تنوع نقش ها در ارتباطات زناشويي
چندين نوع نقش در چندين نوع ازدواج مطرح است : ازدواج پدرسالار، اگرچه زن در بعضي موارد مانند تربيت فرزند قدرت دارد ولي شوهر در ارتباطات مسلط است. ازدواج مادر سالار، مادر در ارتباطات مسلط است اين نمونه ازدواج در سطوح طبقات پايين جامعه بيشتر ديده مي شود اغلب بخاطر فقدان و يا غيبت پدر است. ازدواج برابرنگر، اين نوع ازدواج در سطوح اجتماعي متوسط بيشتر ديده مي شود بطوري كه افراد در اعمال قدرت سهيم و شريكند. مرد و زن هر دو به يك اندازه مسئول هستند و ازدواج بر پايه همراهي متقابل بنا شده است .
چرخه زندگي خانواده
اكستي مي نويسد : مدل تبادل اجتماعي مورد استفاده در امور زناشويي تعريف معناداري از رضايت زناشويي را ارائه مي دهد، انطباق بين آنچه كه فرد از زندگي زناشويي انتظار دارد و آنچه كه در واقع امر زندگي تجربه مي كند اثرگذار است. تحقيقات نشان مي دهد كه ميزان رضامندي زناشويي در مراحل تولد و تربيت فرزندان كاهش پيدا مي كند. ازدواج داراي طول عمري است كه مي توان آن را به سه دسته تقسيم كرد. مرحله نخست 5 سال اول زندگي زناشويي را در بر مي گيرد. معمولاً زوجها در اين مرحله رضايت زناشويي بالايي دارند. مرحله دوم زندگي از زمان تولد فرزندان و رشد آنها شروع مي شود. در اين مرحله پايداري زندگي زناشويي مشخص مي شود و همچنين اين دوران نيز در اواخر 40 سالگي يا اويل 50 سالگي پدر و مادر به پايان مي رسد و اين زماني است كه جوانترين فرزند خانواده براي خود زندگي مستقل دست و پا كرده است و بالاخره به مرحله سوم ازدواج مي رسيم كه زن و شوهر مجدداً با هم تنها مي شوند؛ اين دوران نيز با مرگ زن يا شوهر به پايان مي رسد.
ميزان رضايت زناشويي در هر يك از مراحل متفاوت است. هاروك فيلدمن در تحقيق خود در زمينه رضايت زن بر حسب دوره هاي مختلف زندگي خانوادگي اين نتيجه را گرفت كه رضايت زن تا زمان مدرسه رفتن بچه ها به تدريج كاهش مي يابد و از اين دوره به بعد زماني كه فرزندان خانواده را ترك مي گويند و همچنين دوره بازنشستگي شوهر، رضايت زن افزايش مي يابد. محقق خاطر نشان مي سازد رضايت زن و شوهر در دوره هاي مختلف زندگي زناشويي يكسان نيست و رضايت شوهرها در دوره هاي مختلف كمتر متغير است ولي دوره تربيت فرزندان بيشتر اثر منفي روي رضايت زن در ازدواج دارد. از نظر اين محقق تربيت فرزندان ايجاد مسئوليت بيشتري براي زن مي كند. در اين دوره است كه زن تا حدودي رفاقت شوهر را از دست مي دهد، در نتيجه رضايت وي كاهش مي يابد .
دانشمندان با در نظر گرفتن سعادت زناشويي اين پرسش را مطرح ساختند كه آيا تفاوت سني بالا در ميان همسران موجب تغيير در نحوه انديشه و كردار و در نتيجه ايجاد دشواري ويژه اي در راه خرسندي زناشويي نخواهد داشت؟ تحقيقات آنچنان نتايج قاطعي بدست نداده است؛ ليكن همگي هم نظرند كه تشابه سني هم ارز، بهترين تعادل در زندگي خانوادگي را به دنبال دارد. هر چند دانشمندان در پذيرش اينكه تفاوت وسيع سني ميان زن و شوهر در اكثر موارد همچون عامل زيانمند، بر سلامت خانواده تأثير مي گذارد. جملگي هم داستان هستند.
با اين حال در تعيين مرزهايي كه اختلاف سني نبايد از آن فراتر رود وحدت نظر وجود ندارد. عده اي معتقدند تفاوت سني 5 تا 6 سال هستند و عده اي 3 تا 4 سال، ولي با وجود همه اين اختلافات آنچه مسلم است اين است كه فاصله وسيع سني به استواري و پايداري كانون خانوادگي كمك نخواهد كرد. هر چند در مورد ميزان تفاوت سني، هنجاري در دست نيست، پرسشي كه با اين بحث مطرح مي شود بدين قرار است : آيا شكاف سني همواره موجبات سقوط كيفيت زندگي زناشويي و از هم گسيختگي آن را فراهم مي آورد ؟ پاسخ چنين است : حيات خانواده از عناصر متعددي تشكيل مي شود كه سن زوجين و فاصله آن يكي از آنها است. بنابراين لزوماً در نتيجه يك عامل اين حيات در معرض تهديد قرار نمي گيرد و بسيارند افرادي كه شكاف سني زندگي آنان را از همسرشان جدا مي سازد، ولي عليرغم آن از زندگي زناشويي موفقي برخوردارند.
دو نظريه در مورد رضامندي زناشويي، زناني كه با مرداني مسن تر ازدواج كرده اند وجود دارد. ديدگاه روانكاوي كه اظهار مي دارد رضامندي زناشويي در نزد اين زنان به سختي قابل حصول است و متكي به ويژگيهاي جنسيتي مرسوم است. در مقابل ديدگاه اجتماعي مي گويد كه چنين زناني شانس بهتر يا برابري، براي دستيابي به رضامندي دارند. اگرچه بازنگري اطلاعات نشان داد كه اختلافات سني همسر تأثير نامطلوبي بر توانايي زناني كه با مردان مسن تر ازدواج مي كنند، براي نيل به رضايت زناشويي ندارد ولي شواهدي در دست است كه نشان مي دهد چنين ازدواجهايي جنبه منفي داشته و بازتابي از ديدگاه روانكاوانه است.
زمينه هاي اصلي رضايت زناشويي
به عقيده هارلوك به طور كلي پنج زمينه در رضايت و سازگاري زناشويي اهميتي اساسي دارند كه عبارتند از : 1) داشتن مسئوليت مشترك، 2) تمايلات و روابط جنسي، 3) برقراري روابط با اعضاي خانواده و افراد خارج از آن، 4) كمك رساني در امور منزل، و 5) تقسيم مسئوليت ها . احساس رضايت و خوشبختي فرد در زندگي زناشويي بستگي كامل به سازگاري فرد در هر يك يا لااقل چند مورد از موارد پنجگانه دارد. بديهي است احساس رضايت در زمينه روابط زناشويي در مورد موفقيت هاي آني افراد و سازگاري شغلي و اجتماعي آنها نيز تأثير بسزايي دارد. از طرفي برخي تحقيقات نشان ميدهند كه پس از ازدواج رضايت از زندگي مشترك و سازگاري با آن خيلي زود رو به كاهش مي گذارد. سرعت و شدت اين كاهش در مطالعات مختلف متفاوت است و برخي پژوهشگران در اين زمينه به نوعي افت مداوم اشاره مي كنند. به طور كلي وضعيت رضامندي زن و شوهر از زندگي نشان مي دهد كه در اولين سالهاي زندگي رضايت كاهش پيدا مي كند. در دوره ميانسالي به حالت تثبيت رسيده و در سالهاي پاياني افزايش مي يابد. امروزه مي توان تأثيرات منفي فشار آورهاي شغلي در رضايت مندي زناشويي را مشاهده كرد؛ زيرا در صورت افزايش فشار شغلي، مسئوليت پذيري فرد در محيط خانواده و تقسيم امور خانوادگي با اختلال روبرو گرديده و در نتيجه تعادل وظايف بهم مي خورد؛ در اين مواقع نارضايتي زناشويي افزايش مي يابد.
منابع نارضايتي همسران
منابع نارضايتي همسران در خصوص مسائل جنسي، پول، خانواده، كاهش آزادي عمل، افزايش مسئوليتها، دشواري تقسيم كارهاي خانه و مراقبت از فرزندان، تفاوت در سليقه هاي شخصي، اختلاف در ارجحيت ها، دشواري در هماهنگ كردن نيازها و عادات زندگي طرفين در مورد فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي موسيقي و فضاي لازم، اهميت كار و موارد مختلف ديگر است. البته گاهي هم مسائل جزئي ريشه نارضايتي ها و اختلافات را تشكيل مي دهد. به مرور زمان سطح تحمل طرفين تغيير قابل ملاحظه اي پيدا مي كند و حركات قشنگ و ظريف روزهاي اول آشنايي بيش از پيش غيرقابل تحمل مي شود. رضايت زناشويي انطباق بين وضعيتي كه وجود دارد با وضعيتي است كه مورد انتظار است يعني رضايت زناشويي زماني حاصل مي شود كه بين وضعيت فعلي و وضعيت آرماني يا مورد انتظار فاصله زيادي وجود نداشته باشد و نارضايتي در روابط زناشويي زماني پديد مي آيد كه اين فاصله زيادتر گردد.
عوامل مؤثر در رضايت زناشويي
اگر چنانچه رضايت زناشويي به عنوان يك متغير وابسته در نظر گرفته شود، متغيرهاي مستقل زيادي در ايجاد آن دخيل هستند. توافق در روابط جنسي برخورداري از رابطه و حمايت اجتماعي، رفاه اقتصادي و مادي، موقعيت اجتماعي زوجين، عدم دخالتهاي غير منطقي اطرافيان، توافق در خصوص شيوه هاي فرزندپروري از موارد و عوامل مهمي است كه سطح رضايت از زندگي و سازگاري زناشويي را كاهش مي دهد. نياز جنسي يكي از نيازهاي طبيعي بشر است كه توسط همسر قانوني برآورده مي شود. توافق در زمينه چگونگي و كيفيت برقراري رابطه جنسي و به تبع آن احساس رضايت متقابل حاصل از آن در تأمين رضايت زناشويي و ارتقاء سطح سلامت رواني زن و شوهر بسيار مؤثر است.
بلانچ ، به روابط جنسي به عنوان يكي از عوامل مهم در رضايت يا نارضايتي زناشويي اشاره مي كند. او معتقد است كه رابطه جنسي در هر يك از مراحل سه گانه زندگي زناشويي ( مرحله اول، 5 سال اول زندگي، مرحله دوم دوران رشد فرزندان، مرحله سوم زماني كه زن و شوهر مجدداً تنها مي مانند ) ممكن است به شكلي دچار اختلال گردد كه به نوبه خود موجب نارضايتي از زندگي زناشويي مي گردد. در بين جنبه هاي مختلف زندگي زناشويي شايد بتوان گفت كه اگر سازگاري و رضايت جنسي مهم ترين بعد نباشد، لااقل از ابعاد مهم به حساب مي آيد كه رضايت يا عدم رضايت در اين زمينه تأثير خود را بر ساير زمينه هاي زندگي مشترك مي گذارد. رضايت جنسي اگر به دلايلي براي يكي از همسران حاصل نگردد، مي تواند منبع مهمي براي ناسازگاري و احساس عدم خوشبختي گردد. چون در اين بعد از سازگاري، جنبه هاي محرمانه و خصوصي آن غالب است و شرم و حياي اجتماعي اجازه بروز و ظهور احساسات و افكار مربوط به آن را به سادگي نمي دهد.در صورت عدم وجود رضايت يا سازگاري در اين زمينه، موضوع مي تواند حالت حاد و پيچيده اي به خود بگيرد. بعد ديگر مربوط به نقش عوامل جنسي در رضايت يا عدم رضايت زناشويي به اهميت سازگاري زن و مرد با نقش جنسي خود اشاره دارد.
به نوشته هارلوك ، هر اندازه مفاهيم جنسي و نقش جنسي تعريف شده براي زن و مرد روشن تر باشد وظايف آنان در ايفاي نقش خود ساده تر خواهد بود. وجود مفهوم هاي مخالف مربوط به نقشهاي جنسي نيز به احساس ترديد و سردرگمي و اضطراب و بيهودگي منجر مي گردد؛ به ويژه اگر يكي از طرفين ( شوهر يا زن ) از نقشي كه جامعه برايش در نظر گرفته ناراضي باشد چنين امري به احساس پوچي و بيهودگي در روابط زناشويي دامن زده و انگيزه هاي زندگي زناشويي را تضعيف مي كند. از آنجايي كه سردرگمي نقش براي زنان بيشتر از مردان است مشكلات سازگاري آنان نيز در اين زمينه بيشتر مي گردد. نارضايتي از ايفاي نقش زنانه مي تواند سطح رضايت و سازگاري زناشويي را به ميزان قابل ملاحظه اي كاهش داده و حتي اختلال اساسي در روابط همسران ايجاد نمايد. در اين ميان نحوه برخورد اجتماع و فرهنگ با نقش زنانه بسيار مهم مي باشد. براي مثال فرهنگي كه زن را به رقابت با مرد دعوت مي كند و حضور اجتماعي او را مهم تر از بهداشت و سلامتي رواني اش تلقي مي كند، خود به ميزان زيادي افسردگي و سردرگمي را در زنان افزايش مي دهد. به هر حال بايد در نظر داشت كه اگر زن در اين زمينه دچار تعارض و سردرگمي شود، به نظر مي رسد كه ترجيح نقش همسري و مادري در راستاي بهداشت رواني او ارجح تر است؛ گو اينكه در ميان زنان در انتخاب دو راه مسئوليت اجتماعي يا مسئوليت تربيت فرزندان تفاوتهاي فردي زيادي ممكن است ديده شود. سلطه جويي زن و مرد در روابط زناشويي يكي ديگر از عوامل مهم نارضايتي در روابط ازدواجي است. مرداني كه مي خواهند سلطه تمام عيار خود را در محيط خانه و در برخورد با زنان خود اعمال نمايند، به احتمال زياد زندگي موفقي نخواهند داشت. چنين فردي احتمال دارد به خاطر عدم كسب رضايت از زندگي زناشويي حتي دچار مشكلات اجتماعي و شغلي گردد. زناني هم كه بخواهند تسلط يكطرفه در زندگي پيدا كنند، موجب ناسازگاري و نارضايتي در روابط زناشويي مي گردند.
به نوشته هارلوك ، گسستگي پيوندهاي ازدواج و طلاق اغلب نتيجه تعارضهاي برداشت زوجين از نقشهاي جنسي مي باشد. گفته شده است كه ايفاي نقش والدين و سازگاري با اين نقش نيز تا حدودي به نگرش فرد نسبت به نقش جنسي خود مربوط مي گردد. مردي كه فكر مي كند يك مرد بايد مقتدر باشد، ممكن است فرزندان خود را بيشتر تنبيه كرده و محبت خود را نسبت به آنان كمتر ابراز نمايد. رضايت خاطر تنها زماني در وي ايجاد مي شود كه قبول كند او يك پدر است و از ايفاي نقش پدري احساس خرسندي نمايد. به علاوه موفقيت شغلي نيز به سازگاري با نقش جنسي بستگي دارد. مشاغل مردانه براي مردان و مشاغل زنانه براي زنان رضامندي بيشتري به همراه دارند. اهميت موضوع در آن است كه نارضايتي شغلي تنها به زندگي شغلي محدود نمي شود، بلكه سايه خود را به كليه جنبه هاي زندگي فرد مي گستراند. برقراري رابطه اجتماعي مطلوب و برخورداري از حمايتهاي اجتماعي و سازگاري وي در اجتماع نمايانگر يادگيري رفتارهاي مناسب اجتماعي است. چنانچه همسري در روابط اجتماعي خود سازگاري لازم را نداشته باشد و دچار نارساييهايي در ارتباط با ديگران گردد، احتمال اينكه عكس العملهاي تند و خشن از خود بروز داده يا انزوا وگوشه گيري را اختيار نمايد، زياد است و اين عوامل خود منبع بزرگي براي نارضايتي زناشويي است. بالعكس اگر همسري از شبكه روابط اجتماعي وسيع تري برخوردار بوده مهارتهاي بين فردي زيادي داشته و به طور كلي حمايت اجتماعي قابل ملاحظه اي داشته باشد، در روابط زناشويي خود نيز به احتمال قوي ميزان رضايت بالاتري خواهد داشت .
از دید ساركوسكي و گرين وود ، نوعي ارتباط مثبت ميان سازگاري اجتماعي و سازگاري زناشويي وجود دارد. بدين معنا كه افرادي در زندگي زناشويي راضي و موفق و سازگارند، متقابلاً در زندگي اجتماعي خود نيز ميزان سازگاري بالايي را دارا هستند.وينچ و ديگران نيز معتقدند كه بين رضايت زناشويي و معاشرت اجتماعي همبستگي بالايي ديده مي شود و افرادي كه از ازدواج خود ناراضي هستند در حفظ رابطه رضايتمندي خارج از ازدواج نيز ناتوان هستند و تمايل به گوشه گيري و احساس انزوا و افسردگي دارند. بين مسائل اقتصادي و اجتماعي و بروز نارضايتي زناشويي نيز ارتباط وجود دارد. وينچ و ديگران معتقدند كه يك ارتباط اساسي باثباتي بين نارضايتي زناشويي و اشكال مختلفي از ناراحتي هاي روانشناختي و اجتماعي ديده مي شود. همچنين يك نوع رابطه اساسي بين نارضايتي زناشويي و اشكال مختلفي از محروميتهاي اقتصادي، اجتماعي وجود دارد .
سيدني بلانچ در همين رابطه خاطر نشان مي سازد كه تحقيقات لوينگر نشان مي دهد كه در مجموع زوجهاي متعلق به طبقه اقتصادي و اجتماعي متوسط به عوامل رواني و عاطفي بيشتر اهميت مي دهند و حال آنكه طبقات كم درآمد و زوج هاي متعلق به رده هاي پايين تر اقتصادي- اجتماعي به ثبات مالي و عدم وجود ضرب و شتم در زندگي زناشويي تأكيد دارند. درآمد كم، عدم برنامه ريزي صحيح مالي و ولخرجي نيز مي تواند منجر به بروز اختلافات زناشويي گردد. هنگامي كه درآمد خانواده اجازه ارضاي نيازهاي اساسي را ندهد، بيكاري مرد و يا اشتغال نامنظم زن جهت رفع مشكلات اقتصادي مي تواند سازگاري ازدواج را تحت تأثير قرار دهد. همچنين به دليل مشكلات اقتصادي خانواده ها ممكن است ازدواج ها در سنين پايين صورت گيرد كه خود يكي از علت هاي طلاق محسوب مي گردد مسئله دخالت اطرافيان و اقوام در زندگي مشترك زوجين يكي ديگر از عواملي است كه مي تواند روابط زناشويي را دچار مشكل سازد. خصوصاً زماني كه دخالت اطرافيان را وابستگي زن و شوهر به خانواده هاي خود تشديد نمايد. آرون تي بك در اين زمينه مي نويسد : وابستگي هاي عاطفي زن و شوهر به خانواده هاي خود ميتواند بر روي روابط زناشويي تأثير سودمندي بگذارد. در بسياري از موارد توجه و وابستگي زياد زن و شوهر به خويشاوندان و دوستان يكي از عوامل مهمي است كه مي تواند موجب كاهش رضايت زناشويي گردد و حتي موجب جدايي زن و شوهر از يكديگر شود .
سگالن نيز مي نويسد : پژوهش هاي متعددي نشان داده اند دخالتهاي زياد اعضاي خانواده همسر در زندگي زوجين مي تواند رضايتمندي از زندگي زناشويي را كاهش دهد. عامل ديگري كه بي ارتباط با عامل دخالت اطرافيان در زندگي مشترك زوجين نيست و تأثير زيادي بر سازگاري و رضايت زناشويي دارد، مسئله سازگاري زن و شوهر با بستگان همسر است. اين يك واقعيت است كه همراه با ازدواج هر فرد، جوان صاحب تعدادي از وابستگان جديد مي شود. چنين افرادي داراي سنين، علائق و همين طور سوابق فرهنگي و اجتماعي متفاوتي هستند كه هر يك از زوجين بايد سازگاري با اين اشخاص را كه مورد انتخاب او نبوده اند ياد بگيرد. البته اين امر به ويژه درباره پدر و مادر و خواهر و برادر زوجين بيشتر صادق است. در اين باره برخي قالبهاي ذهني كه گاهي با واقعيت هاي موجود نيز همخواني ندارند مانند قالب ذهني « مادر شوهر» يا « مادر زن » بدجنس موجبات احساسهاي رواني ناخوشايند و نارضايتي در روابط همسران مي گردد. اين عامل در كنار عامل مربوط به دخالت هاي نابجاي خانواده ها در امور همسران تأثير زيادي بر ناسازگاري هاي خانوادگي مي گذارد.
در كنار عوامل فوق تمايل به استقلال طلبي عامل ديگري است كه سازگاري يا بستگان همسر و به تبع آن خشنودي يا ناخوشنودي از روابط زناشويي را تحت تأثير قرار مي دهد. امروزه به دليل استقلال بيشتري كه افراد نسبت به گذشته در رفتار و روابط خود بدست آورده اند انتظار دارند كه هنگام ازدواج نيز استقلال كامل داشته باشند. از اين رو كمتر پذيراي راهنمايي و هدايت والدين و ساير اطرافيان بوده و اجازه دخالت به بزرگترها را نمي دهند. در اين شرايط بدون شك گرايش بيش از اندازه هر يك از همسران به خانواده خود و توجه بيشتر به ايشان موجبات نارضايتي در زندگي زناشويي را فراهم مي آورد. اين امر بويژه زماني تشديد مي شود كه زوجين به موقعيتهاي اجتماعي جديدي دست مي يابند و رفتار والدين و اطرافيان خود را ممكن است مناسب شأن خود ندانند. گاهي نيز شرايط زندگي خانوادگي ايجاب مي كند كه همسران تازه ازدواج كرده مسئوليت نگهداري و مراقبت از والدين سالمند خود را نيز به عهده بگيرند، كه اين خود مي تواند منبعي براي استرس و عدم رضايت باشد. تفاوتهاي شناختي و رفتاري والدين كه متعلق به نسل هاي پيشين هستند، با رفتارها و الگوهاي شناختي همسران جوان و اينكه سركردن و مراقبت از پيران مستلزم سازگاري با وارونگي نقشهاست – يعني شناخت پيري و فقدان احتمالي والدين – خود مي تواند يكي از منابع ايجاد نارضايتي باشد. مسئله وجود فرندان و نحوه تربيت آنان نيز به عنوان يكي از عوامل ايجادكننده نارضايتي در روابط زناشويي مطرح است.
در اين مورد بلانچ بر آن است كه تولد فرزند بطور مشخص بر ازدواج تأثيرمي گذارد. به عنوان مثال تولد كودك براي برخي زوجين مي تواند تهديدي براي كاهش توجه في مابين و يا روبرو شدن با مسئوليت جديد تلقي گردد، كه اين عوامل شايد يكي از دلايل به تأخير انداختن بارداري در زنان باشد. در اين شرايط مسئله فرزنددار شدن يا چشم پوشي از آن، منبع ناراحتي و ناسازگاري ويژه اي براي همسران جوان مي گردد؛ به ويژه زماني كه يكي از طرفين خواهان فرزند و ديگري مخالف آن باشد.
سگالن در زمينه تأثير تولد فرزندان بر رضايت زناشويي مي نويسد : تعدادي از پژوهش ها نشان داده اند كه ورود فرزندان توقعاتي را در پي مي آورد كه مي تواند به تعميق شكاف بين زوجين منجر گردد. در فرضيه هاي جديدتر مربوط به علل اختلافات زناشويي نيز حضور فرزندان و پيچيدگي روابط زوجين در اثر آن مورد توجه دقيق قرار گرفته است و پنچ و ديگران نيز معتقدند : افرادي كه تازه بچه دار شده اند احتمالاً رضايت كمتري از ازدواج خود دارند. البته در بسياري از موارد نيز وجود كودكان به ويژه براي همسراني كه منتظر اين اتفاق بوده و خود را براي حضور او مهيا كرده بودند مي تواند مبتني بر رضايت و سازگاري باشد و حتي در مواردي به دليل وجود و حضور فرزندان برخي از اختلافات همسران رو به كاهش گذارده و موجبات تحكيم روابط آنان گرديده است. هماهنگي ارزشي و عقيدتي بين زن و شوهر تأثير بسزايي در سازگاري و رضايت آنان دارد. در مقابل اختلاف زن و شوهر در مسايل عقيدتي و ارزشي عوامل مهم نارضايتي زناشويي است .ساروخاني در اين زمينه مي نويسد : به عقيده وود هر اندازه ناهمگوني بين دو همسر از نظر مذهب و نژاد بيشتر باشد، اختلافات و كشمكش ها نيز زيادتر است. هماهنگي و انطباق ارزشي و عقيدتي خود مي تواند در ذيل « تشابه پيشينه »، مورد مطالعه قرار گيرد كه نقش بسيار زيادي مي تواند در رضايت زناشويي داشته باشد.
در اين زمينه هارلوك مي نويسد : هر فردي كه ازدواج مي كند بايد با فرد ديگري كه تجربه هاي اوليه و پيشينه متفاوتي با وي دارد، سازگار گردد حتي با توجه به تشابه ظاهري پيشينه دو زوج نگرشهاي خاص هر يك نسبت به زندگي مي تواند منحصر به فرد باشد هر اندازه تفاوتها در اين زمينه بيشتر باشد احتمال ناسازگاري و نارضايتي بيشتر است. محققين مختلف در تحقيقات خود نشان داده اند كه، افراد تمايل به انتخاب همسراني دارند كه همتاي خود باشند و در اين زمينه ويژگي هاي جسماني، اخلاقي و ارزشي و داشتن علائق مشترك از زمينه هاي مهمي است كه زوجين به آنها توجه دارند. تشابه ارزشي همسران بيشتر متوجه اهداف و تمايلات زندگي است. در اين زمينه همسراني كه داراي ارزشهاي همگرا هستند نسبت به آناني كه ارزش هاي واگرا دارند سازگاري بيشتري از خود نشان مي دهند. به عنوان مثال اگر طرفين، خواهان تحرك و پيشرفت در زندگي باشد، احساس خرسندي آنان بيشتر از زماني خواهد بود كه تنها يكي از ايشان خواهان آن بوده و ديگري هدف هاي متفاوتي را دنبال نمايد.
همساني سني بين همسران نيز از متغيرهاي بنيادي در سازگاري و رضايت زناشويي به حساب مي آيد. گفته شده است اين همساني زماني حاصل مي شود كه اختلاف سني زوجين با يكديگر خيلي زياد نباشد. تفاوت سني نمي تواند به تنهايي عامل مجري در ازدواج باشد؛ ليكن تشابه سني يكي از بهترين تعادل ها در روابط زناشويي است زيرا تفاوت سني موجب تفاوت در نگرش ها و انتظارات افراد شده و سازگاري آنان را مشكل مي كند. از نظر كارشناسان شكاف سني بين زوجين در تركيب با عوامل منفي ديگر است كه مي تواند موجبات كاهش كيفيت ازدواج و در نتيجه نارضايتي زناشويي را فراهم آورد.
فرضيه همساني معتقد است كه، اشتراكات عقيدتي و ارزشي مربوط به علايق و سليقه ها، زوجين را به طرف يكديگر مي كشاند و فقدان همساني و شباهت معمولاً رابطه را مشكل دار مي كند. ليكن افراد گاهي دنبال همسراني مي گردند كه ويژگي ها و علائق و زمينه هاي متفاوتي دارند و مي توانند قوت ها و ضعف هاي آنان را تكميل نمايند. به عبارتي در موارد زيادي دو فرد كه تضادهايي را در يك زمينه دارند بيشتر مي توانند همديگر را جذب يا كامل نمايند ( فرضيه ناهمساني). مانند قطبهاي مخالف آهن ربا يكديگر را جذب مي كنند. به طور كلي بايد گفت همساني و ناهمساني هر يك به سهم خود حقيقت دارند. يعني در برخي موارد تشابهات و در برخي ديگر از موارد نيز اين تفاوتهاست كه در زندگي زناشويي روابط مثبت و رضايت بخش را به همراه دارد. عامل ديگري كه مي تواند در سازگاري زوجين و احساس رضايت و عدم رضايت زناشويي نقش اساسي بازي كند باورها و شناخت هاست كه قادر است مجموعه اي از مشكلات را ايجاد كرده و بالعكس در صورت اصلاح شناخت هاي نادرست و باورهاي منفي منبع سرشاري از رضايت در روابط زناشويي را موجب گردد. يكي از عوامل شناختي مهم علل و انگيزه هاي ازدواج هر كسي است. مسلم است كه هر كسي كه به ازدواج تن مي دهد براي خود دليلي دارد و به دنبال چيزي بوده است كه مي خواسته با ازدواج به دست آورد. اينكه آن چيز چيست بستگي به شناخت و ايده آل هاي زندگي افراد دارد.
ويرجينيا ستير در كتاب « آدم سازي » اين عامل شناختي را بيشتر مد نظر قرار داده و مي خواهد به اين پرسش كه « چرا افراد به ازدواج تن مي دهند و مي خواهند از طريق ازدواج چه چيزي بدست آورند؟ » پاسخ دهد. به نظر وي آرزوهاي مردان و زنان در اين زمينه تفاوت دارد. آرزوهاي زنان بيشتر متمركز بر اين بوده است كه دوست داشته اند يا مرداني ازدواج كنند كه از همه بيشتر دوستشان داشته باشد. براي آنان ارزش و احترام قائل باشد و با آنان چنان صحبت كند كه از زن بودن خود احساس لذت نمايند. از آنها طرفداري نمايد و به آنها احساس آرامش دهد و به وقت درماندگي در كنارشان باشد مردان در پاسخ مي گويند در آرزوي يافتن زني مي باشند كه احتياجات آنان را درك كند و از قدرت و مردانگي آنان لذت ببرد و آنان را به چشم رهبري خردمند بنگرد كه حاضر است در مواقع نياز به كمك آنان بشتابد و به آنان احترام گذارد. غذاي خوب و ارضاي جنسي خوب، از آرزوها و خواسته هاي مردان در رابطه زناشويي بوده است.
بدين ترتيب ملاحظه مي گردد كه هر يك از زوجين با دنيايي آرزو و خواسته و با مجموعه اي از شناخت ها و باورها ( چه صحيح و چه غلط ) براي ازدواج روي مي آورند و انتظار دارند به تمامي خواسته هاي خود برسند؛ ليكن وقتي در مي يابند كه قبل از ازدواج خيلي آرماني فكر مي كرده اند و اكنون واقعيتهاي زندگي چيزي تقريباً متفاوت با انگاره هاي قبلي شان است. ممكن است دست به ناسازگاري در روابط زناشويي زده و يا احساس خشنودي و رضايت درونيشان از ازدواج كاهش يابد. مفهومي كه بيشتر از آرزوها و ايده آل هاي دوران نوجواني سرچشمه مي گيرد، نقش بسيار مهمي در انتخاب همسر و به دنبال آن در رضايت زناشويي دارد. شايد بتوان گفت در اين ميان ايده آل هاي مردان واقعي تر از ايده آل هاي زنان باشد. معمولاً همسران آيده آل زنان مرداني هستند كه خواهان پيشرفت زنان در زندگي بوده و به اموري چون عاطفه و عشق و درك همسر خود تأكيد دارند، متقابلاً مردان نيز زناني را ترجيح مي دهند كه كدبانوي قابلي بوده و سازگاري خوبي از خود نشان دهند و همچنين از درگيري و اصطكاك پرهيز نمايند. آشنايي تدريجي همسران با يكديگر در طول زندگي موجب مي گردد كه به مرور ماسك يا صورتك خيالي كه موجب تصور خطاي هر يك از ديگري مي شد، كنار زده شود و واقعيت چهره نمايد.
در ابتداي زندگي به علت شدت نيازهاي عاطفي و جنسي شايد هنوز زود باشد كه اين صورتك ناپديد گردد زيرا شدت عشق و علاقمندي باعث درك نادرستي از پديده هاي واقعي خود را با همسر ايده آلي (خيالي) در مي يابند و در اين هنگام است كه سازگاري براي آنان مشكل شده و ايرادگيري و بهانه جويي مداوم، عرصه را براي طرفين تنگ كرده و ميزان رضايت زناشويي را كاهش مي دهد. تجربه هاي اوليه مربوط به دوره كودكي نيز از عواملي است كه در انتخاب همسر ايده آل در آينده تأثير مي گذارد. به عنوان مثال گفته شده است مرداني كه قد كوتاهي دارند به دنبال زناني هستند كه از آنان كوتاه تر باشند و يا زناني كه در دوران كودكي خود سلطه جو بوده اند تمايل دارند همان نقش را در زندگي زناشويي داشته باشند؛ كه اين مي تواند موجب تعارض در روابط با همسرشان گردد زيرا ممكن است شوهر او نيز خواهان سلطه متقابل باشد. بدين ترتيب غالب نيازهاي تحقق نيافته دوران كودكي اگر توسط شريك زندگي ارضا نگردد موجبات ناسازگاري و نارضايتي در روابط زناشويي را فراهم مي سازد. اما اگر چنانچه وضعيت برعكس باشد يعني نيازهاي سركوب شده و تحقق نيافته مربوط به دوران كودكي در زندگي زناشويي ارضا گردند، سطح رضايت و سازگاري زناشويي نيز بالا خواهد رفت .
ديدگاه روان پويشي در زمينه زناشويي درماني كه از آرا و عقايد افرادي چون فرويد و ويتي كات ، كلاين سرچشمه مي گيرد نيز بر اهميت و نقش تجارب اوليه و رابطه آن با زندگي زناشويي تأكيد دارد. اين نقطه نظر گفته مي شود كه يك جنبه مهم از زندگي انسان ها آن است كه هركس بدواً و در اوايل زندگي خانوادگي خود معناي مشاركت در رابطه صميمي و پويا در مدت زماني طولاني را فرا مي گيرد. ازدواج نيز از خصوصيات مشابهي برخوردار است و براي اغلب اشخاص ازدواج در حكم برقراري دومين ارتباط صميمانه در زندگي است. در دوران كودكي افراد رابطه منحصر به فردي با شخص يا اشخاصي از جنس مخالف را تجربه مي كنند. بدين ترتيب هر دختري ابتدا از مادر خود مي آموزد و با پدر خود رابطه ميان شناختي برقرار مي كند. عكس اين موقعيت نيز در مورد پسرها ديده مي شود. در ازدواج گرايشي به تجديد اين خاطره هست و اگر تجربه اوليه مربوط به دوران كودكي با اشكالاتي مواجه شده باشد امكان بروز همان مشكلات، اين بار در زندگي زناشويي وجود دارد.
بطور خلاصه بايد خاطر نشان ساخت كه « رضايت زناشويي » بعنوان يك متغير وابسته بستگي به شمار زيادي از متغيرهاي مستقل دارد كه هر يك از آنها به تنهاي و در تركيب با يكديگر مي توانند در رضايت يا عدم رضايت زناشويي مؤثر باشند. براي اطمينان از داشتن يك زندگي زناشويي رضايت بخش اين عوامل و متغيرها بايد شناخته شوند و از طريق جلسات آموزشي( فردي – گروهي) به زوجين شناسانده شوند؛ بدين ترتيب ملاحظه مي گردد كه آموزش بهترين وسيله اي است كه در اختيار ماست تا از طريق آن به پيشگيري از اختلافات زناشويي و نابساماني هاي زندگي خانوادگي كه در نهايت ممكن استبه طلاق و جدايي همسران بيانجامد بپردازيم. اهميت آموزش نسبت به مشاوره و زناشويي درماني در آن است كه بر بعد پيشگيري تأكيد دارد و همواره پيشگيري بصرفه تر و عاقلانه تر از درمان است. در جلسات آموزشي گروهي زوجين مهارتهاي ارتباطي، مهارتهاي ازدواجي، شيوه هاي مقابله با استرس هاي زندگي، شيوه هاي اصلاح باورها و شناختهاي نادرست، انتظارات غير واقعي و آرمانگرايانه، توقعات غير واقع بينانه زوجين از يكديگر و … مورد طرح و بررسي قرار مي گيرند و جنبه هاي مختلف آن به كمك خود همسران مورد بررسي قرار گرفته و تأثيرات احتمالي آن بر روابط زناشويي نشان داده مي شود. بررسي ها نشان مي دهد كه علت بسياري از كشمكش هاي زندگي خانوادگي و اختلافات زناشويي به عدم وجود مهارتهاي فردي، مقابله اي و ارتباطي بين زوجين بر مي گردد و اين امور به ظاهر پيش پا افتاده ولي بسيار مهم از نظر عملي در زندگي زناشويي تنها در بستر آموزش هاي رسمي زوجين امكان پذير است. امري كه بايد بسيار مورد توجه قرار گرفته و به عنوان الگويي براي زوجين در حين ازدواج معرفي گردد و اهميت آموزش هاي فوق در حصول سازگاري و رضايت زناشويي بيش از پيش مورد تأكيد قرار گيرد.
آسيب شناسي زندگي زناشويي
در سالهاي اخير الگويي در زمينه آسيب شناسي زندگي زناشويي فراهم آمده است كه در آن به دو ويژگي مهم زندگي زناشويي توجه شده است. ازدواج مجموعه اي از روابط مختلف است كه هر كدام از آنها ممكن است آسيب ببيند و ديگر آنكه هر ازدواج طول عمري دارد و در هر مرحله اي از ازدواج برخي از مسائل نقش مهم تري ايفا مي كنند.پنج رابطه عمده ميان هر دو زوج عبارت است از رابطه جسمي، احساسي، اجتماعي، ذهني و روحي. درمانگران مسائل زناشويي نيز با توجه به اين پنج رابطه مهم به مشكل يابي روابط زناشويي مي پردازند. مثلاً اگر روابط جنسي – كه از مقوله جسماني است – علت اصلي اختلافات زناشويي باشد درمانگر قادر مي گردند در اين باره فكر كند كه آيا اين تنها مشكل ازدواج است يا مشكلي است كه در كنار ساير مشكلات موجود مطرح مي گردد.
در اين مورد اگر چنانچه فقط رابطه جنسي مشكل ساز شده باشد، دران و مشاوره از نوع درمان اختلالات جنسي خواهد بود. در صورتي كه رابطه احساسي و عاطفي زوجين خدشه دار شده باشد بايستي قبل از رفع مشكلات جنسي به درمان رواني و عاطفي اقدام نمود. همچنين مشاوران مسائل زناشويي و درمانگران بر اين عقيده اند كه هر ادواجي طول عمري دارد كه مي توان آن را به سه دوره تقسيم كرد : مرحله يا دوره اول پنج سال نخست زندگي زناشويي را در بر مي گيرد كه معمولاً زوجين در اين دوره بين 30 – 20 سالگي قرار دارند. مرحله مياني، دوران رشد و پرورش فرزندان در خانواده است. اين دوره نيز معمولاً اواخر چهل سالگي يا اوايل پنجاه سالگي است و دوره سوم زماني است كه فرزندان خانواده براي خود زندگي مستقلي تشكيل داده اند و زن و شوهر مجدداً با يكديگر تنها مي شوند. پايان اين دوره معمولاً با مرگ زن يا شوهر فرا مي رسد. مسائل و مشكلات زناشويي ممكن است در هر يك از اين دوران با ويژگي هاي خاص خودش ايجاد گردد. مشاوران و درمانگران هنگام ارزيابي مشكلات زناشويي بايستي زوجين را در دوره يا مرحله خاص زندگيش قرار دهند.
اختلال در روابط عاطفي همسران
به نظر مي رسد برخي از مسائل و مشكلات عاطفي، در سالهاي نخست ازدواج بروز مي كند. در اغلب اين موارد زن و شوهرها قادر به قبول مسئوليت جديد به مقتضاي زندگي زناشويي نيستند. اشخاصي كه داراي اين خصوصيات هستند معمولاً بعد از ازدواج دچار سردرگمي مي شوند. در اين حالت دو نفر قادر به برقراري رابطه صميمانه لازم با يكديگر نيستند. يكديگر را دور از خود مي بينند و وجه مشترك چنداني با هم ندارند. آن ها به اين نتيجه مي رسند كه براي رهايي از تنهايي و براي رسيدن به موقعيت هاي تازه اجتماعي با يكديگر ازدواج كرده اند. ترديدي كه در زمينه احساس تعهد نسبت به رابطه زناشويي به وجود مي آيد، مي تواند ناشي از مشكلاتي باشد كه زوجين بيشتر با والدين خود داشته اند. در اين حالت اگر پدر و مادر قادر به دست برداشتن از فرزند خود نباشد، اين ترديد تشديد مي گردد. توصيه مشاوره اي و درماني در خصوص اين مسئله آن است كه زن و شوهر بايد به تشكيل فضاي خانوادگي خود تشويق گردند يا به عنوان مثال مي توان به شرايط مشكل ساز ديگري اشاره كرد كه در آن شوهر در خانواده اي بزرگ شده است كه مادر نقش غالب داشته است. در اين حالت رابطه خصمانه مشابهي را شوهر، با همسرش برقرار مي كند و دقيقاً خصومت و كينه اش را متوجه همسر خود مي سازد. ممكن است دير به منزل بيايد، مست كند، با زن ديگر رابطه برقرار كند و به طور كلي رابطه احترام آميزي با همسرش نداشته باشد به عبارتي مرد مي خواهد با اينگونه رفتارها ثابت كند كه زن بر او نمي تواند تسلط داشته باشد.
شرايط مشكل ساز ديگر از لحاظ آسيب شناسي عاطفي كه روابط زناشويي ممكن است به وقوع بپيوندد، « فريب احساسي » ناميده مي شود و آن زماني است كه زن و مرد در انتخاب همسر آينده، مترصد شخصي مسلط و قدرتمند بوده است و پس از ازدواج درمي يابد كه همسر مورد نظرش برعكس شخصي آرام، وابسته، مضطرب و نگران است. در اين مورد چون اين زن و شوهر ها امنيت خود را در استيلاي همسر جستجو مي كرده اند و حالا مي بينند كه به هدف خود دست نيافته اند احساس مي كنند كه فريب خورده اند و بينسان رفتار خصمانه اختيار مي كنند.
تولد فرزند نيز شخصاً مي تواند بر روي ازدواج تأثيرگذار باشد. در اين زمينه حتي براي برخي از زوج ها تهديد كاهش توجه از طرف مقابل يا عدم توانايي روبرو شدن با مسئوليت جديد ( پرورش فرزندان ) باعث مي گردد كه بارداري تا حد امكان به تعويق بيافتد و در بعضي از موارد حتي از بچه دار شدن خودداري گردد. براي مثال ممكن است در نظر شوهر، بارداري همسر و به دنبال آن تولد يك نوزاد جديد، بيش از حد اضطراب برانگيز و نگران كننده باشد و براي رهايي از چنين حالتي به سراغ زن ديگري برود يا مثلاً ممكن است نوزاد تمام وقت مادر را به خود اختصاص دهد و مادر در اين شرايط دنياي خارج از نوزاد خود و شوهرش را فراموش كند. در اين صورت زن ممكن است دچار افسردگي شده و مشكلات عاطفي شديدتري نيز پيدا كند. با گذشت زمان زن و شوهر از اعتماد به نفس بيشتري برخوردار مي شوند و روابطشان دستخوش تغيير مي گردد. زن و شوهر معمولاً به اتفاق تغيير مي كنند، اما اگر تغيير كردن زن يكطرفه باشد و شوهر با اين تغيير موافق نباشد ممكن است زن احساس بدي پيدا كند و آزادي و استقلالش كاهش يابد. در اوايل ممكن است اختلافات جنبه صرف احساسي داشته باشد؛ ليكن با گذشت زمان، زن خشمگين تر شده و تيرگي روابط ساير حيطه هاي ارتباط زناشويي از جمله روابط جنسي زوجين را نيز مختل مي كند. بدين ترتيب تغيير يك جانبه ممكن است در ازدواجي به وقوع بپيوندد كه در آن يكي از طرفين همواره مسئوليت كاستي ها و مشكلات زندگي را بخواهد بر عهده بگيرد. در نهايت ممكن است اين فرد ( همسر) به اين نتيجه برسد كه دليلي براي اين كار نيست و ديگر حاضر نشود به عنوان سپر بلا قرار گيرد.
در بخش پاياني دوره دوم ازدواج زن و شوهر ممكن است با بحران ميانسالي روبرو گردند. مثلاً شوهر ممكن است به اين نتيجه برسد كه با آنكه در شغلي خود موفق تر بوده است از اهداف شخصي دور مانده است. زن نيز در موقعيت و شرايط يائسگي ممكن است به اين نتيجه برسد كه احساس زنانگي و جنسيت خود را از دست بدهد. اين شرايط همزمان با اواخر سالهاي دوران نوجواني فرزند خانواده است كه مسائلي از قبيل استقلال طلبي و … فرزندان نيز به مشكلات زناشويي اضافه گردد كه به جاي زناشويي درماني بهتر است خانواده درماني انجام شود. تغييرات اساسي و عاطفي كه از دوره دوم زندگي زناشويي شروع شده بود مي تواند تا دوره سوم ادامه داشته باشد. در اين دوره ممكن است زن احساس كند كه ديگر شوهرش مثل سابق با او رابطه احساسي و عاطفي ندارد؛ اين رفتار مي تواند به دليل فرارش از اضطراب، تخفيف ميل جنسي در دوران ميانسالي و يا ميل دوباره اش به آزادي عمل متناسب با سن جواني باشد. از مشكلات احساسي ديگري كه معمولاً زن و شوهرها در اين دوره مبتلا به آن مي شوند،حالتي را مي توان نام برد كه در آن زن و شوهر بخواهد روابط احساسي و عاطفي خود را از طريق فرزندانشان تنظيم نمايند. در اين شرايط فرزندان به سن ازدواج مي رسند و خانه را ترك مي كنند، روابط زن و شوهر با آنكه سالها زير يك سقف خوابيده اند مانند برخورد غريبه ها شده و خلأيي در زندگي خود احساس مي كنندكه پر كردن آن بسيار دشوار است.
منبع
حسن نیا جورشری، مهدیس(1393)، رابطه ناگویی هیجانی و درون/برون گرایی با رضایت زناشویی، پایان نامه کارشناسی ارشد، روان شناسی گرایش بالینی، دانشگاه آزاد
از فروشگاه بوبوک دیدن نمایید
دیدگاهی بنویسید