منش والدین و رفتار کودکان
شخصیت کودک همیشه به رنگ محیط عاطفی خانواده در میآید. با این که، این حقیقت بدیهی و آشکار است، با این حال چندی بیش نیست که ما به رابطهی موجود بین منش والدین و رفتارکودک پی بردهایم. برخی از اعمال والدین واضح و آشکارند که میتوان آنها و تأثیر آنها را شناسایی کرد، و برخی دیگر پوشیده و پیچیده هستند که آنها را فقط میتوان استنباط کرد و دربارهی تأثیر آنها قادر نیستیم از فرضیات فراتر رویم. رفتارها و خصیصههای نامطلوب در رفتار والدینی ریشه دارند که بیش از حد عاطفی و بیش از حد حمایت کنندهاند، اخلاق بچهگانه دارند، و الکلی، اغواکننده ، طردکننده، و بیش از حد وظیفهشناس هستند.
والدینی که بیش از حد عاطفی هستند
گرایشهای خصوصی و رفتاری عمومی- کودکانی را که والدینشان بیش از حد عاطفی هستند، به آسانی میتوان شناخت. آنان همواره ملاحظه میشوند.از سالهای نخستین زندگی، آموختهاند که باید با صدای بلند صحبت کنند تا کسی صدایشان را بشنود، و باید تند صحبت کنند تا کسی صحبتشان را ناتمام باقی نگذارد. آنها آشفتگی و جوشش والدینشان را به طور کامل و عیناً منعکس میسازند. هم کودکان و هم والدین، غالباً از احساساتی بودن بیش از حدشان خبر ندارند و نمیدانند که همواره آمادهی انفجار هستند. وقتی هم که از آن آگاه میشوند، با غرور و تکبر، آن را به خصوصیات نژادیشان یا کلیشهای بودنشان نسبت میدهند: میدانید، ما جد اندر جد همینطور بودهایم.
این قبیل اشخاص تا زمانی که با همتاهای فرهنگی خود به سر میبرند و از قلمروی آن خارج نشدهاند، آنچنان مایهی دردسر دیگران نمیشوند. هرجا که پا میگذارند، جاروجنجال براه میاندازند و با بحثهای طولانی خود وقت با ارزش دیگران را به هدر میدهند، این نوع اشخاص هنگام صحبت صدایشان قوی و بلند است، اما هنگام شنیدن گوشهایشان ضعیف میشود. آنها به نظرشان آدمهای شورانگیز و مجلس گرمکنی هستند، اما از تأثیری ناخوشایند که با اعمال و گفتارشان بر دیگران میگذارند، بیخبرند.این قبیل والدین شاید از لحاظ روحی مورد آزار دیگران واقع نشوند، اما برای افراد اجتماع آزاردهنده هستند. آنها نیازمند مقداری کمک تخصصی هستند تا گرایشهای خصوصی و رفتار عمومیشان را تغییر دهند.
والدینی که بیش از حد حمایتکننده هستند
توجه شدید به جزئیات زندگانی کودک– افراط در حمایت از کودک، در اصل، به نگرانی شدید والدين نسبت به اعمال جزئی کودک گفته میشود. از آن لحظه که کودک به دنیا میآید، این والدین شاید نسبت به زندهماندن کودکشان نگران بشوند و این نگرانیشان پایانی نداشتهباشد. آنچه که برای اکثر والدین امری عادی به حساب میآید، از نظر مادری که بیش از حد حمایتکننده است، مسئلهی مرگ و زندگی به شمار میرود. یک چنین مادری به رانندهای میماند که هنگام راندن ماشین، کاپوت را باز میگذارد تا مراقب موتور آن باشد.
او ممکن است هر روز، چندبار، تنفس کودک را چک کند، مقدار غذای مصرفی او را اندازه بگیرد، وضع معدهی کودک را امتحان کند و یا نسبت به خواب او نگران شود. اگر کودک سر پا بایستد، او میترسد که بیفتد؛ اگر کودک بدود، او میترسد که زمین بخورد و آسیب ببیند؛ و اگر کودک تب کند، او شکی نخواهد داشت که فرزندش روبهمرگ است.
این نوع پدر و مادر براستی در زندگی دست به تلاشها و فعالیتهای سخت و طاقتفرسا میزند. او از انجام کارهای غیر ضروری برای کودک خود باز نمیماند. آنچه که این پدرویا مادر برای کودک خود انجام میدهد، او نباید خودش آن را انجام دهد، حتی اگر هم مایل و قادر به انجام آن باشد. این نوع مادر کودکش را بیش از حد لباس خواهد پوشاند و بیش از حد به او غذا خواهد داد؛ حتی اگر بتواند، غذا را برای کودکش هضم خواهد کرد.
خلاصه، آنچه را که کودک وظیفه دارد در زندگانیاش انجام دهد، مادر انجام میدهد، که همین سبب میشود نتایج فجیعی ببار آید. کودک رشد میکند، اما بالغ نمیشود. با خودی عاریتی؛ قرض گرفته شده از والدین زندگی میکند و این توانایی را بدست نمیآورد که خویشتنش را رشد و توسعه دهد. وی به صورت بچهای باقی میماند که به مادرش وابسته است. از احساسات وآرزوهایی که دارد بیخبر است، و از مهارتهای اولیهی اجتماعی برخوردار نیست. و از آنجا که همیشه مادر تصمیم گیرندهاش بودهاست، در فکرکردن روی مسائل زندگانی با اشکال مواجه میشود. او نمیتواند از درون و اطراف خویش، آگاهی زیادی پیدا کند. او بین علت و معلول رابطهای برقرار نمیکند و با توضیحات افسونگر و غیرواقعی راضی میشود. این قبیل کودکان در ناسازگاری همیشه موجود بین وابسته بودن به مادر و آرزویی تیره و تار برای کسب استقلال داخلی، انرژی زیادید مصرف میکنند. والدینی که بیش از حد از کودکانشان حمایت میکنند، در صورتی که بخواهند آنها از دیگران بینیاز باشند، باید از کمک تخصصی بهرهمندد شوند.
والدینی که اخلاق بچهگانه دارند
کودکان، حامی و بازیچهی مادر– بعضی از زنان که مادر میشوند قادر نیستند براحتی با کودکانشان رابطهای محکم و پایدار داشتهباشند. آنها با اینکه ممکن است خوشیهای زودوگذری با کودکشان داشتهباشند و همچون کسی که با یک عروسک بازی میکند، با او بازی کنند، اما قادر نیستند بار مادر بودن را بردوش بکشند.آنها خودشان نیاز به مراقبت مادرانه دارند و آن را از کودکانشان طلب میکنند. در این جور خانوادهها که نقشها به قول معروف درهم ریختهاند، این مادرها از کودکشان میخواهند که آنها را تأمین کند و در خدمت آنها باشد. کودکان خود را ناچار میبینند که از مادر حمایت کنند، سرگرمش سازند، و برای او دلواپس باشند. و از آنجا که نمیتوانند این خواستهها را برآورده سازند، دائماً احساس ناتوانی و اضطراب میکنند. آنها بدون درک معنا و مفهوم کودکبودن و با احساس گناه بزرگ میشوند و همیشه هم خود را سرزنش میکنند. مادرانی که از این نوع باشند، نیازمند کمک هستند تا رشد کنند و بالغ شوند.
والدین الکلی
طوفانهای ناگهانی و غیبتهای گاه بگاه– کودک یک پدر و مادر الکلی در معرض طوفانهای ناگهانی غیرقابل درکی قرار میگیرند. کودک میبیند که پدر و یا مادرش به شیوهای وحشتآور و غیرقابل پیشبینی ، رفتار و خلقو خویش را تغییر میدهد. اومیداند که دراین جور مواقع، هیچ چیز نمیتواند جای بطری مشروب را برای آنها بگیرد. کودک فکر میکند کهبییار و یاور است و او را رها کردهاند.
مناظر این میگساریها هرگز از ذهن کودک محو نمیشوند. کودک میبیند که سمبل امنیت خاطر و خاطرجمعی او در پیش پایش درهم میشکند و فرو میریزد. او پدر و مادرش را در دنیای ماورای درک یا دسترسش میبیند و در مییابد که پدر و مادرش در این دنیا گیج و سر گردانند و وجود خودشان راحتی باز نمیشناسند. او پدر و مادرش را ضعیف و یاوهگو، گریان و ستمگر میبیند. حتی شاید مجبور شود که با بیماری و حالت تهوع والدینش مقابله کند و از پدر و مادر خود پرستاری به عمل آورد.
پدر و مادر میگسار ممکن است کودکانش را خیلی زیاد دوست بدارد، اما به خاطر مشکلات خودش قادر به مراقبت دایمی و پایدار از آنها نیست. برای آنکه این قبیل والدین بتوانند بر مشکلاتشان فایق آیند، بایستی آنان را از کمک تخصصی بهرهمند ساخت.
والدین اغوا کننده
نیاز به حجب و حیای کامل– بعضی از والدین ازاین نکته آگاه نیستند که بچهی خودشان ممکن است از نظر جنسی و شهوانی به آنها بنگرد و نسبت به آنها واکنش جنسی از خود نشان دهد. درنتیجه، ممکن است بدون آنكه بدانند کودکشان را از لحاظ جنسی به خودشان متمایل سازند. پدری که در حضور دخترش لباس عوض میکند، یا مادری که پسرهای بچه مدرسهای خود را هنوز به حمام میبرد و خودش آنها را شستشو میدهد، باعث پدید آمدن خیالات و احساسات جنسی میشود. بعضی از والدین به کودکان بزرگترشان اجازه میدهند که با آنها در یک تختخواب بخوابند، و مانع از انجام نوازشهای متقابل و افراطی نمیشوند. برخی از والدین هیچ اشکالی در این نمیبینند که دهان بچههایشان را ببوسند یا سفت و محکم و مدتی طولانی آنها را در آغوش بگیرند. برخی دیگر از والدین با معادلهای لفظی با کودکان عشقبازی میکنند، انگار که این بچهها عشاق آنها هستند و بایستی رفتار عاشقها را داشتهباشند. بعضی از مادرها عاشق این هستند که با پسرانشان برقصند و حرکات زشتی با آنها انجام بدهند.
اینگونه رفتار آثار مخربی بر رشد جنسی کودکان بر جای میگذارد. دخترانی که تحت نفوذ پدرهای اغواکننده پرورش یافتهاند تمایل دارند که با مردان بزرگتر رابطهی جنسی برقرار کنند، و پسرهایی که مادران اغواکننده داشتهاند ممکن است از انگیزههای جنسی سرشار شوند و به طور زودرس به رابط جنسی کشانده شوند. برعکس، برخی از کودکان نیز ممکن است آنچنان از برخوردهای جنسی پدر و يا مادرشان وحشتزده ميشوند كه وقتي بالغ شدند بهطور كلي از مسائل جنسي پرهيز كنند یا اینکه با اعضای گروه جنسی خودشان به دنبال رسیدن به لذت جنسی باشند. والدین اغواکننده را بایستی روان درمانی کرد.
والدین طرد کننده
طرد جسمانی و طرد عاطفی– بسیاری از والدین حتی نمیتوانند در نظرشان مجسم کنند که مادری براستی از بچهاش متنفر است. آنان گزارشات مطبوعاتی مربوط به کودکان آزار دیده و طرد شده را که میخوانند،دچار وحشت میشوند. آنها حتی نمیتوانند باور کنند که بتوان به طرد جسمانی یک کودک اندیشید.
برعکس، طرد عاطفی کودک شایعتر است. تعداد قابل توجهی از والدین، عشق و محبت لازم برای رشد کودکان را به آنها نمیدهند. طرد عاطفی از عوامل زیادی ناشی میشود، عواملی همچون : رشد نیافتگی، خودشیفتگی و عدم پذیرش نقش جنسی.طرد عاطفی اشکال گوناگون دارد. ممکن است به این شکل باشد که از کودک دائماً عیبجویی کنند و از او بخواهند که رفتارش را به حد کمال برساند و از این طریق بکوشند که او را طرد کنند، یا ممکن است به این شکل باشد که نسبت به کودک خود بیعلاقگی نشان دهند و از او کنارهگیری کنند. طرد عاطفی حتی شاید تغییر شکل دهد و به صورت مراقبت بیش از حدو حمایت افراطی نمایان شود.
کودکان طرد شده پیغامی ناسالم و غیر طبیعی از والدین خود دریافت میکنند:بازندگی خودت مزاحم من یکی نشو. هرچه زودتر بزرگ شو و بزن به چاک.این قبیل والدین آرزویشان این است که دوران نوزادی و کودکی فرزندشان تمام شود تا خودشان ازانجام وظایف و کارهای روزمرهی ناخوشایند خلاصی یابند. آنان دهها جور پیغام ناسالم به کودکان ارسال میکنند، توالت رفتن را با شتاب و عجله یادشان میدهند، و مسئولیتهایی را بر آنها تحمیل میکنند که کودکان آمادگی عهدهدار شدنشان را ندارند. از این رو، این کودکان که خیلی زود خودمختاری در انجام کارها را بدست میآورند، ازاین واهمه دارند که نتوانند در کارها موفق شدند و آنگاه مورد انتقاد والدین قرار گیرند.
آنها انتظار دارند که مورد اتهام و سرزنش دیگران واقع شوند و برای دفاع از خودشان مجبورند که از انبوهی از مشاجرهها و بحثها استفاده کنند. آنان به نحوی زندگی میکنند که گویی در دادگاهی حاضر شدهاند و اکنون بایستی حقانیت وجود واقعیشان را با ثبات برسانند.آنها به قدری مورد آزار«گناهان» مرتکب نشدهی گذشته و مراقب گریززدن از خطرات آینده هستند که کارهای فعلی را نمیتوانند به خوبی انجام دهند.
این کودکان دائماض گرفتار فکرکردن دربارهی خطر و دفاع هستند، و این گرفتاری فکری آنان باری سنگین است که آنها را از لحاظ احساسی خسته میسازد و از لحاظ جسمانی نیرویی برایشان باقی نمیگذارد. این قبیل کودکان و والدینشان اگر بخواهند به اندکی خوشبختی دست پیدا کنند، بایستی از کمک تخصصی بهرهمند شوند.
والدینی که بیش از حد وظیفه شناس هستند
خوشبختی در یک دیس طلایی– بسیاری ازوالدین وظیفه شناس در پرورش کودكانشان محتاج راهنماییاند. این والدین ممکن است مهربان و از خود گذشته باشند، اما بیش از حد به کودکشان توجه نشان میدهند. آنها مصمم هستند که کودکشان را به خوشحالی وادارند، حتی اگر این کار آنها را بکشد. آنها میکوشند هرگونه محرومیت و ناامیدی احتمالی را از زندگی کودکشان دور کنند، حتی اگر دراین کار، خودشان ناامید و فرسوده شوند.
خوشبختی به بهترین شکل، یک هدف غیرواقعی به حساب میآید. خوشبختی یک مقصد نیست. خوشبختی نوعی سفر است. خوشبختی درخود خوشبختی خلاصه نمیشود. خوشبختی از کارکردن ، بازیکردن، عشقورزیدن، و زندگی کردن حاصل میشود. به طور ضروری مستلزم تأخیری بین میل و ارضای میل، و بین برنامه و اجرای برنامه است. بعبارت دیگر، زندگی مستلزم ناامیدی و تحمل ناامیدی است.
ما همانگونه که مجبور نیستیم از پیش به یک بیماری فکر کنیم، همانطور نیز مجبور نیستیم از پیش به فکر ناامیدی باشیم و برای آن برنامهریزی کنیم. اما وقتی کودک دچار ناامیدی میشود، پدر یا مادر لازم نیست خود را افسرده سازند. وقتی کودک گریه میکند، لازم نیست که مادر پشتک بزند یا شکلک در بیاورد تا کودک را دوباره بخنداند. وانگهی، کودکان به یک مدیریت عاقلانه نیاز دارند که این مدیریت براساس گناه یا فداشدن مادر بدست نمیآید.
وقتی کودک در برابر خواهشهای منطقی و خواستههای ملایم ما با گریه و کجخلقی واکنش نشان میدهد، بهترین کار این است که روی اجرای خواستهها پافشاری کنیم و با طوفان بپاخاسته بسازیم. تسکین و دلداری دادن کودک، طوفان را از بین نخواهد برد. باوجود تلاشهای ما، بعضی از ابرها خواهند بارید. تنها کار عملی در یک چنین موقعیتی این است که منتظر باشیم تا طوفان برطرف شود و نگذاریم که سرمای آن آسیبی به ما بزند. کودکان از تواناییما برای خونسرد بودن و همدرد باقی ماندن در این موقعیت نیرو میگیرند و آسایش خاطر پیدا میکنند.
والدینی که از هم جدا شدهاند
تظاهر به صمیمیت-طلاق– همچون قطع عضوی از بدن، برای آنانی که گرفتارش میشوند تجربهای تکاندهنده است. طلاق برای والدین پایانی است برای بسیاری از رؤیاها و آرزوهای گرامی داشته شده. و برای کودکان ممکن است پایان دنیا به نظر برسد. در میان تلخی و آشفتگی یک جدایی خانوادگی، والدین بایستی روشی را در پیش گیرند که حداقل آسیب را به کودکان برساند.
بدترین کاری که والدین میتوانند انجام دهند این است که از کودکشان به عنوان سلاحی برای انتقام گرفتن از یکدیگر استفاده کنند. احساسات ناپخته و خام هستند، فرصت هم دردسترس است، و وسوسهی انجام این کار نیز زیاد است. یکی از والدین ممکن است مورد سرزنش و بدنامی دیگری واقع شود، و کودکان ممکن است مجبور یا تحریک شوند در دعواهایی که بر سر وفاداری، سرپرستی، پول، تعلیم و تربیت، و دیدوبازدیدها صورت میگیرد، از پدر یا از مادر جانبداری کنند.
اثر آن روی کودکان میتواند فاجعهآمیز باشد.والدینی که از هم جدا شدهاند برای آنکه بهترین کار را صورت داده باشند، میتوانند با وجود زن و شوهر نبودن، پدر و مادر باقی بمانند. البته این کار آسانی نیست، چرا که در طول آن، والدین جدا شده ناچارند در میان تلخی و نفرت، تظاهر به صمیمیت بکنند. کمک تخصصی ممکن است والدین را قادر سازد تا شکایاتشان را با روشی بیطرفانهتر و صحیحتر برطرف سازند و کاری راانجام دهند که واقعاً برای کودکانشان بهترین است. در این زمینه، دکتر جی.لوئیزدیسپرت ،در کتاب خود تحت عنوان : کودکانی که والدینشان طلاق گرفتهاند مینویسد که مرد وو زن شاید نتوانسته باشند در ازدواجشان موفق باشند. اما با این حال، میتوانند از طلاق به یک موفقیت دست پیدا کنند. با تلاش… عقل و راهنمایی… آنها میتوانند طلاقشان را به یک تجربهی مفید تبدیل کنند، تجربهای مفید که ازدواجشان هرگز بدان حد نرسید.
منبع
حبيبالهي،عاطفه(1392)، رابطه عاطفي والدين و تأثير آن بر تربيت فرزندان، پایان نامه کارشناسی ارشد،علوم تربیتی،دانشگاه پیام نورنجف آباد
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید