نظريه روانكاوان درباره هویت و دلبستگی
فرويد، مي گفت كه كودكان با غرايزي زيست شناختي به دنيا مي آيند كه بايد ارضا شود. نياز كودك به غذا ، گرما و كاهش درد نمايانگر لذت جويي حسي است. فرويد اساس زيست شناختي اين جويندگي را نوعي انرژي فيزيكي مي دانست كه به ليبيدو معروف است. به نظر فرويد، اشياء ، مردم، و فعاليتهايي كه كودكان انرژي ليبيدويي خود را صرف آنها مي كنند همراه با رشد كودكان به نحوي قابل پيش بيني تغيير مي كند. فرويد مي گفت در دوران شيرخوارگي هرچيز كه به غذا خوردن مربوط باشد از مهمترين سرچشمه هاي كسب رضايت براي او قلمداد مي شود.
هنگامي كه از كودكان مراقبت يا غذايشان تامين مي شود، توجهشان كه از انرژي ليبيدو نشات مي گيرد، براي كسي كه اين لذايذ را فراهم مي كند متمركز مي شود. از نظر او انرژي ليبيدوي كودك نه تنها مدام متمركز بر كساني است كه از او مراقبت مي كنند بلكه دهان، زبان و لبها را نيز در بر مي گيرد. او معتقد بود كه ارضاي كم يا ارضاي بيش از حد نيازهاي دهاني در اين دوره سبب مي شود كه پيشروي كودك به مرحله بعدي رشد كند شود ، به اين معني كه ممكن است كودك در اين مرحله تثبيت شود يا در مقابل انتقال انرژي ليبيدويي خود به اشياء و موضوعات جديد مقاومت دروني نشان دهد.
فرويد، مي گويد كودكان بيشترين ارضايشان را از طريق لذت دهاني به دست مي آورند. او اولين وهله تولد نوزاد را مرحله دهاني ناميد. در طي اين دوره نوزاد به سوي هر شخصي كه به او لذت دهاني مي دهد جلب مي شود، كه اين فرد در اغلب موارد مادر وي است. فرويد بر اين باور بود كه دلبستگي كه به دليل كسب لذت دهاني از طريق ارضاي فردي نيازهاي غريزي نوزاد ايجاد مي شود . به همين دليل مراقبت كننده كودك يك موضوع عشق مي شود و اين اولين عشق خواهد بود كه اساس همه دلبستگي هاي بعدي را تشكيل مي دهد. فرويد اعتقاد داشت كه اگر نوزادي از غذا يا رضايت دهاني محروم شود يا بيش از اندازه ارضا شود ، ممكن است در وي يك دلبستگي ناسالم توسعه يابد. دلبستگي هاي ناسالم نتيجه تثبيت ها بر مجاري دهان در يك كوشش براي ارضاي نيازهاي ارضا نشده است.
اين امر ممكن است در رفتارهايي نظير سيگار كشيدن و جويدن مداد يا از لحاظ ويژگي هاي خاص شخصيتي نظير بي صبري و حرص بيان شود. يكي از عقايد محوري نظريه شخصيتي روان تحليلي فرويد اين بود كه محروميت اثراتي دارد كه در طولاني مدت به دست مي آيند . آنا فرويد، يكي ديگر از روان تحليل گران ، مفهوم خط تحول را مطرح مي كند. در واقع آنا فرويد به خود پيروي تدريجي كودك در قلمروهاي مختلف زندگي رواني – اجتماعي معتقد است او هر مرحله تحول را نتيجه اي از ايجاد يك تعادل ظريف بين اجبارهاي بيروني رويارويي كودك از يكسو و تمايز ورشد يافتگي مربوط به پايگاه هاي مختلف درون – رواني وي ازسوي ديگرمي داند.يكي از خطوط تحول ازنظروي از وابستگي به استقلال عمل عاطفي وروابط موضوعي ازنوع بزرگسالان است.
اين بخشي از تحول است كه از وابستگي مطلق نوزاد به مواظبت هاي مادري تا استقلال عمل عاطفي و مادي در سطح بزرگسالي ادامه دارد. اين مرحله از وحدت زيست شناختي مادر كودك آغاز شده و با مرحله از نوع موضوع جزئي ، مرحله پايداري موضوع، رابطه دوسوگرايانه مقعدي- آزارگري پيش اديپي، مرحله احليلي- اديپي متمركز به موضوع، دوره نهفتگي ، پيش نوجواني و نهايتا نوجواني تحول مي يابد . مارگارت ماهلر، بر فرايند جدايي- فرديت، يعني انتقال از دوره وابستگي به دوره استقلال تاكيد داشت و معتقد بود داشتن ارتباطي خوب با مراقب و انتقال تدريجي كودك به مرحله خودگرداني موجب رشد كودك مي شود .
نظريه اينسورث
اينسورث ، نيز رفتار دلبستگي در روابط بزرگسالي را به عنوان اساس پديده ايمني در هسته زندگي انسان مورد تاكيد قرار داد. او اظهار داشت كه دلبستگي ايمن، عملكرد و شايستگي را در روابط بين فردي تسهيل مي كند. براي مثال كودكاني كه دلبستگي شديد به مادرانشان دارند در آينده از لحاظ اجتماعي برون گرا هستند و به محيط اطراف توجه نشان مي دهند و تمايل به كاوش در محيط اطرافشان دارند و مي توانند با مسايل مقابله كنند . از طرف ديگر عواملي كه مخل اين دلبستگي باشد در زمينه رشد اجتماعي كودك در آينده مشكلاتي ايجاد مي كند .
اينسورث، مشاهدات بالبي را بسط داد و دريافت كه تعامل مادر با كودك در دوره دلبستگي تاثير چشمگيري بر رفتار فعلي و آتي كودك دارد. الگوهاي مختلف دلبستگي در كودكان وجود دارد. مثلا برخي از بچه ها كمتر از بقيه پيام مي فرستند يا گريه مي كنند. پاسخدهي توام با حساسيت به نشانه هاي نوزاد ، نظير بغل كردن كودكي كه دارد گريه مي كند به جاي آنكه موجب تقويت رفتار گريستن شود ، باعث مي شود كه نوزاد در ماه هاي بعد كمتر گريه كند. وقتي كودك پيامي براي مادر مي فرستد ، تماس نزديك بدني او با مادر باعث مي شود كه در عين رشد به جاي وابستگي و چسبندگي بيشتر به مادر ، اتكا به نفس بيشتري پيدا كند. مادراني كه پاسخدهي به پيام هاي ارسال شده از طرف كودك نمي دهند ، موجب مضطرب شدن بچه مي شوند .
اينسورث، همچنين بیان كرد كه دلبستگي موجب كاهش اضطراب مي شود. آنچه او اثر پايگاه امن مي ناميد كودك را قادر به دل كندن از دلبسته ها و كاوش در محيط مي سازد و كودك با دلگرمي و اطمينان به كاوش در محيط بپردازد.اينسورث، شخص مورد دلبستگي را به عنوان منبع امنيت (پايگاه امن) كودك براي كاوش در محيط خود در نظر گرفت، او حساسيت مادر را براي نوزاد حائز اهميت مي دانست و نقش آن را براي رشد الگوهاي دلبستگي مادر- نوزاد حياتي در نظر گرفت.
اينسورث، در مقاله اي تحت عنوان “ارزيابي سازگاري براساس مفهوم دلبستگي ايمن” روش خود را اين طور بيان مي كند.احساس ايمني در مراحل اوليه زندگي نوعي وابستگي است و موجب مي شود كه فرد بتواند به تدريج بطور مستقل عمل كند ومهارت هاي جديد وعلايق تازه اي را در كنار ساير موفقيت ها شكل بدهد . اگر اين ايمني وجود نداشته باشد ، فرد احساس ناتواني مي كند و اين ناتوانی مي تواند در همه كارهاي وي نمايان شود .
نظریه بالبی
بالبي ، در سال 1969 نظريه دلبستگي را مطرح كرد. به نظر او روابط اجتماعي طي پاسخ به نيازهاي زيست شناختي و روان شناختي مادر و كودك پديد مي آيند. از نوزاد انسان رفتارهايي سر مي زند كه باعث مي شود اطرافيان از او مراقبت كنند و در كنارش بمانند. اين رفتارها شامل گريستن، خزيدن و سينه خيز رفتن به طرف ديگران مي شود. از نظر تكاملي اين الگوها ارزش تطابقي دارند، زيرا همين رفتارها باعث مي شوند كه از كودكان مراقبت لازم به عمل آيد تا زنده بمانند .
نتيجه عمده كنش متقابل بين مادر و كودك، به وجود آمدن نوعي دلبستگي عاطفي بين فرزند و مادر است. اين دلبستگي و ارتباط عاطفي با مادر است كه سبب مي شود كودك به دنبال آسايش حاصل از وجود مادر باشد. بخصوص هنگامي كه احساس ترس و عدم اطمينان مي كند. بالبي و مري اينسورث معتقدند كه همه كودكان بهنجار احساس دلبستگي پيدا مي كنند و دلبستگي شديد شالوده رشد عاطفي و اجتماعي سالم در دوران بزرگسالي را پي ريزي مي كند. در واقع دلبستگي هاي انسان نقش حياتي در زندگي وي ايفا مي كند .
برطبق نظر بالبي ، نتيجه عمده كنش متقابل بين مادر و كودك ايجاد نوعي وابستگي عاطفي به مادر است. كنش اين وابستگي ايجاد امنيت رواني است. وابستگي عبارت است از : اصلاح نظام وابستگي به سيستمي تنظيم كننده اطلاق مي شود و فرض بر اين است كه اين نظام در درون فرد وجود دارد. هدف آن تنظيم رفتارهايي است كه موجب نزديك شدن و برقراري تماس با فردي است متمايز و حامي كه تكيه گاه ناميده مي شود . البته هدف اين سيستم در فرد وابسته ، از لحاظ رواني معطوف به ايجاد احساس امنيت است .
بالبي، هماهنگ با اسلاف خود ، قائل به وجود نيازهاي نخستين و ضروري براي ارضا مثلا ، نياز به تغذيه است. معذلك وي اين نكته را مورد تاكيد قرار مي دهد كه افزودن بر نيازهايي كه تاكنون به عنوان نيازهاي نخستين در فرد آدمي شناسايي شده اند يك نياز ديگر نيز در واقع وجود دارد كه تاكنون آن را ثانوي مي پنداشتند. و اين نياز دلبستگي است. منظور از اين كه دلبستگي نياز نخستين است اين مي باشد كه از هيچ نياز ديگري مشتق نشده است و نيازي اساسي براي تحول شخصيت است. بدينسان بالبي از فرويد كه براي وي نيازها تنها نيازهاي بدني هستند، فاصله مي گيرد. چه از نظر فرويد ، دلبستگي كودك يك كشاننده ثانوي است كه بر نياز نخستين تغذيه متكي است.فرضيه بالبي مبتني بر نظريه رفتار غريزي است كه حالت خاصي از اين رفتار، توسط لورنز در مورد حيوان، تحت عنوان نگاره گيري يا نقش بندان پيشنهاد شده است.
دلبستگي با وابستگي تفاوت دارد. واژه وابستگي اغلب توسط روانكاوان و روان شناساني كه طرفدار سائق ثانويه هستند به كار مي رود. بالبي معتقد است وابستگي و دلبستگي نه تنها از لحاظ معنايي متفاوتند بلكه كاملا متضاد يكديگر هستند. او توضيح داد كه در هفته هاي اول زندگي نوزاد تقريبا به طور كامل به مادر وابسته است اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. ايجاد دلبستگي تقريبا از شش ماهگي شروع مي شود. اين وابستگي كم و بيش با رشد كودك كاهش پيدا مي كند. در واقع به نقش وابستگي در ترغيب احساس ايمني تاكيد شده است. دلبستگي موجب مستقل شدن كودك مي گردد و بدين صورت بالبي وابستگي را از دلبستگي متمايز نمود. تفاوت ديگر اين دو مفهوم اين است كه وابستگي در مرحله ناپختگي صورت مي گيرد اما دلبستگي نياز به كمي پختگي و رسش دارد.
بالبي مخالف ديدگاه روانكاوي جديد بود كه معتقد است عشق مادر ناشي از ارضاي احساس هاي دهاني است ، همچنين با ديدگاه يادگيري اجتماعي كه ادعا مي كند وابستگي براساس تقويت ثانويه به وجود مي آيد نيز مخالفت ورزيد . بالبي ، در قلمرو دلبستگي دو نكته مهم را مورد تاكيد قرار مي دهد:
اول آنكه كودك از نظر ژنتيكي براي واكنش هايي آمادگي دارد،
- كودك به علامات محركي (به راه افتادن فعاليت، پايان يافتن) پاسخ مي دهد كه هم از اطلاعاتي مشتق مي شوند كه ناشي از ارگانيزم اند(سرما، گرسنگي، درد) هم از اطلاعاتي منبعث از محيط (صداي شديد، تاريكي ناگهاني و جز آن) هستند.
- واكنش هاي كودك به هدف هاي ثابتي منتهي مي شوند، در اين مورد خاص، واكنش وي عبارت است از تامين مجاورت با يك فرد خاص يعني مادر كه بر همه افراد ديگر ارجح است. چنانچه واكنش كودك به هدف مورد نظر اصابت كند، نظام رفتاري موثر است و علامت محرك ديگري ( كه به علامات محرك به صورت پس خوراندهاي منفي موسوم اند) موجب توقف نظام رفتاري مورد نظر مي گردند.
دوم آنكه رفتار دلبستگي متحول مي گردد،
بالبي، در آغاز به پنج نظام رفتاري مكيدن، به ديگري آويختن، دنبال كردن، گريه كردن و لبخند زدن اشاره كرده است. اين 5 قالب رفتاري معرف رفتار دلبستگي كودك اند.كودك در واقع با طيف وسيعي از ظرفيت هاي بالقوه آمادگي براي عمل ؛ مكيدن،كاويدن،فرياد زدن… به دنيا مي آيد، ظرفيت هايي كه در عمل متدرجا چهره اي بيش از پيش تمايز يافته را هدف قرار مي دهند. در جوامع امروزي اين چهره عمدتاً مادر است كه غالبا وظيفه مواظبت از كودك را بر عهده دارد و به تدريج كه كودك بزرگ مي شود طيف رفتار او غني مي گردد. لبخند زدن؛ جابه جا شدن كه هدف همه آنها تجسس نزديك شدن به چهره اي است كه كودك به آن دلبسته است.
بعدها دلبستگي با فوريت و فراواني كمتري متجلي مي گردد، چه كودك بر اثر تحول شناختي خويش به وسايل جديدي مجهز مي گردد كه از آن ميان بايد به كاربرد رمزها (زبان)، بنا كردن راهبرها، كشش نسبت به ديگر كانونهاي رغبت اشاره كرد.كودك مي تواند در مدتهاي بيش از پيش طولاني تر، با اين فكر كه مادر وي به هنگام نياز به سادگي در دسترس وي خواهد بود، خشنود باشد.
در اين هنگام، تعامل مادر و كودك به شكل ظريف تري در مي آيد. بر اثر نوعي صلاحيت كه به كندي تحول مي يابد، كودك اين فكر را مي پذيرد كه مادر وي داراي هدف هاي خاص خويشتن است و ايجاد نوعي همسازي براي آنكه هر يك به آرامش خیال لازم دست يابند(پشت سرگذاشتن خود ميان بيني پياژه) ضروري است .رفتار دلبستگي كه هم از يك نياز فطري و هم از اكتساب ها كه سهم آنها در انسان مهم تر از حيوان است منتج مي گردد، داراي كنش مضاعف است:
- يكي كنش حمايتي (ايمني تامين شده توسط بزرگسالي كه از كودك آسيب پذير در مقابل تهاجم مي تواند دفاع كند) كه به اندازه رفتار تغذيه اي و رفتار جنسي مهم است. اين رفتار دلبستگي به كودك فرصت مي دهد تا از مادر خويش فعاليت هاي لازم براي ادامه حيات را بياموزد، چه تجهيزات رفتار وي كه از انعطاف لازم برخوردارند به وي اجازه مي دهند كه به تقليد بپردازند و سپس به ابتكار دست بزنند.
- ديگري كنش اجتماعي شدن: دلبستگي در جريان چرخه هاي زندگي از مادر به نزديكان و سپس به بيگانگان و بالاخره به گروه هاي بيش از پيش وسيع تري تسري مي يابد و به صورت عاملي به همان اندازه مهم براي ساخت دهي شخصيت كودك كه تغذيه زندگي جسماني وي در مي آيد.
براي آنكه اين نقش اجتماعي شدن مثبت باشد بايد:
اولا كودك اطمينان از سر گرفتن تماس با مادر را در صورت تمايل و به هنگام تمايل داشته باشد. آن وقت است كه براي كاوشگري محيط خود (محيط هاي بيگانه و اشخاص ناشناخته) توانمند مي شود.
ثانياً كودك بتواند يك هماهنگي صادق بين خواسته هاي واقعي خود و ظرفيت مادر در پاسخ دادن به طور متناوب با آن خواسته برقرار نمايد.
بدين ترتيب، ايمني كودك با افزايش سن، افزون مي گردد اما احساس از دست دادن مادر به ايجاد دلهره و از دست دادن واقعي وي به استيصال و حتي افسردگي مي انجامد.
نوزادان ميل دارند كه به يك شخص وابستگي پيدا كنند- آنها فردگرا هستند- اما وابستگي متعدد نيز ممكن است پيش آيد و وابستگي ممكن است به پدر يا جانشين او معطوف شود.
منبع
ترابی،زهرا(1399)، سبک های دلبستگی و سبک های هویت با سلامت روان و پیشرفت تحصیلی دانش آموزان،پایان نامه کارشناسی ارشد، روانشناسی عمومی،دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید