عوامل مؤثر در بروز اختلالات جنسی
پیشینۀ تجربی، مدل علت و معلولی خاصی را برای منع میل جنسی ارائه میدهد، اما به عوامل بنیادی شیوع بالای میل جنسی کم در زنان در فرهنگهای مختلف که از 26% تا 42% است اشارهای نمیکند. علاوه بر این، پژوهشها بهمنظور فهم مکانیسمهای زیر بنایی که میل جنسی زنان را افزایش یا کاهش میدهد، مقایسه کردن زنان با میل جنسی بالا و زنان با میل جنسی پایین را ازنظر انداختهاند. جنبۀ مهم دیگر این است که مطالعات به تجربههای روانشناختی اولیه و اساسی که در سطح میل جنسی بزرگسالی نقش دارد توجه نکردهاند.این تجربیات شامل دلبستگی والد-کودک، همانندسازی با والدین و فرآیند تفرد/جدایی.
بااینکه پژوهشگران نقش عوامل فرهنگی، روانشناختی، پزشکی و رابطهای را در کاهش میل جنسی زنان بررسی کردهاند پاسخ به سؤالی که فروید تقریباً یک قرن پیش مطرح کرد یک زن از رابطة جنسی دقیقاً چه میخواهد؟ مبهم و پیچیده باقیمانده است. شکاف بین ادبیات نظری و ادبیات تجربی نشان میدهد که مفهومسازی ما از میل جنسی در زنان نیازمند بررسیها و شرح و تفسیرهای دقیقتری است. عنصر ذاتی در ناکارایی فهم میل جنسی در زنان، پویاییها و دینامیکهای قدرت جنسیتی نابرابر است که به فرهنگ مردسالاری، علم و روانکاوی نفوذ میکند و به میل و نفوذ آلت مردانه بهعنوان معیاری برای تجربۀ جنسی مطلوب امتیاز میدهد.
باسون ، اشاره میکند که اختلالات میل مانند میل کم یا میل بسیار شدید نشاندهندۀ این هستند که کنترل نرمال انگیزشهای جنسی مختل شده است. او با استفاده از اصطلاحات انگیزش و میل بهجای یکدیگر توضیح میدهد که میل جنسی همراه با انگیزشهای دیگر مثل تشنگی یا گرسنگی، توسط مکانیسمهای نوروبیولوژیکی سیستم اعصاب مرکزی اداره میشود و بد عملکردی این مکانیسمها منجر به اختلالات ازجمله اختلالات میل میشود؛ بههرحال چنین توضیحات بیولوژیکی، برای موارد کاهش و یا سرکوب میل جنسی کافی نیست. همزمان، او مطرح میکند که در یک سطح ناخودآگاه، افرادی که میل جنسی کمی دارند احساسات جنسی خود را از طریق فرآیندهای ادراکی و شناختی منفی سرکوب میکنند، آنها جنبهها و ویژگیهای منفی همسر خود را بسیار برجسته میکنند درحالیکه از جنبههای مثبت او چشمپوشی میکنند.
کاپلان استدلال میآورد که ازآنجاییکه ریشۀ اختلالات میل در تعارضات مهم جنسی درون-روانی و مشکلات رابطهای است از اختلالات جنسی دیگر مثل آنورگاسمی جدیتر است. چنین تفاوتی نشان میدهد که اختلالات این افراد، در مراحل اولیۀ چرخۀ پاسخ جنسی رشد میکند، مانند مرحلۀ میل که منجر به توقف تجربۀ جنسی قبل از شروع آن میشود موازی با تفکرات کاپلان، بررسیهای پژوهشی در طول 10، 15 سال اخیر نشان داده است که مشکلات جنسی زنان تعیینکنندههای چندگانه و متنوعی دارد مثل متغیرهای بیولوژیکی، روانشناختی و اجتماعی-فرهنگی که بهصورت بالقوه در عملکرد جنسی زنان تداخل ایجاد میکند .
عوامل بیولوژیکی
پژوهشهایی که در مورد نقش زیستی در اختلالات جنسی انجام شده است به توافقی دربارۀ آنچه که میل جنسی را کاهش یا افزایش میدهد، دست نیافتهاند. عوامل بیولوژیکی شامل خستگی، استرس، عوارض جانبی داروهای پزشکی، کاهش فعالیت هورمونهای جنسی و کاهش فراوانی آنها، افزایش ترشح هورمون پرولاکتین و کاهش هورمون تیروئید میباشد. بعضی شواهد نشاندهندۀ ارتباط بین میل جنسی زنان و سطح هورمونهای استروئیدی جنسی مثل استروژن و آندروژن میباشند؛ درهرحال، محققان بر سر اینکه کدام هورمون جنسی – استروژن، پروژسترون یا تستستورون- تأثیر بیشتری در میل جنسی زنان دارد، اختلافنظر دارند .
این هورمونها در غدد آدرنال و تخمدان زنان از طریق دو فرآیند مجزا تولید میشود. اختلالات عملکرد تخمدان و اختلال محور هیپوتالاموس- هیپوفیز-آدرنال در تولید این هورمونها تداخل میکند و در کاهش میل جنسی دخیل هستند و همچنین با مشکلات برانگیختگی جنسی نیز مرتبط میباشند .مشکلات جنسی در دورۀ یائسه شدن زنان زمانی که عملکرد تخمدان آنها کاهش مییابد نیز به وجود میآید و درنتیجه تولیدات تخمدان کاهش مییابد. مطالعات همهگیرشناسی نشان میدهد که یائسگی ناشی از جراحی که توسط برداشتن تخمدانها انجام میگیرد، عامل خطر بیشتری برای کاهش میل جنسی در مقایسه با یائسگی طبیعی است .ازآنجاییکه استروژن برای نگهداری از بافت واژن ضروری است، کمبود آن ممکن است منجر به مشکلات برانگیختگی دستگاه تناسلی بشود مثل کاهش در لیز شدن واژن، خشک شدن بافت واژن که میتواند همچنین باعث کم شدن میل جنسی شود.
آماتو ، یک بررسی بر روی ادبیات پژوهشی موجود دربارۀ عملکرد جنسی زنان در محدودۀ سنین باروری انجام داد تا تأثیر چرخۀ قاعدگی، حاملگی، قرصهای ضدبارداری و تستوسترون، آندروژن و استروژن را مورد آزمایش قرار دهد. در تأیید بررسیهای قبلی که بیعلاقگی جنسی، شایعترین شکایت جنسی در زنانِ پیش از یائسگی بود، آنها به این نتیجه رسیدند که علیرغم سطح هورمونی مناسب، فقدان میل جنسی در زنان شایع است. آنها دریافتند که مطالعات چرخۀ قاعدگی، افزایشی در میل جنسی در دورۀ پیش از تخمکگذاری نشان میدهد، همانطور که در دورۀ بارداری عملکرد جنسی پایین میآید. علاوه بر این آنها دربارۀ تأثیر قرصهای ضدبارداری بر روی میل جنسی به نتیجۀ واحدی نرسیدند و هیچ اثر جانبی در مورد این قرصها یافت نشد. یکی از موضوعات بحثبرانگیز در این حوزه، نقش آندروژن در تنظیم میل جنسی زنان است که مطالعات نتایج ضدونقیضی نشان دادهاند. که در بخش هورمونها توضیح داده شد. مشکلات میل جنسی همچنین میتواند ناشی از درمانهای مختلف دارویی باشد که سطوح نوروترنسمیترها مثل دوپامین و سروتونین را تحت تأثیر قرار میدهد.
برخی از مهمترین داروهایی که بهطورمعمول ذکر میشوند که میل و انگیختگی را کاهش میدهند داروهای مهارکنندۀ باز جذب سروتونین هستند، سروتونین نقش مهمی در مشکلات جنسی زنان دارد. درمانهای دارویی دیگر مثل داروهای آنتی آدرنرژیک ؛ پرتودرمانی ممکن است منجر به اختلالات جنسی شوند . وضع سلامتی عمومی عامل سببشناسی مهمی در میل جنسی زنان است به صورتی که خستگی، درد، آشفتگیهای خلقوخو نشأتگرفته از بیماریهای مزمن، عملکرد جنسی را پایین میآورد . فعالیتهای فیزیکی به نظر میرسد که در سلامتی جنسی نقش دارند و نیازمند بررسیهای بیشتری است . به هر طریق، سهم عوامل بیولوژیکی در سطح میل جنسی زنان هنوز روشن و آشکار نیست. درحالیکه بیماریها، داروها و فرآیند نرمال سالخوردگی بر عملکرد جنسی زنان ازجمله میل آنها اثر میگذارد، نتایج پژوهش کمی متناقض میباشند. ارزیابیهای قابلاعتماد، بیشتری در سطح تستوسترون زنانی که یائسه نشدهاند نیاز است و این ارزیابیها باید به تفاوتهای ظریف در سطح هورمون زنان حساس باشد و در نمونههای بزرگتر نیز قابلاجرا باشد.
عوامل روانشناختی
هریس و ویتزتام، بین عوامل مستعد کننده، تسریعکننده، نگهدارنده یا تداومبخش و عوامل زمینهای که در اختلالات جنسی نقش دارند، تفاوت قائل شدند. عوامل مستعد کننده اشاره میکند به عوامل شکلدهنده ؛مثل ناهنجاریهای آناتومیک و اختلالات مادرزادی و تجربههای اولیۀ فرد مثل اختلالات مربوط به دلبستگی، والدین سرزنش کننده یا طردکننده، فرزند پروری سختگیرانه و سابقۀ مورد تجاوز قرار گرفتن جنسی و خشونت فیزیکی. چنین عوامل مستعد کنندهای غالباً با مشکلات جنسی جدیتر در بزرگسالی مرتبط است. عوامل تسریعکننده آنهایی هستند که مشکلات جنسی را برمیانگیزانند و بسیار فردی و متغیر هستند و وابسته به آسیبپذیری فرد نسبت به مجموعۀ خاصی از شرایط است.این عوامل شامل روابط خارج از ازدواج همسر یا تحقیر مکرر همسر و یا عواملی که به روابط بینفردی مربوط میباشد درهرحال، این رویدادها برای هر فردی ممکن است تمایلات جنسی را از طریق کاهش دادن میل مختل کند، درحالیکه ممکن است در دیگری انگیزۀ فعالیتهای جنسی را بیشتر کند یا امکان دارد هیچ تأثیری در فرد به وجود نیاورد. اینها لزوماً پیامدهای درازمدتی نخواهد داشت؛ اما تجربههای جنسی منفی یا تجربههای تروماتیک مزمن، ممکن است حتی در افراد انعطافپذیر منجر به اختلالات جنسی شود. عوامل نگهدارنده باعث دوام مشکلات جنسی میشود که ممکن است به دلیل عوامل مستعدکننده یا تسریعکننده ایجاد شود.
این عوامل شامل مسائل بینفردی مثل : تعارضات در رابطه، ناسازگاریها، از بین رفتن رابطۀ جنسی بین طرفین، ارتباط ضعیف، اطلاعات جنسی ناکافی دربارۀ یکدیگر، عشقبازی محدودشده و مسائل روانی فردی مثل : اضطراب در عملکرد، احساس گناه، ترس از صمیمیت، عزتنفس یا تصویر خود آسیبدیده. عوامل نگهدارنده همچنین شامل عوامل زمینهای نیز میشود که در مشکلات جنسی نقش دارد، مثل محدودیتهای محیطی یا خشم و تحقیر نسبت به شریک.این چهار عامل در ظرفیت فرد برای حفظ کردن رابطۀ جنسی فعال و رضایتبخش دخیل است و ممکن است آن را مختل کند. همپوشانیهای زیادی بین عوامل مستعد کننده، تسریعکننده و نگهدارنده وجود دارد. بهعنوانمثال، اضطراب ممکن است برای فقدان یا کمبود میل جنسی هم عامل مستعد کننده باشد و هم نگهدارنده. بااینکه رابطۀ قوی بین مسائل جنسی و مشکلات رابطهای وجود دارد ، تعیین روابط علت و معلولی مستقیم دشوار است.
پژوهشهایی که در این زمینه انجام شده است سردرگم کننده میباشد و مشاهدات بالینی نشان میدهد که این هر دو حالت ، مشکلات جنسی و رابطهای شبیه به هم هستند، مثلاً مشکلات جنسی گاهی ممکن است نتیجه و گاهی ممکن است علت مشکلات مربوط به روابط باشد. احتمالاً، متغیرهای تعدیلکننده و میانجی گر اضافی در ارتباط بین مسائل رابطهای و مشکلات جنسی دخیل هستند. بهعنوانمثال، تجربههای اولیۀ شریک جنسی با والدینش، خودپندارۀ جنسی و عوامل بیولوژیکی و روانشناختی دیگر که در عملکرد جنسی فرد نقش دارند. بااینحال، ادبیات پژوهشی اشاره میکند که مشکلات جنسی و رابطهای باید با هم ذکر شوند بنابراین مسائل درازمدت ارتباطی، کارآمدی درمان اختلالات جنسی را تضعیف نمیکند. در یک نمونهای از زنان سوئدی، اوبرگ و میر ، نشان دادند که زنانی که رضایت کمتری از رابطهشان داشتند، شش بار بیشتر احتمال داشت که مشکلات آشفته کنندۀ جنسی داشته باشند. استفنسون و مستون، بحث میکنند که صمیمت در رابطه که اشاره دارد به انعطافپذیری، صداقت و اعتماد بین طرفین، ارتباط بین عملکرد جنسی زنان و ناراحتیهای جنسی را تعدیل میکند بهطوریکه مشکلات جنسی در یک رابطۀ خوب، آشفتگی کمتری ایجاد میکنند و در یک رابطۀ ضعیف میتوانند بیشتر باعث آشفتگی شوند .
عوامل شناختی و عاطفی-هیجانی بهطور معناداری با اختلالات جنسی مرتبط است. گیلز، در پژوهش خود نشان دادند که عوامل شناختی و عاطفی-هیجانی متعددی ممکن است به اختلالات جنسی منجر شوند. آنها نقش باورهای جنسی غلط، طرحوارههای شناختی ناسازگار که در موقعیتهای جنسی فعال میشوند و افکار منفی خودکار در عملکرد جنسی زنان را بررسی کردند. آنها نتیجه گرفتند که زنانی که ازلحاظ جنسی اختلال دارند، باورهای مرتبط با سن با افزایش سن میل جنسی کاهش مییابد و باورهای مربوط به تصویر بدنی یک زن زشت نمیتواند ازلحاظ جنسی شاداب و خوشحال باشد را بیشتر نمایان میکردند. این باورها باعث میشد، هرزمانی که در موقعیت ناموفق جنسی قرار میگیرد، بیشتر در معرض فعال کردن طرحوارههای خودِ بیکفایت باشند ؛ من شایستگی کافی ندارم، من یک شکستخوردهام. طرحوارههای خودِ منفی، افکار خودکار منفی را فرامیخوانند مثل افکار مربوط به شکست یا افکار مربوط به جدا شدن ؛من بهاندازۀ کافی ارضاکننده نیستم، من برانگیخته نمیشوم، چه زمانی این رابطه تمام میشود و یا افکار مربوط به مورد تجاوز قرار گرفتن ،این رابطه جنسی منزجرکننده است، او فقط در پی ارضا کردن نیازهای خودش است.این افکار در متمرکز ماندن بر روی محرک جنسی تداخل میکند و منجر به فقدان افکار جنسی و شهوانی میشود و عواطف منفی مثل غم، احساس گناه، رهایی از شیفتگی، فقدان لذت و رضایت را تقویت میکند و بدینوسیله چرخۀ پاسخ جنسی را تضعیف یا مختل میکند.
در یک پژوهشی که مشخصاً به میل جنسی زنان اشاره میشود هوم و زیمر، نتیجه گرفتند که باورهای جنسی محافظهکارانه، افکار مربوط به شکست و جدا شدن و فقدان افکار شهوانی در طول رابطۀ جنسی بهطور معناداری میل جنسی کاهشیافته در زنان را پیشبینی میکند. از طرفی دیگر، آنها دریافتند که نگرشهای جنسی آزادانه و تمایل به تجربۀ عواطف رمانتیک و صمیمانه به طرز معناداری با سطح بالای میل جنسی ارتباط دارد. نوبرو و پینتو،در راستای شناسایی متغیرهای عاطفی و شناختی که به بهترین نحو مشکلات جنسی خاص را پیشبینی میکند، نتیجه گرفتند که محافظهکاری جنسی و این باور که لذت و میل جنسی ازلحاظ اخلاقی نادرست و اشتباه است به همراه ناراحتی، عدم خیالپردازی، احساس گناه، فقدان لذت و رضایت، به شکل معنیداری با کمکاری میل جنسی مرتبط است. علاوه بر این، آنها به این نتیجه رسیدند که اغلب زنان با هر نوع اختلال جنسی اعم از میل جنسی کم در مقایسه با آنانی که مشکلات جنسی ندارند، هنگامیکه با یک موقعیت ناموفق جنسی مواجه میشوند طرحوارههای مربوط به عدمکفایت و ناشایستگی را با فراوانی معنادار بیشتری به کار میبرند.
هنگامیکه چنین اتفاقی رخ دهد، زنان با احتمال بیشتری به دنبال محرکهایی میگردند که با طرحوارههای منفی آنها همخوان باشد و از هر نشانهای که متضاد آن باشد چشمپوشی میکند. علاوه بر این،این زنها فقدان افکار شهوانی و توجه ارادی زیادی بر روی افکار جدا شدن و شکست را در طول فعالیت جنسی تجربه میکنند. کاروالو و نوبر،در یک مطالعۀ ادغام شده که ابعاد پزشکی، روانی و رابطهای را در میل جنسی زنان در نظر میگرفت، 277 زن را ازلحاظ آسیبشناسی روانی، باورهای مربوط به اختلالات جنسی، افکار و عواطف منفی در طول فعالیت جنسی، سازگاری زوجین و مشکلات پزشکی ارزیابی کردند. نتایج مشخص کرد که عوامل شناختی خصوصاً افکار خودکار منفی در طول فعالیت جنسی، پیشبینی کنندۀ بهینهای در میل جنسی میباشد. آنها نشان دادند که سن، افکار مربوط به شکست و جدایی و فقدان افکار شهوانی در طول فعالیت جنسی، تأثیر معنادار مستقیمی بر روی کاهش میل جنسی اعمال میکند. از طرف دیگر، باورهای محافظهکارانۀ جنسی و عوامل پزشکی و افکار شکست و جدایی، تأثیر غیرمستقیمی بر میل جنسی میگذارد.
برخی مطالعات در تبیین اختلال کمکاری میل جنسی به نظریة دلبستگی اشارهکردهاند. نظریۀ دلبستگی که توسط جان بالبی ، به وجود آمد، تمایل بیولوژیکی نوزاد را برای ایجاد پیوند عاطفی با مراقبین اولیه در طول سال اول زندگی، مفهومسازی میکند. بالبی مطرح میکند که تجربههای دلبستگی اولیه با مراقبین فرد، پایههای مدل درونی افراد را برای یک رابطۀ صمیمانه و نزدیک که از کودکی تا بزرگسالی ادامه مییابد، شکل میدهد. سیستم دلبستگی نهایی، اگرچه تا حدی انعطافپذیر است، یک ساختار سازمانیافته برای انتظاراتی که فرد از خودش و دیگران دارد فراهم میکند و ساختاری برای رفتارهایی که در انواع روابط مختلف با شریک عشقی، برادر و خواهرها و همسالان نشان داده میشود، ارائه میدهد. بالبی اعتقاد دارد که کودکان بر اساس نیروهای بیولوژیکی، با مراقبین خود دلبستگیهایی شکل میدهند، حتی اگر آن مراقب بیاحساس، بیتوجه، طرد کننده یا سوءاستفاده گر باشد. همچنین آنها بازنماییهای درونی از خود و دیگری بر اساس آن روابط، رشد میدهند.
علاوه بر این او استدلال میآورد که سیستم دلبستگی در طول رشد کودک ممکن است بهواسطۀ تجربۀ آسیب مثل سوءاستفادههای فیزیکی، جنسی و عاطفی، جدا شدن از مراقب یا از دست دادن او، مختل شود.این آسیبها ممکن است در مدل درونی کودک در مورد رابطه و سبک دلبستگی او تغییر ایجاد کند. بالبی نشان میدهد که اختلال در نظام دلبستگی، به آسیبپذیری در ادراک کودک از self و دیگری منجر خواهد شد و توانایی کودک را برای تنظیم تجربههای عاطفی مختل میکند. ازآنجاییکه بالبی تفاوتی بین دلبستگی و تمایلات جنسی بهعنوان نظامهای جداگانه قائل است، اما به تأثیرات متقابل آنها نیز تأکید میکند. درهرحال، تعداد محدودی از دنبالهروهای او به دنبال توضیح همپوشانیها بین سیستم تمایلات جنسی و دلبستگی هستند، بهاستثنای تعداد انگشتشماری از پژوهشگران مثل پیل شیور و همکارانش، که اثر متقابل نظام دلبستگی و تمایلات جنسی در روابط عاشقانۀ بزرگسالان بررسی کردند .
بالبی، اشاره میکند که کیفیت تجربههای فرد در هنگام نیاز با افراد مهم، تعیینکنندۀ رفتارهای بینفردی، شناختها و اهداف ارتباطی است. شیور و میکولینسر، فرآیند مشابهی را در نظام تمایلات جنسی شرح میدهند که در آن تجربههای جنسی مثبت و منفی، استراتژیهای جنسی مجزایی را در افراد ایجاد میکند. زمانی که فرد، شخص مورد دلبستگی خود را نسبت به رفتارهای نزدیکی طلبی، در دسترس و پاسخگو درک کند، میتواند حس یک دلبستگی ایمن را تجربه کند که نشاندهندۀ ظرفیت او برای درک شخص مورد دلبستگی بهعنوان شخصی قابلاعتماد و مطمئن و تجربۀ صمیمیت و محبت است.این تجربههای مثبت، بازنماییهای درونی مثبت از self و دیگری را تقویت میکند که موجب افزایش اعتمادبهنفس و اعتماد به آمادگی مراقب برای حمایت کردن میشود. چنین افرادی میتوانند دلبستگی ایمن را در خود شکل دهند.
بالبی اعتقاد دارد که دلبستگی ایمن نهتنها تصویر خودِ مثبتی ایجاد میکند و رشد روابط رضایتبخش متقابل را تسهیل میکند، بلکه به فرد این فرصت را میدهد تا فعالیتهای غیر دلبستگی مثل رابطۀ جنسی را کشف و دنبال کند. مشابه با تجربههای دلبستگی مثبت، تجربههای جنسی مثبت است که در آن فرد بهطور موفقیتآمیزی به دنبال تعامل جنسی میباشد که منجر به رضایت متقابل شود و احساس شورونشاط و خود کارآمدی ایجاد کند و همچنین حس عمیقی از صمیمیت و ارتباط با دیگری را به وجود آورد. زمانی که فرد شخص مورد دلبستگیاش را دور از دسترس و به شکلی متناقض پاسخگو، درک کند، ممکن است در معرض ناایمنی و شک و تردید دربارۀ رابطه قرار گیرد و مدل درونی منفی از خود و دیگری به وجود آورد. همچنین یکی از دو شکل دلبستگی ناایمن در نظام دلبستگی را اتخاذ میکند: بیشازحد فعال کردن دلبستگی یا غیرفعال کردن آن. شیور و میکولینسر، بحث میکنند که واکنش تمایلات جنسی بهصورت شکست و ناامیدی را میتوان با اصطلاحات بیشازحد فعال شدن یا غیرفعال شدن، درک کرد.
فعالسازی بیشازحد که بالبی به آن اعتراض میگوید شامل تلاشهای آشفته و سختگیرانه برای فراخواندن رفتارهای حمایتی در شخص مورد دلبستگی است. مثل چسبیدن، کنترل کردن و رفتارهای اجباری. در پاسخ به اضطراب دربارۀ جدایی و رهایی، فرد در جستجوی ادغام شدن با شریک است و حسی از وابستگی شدید به او را تجربه میکند. چنین افرادی هشیاری و گوشبهزنگی بیشازحدی نسبت به تهدیدات ترک کردن، جدایی و خیانت دارند که به طرز غیرقابلاجتنابی باعث ایجاد تعارض در رابطه میشود و درنتیجه موجب تقویت احساس عدم امنیت در فرد میشود. مشابهاً، استراتژیهای فعالسازی بیشازحد درزمینۀ تمایلات جنسی شامل تلاشهای اجباری و تهاجمی برای وادار کردن شریک جنسی به برقراری رابطۀ جنسی است.این رفتارها با نگرانیهای اغراقشده در مورد جذابیت جنسی و قدرت جنسی در فرد همراه است. همانطور که رفتارهای دلبستگی مرتبط به فعالسازی بیشازحد، تلاشهای شدید برای متقاعدسازی، منجر میشود به طرد شدن بیشتر از سوی شریک و تشدید اختلالات سیستم تمایلات جنسی.
بیاثر سازی یا عدم فعالیت، از طرف دیگر، بهواسطۀ منع رفتارهای مبتنی به نزدیکی، بیتوجهی به تهدیدات معطوف شده به رابطه و تصمیم به حل موقعیتهای استرسزا بهتنهایی مشخص میشود. بالبی برای این شرایط اصطلاح اتکابهنفس وسواسی را به کار میگیرد . چنین افرادی فرد سعی میکنند فاصلۀ عاطفی و فیزیکی خود را با دیگران حفظ کنند و از صمیمیت و وابستگی بینفردی اجتناب کنند، افکار تهدیدآمیز مربوط به دلبستگی را انکار میکنند و نگرشهای اتکا به خود را نمایان میسازند . همچنین، بیاثرسازی جنسی نیز شامل منع تمایلات جنسی، نگرشهای اجتنابی و ترس از رابطۀ جنسی، بیهیجان و سرد بودن نسبت به ارتباط جنسی که سبب جدا شدن رابطۀ جنسی از صمیمیت، گرمی و محبت میشود. بیاثرسازی جنسی دربرگیرندۀ بیتوجهی به نیازهای جنسی، سرکوب افکار جنسی، فانتزیها، امیال، انگیختگی و ارگاسم میباشد و همچنین دور شدن از شریک و بیارزش سازی او زمانی که رابطۀ جنسی را شروع میکند. متناقضاً، استراتژیهای بیاثر سازی جنسی در بعضی اشخاص ممکن است شامل بیقیدوبندی در امور جنسی باشد که به دلیل نیازهای نارسیسیستیک برای عالی نشان دادن تصویر عمومی از خود ایجاد میشود .
در مطالعۀ تفاوتهای سبک دلبستگی در دورۀ نوزادی، نوجوانی و بزرگسالی، پژوهشگران مشخص کردند که دلبستگی را در دو بٌعد متعامد میتوان اندازهگیری کرد: اجتنابی و اضطرابی. افراد دلبستۀ اضطرابی تمایل به رفتارهای بیشفعالسازی در دلبستگی دارند و نگران هستند که شخص مورد دلبستگی برای برآوردن نیازهای آنها در دسترس نباشد، درحالیکه افراد دلبستۀ اجتنابی وقتیکه با نیازهای دلبستگی و بیاعتمادی روبهرو میشوند، تمایل به رفتارهای بیاثر دارند. افرادی که در این دو بٌعد نمرۀ پایینی کسب میکنند، سبک دلبستگی ایمن دارند و سابقۀ دلبستگی حمایتیِ امنی را نشان میدهند و همچنین بازنمایی درونیِ مثبتی از خود و دیگری بازتاب میدهند .
میکولینسر و شیور ، بحث میکنند که اگرچه نظامهای دلبستگی و جنسی ازلحاظ عملکردی به هم وابسته هستند، آنها بر یکدیگر تأثیر میگذارند و در پایداری و کیفیت رابطه نقش دارند و عملکرد نظام دلبستگی که توسط تجربههای اولیۀ کودکی با مراقب شکلگرفته است، میتواند بهطور معناداری سیستم جنسی فرد را تحت تأثیر قرار دهد که در رشد بعدی زمانی که تغییرات هورمونی تمایلات جنسی تناسلی را فعال میکند، آشکار میشود. افرادی که دلبستگی ایمن همراه با بازنماییهای درونی مثبت از خود و دیگری دارند بهاحتمال بیشتری شریک جنسی خود را دوستداشتنی میدانند و ظرفیت بیشتری برای لذت بردن از رابطۀ جنسی دارند، صمیمانهتر رفتار میکنند، اعتمادبهنفس خود را در برآوردن نیازهای خود و شریک حفظ میکنند و درگیری ذهنی کمتری با عملکرد جنسی دارند؛ به این طریق، افراد ایمن دفاعهای خود را بیشتر کاهش میدهند و میتوانند تمایلات جنسی بیشتری را تجربه کنند. در تضاد با آن، افراد ناایمن که بازنماییهای منفی از خود و دیگری دارند، در مورد رابطۀ جنسی احساسات متناقضی را تجربه میکنند؛ درهرحال، افرادی که سبک دلبستگی اجتنابی یا اضطرابی دارند، در نوع واکنش جنسیشان با هم تفاوت دارند.
افراد دلبستۀ اضطرابی که بازنمایی منفی از خود دارند، برای دستیابی به پذیرش و رهایی از اضطراب جدایی به روابط جنسی پناه میبرند و باعث میشود که بهسختی بتوانند بر نیازهای خودشان متمرکز شوند و همچنین آنها، رفتارها و انگیزههای جنسی شریک خود را بد تعبیر میکنند. نکتۀ جالبتوجه این است که پژوهشها نشان میدهند که بااینکه مردان مضطرب تمایل به برقراری رابطۀ جنسی در سن بالاتر دارند و بهندرت رابطۀ جنسی انجام میدهد، زنان مضطرب تمایل دارند که رابطۀ جنسی را در سنین پایینتر شروع کنند و در سنین نوجوانی ازلحاظ جنسی بسیار فعال هستند . درحالیکه هر دو نوع افرادی که دلبستگی اضطرابی و اجتنابی دارند احساسات منفی در طول رابطۀ جنسی، لذت کمتر از رابطۀ جنسی و ارزیابی مثبت کمتری از خود جنسیشان گزارش میدهند، افراد اضطرابی میل بسیار زیادی برای درگیر شدن احساسی شریکشان در طول رابطۀ جنسی گزارش میدهند و همچنین علاقهمندی زیادی به رابطۀ جنسی نشان میدهند. علاوه بر این، مطالعات نشان میدهند که نوجوانان و جوانان از هر دو جنس که سبک دلبستگی اضطرابی دارند، بهمنظور کاهش ترس از طرد و رها شدن و افزایش حس اطمینانِ مجدد، نزدیکی و دوست داشته شدن از سوی شریک خود، به دنبال روابط جنسی میروند. افراد اجتنابی که بازنماییهای منفی از دیگران دارند، از روابط جنسی پرهیز میکنند و نگرشهایی مبتنی بر ترس از رابطۀ جنسی دارند.
آنها به دنبال روابط جنسی کوتاهمدت هستند تا بتوانند نیازهای نارسیسیستیک خود را برای افزایش عزتنفس، به دست آوردن پرستیژ اجتماعی و به دست گرفتن کنترل دیگران برآورده کنند .نتایج مطالعات نشان داد که افراد اجتنابی احتمالاً به میزان کمتری رابطۀ جنسی دارند، رفتارهای جنسیِ غیر از آمیزش جنسی از خود نشان میدهند و در مقایسه با افراد غیر اجتنابی در همان سنِ مشابه، زمانی که ازلحاظ جنسی فعال میشوند با فراوانی کمتری روابط جنسی دارند . بزرگسالان جوانی که سبک اجتنابی دارند نیز کمتر رابطۀ جنسی برقرار میکنند . درهرحال، آنها بیشتر دست به خودارضایی میزنند که احتمالاً نگرانیهای آنها را دربارۀ صمیمیت، آسیبپذیری و رابطۀ متقابل کاهش میدهد. به نظر میرسد که در راستای نظریۀ بالبی، اصطلاح اتکا به خودِ وسواسی از ویژگیهای افراد اجتنابی است. بهعلاوه، پژوهشها نشان میدهند که افراد اجتنابی نسبت به روابط جنسی اتفاقی و تصادفی، نگرش مثبت بیشتری دارند روابط جنسی بدون تعهد، بدون عشق و پذیرش.
آنها علاقۀ بیشتری به روابط جنسی که در آن احساس و عاطفهای دخیل نیست، دارند همچنین آنها آمادهاند تا با همسر یا شریک دیگری وارد رابطههای کوتاهمدت بشوند و بهطورکلی روابط کوتاهمدت را به روابط بلندمدت ترجیح میدهند : مثل روابط جنسی کوتاهمدت در مقابل روابط صمیمانه و محبتآمیز بلندمدت. همچنین مطالعات نشان میدهند که بیقیدوبندی در افراد اجتنابی را نمیتوان بهواسطۀ تفاوت در میل جنسی یا سائق جنسی توضیح داد. موازی با چنین یافتههایی، پژوهشهایی که انگیزههای جنسی را در نوجوانان و جوانان ناایمن بررسی میکنند نشان دادند که افراد اجتنابی بهمنظور کاهش صمیمیت و دست یافتن به پرستیژ اجتماعی و داشتن تسلط بر روی شریک خود، رابطۀ جنسی برقرار میکنند و هیچ میلی به صمیمیت و محبت از خود نشان نمیدهند.با در نظر گرفتن تمام اینها، یافتهها حاکی از این هستند که افرادی که سبک دلبستگی اضطرابی و ناایمن دارند، استراتژیهای جنسی را برای برآوردن نیازهای مرتبط با دلبستگیشان به کار میبرند.
افراد اضطرابی نگرشی دوسویه نسبت به رابطۀ جنسی ابراز میکنند بهطوریکه همزمان هم احساس بیزاری و هم میل به صمیمیت و نزدیکی را تجربه میکنند؛ درهرحال، برای چنین افرادی انگیزۀ برقراری رابطه جنسی، تنها لذت جنسی نیست. آنها نسبت به عشق و صمیمیت، دیدگاهی جنسی دارند و بنابراین میل جنسی خود را به آرزویی برای دلبستگی ایمن، تبدیل میکنند. دیدگاه روانکاوی که در آن میل به یگانگی جنسی شامل ادغام با دیگری در عین حفظِ تمامیت خود است، برای افرادی که سبک دلبستگی اضطرابی دارند کاملاً مشکلزا میباشد چون آنها اشتیاق شدیدی برای ادغام شدن بهعنوان راهی برای اثبات ارزش خود و به دست آوردن اطمینان مجدد از سوی شریکشان، دارند. افراد اجتنابی که بازنماییهای منفی از دیگران دارند و از صمیمیت فراری هستند و از فعالیتهای جنسی با شریک دائمی پرهیز میکنند یا بیشتر دست به خودارضایی میزنند و به دنبال روابط جنسی اتفاقی هستند، روابط جنسی را به دلیل کسب پرستیژ و تسلط بر دیگری بدون تجربۀ واقعی میل جنسی، انجام میدهند .
تفرد و جدایی بین مادر و دختر
ادبیات روانکاوی دربارۀ منع تمایلات جنسی در زنان، به فرآیند جدایی-تفردِ دختر از مادرش در رشد ظرفیت برای تمایلات جنسی اشاره میکند جدایی برای رشد روانی، اساسی و مهم است و دربرگیرندۀ موارد زیر است: جدا شدن self از ابژه در نخستین دورۀ رشد،ایجاد ثبات ابژه و درک اولیه از self، تحقق بخشیدن به هستۀ اساسی هویت جنسی و درکی از مستقل بودن بدن . علاوه بر این، عمل جدا شدن بر تمام مراحل رشدی فرد در طول چرخۀ زندگی تأکید میکند تفرد و جدایی اشاره دارد به ظرفیت فرد برای جدا شدن روانی از مراقب اولیه که معمولاً مادر است و ایجاد یک هویت بهعنوان فردی مستقل و خودگردان. ماهلر فرآیند تفرد-جدایی را در طول دورۀ نخست رشد متشکل از دو مرحلۀ مستقل از رشد، مفهومسازی کرد. اولین تغییر، رفتاری است که اشاره دارد به درجه و انعطافپذیری فعالیتهای رفتاری مستقل کودک.
دگرگونی دیگر، تغییر در بازنمایی روانی است که اشاره دارد به درجه و ثبات تمایز بین خود و بازنماییهای ابژۀ دیگر. تجربۀ تفرد-جدایی در دورۀ نخست رشد، در طول چرخۀ زندگی ادامه مییابد و منعکس میشود، همانگونه که ماهلر میگوید: ” هر فردی میتواند کل چرخۀ زندگی را به این صورت در نظر گیرد: ترکیبی از فرآیند دور شدن و درونی کردن موفقیتآمیز یا ناموفق مادرِ ازدسترفته که با او همزیستی کرده است، اشتیاق همیشگی و دائمی برای حالت ایده آل واقعی یا فانتزی از self و خواهان ادغام همزیستی با مادر خوب بودن. در توضیح نظریۀ تفرد-جدایی در سالهای فراتر از کودکی، کولاراسو، با نظریۀ ماهلر موافق است که رابطۀ اولیۀ دونفرۀ مادر/کودک، پایه و اساس تمام روابط آیندۀ فرد را شکل میدهد؛ درهرحال، او بین پدیدۀ تفرد-جدایی در کودکی و بزرگسالی تفاوت قائل میشود و پنج نوع از تفرد را که در طول چرخۀ زندگی رخ میدهد، تعیین میکند .
اولین تفرد که اشاره دارد به تولد روانی نوزاد انسان که د ر سن سهسالگی ایجاد میشود و ظرفیتی است برای خود و ثبات ابژه که پایه و اساسی میشود برای تمام روابط ابژه در آینده. دومین تفرد که در دورۀ نوجوانی اتفاق میافتد و بر اساس ساختار روانی است که در طول مرحلۀ اول شکل میگیرد و اشاره دارد به تأثیر فرآیندهای رشدی دورۀ نوجوانی که شامل بلوغ فیزیکی و جنسی و رشد ظرفیت برای انتزاعهای شناختی است. از طریق این دگرگونی روانی-فیزیکی، نوجوان به آگاهی بیشتری از خود دست مییابد و ظرفیتی برای اولین ادغام روانی-جنسی با دیگری از طریق مراحل مترقی شیفتگی، پیدا میکند و همچنین برای آمیزش جنسی و تجربۀ مراحل صمیمیت بزرگسالی آماده میشود. سومین تفرد منعکسکنندۀ جدایی روانی و فیزیکی از ابژههای کودکانه است که همراه با تجربههای معنادار با فرزندان و شریک عشقی است.
در این مرحله، تجربههای خود و دیگری برای اولین بار از طریق ایجاد رابطه با افرادی دیگر بهجز ابژههای اولیه است. چهارمین و پنجمین تفرد که خارج از دامنۀ این طرح پژوهشی بودند، آگاهی رو به رشدی در مورد پایان در نظر دارد که شامل تنها شدن والدین و رفتن فرزندان و تجربۀ میانسالی و پیری است درحالیکه ادغام با ابژههای جدید مثل نوهها، رخ میدهد و همینطور پذیرش مفهوم مرگ و از دست دادن تعلقات و روابط انسانی را در برمیگیرد. همانطور که کولاراسو ، این مراحل مختلف از فرآیند جدایی/تفرد را ترسیم میکند، او معتقد است که تجربۀ اولیۀ جدایی/تفرد که در دورۀ نخست رشد رخ میدهد، پایه و اساس جداییهای بعدی را تشکیل میدهد. بهعنوانمثال، مراحل بعدی جدایی، میتواند بهصورت فرآیند فرعی جدایی/تفردِ اولیۀ مادر-کودک مفهومسازی بشود .
ادغام و فقدان تمایز بین مادر و دختر، با توجه به تجربههای زنان از تمایلات جنسی، پرخاشگری و موفقیتها و جنبههای دیگر میل که منعکسکنندۀ اشتیاق آنها به ایجاد پیوندهای ارتباطی است، برای درک فقدان خودگردانی و استقلال آنها بسیار اساسی و مهم است معتقد است که جدایی دختر از مادرش با توجه به این واقعیت که او همچنان باید با مادرش که همجنس او است همانندسازی کند، پیچیده است و این همانندسازی منجر به نفوذپذیری خاصی در مرزهای بین مادران و دخترها میشود که در رابطۀ بین پسر و مادر یا دختر و پدر دیده نمیشود. مسئلۀ مهم موجود در این واقعیت، آن است که در موقعیت ادیپی زمانی که کودک باید با والد همجنس خود برای به دست آوردن عشق والد غیر همجنس، رقابت کند، رقیب دختر همان مادری است که منبع تغذیۀ و محبت اولیۀ او بوده است .
میلر و مارک، استدلال میآورند که روابط پیش ادیپی مشکلآفرین بین مادران و دخترها که با فرآیند تفرد/جدایی تداخل میکند، تجربههای جدایی را در نوجوانی و بزرگسالی با مشکل روبهرو میکند. آنها اشاره میکنند که ایجاد رابطه با یک مرد در بزرگسالی، سطحی دیگر از جدایی است که در آن زنان، چنین رابطهای را تهدیدی برای ادغام شدن با مادر میدانند. بهعنوان نتیجه، زنانی که در جدا شدن از مادرشان دشواریهایی را تجربه میکنند اغلب نمیتوانند ازرابطۀ جنسی لذت ببرندونشانههای اختلالات جنسی در آنها مشاهده میشود.
ونت ، نشان میدهند که این مشکل در تقسیم درک شده در وفاداری بین مادر/مراقب و پدر/معشوق است. آنها اشاره میکنند که چنین مشکلاتی لزوماً منعکسکنندۀ آسیب روانی، سرکوبها یا تثبیت نیستند بلکه نسبت به تفاوتهای جنسیتی، طبیعی میباشند. دختر احساس میکند که تمایلات جنسی به مادر تعلق دارد و خودش نباید میلی داشته باشد و این باعث جداسازی روانی بازنمایی جنبههای جنسی و غیرجنسی Self میشود. هولتزمن و کولیش این جداسازی روانی را بهصورت حالتی دفاعی مشخص میکنند که برای تلاش جهت حفظ کردن پیوند با مادر در شروع یک رابطۀ شهوانی با پدر صورت میگیرد. به این طریق، امیال جنسی و تناسلی در بخش پنهانی Self که از مادر جدا است، باقی میماند. بدن زنان این فرآیند را با حفرهها و گذرگاههای درونی نهفتۀ خود تسهیل میکند که در قسمت بعدی به آن اشاره میشود .
کولینز و فینی، استدلال میآورد که ریشۀ مشکلات میل جنسی زنان در تفاوتهای جنسیتی است که در خانوادهها وجود دارد. در طول مرحلۀ نزدیکی و صمیمیت در فرآیند تفرد/جدایی، آگاهی کودک از جدایی شدت مییابد و او نسبت به میل و تمایلات خود هوشیار میشود. تفاوت بین پدر و مادر در تعارضات بین جدایی و ارتباط و استقلال و وابستگی مهم میشود. بنجامین اشاره میکند که پدر نمایانگر استقلال، جدایی و میل میشود. موافقت دارند که در کشاکش جدا شدن از قدرت اصلی مادرانه، کودکان از هر دو جنس مایل به داشتن قدرت پدر و آلت تناسلی او هستند، به این دلیل که پدر نمایانگر جدایی و استقلال است. پدر به پسر نوپا اولین الگوی میل خود را ارائه میدهد و جدایی را بهواسطۀ بازشناسی از طریق همانندسازی جنسیتی امکانپذیر میکند. از طرفی دیگر، دختران در میل به جدا شدن از دلبستگی به مادر درحالیکه به دنبال ابژهای دیگر برای همانندسازی هستند، تعارضاتی را تجربه میکنند. ابژۀ دیگر، پدر خواهد بود اما مغایرت او که توسط داشتن اندامهای تناسلی دیگر آشکار میشود، مانع از همانندسازی دختر با پدر میشود. نتیجتاً، دختران کوچک نمیتوانند برای ساختن یک حس واقعی از شخصیت جداگانه و مستقل از ارتباطشان با پدر استفاده کنند.
میلر ، اشاره میکند که مادری کردن بیشازحد کنترلکننده در مورد دختران، باعث از بین رفتن مرزها بین آنها میشود که موجب استمرار رابطۀ متقابل در همانندسازی اولیه و وابستگی کودکانه میشود. علاوه بر این، او مطرح میکند که پدران این توانایی را دارند که تأثیرات شیوۀ فرزند پروری کنترلگر مادر را تعدیل کنند و میتوانند دختران به همانندسازی با خود ؛ پدر تشویق کنند و از آنها در کشمکش جدا شدن از مادر حمایت میکنند. پدری که قادر به ایجاد چنین همانندسازی باشد در عین اینکه دخترش را بهعنوان یک زن در نظر میگیرد، بهاحتمال بیشتری جدایی دختر از مادر را آسانتر میکند، مرزهای ایگو را در او ایجاد میکند و یک حس جداگانهای از استقلال بر مبنای جنسیت، شکل میدهد میلر اشاره میکند که زنی که مسائل مربوط به تفرد/جدایی با مادر را حل نکرده باشد ممکن است ممانعت ناخودآگاهی دربارۀ تمایلات جنسیاش بهعنوان راهی برای دفع اضطراب، تجربه کند. فرد این اضطراب را زمانی تجربه میکند که یگانگی جنسی بالقوه با یک مرد، تهدیدی برای دلبستگی او با مادرش به حساب آید.
کرنبرگ، بنجامین، استین در میان دیگران، برای شکلبندی تعاریف خود از میل جنسی بر روی این ایده به توافق رسیدند که بخش اساسی تجربۀ ذهنی از صمیمیت جنسی، ادغام شدن و یکی شدن با دیگری است به این شرط که استقلال و تمامیت self حفظ شود. گرچه چنین ادغامی بسیار مطلوب و اشتیاق آور است، اما میتواند دربرگیرندۀ خشم، محو شدن مرزها بین خود و دیگری و از دست دادن self باشد که میتواند برای افرادی که با مسائل تفرد/جدایی کشمکش دارند، مشکلزا شود. همانطور پیشازاین ذکر شد، زنان و دخترانی که با مشکلات بسیاری در جدا شدن از مادرشان روبهرو میشوند که اغلب حلنشده باقی میماند، تمایلات جنسی خود را در بزرگسالی منع و سرکوب میکنند .
و همانندسازی با والدین تمایلات جنسی زنان
همانطور که در بخش قبلی اشاره شد، همانندسازی دختران گرفتن چیزی از ابژه در خود بهواسطۀ جذب دیگری در self با مراقبین اولیه، فرآیند روانشناختی مهمی در رشد تمایلات جنسی آنها میباشد. بر اساس نظر بنجامین، همانندسازی کودک با والد ایده آل سازی شده و قوی، به او این اجازه را میدهد که درکی از خود بهصورت من بهعنوان کسی که تمایل دارد ، رشد دهد. بنجامین علاوه بر این استدلال میآورد که به دلیل تفاوتهای جنسیتی که در خانواده وجود دارد، پدران و مادران جنبههای مختلفی از خود را به کودک ارائه میدهند و او بنابراین اشاره میکند که نیاز کودک در این است که با هر دو والد همانندسازی کند تا بتواند به حد کافی ظرفیت تمایلات جنسی خود را رشد بدهد .
مفهوم همانندسازی که اولین بار توسط فروید ، به وجود آمد، گیجکننده و پیچیده است، به دلیل اینکه نوشتههای او دربارۀ این موضوع در طول کارهایش تغییرات بسیاری داشته است. علاوه بر این، در اصلاحات بعدی و گسترش نظریۀ فروید دربارۀ همانندسازی، اغلب همان اصطلاحات مشابه به کار گرفته میشود اما بازبینیهای بیشتری از مفاهیم و فرآیندی که اول توسط فروید شرح دادهشده بود، فراهم میگردد. خصوصاً، نظریههای بعدی دربارۀ همانندسازی، عناصر اصلیِ نظریۀ یادگیری را باهم ترکیب میکند، بهطوریکه هویت کودکان که شامل هویت جنسیشان میشود، بهواسطۀ مکانیسمهای یادگیری مانند تشویق و تنبیه، رشد و گسترش مییابد. همانندسازی بر پایۀ پیوند عاطفی و احساسی با ابژه که معمولاً والدین فرد هستند، شکل میگیرد . فروید ، در اولین تعریف رسمی خود از همانندسازی بیان کرد که همانندسازی تلاشی است برای قالب گرفتن ایگوی فرد، پس از در نظر گرفتن او بهصورت الگو. فروید دو نوع از همانندسازی را که برای مدت طولانی در تفکرات او آمیختهشده بود، شرح میدهد. همانندسازی ارتباطی که تابعی از دست دادن عشق است که در آن کودک با ابژهای که معمولاً مادر است در درون یک رابطۀ وابسته، همانندسازی میکند.
از طرفی دیگر، همانندسازی پرخاشگرانه که تابعی است از ترس از فرد پرخاشگر مثل همانندسازی با فرد پرخاشگر. فروید در مقالههایش بر همانندسازی پرخاشگرانه تمرکز زیادی داشت و آن را به این صورت در نظر میگرفت نیروی اولیهای که حل مسئلۀ عقدۀ ادیپ را در پسر به دنبال دارد، درواقع پسر از پدرِ تنبیهکننده و اخته کننده میترسد، با او همانندسازی میکند و سوپرایگو را درونی میکند . فروید متوجه شد که چنین مفهومسازی، در دختری که انگیزۀ کمتری برای رشد سوپرایگو و همانندسازی با والدین دارد نیز، معنادار است. به این دلیل که در دختران لزومی برای کنار آمدن با اختگی وجود ندارد، فروید اشاره میکند که همانندسازی دختران با مادر بر اساس ترس از دست دادن عشق مادر در همانندسازی ارتباطی است.این نوع از همانندسازی بر پایۀ رابطۀ مبتنی بر وابستگی با مادر یا مراقب است که به کودک غذا میدهد، از او مراقبت و حمایت میکند. همانندسازی دختر با مادر دو سطح دارد: پیش ادیپی که بر اساس دلبستگی عاطفی به مادر است که او بهعنوان الگو در نظر گرفته میشود و سطح بعدی که ناشی از عقدۀ ادیپ میباشد.
همانطور که فروید، همانندسازی را بهصورت تقلید از مدل توصیف میکند، نشان میدهد که این الگو یا مدل تصویری واقعی از والدین نیست بلکه یک بازنمایی ایده آل از والدین آرمانی است بر مبنای سوپرایگوی والدین؛ بنابراین کودک خود را، نه تنها بعد از آنچه که پدر و مادر آشکار میکنند، بلکه بر اساس آنچه که آنها آرزو دارند، شکل میدهد. ضمناً، همانطور که پیشازاین شرح داده شد که فروید همانندسازی را بهصورت آمیختن ایگوی فرد بعدازآنکه او را بهعنوان مدل در نظر گرفت تعریف میکند، اشاره میکند که همانندسازی دربرگیرندۀ درونی کردن انگیزهها و همچنین رفتارهای آشکار والدین است. به این طریق، همانندسازی در مقالات فروید از سهراه مختلف رخ میدهد بهطوریکه :
- کودک خود را بر طبق رفتارهای آشکار والدین، شکل میدهد
- بر اساس انگیزههای آنها
- بر اساس آرزوهایی که برای کودک دارند. درحالیکه اولی اشاره دارد به مدلسازی یک رفتار آشکار، دومی اشاره دارد به میل برای رفتار کردن شبیه دیگری و در سومی، همانندسازی بهعنوان مکانیسمی که از طریق آنچه رفتارها و انگیزههایی یاد گرفته بشود، در نظر گرفته میشود .
در به کار بردن این نظریات برای رشد تمایلات جنسی زنان، مشکل در این واقعیت نهفته است که قسمت اعظم تئوری، اختصاصاً به همانندسازی دختر با مادر یا پدرش اشاره نمیکند. بلکه تمرکز بیشتر بر روی فرآیندهای همانندسازی پسران میباشد و نظریهها دربارۀ همانندسازی دختران نشأتگرفته از مفهوم رشد مردان است. بهعنوانمثال، بر اساس آنچه که دربارۀ پسران وجود دارد، پدر نقش ابزاریِ کسی را دارد که بر محیط مسلط است و به کودک استقلال و ماجراجویی را یاد میدهد، درحالیکه مادر منبع عشق و محبت باقی میماند. حال چگونه دختر به جنبههای تأثیرگذار، مستقل و موفقیتآمیز هویت خود دست مییابد؟ این دقیقاً همان سؤالی است که بنجامین آن را در بحث خود در مورد فرآیندهای همانندسازی در دختر و ارتباط آن با میل جنسی در زنان بزرگسال، در نظر میگیرد .بنجامین، معتقد است که منع تمایلات جنسی در زنان ناشی از ناتوانی زن در اتخاذ حالتی است که در آن همانطور که فاعل میل جنسیاش است بتواند درزمینۀ روابط جنسی با مرد، ابژۀ میل جنسی مرد نیز باشد.
او فرض میکند که هم مادرِ مراقبتکننده و نگهدارنده و هم پدرِ باکفایت و هیجانانگیز برای رشد میل جنسی زنان مهم است. مادر، این اجازه را به دختر میدهد که امیالش را بهصورت درونی تجربه کند و پدر به حس فاعلیت نسبت به تمایلات جنسی دختر و کنترل داشتن روی آن، قدرت میبخشد. بنجامین معتقد است که پدر حس کنترل، فاعلیت، قدرت، جدا شدن و متفاوت بودن را در دختر ایجاد میکند درحالیکه مادر، خودداری، حمایتگر بودن، ادغام شدن، تطابق و دلبستگی را در او رشد میدهد. همانندسازی با پدری که دنیای بیرون را نمایان میکند، به کودک این فرصت را میدهد تا از اراده و حس کنترل خود بهعنوان فردی که تمایلاتی دارد آگاه شود و باعث میشود که او بخواهد میل و ارادۀ خود را شناسایی کند؛ بنابراین همانندسازی با پدر برای ایجاد حس استقلال و داشتن ظرفیت برای تمایلات جنسی زنان لازم است که در این صورت زنان میتوانند بین نقش ابژۀ میل جنسیِ دیگری و فاعلیت داشتن نسبت به تمایلات خود، تعادل برقرار کنند. بهعبارتدیگر زنانی که تمایلات جنسی خود را بهطور کامل تجربه میکنند، باید بتوانند هم حالت فاعل بودن و میل داشتن را تجربه کنند و هم حالت مفعول بودن که ابژۀ میل دیگری باشند. دختران نیز مانند پسران تلاش میکنند که عشق همانندسازی شدهای را با پدر رشد دهند که بنجامین آن را به این صورت تعریف میکند آرزوی اینکه شبیه پدر باشند، او را تحسین کنند و عاشق او بهعنوان سوژه و بهعنوان وجودی که قابلتحسین است، باشند پسرها میتوانند رابطهای را که در آن عشق همانندسازی شده با پدر وجود دارد،ایجاد کنند درحالیکه دخترها قادر به این کار نیستند.
زمانی که عشق همانندسازی شده تجربه و شناخته نمیشود، بعداً به شکل عشق ایده آل سازی شده نمایان میشود میل به داشتن یک جانشین نیابتی برای تمایلات خود .به این طریق، عشق ایده آل سازی شده شکلی از سرافکندگی و تسلیم ارادۀ فرد نسبت به دیگران است. ازنظر بنجامین، نبود پدر یک پیوند گمشده است و نقش اساسی و مهمی در فقدان یا کمبود میل جنسی دختران دارد. او معتقد است که پدران اغلب، دخترانشان را بهعنوان چیزی بهجز ابژۀ جنسی تازه شکلگرفته نمیشناسند و دختر را بدون تقویت حس استقلال یا کنترل، بهسوی مادر هل میدهند. علاوه بر این، دختر تنها زمانی میتواند آنچه را که نیاز دارد از پدر بگیرد که توانسته باشد درکی از Self را از مادرش در خود شکل داده باشد. در این حالت، برای حل کردن مسئلۀ میل جنسی ؛ آزاد کردن امیالش ؛ او باید قادر باشد تا با مادرش بهعنوان فاعل امیال جنسی که تمایلات خودش را دارد و آنها را ابراز میکند، همانندسازی کند و باید بتواند عشق همانندسازی شدهای را با پدر رشد دهد. متأسفانه، مادران اغلب تمایلات جنسی خود را بروز نمیدهند و بنابراین نمیتوانند تمایلات جنسی دختر را تأیید و بر آنها صحه گذارند. با توجه به ویژگی پویاییهای جنسیتی در فرهنگ مردسالاری، این دو همانندسازی با مادر و پدر کمتر دیده میشود. در چنین فرهنگهایی، دختران هیچ ابزاری برای رشد فاعلیت جنسی خود، استقلال یا تمایلات جنسی، ندارند. در چنین وضعیتی، اتکا به پدر بهعنوان راهی برای تمایز، شکافی بین استقلال و تمایلات جنسی ایجاد میکند که در زندگی معاصر زنان دیده میشود و با ظرفیت زن برای فاعلیت جنسی و تمایلات جنسیاش تداخل میکند .
بنجامین خواستار ادغام و ابراز هر دو حالت مردانه و زنانه که بخشهای متقابل self هستند، بهواسطۀ همانندسازی به هر دو والد شد. چنین ادغامی از مردانگی و زنانگی در دختران کوچک، منعکسکنندۀ نظریۀ کرنبرگ دربارۀ ادغام پرخاشگری و مهربانی است. تئوری روانکاوی، مردانگی را بهصورت جنس برتر، فعال و دگرآزار توصیف میکند و زنانگی را بهصورت منفعل، خودآزار، مهربان و لطیف در نظر میگیرد. در این حالت، هم بنجامین و هم کرنبرگ استدلال میکنند که داشتن ظرفیت برای امیال جنسی نیازمند ادغام مردانگی و زنانگی یا پرخاشگری و مهربانی است که با توجه به محدودیتهای جنسیتی در فرهنگ غربی، دست یافتن به آن برای زنان بسیار مشکل است .در مفهومسازی اختلالات جنسی مربوط به میل، کاپلان اشاره میکند که تجربههای اولیۀ منفی زندگی با والدین برای تمایلات جنسی بزرگسالی و رشد میل جنسی، مخرب است؛ بااینحال، به این موضوعات در پژوهشهای مربوط به تمایلات جنسی بهاندازۀ کافی اشاره نشده است. بااینوجود، نظریۀ دلبستگی و پژوهشها نشان میدهند که مدلهای درونی افراد از رابطه که نشأتگرفته از زمینۀ ارتباطی اولیۀ والد-کودک است، بهعنوان پایه و اساسی برای روابط جنسی و استراتژیهایی در فعالیتهای مربوط به خودارضایی، به کار میرود. مفهومسازیهای روانکاوی دربارۀ تفرد/جدایی اشاره میکند که تمایز و جدایی ناموفق دختر از مادر ممکن است به رشد تمایلات جنسی زن در بزرگسالی، لطمه وارد کند.
بااینکه تئوریها بر سر این نظریۀ توافق دارند که دختران در مقایسه با پسران برای رسیدن به جدایی موفقیتآمیز با موانع بیشتری روبهرو میشوند و بهموجب آن ممانعت جنسی تجربه میکنند، مطالعات پژوهشی به اثر متقابل حل شدن فرآیند تفرد/جدایی و ظرفیت برای تمایلات جنسی در زنان اشارهای نکردهاند. همانندسازی با والدین جنبۀ مهمی از رشد است که از طریق آن، کودک قادر به درونی کردن جنبههایی از والدین برای شکل دادن به هویت خود میشود. با توجه به تفاوتهای جنسیتی که در حال حاضر مشخصکنندۀ ساختار خانواده است و منعکسکنندۀ نظریههای پدرسالارانه و مرد محوری از زنانگی و مردانگی است، پدر و مادرها احتمالاً مدلهای مجزایی از همانندسازی را به کودک ارائه میدهند. در حین اینکه مادر نمایانگر محبت و مراقبت و فاقد فاعلیت و موجودیت است، پدر نشانگر قدرت، استقلال، میل و فاعلیت است که دختر برای رشد تمایلات جنسی خود به آن نیاز دارد. باز هم رابطۀ بین میل جنسی و همانندسازی با والدین در زنان موضوع پژوهشهای تجربی نبوده است و بنابراین این حوزه نیازمند بررسیهای بیشتری است.این رویدادهای اساسی و اولیۀ روانشناختی ممکن است جنبههای مهم هویت فرد را تحت تأثیر قرار دهد که شامل خود پندارۀ جنسی و بنابراین رشد تمایلات جنسی در بزرگسالی میشود .
منبع
امیدبیگی،مریم(1394)، اثربخشی شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی در افزایش میل جنسی، افزایش احقاق جنسی و کاهش تعارضات زناشویی زنان،پایان نامه کارشناسی ارشد،روانشناسی بالینی،دانشگاه خوارزمی
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید