جايگاه ديدگاه‏ شناختی تحولی در استدلال اخلاقی

بررسي موضوع رشد اخلاقي معمولاً با طرح ديدگاه‏هاي شناختي‌تحولي آغاز مي‎شود، چراكه اين سنت، نقشي محوري در حوزه تحول اخلاقي داشته است. طي چهار دهه گذشته، چشم‏انداز شناختي‌تحولي به طور كلي، و تلاش‌هاي كلبرگ به طور خاص (از 1958 ـ 1984م)، حوزه تحول اخلاقي را حوزه بررسي مستقلي مطرح كرده است. در واقع، كلبرگ را مي‏توان بيش از هر فرد ديگري پيشاهنگ حوزه تحول اخلاقي دانست. طي چند دهه گذشته حجم زيادي از ادبيات حوزه تحول اخلاقي از سنت شناختي‌تحولي سربرآورده است. چشم‌انداز شناختي‌تحولي در اين فرايند، در تعريف بسيار از مضامين، موضوعات و مسائل اساسي اين حوزه مؤثر بوده است. براي درك اهميت تأثيري كه كلبرگ و سنت شناختي‌تحولي بر حوزه تحول اخلاقي گذارده‌اند، لازم است به تحولات گسترده و انقلابي دهه‌هاي 60 و 70 توجه شود. يكي از اين تحولات اساسي، دگرگوني‌هايي است كه در رابطه با ماهيت علم رخ داد. در نيمه اول قرن بيستم، فلسفه علم تحت نفوذ سنت پوزيتويسم قرار داشت. پوزيتويست‌ ها علم و اخلاق را متمايز و اساساً ناسازگار مي‌دانستند.

بر اساس اين ديدگاه، علم عاري از ارزش است و بايد باشد. اما درسال 1962م، توماس كوهن كتابي با عنوان ساختار انقلاب‌هاي علمي منتشر كرد كه سنت پوزيتويسم را به چالش كشيد و در نهايت، انقلابي در فلسفه علم ايجاد كرد. پس از انتشار كتاب كوهن، بسياري از مهم‌ترين مفروض‌هاي سنت پوزيتويسم، از جمله اين فرض كه علم، فارغ از ارزش است، مورد ترديد قرار گرفت. نتيجه اين رويداد، افول سنت پوزيتويسم بود. تضعيف سنت پوزيتويسم تأثير گسترده‌اي بر علوم طبيعي و اجتماعي گذارد. اما يكي از اين تأثيرات مهم به تغييراتي مربوط مي‌شود كه در زمينه نقش ارزش‌ها (يعني مفروض‌هاي هنجاري) در علم رخ داد. با كم‏رنگ شدن تأثير پوزيتويسم، توجيه ناديده گرفتن ارزش‏ها در حوزه تحقيقات علمي دشوارتر شد. با تغييرات اساسي در فضاي فلسفي و گسترش اين دگرگوني‌ها به علوم اجتماعي، انجام فعاليت‌هاي تحقيقاتي در خصوص موضوعات اخلاقي امكان‌ بيشتري يافت، هرچند اين اقدامات ترديدها و مقاومت‌هايي را، خصوصاً در سال‌هاي اوليه برانگيخت. در اين دوره گذار بود كه اولين كارهاي كلبرگ منتشر شد.

اما دگرگوني‌هايي كه در روان‌شناسي تحولي رخ داد، تأثير مستقيم تري بر كارهاي كلبرگ و پيدايش حوزه تحول اخلاقي گذارد. در آغاز دهه 60 و تا دهه 70، جهت‌گيري مسلط رفتاري در روان‌شناسي تحولي، جاي خود را به جهت‌گيري شناختي داد. آگاهي فزاينده بخشي از روان‌شناسان ايالات متحده از كارهاي پياژه يكي از دلايلي مهمي بود كه وقوع انقلاب شناختي را تسهيل كرد. پياژه به واسطه كارهاي اثرگذار خود در حوزه تحول شناختي شهرت يافته بود. بر اساس نظر پياژه، در خلال دوره تحول شناختي، تفكر افراد دستخوش چند سلسله دگرگوني مي‌شود. چهار مرحله مشهور تحول شناختي پياژه (مراحل حسي‌حركتي، پيش عملياتي، عمليات عيني و عمليات صوري)، دگرگوني‌هاي تحولي را در توانايي كودكان در استفاده از عمليات منطقي در وظايف حل مسئله، توصيف مي‌كنند.

اگرچه پياژه به سبب تلاش‌هاي علمي در زمينه تحول شناختي شهرت يافته است، لكن در سال 1932م و در اوايل كار خود كتابي منتشر كرد كه تأثير شاياني بر حوزه تحول اخلاقي گذارد. اين كتاب با عنوان قضاوت‏هاي اخلاقي كودك، به معرفي كارهاي وي بر استدلال اخلاقي كودكان مي‌پردازد. پياژه (1965) در اين اثر، سه مرحله استدلال اخلاقي (مرحله غيراخلاقي، مرحله اخلاق ديگرپيرو و مرحله اخلاق خودپيرو) را كه در مصاحبه با كودكان شناسايي كرده است، معرفي مي‌كند. اين كتاب به صورت مستقيم يا غيرمستقيم، تحقيقات گسترده‌اي را در حوزه تحول اخلاقي رقم زد. در واقع، اين كتاب با تفسيرهاي متنوع و گاهي اوقات متعارض، يكي از كتاب‌هاي مرجع در سرتاسر ادبيات تحول اخلاقي است. كار پياژه الهام‌بخش كلبرگ شد و تلاش‌هاي كلبرگ بود كه حوزه تحول اخلاقي را حوزه مستقلي تعريف كرد.

كلبرگ به تنهايي باني انقلاب شناختي در ادبيات تحول اخلاقي بود. اين انقلاب، به موازات انقلاب شناختي در روان‌شناسي تحولي در خلال دهه‌ها ي60 و 70 انجام گرفت. مطالعات كلبرگ در سال 1958، شكافي در سنت‏هاي پوزيتويسم و رفتارگرايي، به عنوان فضاي علمي حاكم بر روان‌شناسي در آن زمان بود. تحقيقات كلبرگ از چند جهت بديع بوده است. كلبرگ در بررسي‌هاي خود به جاي رفتار، به بررسي شناخت (استدلال) پرداخت، آن هم نه فقط استدلال بلكه استدلال، اخلاقي. اين موضوعات و مسائل در آن زمان، موضوعات مناسبي براي تحقيقات علمي به شمار نمي‏آمدند.كولبرگ، در خلال چند دهه بعد كارهاي خود را گسترش داد و اصلاح نمود. او در حوزه تئوري، زنجيره تحولي مبسوط‌تري كه دربردارنده سه سطح تحول پيش‌قراردادي، قراردادي و فراقراردادي بود با دو مرحله تحولي در هر سطح، ارائه كرد. تئوري او به سبب اين ادعا شهرت يافت كه تحول استدلال اخلاقي از خلال شش مرحله عبور مي‌كند. وي برخلاف پياژه معتقد بود كه اين مراحل، مراحل واقعي هستند كه يك توالي ثابت را تشكيل مي‌دهد؛ يعني افراد در طول مراحل با يك نظم ثابت و بدون جهش يا بازگشت، پيش مي‌روند. همچنين كلبرگ روش پياژه در سنجش استدلال اخلاقي را پالايش كرد. پياژه از يك روش باليني نسبتاً باز براي مصاحبه با كودكان استفاده مي‌كرد، اما كلبرگ با توسعه روش پياژه، روند مصاحبه تهذيب‌شده را ايجاد كرد كه براي ارزيابي تحول قضاوت اخلاقي در فراخناي زندگي، در صدها پژوهش از آن استفاده شده است. در نهايت، كلبرگ پيشگام استفاده از تئوري تحول اخلاقي در مسائل عملي، مثل تربيت اخلاقي است. كلبرگ و همكارانش راه‌هاي نويني در تربيت اخلاقي گشودند. آنها تلاش كردند استدلال اخلاقي را از طريق مشاركت در بحث‌هاي اخلاقي و تصميم‌سازي دمكراتيك تسهيل نمايند.

تئوري‌هاي تحول اخلاقي پياژه و كلبرگ، ماهيتاً هدف‌محور و غايت‌گرا هستند و حركت به سوي يك وضعيت ازپيش ‏تعريف‏شده را دربردارند. از نظر پياژه، مراحل استدلال اخلاقي وي روندهاي تحولي را مشخص مي‌كنند. كلبرگ نيز معتقد بود كه مراحل تحول اخلاقي وي توالي ثابتي را تعريف مي‌نمايند. اين ويژگي در كار تئوريسين‌ها و محققاني كه در چارچوب سنت شناختي‌تحولي كار مي‌كنند نيز قابل مشاهده است. آنها تمايل دارند تغييرات را كيفي، نامستمر، در مسيري خاص، برگشت‌ناپذير و دربردارنده سكانس و الگوي جهاني ببينند. در نهايت، سنت شناختي‏تحولي، افراد را نسبتاً فعال مي‌داند كه محيط نسبتاً منفعلي را مي‌سازند.

در اين بخش به توصيف ديدگاه‏هاي شناختي تحولي در مورد اخلاق و رشد اخلاقي پرداخته مي‌شود. هدف، ارائه برداشت دقيقي از رسش اخلاقي، انگيزه و رفتار اخلاقي در چارچوب اين ديدگاه‏هاست. در حالي كه پياژه رشد مفهوم عدالت را در كودكان برحسب فرايندهاي تعامل با همسالان تبيين مي‏كند، كلبرگ دوره‏هاي تحول اخلاقي را بسط داده و آنها را به فرصت‏هاي متنوع نقش‏پذيري اجتماعي اسناد مي‏دهد. در اين ديدگاه، توالي دوره‏ها از سطوح ابتدايي تا سطوح رشديافته‏ترِ قضاوت اخلاقي، با فرايندها و دستاوردهاي تحول شناختي ارتباط دارد. به عبارت ديگر، رشد و بلوغ اخلاقي بر رشد و بلوغ شناختي مبتني است. اگرچه ديدگاه شناختي تحولي مي‎تواند تا اندازه‌اي انگيزه اخلاقي را تبيين كند، اما نبايد از نقش انگيزشي همدلي و تأثيرات زيان‏آور تحريفات شناختي در فهم رفتار اخلاقي غفلت كرد.

ديدگاه شناختي تحولي كه در تئوري‎هاي ژان پياژه و لارنس كلبرگ منعكس شده است، ايده‏هاي سنتي در مورد رسش، انگيزه و رفتار اخلاقي را به چالش كشيده است. برخلاف ديدگاه‏هاي سنتي در انديشه غرب كه اخلاق را تابع فرهنگ‏ مي‏داند، ديدگاه شناختي‏تحولي روندهاي سني كلي (بين فرهنگي) را در رشد اخلاقي به رسميت مي‏شناسد كه اين روندها به وضعيت نهايي صلاحيت يا رسش اخلاقي منجر مي‏شود. همچنين برخلاف ديدگاه‌هاي سنتي كه عاطفه را منبع انگيزشي رفتار اخلاقي مي‌دانند، در اين چارچوب شناخت منبع انگيزه اخلاقي در نظر گرفته مي‏شود. ديدگاه شناختي تحولي اساساً اخلاق را بر شناخت و تحول شناختي، مبتني مي‏داند.

پياژه

پياژه(1965) در بررسي كلاسيك خود در مورد تحول قضاوت اخلاقي كودكان، ديدگاه اميل دوركيم را در مورد اخلاق به چالش كشيد. دوركيم اخلاق را صرفاً درون‏سازي مستقيم هنجارها و ارزش‌هاي يك فرهنگ خاص مي‏دانست. در ديدگاه پياژه، جوهره اخلاق رشديافته، انصاف يا عدالت است كه پياژه آن را «تعادل ايده‏آلتعريف مي‏كند كه محصول كنش‏ها و واكنش‏هاي افراد به يكديگر است.» به عبارت ديگر، كودكان به طور طبيعي، ايده‏آل‏هاي برابري و مقابله به مثل را كه براي رشد در هر جامعه‏اي لازم است، در جريان تعامل مي‏سازند (همكاري، مشاركت و رقابت. پياژه مي‏نويسد كه عدالت رشديافته «محدوديت‏هاي متعادلي است كه در جريان تبادل ديدگاه‏ها با همسالان تعيين شده و به تدريج بهبود مي‏يابد.

اگرچه پياژه از مفهوم عدالت به عنوان جوهره اخلاق حمايت مي‏كند، اما اذعان مي‏دارد كه عدالت در اشكال اوليه‏اش چندان رشديافته نيست. اولين برداشتي كه كودكان در جريان تعامل با همسالان شكل مي‏دهند، عيني و ساده است: «پشت مرا بخاران تا پشت تو را بخارانم» يا اخلاق «چشم در برابر چشم». ليكونا(1983) نمونه‏هاي مشابهي از گفته‏هاي كودكان 5- 6 ساله را نقل مي‏كند: من كاري را كه تو دوست داري انجام مي‏دهم، تو هم كاري را كه من دوست دارم انجام بده»، «دروغ گفتن خوب است … چراكه ديگران هم ممكن است به تو دروغ بگويند» و «اگر كسي سه بار تو را نيشگون گرفت، تو هم مي‏تواني سه بار او را نيشگون بگيري- نه كمتر، نه بيشتر». در اواخر كودكي، عدالت «اين به آن در» به عدالتي بافتي‏تر و ايده‏آل تغيير جهت مي‏دهد كه در آن «شرايط افراد مد نظر قرار مي‏گيرد.» كودكان بزرگ‌تر و نوجوانان تلاش مي‏كنند تا به زمينه رواني نيز توجه كنند. علاوه بر اين، برداشت آنها از عدالت، ايده‏آل‏تر مي‏شود. آنها به طور ذهني نقش‏ها را برعكس مي‏كنند و به اخلاق «چنان رفتار كن كه مايلي با تو رفتار شود» دست مي‏يابند. كودكان بزرگ‌تر، بخشش را برتر از انتقام مي‏دانند، نه به سبب ضعف، بلكه به اين علت كه انتقام سرانجامي ندارد. پياژه اين دو برداشت را از عدالت، «مقابله به مثل به عنوان يك حقيقت» و «مقابله به مثل به عنوان يك ايده‏آل» مي‏نامد. در نسخه عمل‏گرايانه مقابله به مثل (نوع اول)، عمل فرد و تأثير آن بر شخص ديگر، برحسب هماهنگي مبادله پاداش و تنبيه در قالب «اين به آن در» ارزيابي مي‌شود. در نسخه  «ايده‏آل» مقابله به مثل، فرد خود را هدف عمل متقابل مي‏بيند؛ يعني نقش‏ها به طور ذهني معكوس مي‏شود: «اگر تو قرار بود اينگونه با من رفتار كني، آن وقت من چه احساسي داشتم؟» و اين تصور را به عنوان راهنماي عمل به كار مي‏برد. عدالت ايده‏آل، زمينه‏هاي روان‌شناختي را مد نظر قرار مي‏دهد و تأثيرات روان‌شناختي را معكوس مي‏كند. حتي عدالت عمل‏گرايانه، به انگيزه‏ افراد براي مقابله به مثل پاداش‏ها و تنبيه‏ها، توجه مي‌كند. همچنين پياژه با مطالعه آزمودني‏هاي كودك خود دريافت كه اخلاق بيروني با ناتواني در توجه به زمينه روان‌شناختي يا انگيزه، مشخص مي‏شود. كودكان 6- 7 ساله در ارزيابي تخلف‏ها بر رويدادهاي محسوس بيروني تأكيد مي‏ورزند (صرف‌نظر از انگيزه، كسي بيشتر مقصر است كه خسارت بيشتري زده است)، در حالي كه كودكان بزرگ‌تر عمدتاً بر مقاصد و انگيزه‏هاي زيربنايي توجه مي‏كنند (كسي بيشتر مقصر است كه انگيزه شريرانه‏اي داشته است). اين روند سني از ملاحظات ظاهري (فيزيكی) به ملاحظات روان‌شناختي زيربنايي، مثل انگيزه‏ها، به عنوان مبناي قضاوت اخلاقي در مطالعات جديد نيز مورد تأييد قرار گرفته‏اند.

پياژه روند سني مشابهي را در مورد برداشت كودكان از دروغ‌گويي شناسايي كرد. پترسون و سيتو(1983) نيز هماهنگ با پياژه دريافتند كه در جريان رشد ايده‏هاي كودكان درباره دروغ‌گويي، به تدريج ملاحظات فيزيكي خارجي كاهش پيدا كرده و ملاحظات غيرمحسوس افزايش مي‏يابد. كودكان كم سن و سال (كودكان 5-6 ساله) در پاسخ به اين سؤال كه «اگر دروغ بگوييم چه مي‏شود؟» بيشتر به تنبيه به وسيله يك مرجع اقتدار يا عامل بيروني اشاره كردند(براي مثال، مريض مي‏شويم يا به دردسر مي‏افتيم). در حالي كه كودكان بزرگ‌تر (كودكان 11- 12 ساله) وجدان شرمسار و از دست دادن اعتماد را از نتايج دروغ‌گويي شمردند. براي كودكان كم سن و سال، نادر است كه به آثار نامحسوس دروغ‌گويي متوسل شوند، در حالي كه كودكان بزرگ‌تر، بيشتر احتمال دارد كه به مقاصد و زمينه‏هاي روان‌شناختي توجه كنند. جالب اينجاست كه كودك كم سن و سالي كه دروغ‌گويي يا تقلب را هميشه و به طور مطلق، غلط مي‏داند، بدون پشيماني به همان اعمال دست مي‏زند. پياژه اين ناهماهنگي را اين‌گونه توجيه مي‏كند كه هماهنگي بين عمل و وجدان تا زماني كه كودك دلايل زيربنايي نادرستيِ دروغ‌گويي و تقلب را درك نكند، حاصل نخواهد شد. پياژه ويژگي مطلق و در عين حال، سطحي اخلاق كودكان كم سن و سال را با اصطلاح اخلاق ديگرپيرومشخص مي‏كند. هترونومس دقيقاً به معناي تسلط قوانين ديگران، خصوصاً بزگسالان قدرتمند است. بيانات مطلق كودكان ديگرپيرو فاقد ريشه‏هاي عميق است و گفته‏هاي آنان ممكن است به سرعت در موقعيت‏هاي واقعي كه بزرگسالان حضور ندارند و به محضي كه تكانه‌ها يا اميال خودخواهانه، نمايان‏تر از محدوديت‏هاي بزرگسالان است، رها شوند.

در نقطه مقابل، كودكي كه در جريان تعامل با همسالان، درك درستي از دلايل ناملموس براي مطلوبيت رفتار اخلاقي پيدا مي‏كند، كمتر احتمال دارد كه دروغ بگويد يا تقلب كند تا جايي كه از درون احساس مي‏كند كه تمايل دارد با ديگران به گونه‏اي رفتار كند كه انتظار دارد با او رفتار شود. پياژه اين اخلاق رشديافته را با واژه خودپيرو توصيف مي‏نمايد. دقيقاً به معناي «قوانين از ناحيه خود» است. قضاوت اخلاقي رشديافته، پايه انگيزشي براي هماهنگي عمل و وجدان فراهم مي‏آورد. از آنجا كه حركت كودك از قضاوت اخلاقي سطحي به قضاوت اخلاقي رشديافته‏تر (ديگرپيرو، تنبادلي، ايده‏آل- خودمختار) تدريجي است و حتي در يك كودك، آميزه‏اي از هر دو دسته استدلال قابل مشاهده است، پياژه از كاربرد اصطلاح مرحله، خودداري كرده و از تعبير فاز استفاده مي‏كند. مرحله از نظر پياژه به يك‌نواختي قابل ملاحظه در سطح استدلال‏ها اشاره دارد. پياژه نتيجه مي‏گيرد كه به طور كلي مسيري قطعي در رشد اخلاقي از فازهاي «اوليه» به فازهاي «متكامل‏تر» قضاوت اخلاقي وجود دارد: از يك اخلاق بيروني مبني بر ظهور و پيامدهاي فيزيكي به اخلاق تبادلي عملگرا، و در نهايت به اخلاق دروني‏تر يا خودمختار كه دربردارنده توجه به زمينه‏هاي روان‌شناختي و مقابله به مثل ايده‏آل است

كلبرگ

كار پياژه الهام‌بخش لارنس كلبرگ بود كه سهم اصلي را در رشد حوزه تحول اخلاقي داشته است. جالب اينجاست كه مقاله اوليه كلبرگ در مورد قضاوت اخلاقي به سال 1955 صرفاً با هدف تكرار تحقيقات پياژه، با استفاده از روشي متفاوت (استفاده از معماهاي اخلاقي به جاي مقايسه موقعيت‏ها) و گنجاندن نمونه‏هاي نوجوان در بررسي، نوشته شد. كار كلبرگ توالي مبسوط‏تري از مراحل قضاوت اخلاقي را در بر داشت. در حالي كه پياژه «مسير قطعي» سه «فاز همپوش» (غيراخلاقي، ديگرپيرو و خودپيرو) را توصيف نمود، كلبرگ مدعيات جسورانه‏تري ارائه كرد. او اصطلاح فاز را با مرحله عوض كرد، با اين استدلال كه استفاده از ادبيات يك فاز در يك مقطع سني به اندازه‏اي شايع و هماهنگ است كه كاربرد اصطلاح مرحله را توجيه كند. همچنين وي سه فاز را به شش مرحله بسط داد. وي با اشاره به «مسير قطعي» مورد اشاره پياژه، ادعا كرد كه پيشرفت مراحل در يك توالي ثاب. اتفاق مي‏افتد؛ بدين معنا كه افراد در طول دوره تحول اخلاقي خود، شش مرحله را با ترتيبي مشخص، بدون جهش يا بازگشت طي مي‏كنند. در نهايت، كلبرگ تأكيد پياژه را بر تعامل با همسالان، گسترش داد و فرايندهاي تعامل اجتماعي در معناي وسيع خود را به عنوان ميانجي تحول قضاوت اخلاقي به رسميت شناخت.

منبع:

مرادی، مزربان(1395)، تاثیر آموزش به شیوه چند رسانه ای بر میزان رشد استدلال اخلاقی و هوش اجتماعی  درس مطالعات اجتماعی در میان دانش آموزان پایه ششم ابتدایی شهرستان سرپل ذهاب در سال تحصیلی 95-1394، پایان نامه کارشناسی ارشد تکنولوژی آموزشی، دانشگاه آزاد اسلامی کرمانشاه.

از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید

اگر مطلب را می پسندید لطفا آنرا به اشتراک بگذارید.

دیدگاهی بنویسید

0