تمام زندگي پابرجا مي ماند و تحت اشكال مختلف متجلي مي گردد.

دلبستگي از يك مفهوم يوناني به نام stroge كه نوعي عشق بين والدين و كودك است گرفته شده است. واترز بيان مي كند كه دلبستگي رفتارهايي را شامل مي شود كه سبب نزديكي به نگاره دلبستگي است. اين رفتارها شامل توجه داشتن، لمس كردن، نگاه كردن، وابسته يا متكي بودن و اعتراض به طرد شدگي است .از ديدگاه اينزورث دلبستگي يك رابطه عاطفي بين كودك با فردي خاص است . دلبستگي از نظر بالبي پيوند عاطفي پايداري است كه ويژگي آن گرايش به جستجو و حفظ مجاورت به شخص خاص به ويژه در زمان استرس است.دلبستگي، نوعي پيوند عاطفي است نه رفتار، زيرا اغلب رفتارهايي از اين نوع مي توانند در خدمت سيستم هاي رفتاري ديگر مانند اكتشاف گري و پيوند جويي نيز باشند. لذا روي آوردن به مراتب يا گريه كردن موقع ترك يك همبازي جديد لزوماً نشان دهنده دلبستگي كودك به مراقب يا همبازي نيست.

پيوند دلبستگي ، نوعي خاص از پيوندهاي متعددي است كه بالبي و اينزورث به آنها تحت عنوان پيوندهاي عاطفي اشاره كرده‌اند. در طول زندگي افراد مجموعه اي از پيوندهاي عاطفي – مهم شكل مي گيرند كه دلبستگي محسوب نمي شوند. دلبستگي نوعي از پيوندهاي عاطفي است كه با وجود داشتن ويژگي هاي مشترك با ساير پيوندهاي عاطفي، ويژگي هاي خاص خود را دارد كه آنرا از ساير پيوندهاي عاطفي مشخص مي كند. اينزورث ملاك‌هاي مشترك پيوندهاي عاطفي و ملاك متمايز كننده دلبستگي از ساير پيوندهاي عاطفي را اينچنين ذكر مي كند: ملاك‌هاي مشترك عبارتند از:

  • پيوند عاطفي پايدار مي باشد كه از همراهي يا كمك خواستن از شخص ديگر حاصل مي گردد.
  • پيوند عاطفي، فردي خاص را درگير مي كند (نگاره دلبستگي) كه با هيچ كس ديگر قابل مقايسه نيست.
  • پيوند عاطفي داراي اهميت هيجاني است.
  • فرد مي خواهد مجاورت و تماس با آن شخص را حفظ كند.
  • فرد به هنگام جدايي عمدي از آن فرد رنجيده مي گردد و متألم مي شود.

ملاك متمايز كننده دلبستگي از ساير پيوندهاي عاطفي اين است كه در دلبستگي فرد در رابطه و پيوند با نگاره دلبستگي به جستجوي امنيت و آرامش مي پردازد. اگر نگاره دلبستگي در دسترس باشد؟ در صورت نياز به امنيت و آرامش، نگاره دلبستگي در اولويت قرار دارد. فقدان نگاره دلبستگي براي كودك احساس مي شود و هيچ كس ديگري جاي خالي او را پر نمي كند. اگر امنيت مورد نظر تأمين شود. دلبستگي ايمن و اگر امنيت ايجاد نشود كودك نا ايمن خواهد گشت. اين جستجوي امنيت از مجاورت با نگاره دلبستگي ويژگي منحصر به فرد دلبستگي است. بايد بين مفاهيم وابستگي و دلبستگي نيز تمايز قائل شد. اگر چه بين مفاهيم دلبستگي و وابستگي همپوشي هايي وجود دارد، اما پژوهش‌هاي اخير روشن نموده‌اند كه اين سازه‌ها يكسان نيستند.

در هفته‌هاي نخست زندگي، بدون ترديد نوزاد به خدمات مادر وابسته است اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. در حالي كه يك كودك 3-2 ساله با ورود فرد ناآشنا رفتار دلبستگي به مادر را نشان مي دهد و به مادر دلبسته است، نه وابسته. كلمه وابستگي به اندازه و حدي كه فرد براي حياتش به ديگري متكي است، اشاره دارد. و بنابراين يك منشأ كنشي دارد، در حالي كه دلبستگي به شكلي از رفتار اشاره دارد كه كاملاً توصيفي مي باشد. همانگونه كه لاپوزلي و همكاران متذكر شده‌اند؛ رفتار دلبستگي به هر نوع رفتاري اشاره دارد كه پيامد آن، دستيابي به فرد مورد علاقه يا حفظ مجاورت است.

بالعكس رفتارهاي وابستگي به طور مستقيم به سوي فردي خاص معطوف نيستند و با افزايش احساس ايمن در نتيجه مجاورت با نگاره‌هاي دلبستگي مرتبط نمي باشند و رفتارهاي تعميم يافته‌تري مي باشند كه هدف آنها جلب كمك، هدايت و تأييد ديگران است.اگرچه بالبي نخستين كسي نبود كه مفهوم دلبستگي را به ادبيات روان شناسي تحولي معرفي كرد، بدون شك نخستين روانشناسي بود كه دلبستگي را به منزله يك نياز نخستين با پايه زيستي مطرح كرد. از نظر او دلبستگي نتيجه ارضاي سائق نخستين گرسنگي كه بر اساس همخواني حضور مادر با لذت حاصل از كاهش تنش به علت ارضا سائق گرسنگي توجيه مي شود نيست .در واقع دلبستگي خود نياز اوليه‌اي است كه تحت شرايط فشار زاي تكاملي شكل مي گيرد. واكنش اصلي آن محافظت از انسان است. بالبي در توضيح كنش محافظتي رفتار دلبستگي عنوان مي كند كه انسان در طول دوره تكامل همواره در معرض خطرات گوناگوني بوده است. گرايش غريزي به حفظ تماس و نزديكي با نگاره‌هاي دلبستگي شانس فرد را براي زنده ماندن و توليد مثل زياد مي كند.

مؤلفه هاي اصلي دلبستگي

هايند سه مفهوم را كه با هم ارتباط دارند، تشخيص داده است.

الف) دلبستگي: اين جز مبتني به روان تحليل گري است: دلبسته ايمن بودن احساس در امان بودن و ايمني است دلبسته نا ايمن بودن منجر به وابستگي مي شود.

ب) رفتار دلبستگي: اين جزء رفتاري است. احساسات دلبستگي باعث مجاورت مي شود. هولمز آن را “نظريه فضايي” (فاصله‌اي) ناميده است به دليل آنكه دلبستگي ها مجاورت و همچنين توانايي اكتشاف را القا مي كنند چرا كه اساسي براي حفاظت شخص از خطرات را تهيه كرده‌اند.

ج) نظام رفتاري دلبستگي: اين جز شناختي، الگوي ذهني‌اي است كه فرد از ارتباط با ديگران دارد. نظريه دلبستگي به همان نسبت كه از فرضيه اولیه محروميت مادر فاصله مي گيرد، بر فرآيندهاي درون شخصي ايجاد كننده دلبستگي ها بخصوص بر تمايل فطري نوزاد براي جستجوي دلبستگي و برانگيختن پاسخهاي مراقبت كننده از طريق آزاد كننده‌هاي رفتاري اجتماعي، متمركز مي شود.

مباني روان پويشي نظريه دلبستگي:

زير بناي مفهوم دلبستگي، در واقع همان نظريه روابط موضوعي است. پايه اين نظريه تجسم خود و والدين است كه در دوران كودكي تحول يافته و در روابط نزديك آينده فرد اثر مي گذارند. اگر در ماههاي اوليه زندگي كودك، كشاننده هاي دهاني (نهاد) به طور مرتب و منظم ارضاء شوند، اين انتظار در كودك به وجود مي آيد كه نيازها قابل ارضاء مي باشند و درماندگي ناشي از عدم ارضاي نيازها براي مدتي طولاني تداوم پيدا نمي كند. بعد از اينكه كودك 2-3 ماهه شد والدين متوجه مي گردند كه در اين مرحله هنگامي كه كودك گرسنه يا خسته است گريه ناشي از ناراحتي او كمتر مصرانه است كودك بتدريج در مي يابد كه چه كسي مسئول ارضاي نيازهاي دهاني اوست. اين آگاهي كم‌كم تبديل به وابستگي به آن فرد خاص مي شود و سپس محبت، دلبستگي و اعتماد او را سبب مي شود.

طرفداران ديدگاه روان پويشي معتقدند كه نخستين روابط كودك، پايه و اساس شخصيت او را تشكيل مي دهد. اگر چه آنها در اين ايده كه حدود 12 ماهگي تقريباً همه كودكان به سمت يك پيوند قوي با چهره مادر تحول مي يابند، توافق دارند، اما درباره ماهيت و منشأ اين ارتباط با يكديگر توافق ندارند. از ادبيات روان پويشي دو نظريه مهم در مورد ماهيت و منشأ پيوند كودك با مادر مي توان استنباط كرد:

1) كودك داراي نيازهاي جسماني به خصوص نياز به غذا و احساس گرماست كه بايد ارضاء شود به همين دليل او به چهره مادر علاقمند شده و به او دلبسته مي شود زيرا مادر عامل ارضاي نيازهاي ضروري اوست. كودك به زودي ياد مي گيرد كه مادر در منشأ ارضاء و خشنودي است. بالبي اين نظريه را نظريه كشاننده ثانوي مي نامد.

2)در كودك يك آمادگي دروني براي ارتباط دادن خود با يك پستان انساني، مكيدن و تصاحب آن وجود دارد. در اين مرحله كودك ياد مي گيرد كه به آن پستان دلبسته شود، در آنجا مادري وجود دارد و بنابراين به او نيز مرتبط و وابسته مي شود. بنابراين بر طبق ديدگاه روان پويشي نيازي كه كودك به ارضاي دهاني از طريق مكيدن دارد موجب مي شود كه او به پستان ارضاء كننده مادر و در نهايت خود مادر نيز دلبستگي پيدا كند.

منبع

ابراهیمی، شهلا(1393)، تبیین نقش واسطه ای مهارت های مقابله ای در ارتباط بین سبک های دلبستگی و تاب آوری، پایان نامه کارشناسی ارشد، روانشناسی عمومی، دانشگاه آزاد اسلامی

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0