نقش واسطهگری ابعاد الگوهای ارتباطات خانواده و دانشجو-
استاد در رابطه بین ارزشهای فرهنگی و ارضای نیازهای روانشناختی پایه
نظریه نیـازهای پایه بیـان میکند که ارضای نیازهای فطری روانشناختی پایه برای رشد و تمامیت انسانها در تمام فرهنگها لازم است ، محیطها و گروههای فرهنگی همچون خانواده، محیط تحصیل و کار عامل انتقال ارزشهای فرهنگی به افراد هستند. این در حالی است که آنها ارزشهای فرهنگیای را انتقال میدهند که بعضی در هماهنگی بیشتر و بعضی در هماهنگی کمتر با ارضای نیازهای روانشناختی پایه قرار دارند. به طور مثال، در فرهنگهای جمعگرا ارتباطات دارای وابستگی زیاد به زمینه ترجیح داده میشوند، در حالی که در فرهنگهای فردگرا تمایل به استفاده از ارتباطات دارای وابستگی کم به زمینه وجود دارد . در فرهنگهای فردگرای دارای وابستگی کم به زمینه، افراد آزادانه و راحت افکار و احساسات خود را بیان میکنند. زیرا در این فرهنگها به فردیت افراد، منحصربفردی و باز بودن آنها ارزش داده میشود. این ویژگیهای فرهنگی با جهتگيري گفت و شنود خانواده و محیط تحصیل ارتباط پیدا میکند. یعنی، با ميزاني كه محیط خانواده و یا تحصیل شرايطي را فراهم ميآورند كه در آن فرزندان یا دانشآموزان و دانشجویان تشويق میشوند تا تعاملی آزادانه و راحت با والدین و یا معلمان و استادان خود داشته باشند و به بحث و تبادل نظر دربارة موضوعات بپردازند. این در حالی است که بنظر ميرسد جهتگیری گفت و شنود در ارتباطات خانوادگی و دانشگاهی بر ارضای نیاز به خودپیروی، نیاز به ارتباط داشتن با دیگران و نیاز به شایستگی تأثیر مثبت داشتـه باشد .
بعد فرهنگی روابط عمودی- افقی نیز میتواند جهتگيري همنوايي را در ارتباطات والد- فرزندی و شاگرد- استادی تحت تأثیر قرار دهد. فرهنگهای افقی و دارای اختلاف قدرت کم، والدین را نسبت به فرزندان و معلمان و استادان را نسبت به دانشآموزان و دانشجویان در جایگاهی به نسبت برابر قرار میدهند. به دلیل همین موقعیت برابر از فرزندان و دانشآموزان یا دانشجویان انتظار میرود در امور مربوط به خود مسؤولیت بیشتری را برعهده گیرند و استقلال عمل بیشتری از خود نشان دهند. این در حالی است که فرهنگهای عمودی و دارای اختلاف قدرت زیاد، والدین را نسبت به فرزندان و معلمان یا استادان را نسبت به دانشآموزان و دانشجویان در جایگاهی بالاتر قرار میدهند و انتظار دارند فرزندان و دانشآموزان یا دانشجویان نسبت به آنها خشوع بیشتری نشان دهند، بیشتر از آنها نظرخواهی کنند و با عقاید و نگرشهای آنها بیشتر همنوایی نشان دهند. از این رو، نسبت به فرهنگهای افقی فرهنگهای عمودی افراد را بیشتر به سوی همنوایی سوق میدهند. این در حالی است که بر اساس نتایج تحقیقاتی که در بخشهای قبلی مرور شد، به نظر میرسد جهتگیری همنوایی در ارتباطات خانوادگی و دانشگاهی بر ارضای نیاز به خودپیروی و ارضای نیاز به شایستگی تأثیر منفی داشته باشد.
در مجموع، بنظر میرسد ارزشهای فرهنگی از طریق سوق دادن افراد بسمت جهتگیریهای ارتباطاتی خاص زمینهسازیامانع از ارضای نیازهای روانشناختی پایه میشوندوبرارضا نیازها تأثیر مثبت یا منفی میگذارند.
بنا به عقیده دسی و رایان، هر چه فرهنگـی از طریـق شیوههـای معمول اجتماعی کردن خـود و محتـوای عقـایـدی که انتقـال میدهـد، در همـاهنگـی بیشتـر با ارضـای نیـازهـای روانشناختی پایه باشد اعضای آن فرهنگ با هم هماهنگتر خواهند بود و آن فرهنگ ثبات بیشتری خواهد داشت. در مقابل، اگر ارزشهای فرهنگی با ارضای نیازهای پایه هماهنگی نداشته باشند، نه تنها شاهد افرادی خواهیم بود که عملکرد بهینه و بهزیستی ندارند، بلکه آن فرهنگ نیز ثبات کمتری خواهد داشت و رو به تجزیه شدن خواهد گذاشت.
موضـوع دیگـری کـه دسـی و رایان ، در مورد تأثیـر فرهنـگ بـر ارضـای نیـازهـای روانشناختی پایه به آن اشاره میکنند این است که تفاوت قابل ملاحظهای که در ارزشهای فرهنگهای مختلف وجود دارد، ممکن است شیوه ارضای این نیازها را از فرهنگی به فرهنگ دیگر به شدت متفاوت سازد. بطور مثال، در یک فرهنگ جمعگرا که در آن افراد هنجارهای گروهی را اخذ و هماهنگ با آنها عمل میکنند شبیه به آنچه که در ارتباطات خانوادگی و دانشگاهی دارای جهتگیری همنوایی زیاد دیده میشود، افراد احتمالاً در حالی که ارزشهای جمعگرایانه فرهنگ خود را درونی میکنند، نیاز خویش به خودپیروی و ارتباط با دیگران را ارضا میکنند. اما در یک فرهنگ فردگرا، ممکن است عمل هماهنگ با هنجار گروهی نوعی همنوایی با دیگران و تسلیم آنها شدن تلقی شود ، شبیه به آنچه که در ارتباطات خانوادگی و دانشگاهی دارای جهتگیری همنوایی کم دیده میشود. درعمل هماهنگ با هنجار گروهی ممکنست بجای اینکه به ارضای نیاز به خودپیروی کمک کند، بصورت عاملی تهدیدکننده برای ارضای این نیاز عمل کند. آینگار و لپر، این موضوع را مورد بررسی قرار دادهاند که چگونه شیوهای که بدان طریق نیازها ارضا میشوند ممکن است از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت باشد.
اینک به بررسی تأثیر موارد زیر، بر انگیزش درونی آمریکاییها و آسیاییها پرداخته است:
- داشتن انتخاب فردی،
- قبول انتخابهای صورت گرفته توسط اعضای مورد اعتماد گروه
- قبول انتخابهای صورت گرفته توسط افراد غیر قابل اعتماد که بر فرد تحمیل میشوند.
در هر دو گروه تحمیل نظر دیگران منجر به کمترین سطح انگیزش درونی میشود.در گروه نمونه متشکل از آمریکاییها که فرهنگ آنها بر فردگرایی تأکید دارد، تصمیماتی که توسط خود فرد گرفته میشوند منجر به بالاترین سطح انگیزش درونی میشوند. سطح بعدی انگیزش درونی مربوط به تصمیماتی است که توسط افراد قابل اعتماد گرفته میشود. در مورد گروه نمونه آسیایی که فرهنگ آنها بر جمعگرایی تأکید دارد، نتیجه برعکس است. کسانی که تصمیمات افراد مورد اعتماد خود را میپذیرند، بالاترین میزان انگیزش درونی را نشان میدهند و انگیزش درونی کسانی که خودشان شخصاً تصمیم میگیرند، در مرتبه دوم قرار میگیرد. درنتیجه، میتوان گفت که شیوه ابراز خودپیروی در فرهنگهای مختلف متفاوت است. در فرهنگهای غربی زمانی افراد احساس ارادهمندی و خودپیروی میکنند که خودشان تصمیمگیرنده باشند. در حالیکه در فرهنگهای آسیایی این احساس زمانی وجود دارد که افراد به طور خودخواسته ارزشهای کسانی که با آنها همانندسازی میکنند را از آن خود کنند. با این حال، آنچه که در هر دو فرهنگ مشترک است این است که خودپیروی و نه کنترل در ایجاد انگیزش درونی نقش دارد؛ گرچه شکلی که خودپیروی به خود میگیرد بر حسب آنچه که در هر فرهنگ به آن اهمیت داده میشود، متفاوت است. از این رو، بهنگام مطالعه و بررسی موضوعات مربوط به نیازهای پایه در فرهنگهای مختلف لازم است رویکردی پویا اتخاذ کرد تا بتوان در شناخت ارتباط بین ارضای نیازهای روانشناختی پایه و رفتارهای فنوتیپیکی که در فرهنگهای مختلف متفاوت هستند و حتی ممکن است در ظاهر، متضاد نیز به نظر برسند، به اندازه کافی دقیق بود.
منبع
کورش نیا،مریم(1390)، ارایه مدلی علّی برای گرایش به تفکر انتقادی دانشجویان،پایان نامه دکترا،روانشناسی تربیتی، دانشكده علوم تربيتي و روانشناسي شیراز
ازفروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید