تحریفات شناختی و بررسی نظریه های روانشناختی افت روحیه
گاهي تجزيه و تحليل اطلاعات در ذهن ما تحريف ميشود. اين نوع تحريفها كه خطاها و تحريفهاي شناختي ناميده ميشوند، به اشكال گوناگوني ظاهر ميگردند.خرسندي و ناخرسندي، آرامي و ناآرامي و عمده حالتهاي افراد، با فرايند تفكر فرد ارتباط مستقيم دارد. افراد مختلف در موقعيتهاي مشابه به گونهاي متفاوت عمل ميكنند؛ چرا که احساسات متفاوتي دارند. براي خروج از وضعيت موجود به وضعيت مطلوب، بايد احساس افراد شناسايي شود. از طرفي، طرز تفكر انسانها تعيينكننده احساس آنهاست. پس بهترين راه براي تغيير رفتار، آن است كه احساس را عوض كنيم و احساس با تغيير افكار قابلتغییر است. افكاري كه به صورت خودكار پديد ميآيند و حالت منفي دارند، به افكار «خودآيند منفي» معروفاند و با يكديگر شباهتهايي دارند. اين افكار به دليل تشابهي كه دارند، طبقهبندي ميشوند و در اصطلاح، به آنها «خطاهاي شناختي» ميگويند. در تمام صورتهاي خطاهاي شناختي، فرد ذهن ديگران را ميخواند يا تلاش ميكند احساسات و عقايد آنها را حدس بزند و به حدس خود اعتقاد كامل دارد و اين در حالي است كه توانايي حدس قطعي را ندارد.
رویکردهای روانشناختی در درمان نشانگان افت روحیه
نظریه ی درمان بک:
از آنجائیکه افراد دچار نشانگان افت روحیه دارای افکار منفی و بدبینانه نسبت به امور هستند، از این رو نیازمند یک رویکرد شناختی هستیم لازم است که ابتدا رویکرد بک را در این مورد توضیح دهیم:
تحقیقات اولیه بک روی افسردگی منجر به ابداع رویکردی بنام درمان شناختی گردید. بک در آغاز روانکاو بود و روی سخنان و تداعیهای آزاد بیماران کار میکرد ولی از این تعجب میکرد که بیمارانش افکاری دارند که بندرت از آنها باخبرند و در تداعیهای آزاد خویش به آنها اشاره نمیکنند. به همین دلیل نیز بیماران خود را متوجه این افکار میکرد. این افکار یا شناختها که سریع و خودکار به نظر میرسیدند تحت کنترل بیمار نبودند غالباً به دنبال این افکار خودکار که بیماران از آن بیخبر بودند احساسات ناخوشایندی در آنها ایجاد میشد که کاملاً از آن باخبر بودند. بک با پرسش از بیماران خویش درباره افکار فعلیشان به مضامین منفی مثل شکست یا بیکفایتی رسید که مشخصه دیدگاه بیمارانش در مورد گذشته، حال و آینده بودند.بک مینویسد که طرحوارهها میتوانند سالم و کارآمد، یا ناسالم و ناسازگار باشند. طرحوارههای ناسازگار تمایل به منفی نگری، انعطافناپذیری و مطلقگرایی دارند. وقتی که طرحوارههای منفی نگر فعال میشوند تمامی مراحل پردازش اطلاعات را متأثر میکنند؛ بنابراین فردی که طرحوارهای نظیر این باور که «من بیارزش هستم» را در ذهن پرورانده، تمایل پیدا کند تا تمامی اطلاعات ورودی را به گونهای تحریف کند تا با این باور نادرست هماهنگ شود. اطلاعات مثبتی که با این باور همخوان نباشند ممکن است نادیده گرفتهشده و یا تحریف شوند تا با طرحواره بنیادین فرد همسان شده و آن را تهدید نکنند. وقتی ذهن فرد مغشوش میشود تمایل بیشتری پیدا میکند تا در فرآیند پردازش اطلاعات ذهن افراد هرچند سالم بروز کند و در افراد دارای مشکل شدت و تکرار این افکار بیشتر است. بک نظریهای چند عاملی را ارائه کرده است تا توضیح دهد که طرحوارههای شناختی ناسازگار، افکار خود آیند و تحریفهای شناختی میتوانند باعث به وجود آمدن اختلالات هیجانی شوند. اعتقاد بر این است که مشکلات همان طور که به واسطه تحریفهای شناختی است که ایجاد میشوند به وسیله همانها نیز دوام مییابند.از هنگامی که طرحوارههای ناسالم در ذهن فرد مستقر شوند تمایل به تفکر و رفتار به گونهای که باعث فعال باقی ماندن طرحوارهها میشوند نیز در فرد ایجاد میشود. هر اطلاعات ورودی توسط طرحوارهای فیلتر میشود تا سازگاری آنها با نظام باورهای ذهنی فرد تأیید شود. بدین ترتیب بک 9 تحریف شناختی را معرفی کرده است:
تفکر همه یا هیچ: در این طرز تفکر فرد موقعیتها را در دو مقوله میبیند نه در یک طیف
فاجعه سازی : در این نوع تفکر فرد آینده را بدون در نظر گرفتن دیگر نتایج محتمل تر، به طور منفی پیشبینی میکند.
بیتوجهی به امر مثبت: یعنی وقتی فرد در مورد خود و دیگران قضاوت میکند، تجربیات، اعمال یا کیفیات مثبت را نادیده میگیرد.
تعمیم مبالغهآمیز : یکی از انواع خطاهای شناختی است که تغییر آن دشوار است. «هیچ وقت فکر نمی کند که من هم عقل دارم» همیشه مرا تحقیر می کند»
برچسب زدن : فرآیندی که از نسبت دادن صفت منفی حاصل میشود.
شخصی سازی : بسیاری از افراد از روی عادت رفتار دیگران را متوجه خود میدانند. «چون تو جواب تلفن را از داخل اتاق دادی حتما راجع به من صحبت میکردی».
ذهنخوانی : افراد تحت تأثیر یک باور، بیدلیل از افکار و انگیزههای یکدیگر برداشت نادرست میکنند و همین طور در این ارتباط انتظار دارند که طرف دیگر از افکار و خواستههای آنها مطلع باشند.
استدلالهای هیجان :موقعیتی که افراد به اتکای احساس، فرض خود را در مورد طرف مقابل درست میدانند
فیلتر ذهنی : فرد یکی از اجزای منفی موضوع مورد اختلاف را برداشت میکند، به جای اینکه تصویری کلی از موضوع در ذهن خود ایجاد کند.
بنابراین شناخت درمانی شیوهای هدف مدار ، حل مسئله گراو ساختار یافته برای کاهش مشکلات فرد محسوب میشود. فرآیند تغییر در شناخت درمانی شامل کمک به مراجع است تا بتواند نحوه شناخت افکار، احساسات و رفتارهای خود و نیز نحوه ارتباط آنها را باهم فراگرفته و بفهمد که چگونه در ایجاد وضعیت فعلی اثر دارند. تغییر پایدار، حاصل تغییر تحریفهای شناختی بنیادین و باورهای ناکارآمد است. به طور کلی درمان در جلسات مشاورهای مبنی بر شناخت درمانی به این علت اتفاق میافتد که در این رویکرد به بیماران آموزش داده میشود که افکار ناسازگارانه خود را شناسایی و صحت آنها را ارزیابی کرده و دیدگاههای سازگارتر یا انطباقیتری را خلق نمایند و در آخر میزان مورد استفاده بودن آن نگرشهای جدید خود را از طریق تکالیف رفتاری ساختار یافته به آزمون بگذارند.
رویکرد وجودی:
از دید وجودنگرها نخستین احساس شایسته توجه برای درک هیجانهای انسان، اضطراب است. اضطراب ناشی از تلاش شخصی برای بقا و دفاع از خود، میبایست به عنوان بخش اجتنابناپذیری از شرایط در نظر گرفته شود. درمانگران وجودی بین اضطراب بهنجار و اضطراب روان نژندی تمایز قائل میشوند و اضطراب بهنجار را به عنوان منبع رشد مورد توجه قرار میدهند. اضطراب بهنجار پاسخ مناسبی است به واقعهای که فرد با آن روبرو میشود. به علاوه این نوع اضطراب نباید واپس زده شود، بلکه باید به عنوان انگیزهای برای تغییر مورد استفاده قرار گیرد. در مقابل، اضطراب روان نژندی با موقعیت تناسبی ندارد. این نوع اضطراب معمولاً خارج از آگاهی بوده و فرد را از حرکت بازمیدارد. وظیفه درمان خاتمه دادن به اضطراب بهنجار نیست.
اضطراب وجودی، شکل سازندهای از اضطراب بهنجار است که میتواند محرکی برای رشد باشد. به این معنا که اضطراب را به گونهای تجربه میکنیم که به طور فزایندهای موجب آگاهی ما از آزادی و عواقب پذیرش و یا رد این آزادی میگردد. ما میتوانیم از طریق محدود زندگی کردن و در نتیجه کاهش انتخابهایمان، اثر اضطراب را تقلیل دهیم. به هر حال پذیرفتن زندگی جدید، به معنای پذیرش اضطراب است و زمانی که اضطراب را نادیده گرفته و به عبارتی آن را دور میزنیم باید بهای زیادی برای آن پرداخت نماییم.
وجودگرایان سر منشأ تمامی هیجانهای دیگر انسانی از جمله افسردگی را ناشی از نحوه مواجهشدن فرد با این احساس اصیل انسانی یعنی اضطراب میدانند.
وجودگراها معتقدند بسیاری از مشکلاتی که مراجعین با آن روبرو هستند، پیامدهای طبیعی زیستن در جهان و مواجهشدن با چالشها و محدودیتهای ذاتی نهفته در موقعیتهای انسانی است. اگرچه زندگی سخت و پیشبینیناپذیر است اما اغلب ما میتوانیم با تکیه بر تواناییهای خود یا کمک گرفتن از دیگران راه مواجهه و مقابله با شرایط دشوار را یاد بگیریم؛ اما بالاخره دیر یا زود بسیاری از ما در تواناییهایمان برای درک ماوقع و پاسخ به نیازهایی که به ما تحمیل شده است در میمانیم و در مقابله با موانع خود را محاصرهشده و ناچار میبینیم؛ در این شرایط اضطراب نه یک پاسخ غیرطبیعی که واکنشی واقعبینانه و سازگار محسوب میشود که به جای تلاش برای انکار یا نادیده گرفتنش باید مورد توجه قرارگرفته و پیامش درک شود.
درمان وجودی:
مشاورینی که از دیدگاه وجودی به رواندرمانی مینگرند، بر مسئولیت شخص مراجع در زنده کردن خود واقعیاش تأکید دارند. تفکر وجودی به این امر اشاره دارد که تفاوت واقعی انسانها با سایر موجودات در این است که انسانها ظرفیت و توانایی لازم برای خود راهبری و ارائه رفتارهایی آگاهانه و ارادی را در اختیار دارند. به همین سبب لازم نیست که افراد مانند اشیایی منفعل قربانی فشارهای اجتماعی، محرکهای محیطی و نیازهای غریزی خود باشند. وقتی مراجعی به بحران وجودی دچار شده باشد، وظیفه مشاور این است که با حمایت و یاریرسانی او را تحریک به تلاش کند، تلاشی که از طریق آن بتواند کنترل هستیاش را در دست گیرد. در فرآیند تغییر، مراجع باید نیروی لازم را از طریق اعتماد به مرجع قیاس درونیاش کسب کند و ابراز اصلی در این راه چیزی نیست جزء خواستن مراجع. مشاور علت اصلی ایجاد تغییر در مراجع نیست و از تکنیک تعیینشده خاصی هم در این زمینه استفاده نمیکند. باید اشاره کرد که نیاز اصلی مراجع در فرآیند ساخت مجدد خودبهره بردن از رابطه مشاورهای خاصی است که در آن مشاور فردی است باتجربه و همدل که تلاشهای مراجع را در جهت یافتن صحیح ارج مینهد.
درمانهای پدیدار شناختی و وجودی به وجود از منظر رابطهای توجه کردهاند و از واژه میان ذهنی برای اشاره بر اینکه چگونه در سطح بنیادین، بشر در عین جدا بودن، به هم پیوسته و متصل هستند، استفاده میکند و درعینحال همیشه متوجه نیازهای درمانی هر یک از مراجعان به تنهایی است.
در درمان وجودی عقیده کلی و یا پنداشت شناختی وجود دارد مبنی بر اینکه افراد معانی شخصی و منحصربهفرد خود را میسازند و اینکه این معانی عمیقاً زندگیشان را متأثر میسازد. لذا میتوان گفت درمان عبارت است از تسهیل جستجوی معنا و هدف در زندگی، ارتقای روابط و کمک به بیمار برای توسعه افکار و نگرشهای انطباقی و احساس معنا و آرامش ذهنی که میتواند به عنوان نقطه پایانی عمومی درمان تعبیر شود.
برای وجودگرایان درک یک فرد به معنای مطالعه جهان او به تفصیل و عمیق است ، لذا از این منظر مشخصه سلامت وجودی میتواند یک جهتگیری درونی و برونی سیال و روان باشد با معانی آکندهای در درون و بیرون خویشتن همچنین در فرآیند درمان از مکانیزم استدلال منطقی و مناظرهای، سود میبرد که به موجب آن بر هشیاری و آگاهی مراجع بسیار تأکید میشود.
بنابراین درمان وجودی در فضایی تفسیری و رابطهای عمل میکندو هدفش اختیار دادن به مراجعین برای داشتن شجاعت و آزادی برای حرکت از وضعیت ناخوشایند کنونی به سمت پذیرفتن و در آغوش گرفتن خطرات خلق یک آینده مطلوب است. این هدف درمانی عمدتا از طریق مواجهههای موثق و اصیل به دست میآید و ناگفته پیداست که درمان وجودی نمیتواند از درمانگر به عنوان یک فرد جدا باشد و درمان را میتوان به عنوان بودن و حضور درمانگر نیز تعریف کرد.
هدف اصلی در درمان وجودی این است که مراجعین، شیوه صحیح تری را در زندگی دنبال کنند. بدان معنا که به آنها کمک کنیم تا افراد مسئولی باشند، ارزشهایشان را خودشان انتخاب کنند، اهدافشان را بیابند، تعریف کنند و بر آن اساس زندگی نمایند. مشاورین سپس باید، مراجعین خود را در انجام کارهایی که بر اساس اهداف و ارزشهایشان بنا شده است تشویق و حمایت کنند.
در این راستا کرنی رنج را به عنوان «تجربه ناشی از آسیب به کلیت فرد» میداند که در عمق روان فرد اتفاق میافتد، بنابراین شفابخشی تحت شرایط تحمیلی و به اجبار رخ نمیدهد بلکه در محیط امن و مطمئنی که مؤلفههای اصلی آن همدلی، شفقت و مراقبت از افراد است، صورت میگیرد. این فرایند به بیمار آزرده و رنجیده اجازه میدهد به آزادی درون ذات خود را مشاهده کند و رنجها و دردهایش را دریک فضای شفابخش، بیرون بریزد.
سه وظیفه درمانی بر عهده درمانگر است:
-کمک کردن به درمانجو در تشخیص دادن این موضوع که آنها در فرآیند درمان به خودی خود کاملاً حضور ندارند و بدانند که این حالت میتواند آنها را خارج از درمان محدود کند.
-حمایت کردن از درمانجویان در روبرو شدن با اضطرابهایی که مدت طولانی از آنها اجتناب کردهاند.
– کمک کردن به درمانجویان در بازنگری خود و دنیای خویش به صورتی که اصالت بیشتری را در ارتباط با زندگی پرورش دهند. افزایش آگاهی هدف اصلی درمان وجودی است طوری که به درمانجویان امکان میدهد دریابند که امکانات دیگری هم وجود دارند که قبلاً تشخیص داده نمیشدند. درمانجویان به این شناخت میرسند که قادرند تغییراتی را در نحوه بودن خویش در این دنیا ایجاد کنند.
شباهت و تفاوت دیدگاه شناخت درمانی بک با رویکرد وجودی:
چگونگی ادراک فرد و تعبیر و تفسیری که او از رویدادهای زندگی میکند در دیدگاههای وجودی نیز همانند رویکرد شناخت درمانی مورد تأکید خاص قرار دارد و روشی که هر دو شیوه برای نزدیک شدن به دنیای بیهمتا و منحصربهفرد ذهنی مراجع بکار میبرند عمیقاً متأثر از مفاهیم پدیدار شناختی است .
علاوه بر این به اعتقاد هار و لامب عوامل وجودی نظیر قصد و هدف در زندگی و یا هر دلیلی که فرد در زندگی برمیگزیند را نیز میتوان به عنوان نوعی از پدیدههای شناختی در نظر گرفت که محصول فرآیندهای فراشناختی نظیر خودآگاهی عقلانی و نیز ظرفیت فکر کردن در مورد آن دسته از فرآیندهای ذهنی که برای زندگی معنی میآفرینند، هستند. به این ترتیب به عنوان فراشناخت، اگرچه عوامل وجودی در ذات خود ماهیتی شناختی دارند اما معنی جدید و وسیعتری را نیز برای در بر گرفتن سایر جنبههای تجربه بشری نظیر معنی، مفهوم و هدف در بر میگیرد.در واقع واژه «وجودی» بنا بر تعریف به معنایی که فرد برای زندگی قائل است اشاره دارد، درحالیکه «شناخت» مفهوم کلی تری است که به طور مشخص به قصد و هدف در زندگی اشاره نمیکند؛ بنابراین واژه وجودی در مضمون خود به جنبههای خاص تری از شناخت نیز اشاره دارد ولی نمیتوان گفت که هر آنچه که شناختی است لزوماً وجودی نیز هست. از این رو اگرچه هر آنچه که «وجودی» است به طور ضمنی به شناخت نیز دلالت دارد اما برعکس آن صادق نیست و نمیتوان گفت که هر مضمون «شناختی» لزوماً بر مفاهیم وجودی دلالت دارد. هم رواندرمانگران وجود گرا و هم رواندرمانگرایان شناختی در این نظر که بازسازی معنا در رشد و پویایی شخصیت فرد نقش محوری در کمک به ایجاد تغییرات مثبت بازی میکنند نیز با یکدیگر موافق هستند.
از نظر ادواردزنیز هر دو دیدگاه در اهمیتی که به تغییر آگاهی در جریان درمان میدهند با یکدیگر مشابهت دارند. رواندرمانگران وجودی به دنبال توسعه آگاهی فرد از طریق کاهش استحکام سازوکارهای دفاعی باهدف کمک به مراجع تا بتواند آن جنبههائی از خود را که قبلاً آنها را انکار یا تحریف میکرد هستند. شناخت درمانگرها نیز به دنبال توسعه دیدگاه مراجع از طریق کاربرد روشهای جدید تفکر و جانشین کردن پاسخهای نامعقول با پاسخهای معقول یا پاسخهای مبتنی بر تفکر منطقی هستند.
بورنشتاین در مقاله جذاب خود در مورد مقایسه و تلفیق دو دیدگاه وجود گرا و شناختی در درمان اختلال شخصیت وابسته، کوشید تا دو دیدگاه مذکور را از منظر توجهشان به خویشتن، فرضهایشان در مورد مفهوم علیت ، تمرکزشان بر تعبیر و تفسیر، فرایند تغییر، یادگیری آزمون مدار و نقش درمانگر در فرایند درمان، درمان، مقایسه کند.
منبع
فرمانی شهرضا ،شیوا(1393)،اثربخشی شناخت درمانی هستی نگر بر کاهش نشانگان افت روحیه زنان مبتلا به ویروس نقص سیستم ایمنی انسان(HIV)،پایان نامه کارشناسی ارشد مشاوره خانواده ،دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید